برگردان: محمدرضا شمس
كسی به خاطر ندارد كه این دیو، در كدام كوه زندگی میكرده است؛ اما میگویند سالها پیش، دیو قرمزی بود كه در كوهی نزدیك یك دهكده زندگی میكرد. این دیو دوست داشت با مردمی كه در دهكده زندگی میكردند، دوست شود. جلو خانهاش تابلویی آویزان كرده بود كه روی آن نوشته بود:« دوستان، به خانهی من خوش آمدید. هر كس به خانهی من بیاید، با شیرینیهای خوشمزه از او پذیرایی میكنم.»
یك روز دو هیزم شكن از نزدیك خانهی دیو میگذشتند كه چشمشان به تابلو افتاد. یكی از آنها رو به دیگری كرد و گفت: « بیا به خانهی دیو قرمز برویم و مقداری شیرینی بخوریم.»
آن یكی گفت: « ما نباید فریب این تابلوی مسخره را بخوریم. دیو قرمز میخواهد ما را به خانهاش بكشاند و بلایی سر ما بیاورد.»
دیو قرمز كه توی خانه بود گفت و گوی دو هیزم شكن را شنید؛ سرش را از پنجره بیرون آورد و با مهربانی گفت:« دوستان عزیز، اینجا دامی نیست، من نمیخواهم به كسی كلك بزنم. خواهش میكنم بفرمایید داخل و مقداری شیرینی خوشمزه میل بفرمایید. من میخواهم دوست شما باشم.»
دو هیزم شكن با دیدن صورت قرمز دیو، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. دیو قرمز فریاد زد:« باور كنید هیچ فریبی در كار نیست. باور كنید راست میگویم.»
اما دو هیزم شكن كه حسابی ترسیده بودند، حتی پشت سرشان را هم نگاه نكردند. چند روز از این ماجرا گذشت. دیو قرمز وقتی دید كسی اعتنایی به تابلو نمیكند، خیلی غمگین شد. با عصبانیت تابلو را كَند و دور انداخت. همین وقت، دوست او - یعنی دیو آبی - به دیدارش آمد. با دیدن چهرهی غمگین او، پرسید كه چه اتفاقی افتاده است. دیو قرمز داستان خود را با آب و تاب برای دیو آبی تعریف كرد و گفت:« تا امروز هیچ كس حرفهای مرا باور نكرده است. خواهش میكنم فكری بكن تا مردم دهكده با من دوست بشوند.»
بعد از اینكه دیو آبی خوب حرفهای دیو قرمز را شنید، كمی فكر كرد و گفت:« من نقشهی خوبی برایت دارم. خوب گوش كن چی میگویم.»
دیو قرمز با دقّت به حرفهای دیو آبی گوش كرد. دیو آبی ادامه داد:« من به دهكده میروم و شروع میكنم به اذیت و آزار مردم. بعد تو از راه میرسی و مقابل من میایستی. من و تو با هم میجنگیم. تو سعی كن مرا حسابی كتك بزنی. من وحشتزده فرار میكنم و به این ترتیب مردم خواهند فهمید كه تو دیو بیآزاری هستی و با تو دوست خواهند شد.»
فردای آن روز، دیو آبی به دهكده رفت و به خانهی یك كشاورز حمله كرد. كشاورز و همسرش بسیار ترسیدند و از خانه بیرون دویدند. دیو آبی شروع كرد به شكستن لوازم خانهی مرد كشاورز؛ قوری قدیمیاش را شكست. رخت و لباسها را پاره پاره كرد. سگ با وفا را كتك زد. مردم دهكده هم با سرو صدای دیو آبی و ناله و فریاد مرد كشاورز و همسرش، هراسان از خانه ها بیرون آمدند...
اما بشنوید از دیو قرمز. دیو قرمز كه منتظر فرصت مناسب بود، با شنیدن ناله و فریاد مردم راهی دهكده شد و فریاد زد:« آهای دیو آبی... چه كار میكنی؟ چرا مردم بیگناه را اذیت میكنی؟»
این صدای غرش دیو قرمز بود. مردمِ دهكده، با شنیدن صدای دیو قرمز ایستادند و با حیرت به او كه دوان دوان به طرف دیو آبی میرفت نگاه كردند. دیو قرمز به دیو آبی نزدیك شد:
- تا وقتی من اینجا هستم، اجازه نمیدهم كسی مردم دهكده را كتك بزند!
