نویسنده: محمدرضا شمس
درویشی هر سال به سفر میرفت. روزی به آسیابی رسید که کنار آن جوی آب و درخت بید مجنونی بود. درویش، پوستین خود را روی زمین پهن کرد تا کمی استراحت کند که چشمش به غلام و الاغی افتاد که دوش به دوش هم زمین را شخم میزدند. دلش به حال غلام سوخت. چپقاش را روشن کرد و دست غلام داد.
غلام، چپق را گرفت و دود کرد. درویش پرسید: «این چه روزگاریه که تو داری؟»
گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
درویش سر تکان داد. چپق را گرفت و با اوقات تلخ، پوستین خود را جمع کرد، یابویش را سوار شد و رفت.
یک سال گذشت و دوباره گذر درویش به آسیاب افتاد. دید مردی در حال شخم زدن است، پیش او رفت و پرسید: «او غلام بخت برگشته کجاست؟»
مرد گفت: «کدخدا شده و بخت بهش رو آورده!»
درویش به ده رفت. غلام را دید و پرسید: «چطوری کدخدا شدی؟»
گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
بعد دستور داد گندم زیادی به او بدهند. درویش، خرسند و سپاسگزار از آنجا رفت. باز سال بعد راهی سر آسیاب شد و از آنجا به ده رفت، اما غلام را ندید، پرسید: «کدخدا کجاست؟»
گفتند: «وزیر شد.»
گفت: «چه جوری؟»
گفتند: «روزی شاه به این ده اومد و کدخدا تو شکار همراهیاش کرد. شاه، از هوش و دانایی او خوشش اومد وزیرش کرد!»
درویش با خودش گفت: «از این به بعد نونم تو روغنه!» و یابویش را به طرف قصر وزیر راهی کرد. آنجا که رسید، هیچ کس به او روی خوش نشان نداد و به گوش وزیر نرساند که درویشی میخواهد تو را ببیند. درویش، یک هفته یا مولا گفت، ولی کسی به حرفش گوش نکرد. بالاخره پیرمردی که در خدمت وزیر بود، دلش برای او سوخت و گفت: «ای درویش، تو با وزیر چی کار داری؟»
درویش گفت: «به او بگو درویش سر آسیاب میخواد تو رو ببینه!»
پیرمرد رفت و به وزیر گفت. وزیر دستور داد درویش را با احترام وارد کردند. درویش وارد قصر که شد، خواست دست غلام را ببوسد. غلام نگذاشت و پیشانی او را بوسید و گفت: «خوش اومدی!»
بعد دستور داد دو هزار درهم به او دادند. درویش، شادمان و راضی از وزیر پرسید: «از بختت راضی هستی؟»
گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
درویش از قصر بیرون رفت و راهی خانه شد. او با پول زیادی که به دست آورده بود، به خوبی و خوشی زندگی میکرد. سال بعد، از سر کنجکاوی راهی قصر وزیر شد. چون به آنجا رسید، شنید که بعد از مرگ شاه، غلام بر تخت شاهی نشسته است! تقاضای ملاقات با شاه را کرد. تا ده روز به او اجازه ندادند. روز دهم پوستین خود را درآورد و کنار در کاخ نشست. از قضا داروغه او را دید و پرسید: «ای گل مولا، چه حاجتی داری؟»
درویش گفت: «فقط میخوام شاه رو ببینم. برو به او بگو درویش سر آسیاب میخواد تو رو ببینه!»
داروغه رفت و گفت. شاه دستور داد درویش را پیش او بیاورند.
درویش به غلام شاه شده که رسید، خود را زمین انداخت. غلام او را بلند کرد و کنارش نشاند و پرسید: «ای گل مولا، باز چه خبر؟»
گفت: «ای شاه، بخشش تو سر جاش، دلم برات تنگ شده بود.»
بعد از او پرسید: «حالا که شاه شدهای...»
غلام حرف او را قطع کرد و گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
بعد دستور داد از خزانه ده هزار درهم به او بدهند. فردای آن روز، درویش کاخ را ترک کرد و رفت. در راه با خودش گفت: «خدا عمر این غلام شاه شده رو زیاد کنه که روزی من دست اونه!»
یک سال گذشت و درویش راهی دربار شد. شنید شاه درگذشته است، اشک به چشمانش آمد. به گورستان رفت. روی سنگ قبر غلام نوشته شده بود: «چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
درویش از گورستان بیرون رفت و شب را در شبستان مسجد گذراند. آن شب باران زیادی بارید و سیل راه افتاد. روز بعد درویش، قبل از آنکه به طرف شهر و دیارش راه بیفتد، به گورستان رفت تا برای غلام فاتحهای بخواند. اما وقتی رسید، دید سیل آمده، سنگ گور شاه را با خود برده و جای آن مشخص نیست. درویش راه افتاد. میرفت و زیر لب میگفت: «چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
غلام، چپق را گرفت و دود کرد. درویش پرسید: «این چه روزگاریه که تو داری؟»
گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
درویش سر تکان داد. چپق را گرفت و با اوقات تلخ، پوستین خود را جمع کرد، یابویش را سوار شد و رفت.