دیو آبی كه مشغول شكستن در و پنجرهی خانهی مرد كشاورز بود، قهقههای سر داد و گفت:« تو؟ اجازه نمیدهی؟... هاهاها... بیا جلو و زور و بازویت را نشان بده ببینم!»
دو دیو با هم گلاویز شدند. مردم دهكده با وحشت به جنگ دیوها نگاه میكردند و بیصبرانه منتظر پایان این نبرد بودند. دیو آبی همان طور كه با دیو قرمز میجنگید، آهسته و درِ گوشی به او گفت:« بزن... مرا محكم به زمین بزن. اگر دوستی مردم دهكده را میخواهی، فوراً مرا به زمین بزن.»
دیو قرمز تمام قوّت و نیروی خود را به كار گرفت، دیو آبی را بلند كرد و محكم به زمین كوبید. فریاد دیو آبی به آسمان رفت. مردم دهكده یك صدا گفتند:« آفرین دیو قرمز. زنده باد دیو قرمز.»
دیو آبی در حالی كه از دردكمر ناله میكرد، راه خود را گرفت و رفت.
مردم دهكده به دیو قرمز نزدیك شدند و ریش سفیدِ آنها به نمایندگی از طرف مردم گفت:« دیو قرمز، ما را ببخش كه به تو بدگمان بودیم. خواهش میكنیم دوستی ما را قبول كن و اجازه بده گاهی اوقات به خانهی تو بیایم.»
دیو قرمز از اینكه توانسته بود با مردم دهكده دوست بشود، بسیار خوشحال بود. با مهربانی گفت:« دوستان عزیز، درِ خانهی من همیشه به روی شما باز است. خواهش میكنم به خانهی من بیایید و از شیرینیهای خوشمزهی من میل بفرمایید.»
از آن روز به بعد، هر رهگذری كه از كنار خانهی دیو قرمز میگذشت، با شنیدن صدای خندهی او كه از مهمانان خود پذیرایی میكرد، میایستاد و از خود میپرسید:« در این خانه چه خبر است؟ عجب سور و ساتی راه انداختهاند!»
روزها و ماهها گذشت. دیو قرمز دیگر تنها نبود و در این مدّت اصلاً به یاد دیو آبی نیفتاد. یك روز ناگهان یاد دوستش افتاد و به خاطر آورد كه مدتهاست دیو آبی به دیدن او نیامده. این بود كه با خودش گفت:« شاید مشكلی برایش پیش آمده است، بهتر است به دیدنش بروم.»
روز بعد، دیو قرمز بار سفر را بست و راهی خانهی دیو آبی شد. راه طولانی بود و او میبایست از چند كوه و درّه میگذشت. او خستگی راه را تحمل كرد تا عاقبت به خانهی دیو آبی رسید؛ اما با كمال تعجب دید كه همهی درهای خانه بسته است. كمی منتظر ماند. اطراف خانه قدم زد؛ اما از دیو آبی خبری نبود. دیو قرمز كه از آمدن دوستش ناامید شده بود، تصمیم گرفت كه برگردد؛ ولی در همین زمان، چشمش به یادداشتی افتاد كه دیو آبی بر روی یكی از درهای خانه نوشته بود. دیو آبی در یادداشت نوشته بود:
به دوست بسیار عزیزم دیو قرمز
من مدّتها بود كه احساس تنهایی میكردم. دلم هم برایت بسیار تنگ شده بود؛ اما اگر به دیدار تو میآمدم، مردم دهكده متوجّه دوستی من و تو میشدند و نقشهی ما بر ملا میشد. بنابراین تصمیم گرفتم خانهام را ترك كنم و به دیار غربت بروم و تو را با دوستان جدیدت تنها بگذارم. موفق باشی و خداحافظ.
دوست تو: دیو آبی
دیو قرمز چندبار یادداشت را خواند. باور نمیكرد دوست قدیمی و مهربان خود را از دست داده باشد. ناگهان بغضش تركید و با صدای بلند گریه كرد. صدای گریه دیو قرمز در كوهها و درّه ها پیچید.
دیو قرمز دوستان جدیدی پیدا كرده بود. این را میدانست. با آنها احساس خوشبختی میكرد؛ اما این را هم خوب میدانست كه از آن به بعد، هر وقت به یاد دوست از دست رفتهاش بیفتد، غم سنگینی وجودش را پر خواهد كرد. پیدا كردن دوستان جدید خوب است؛ اما دوستان قدیم را هم نباید از دست داد. گریهی دیو قرمز هم به همین علت بود. گریهی دیو قرمز برای از دست دادن یك دوست قدیمی بود.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.