یک سال گذشت و دوباره گذر درویش به آسیاب افتاد. دید مردی در حال شخم زدن است، پیش او رفت و پرسید: «او غلام بخت برگشته کجاست؟»
مرد گفت: «کدخدا شده و بخت بهش رو آورده!»
درویش به ده رفت. غلام را دید و پرسید: «چطوری کدخدا شدی؟»
گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
بعد دستور داد گندم زیادی به او بدهند. درویش، خرسند و سپاسگزار از آنجا رفت. باز سال بعد راهی سر آسیاب شد و از آنجا به ده رفت، اما غلام را ندید، پرسید: «کدخدا کجاست؟»
گفتند: «وزیر شد.»
گفت: «چه جوری؟»
گفتند: «روزی شاه به این ده اومد و کدخدا تو شکار همراهیاش کرد. شاه، از هوش و دانایی او خوشش اومد وزیرش کرد!»
درویش با خودش گفت: «از این به بعد نونم تو روغنه!» و یابویش را به طرف قصر وزیر راهی کرد. آنجا که رسید، هیچ کس به او روی خوش نشان نداد و به گوش وزیر نرساند که درویشی میخواهد تو را ببیند. درویش، یک هفته یا مولا گفت، ولی کسی به حرفش گوش نکرد. بالاخره پیرمردی که در خدمت وزیر بود، دلش برای او سوخت و گفت: «ای درویش، تو با وزیر چی کار داری؟»
درویش گفت: «به او بگو درویش سر آسیاب میخواد تو رو ببینه!»
پیرمرد رفت و به وزیر گفت. وزیر دستور داد درویش را با احترام وارد کردند. درویش وارد قصر که شد، خواست دست غلام را ببوسد. غلام نگذاشت و پیشانی او را بوسید و گفت: «خوش اومدی!»
بعد دستور داد دو هزار درهم به او دادند. درویش، شادمان و راضی از وزیر پرسید: «از بختت راضی هستی؟»
گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
درویش از قصر بیرون رفت و راهی خانه شد. او با پول زیادی که به دست آورده بود، به خوبی و خوشی زندگی میکرد. سال بعد، از سر کنجکاوی راهی قصر وزیر شد. چون به آنجا رسید، شنید که بعد از مرگ شاه، غلام بر تخت شاهی نشسته است! تقاضای ملاقات با شاه را کرد. تا ده روز به او اجازه ندادند. روز دهم پوستین خود را درآورد و کنار در کاخ نشست. از قضا داروغه او را دید و پرسید: «ای گل مولا، چه حاجتی داری؟»
درویش گفت: «فقط میخوام شاه رو ببینم. برو به او بگو درویش سر آسیاب میخواد تو رو ببینه!»
داروغه رفت و گفت. شاه دستور داد درویش را پیش او بیاورند.
درویش به غلام شاه شده که رسید، خود را زمین انداخت. غلام او را بلند کرد و کنارش نشاند و پرسید: «ای گل مولا، باز چه خبر؟»
گفت: «ای شاه، بخشش تو سر جاش، دلم برات تنگ شده بود.»
بعد از او پرسید: «حالا که شاه شدهای...»
غلام حرف او را قطع کرد و گفت: «ای گل مولا، چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
بعد دستور داد از خزانه ده هزار درهم به او بدهند. فردای آن روز، درویش کاخ را ترک کرد و رفت. در راه با خودش گفت: «خدا عمر این غلام شاه شده رو زیاد کنه که روزی من دست اونه!»
یک سال گذشت و درویش راهی دربار شد. شنید شاه درگذشته است، اشک به چشمانش آمد. به گورستان رفت. روی سنگ قبر غلام نوشته شده بود: «چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
درویش از گورستان بیرون رفت و شب را در شبستان مسجد گذراند. آن شب باران زیادی بارید و سیل راه افتاد. روز بعد درویش، قبل از آنکه به طرف شهر و دیارش راه بیفتد، به گورستان رفت تا برای غلام فاتحهای بخواند. اما وقتی رسید، دید سیل آمده، سنگ گور شاه را با خود برده و جای آن مشخص نیست. درویش راه افتاد. میرفت و زیر لب میگفت: «چنین نبود و چنان شد، چنین هم نخواهد ماند!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول