نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
روزي، روزگاري، عنكبوتي بود كه موجود تنبلي بود. مدتي بود كه فصل بارندگي شروع شده بود و همهي اهالي دهكده غير از عنكبوت، در مزرعههايشان مشغول شخم زدن، علف چيدن و دانه پاشيدن بودند، اما كار عنكبوت اين بود كه هر روز تا لنگ ظهر بخوابد. وقتي هم كه بيدار ميشد، غذايي ميخورد و دوباره تمام بعداز ظهر را زير سايهي درختي چرت ميزد.
زن عنكبوت كه ميديد همهي اهالي ده، كار كشت را تمام كردهاند، هر روز به عنكبوت متلك ميانداخت و ميگفت: « هر وقت خواستي به مزرعه بروي، بگو من هم همراهت بيايم و كمكت كنم.»
زن بيچاره جرئت نداشت بيشتر از اين چيزي بگويد؛ اما عنكبوت با تنبلي جواب ميداد: « وقت بسيار است! هنوز بارندگي اصلي شروع نشده!»
حتي همسايهها هم وقتي از كار روزانه برميگشتند و از كنار خانهي عنكبوت رد ميشدند از او ميپرسيدند: « پس كي ميخواهي كارت را شروع كني؟!»
بالاخره عنكبوت تصميم گرفت نقشهاي بكشد... يك روز صبح، عنكبوت رو به زنش كرد و گفت: « امروز ميروم علفهاي هرز مزرعه را بچينم. فردا هم ميخواهم بادام زميني بكارم. به بازار برو و يك گوني بادام زميني بخر. آنها را با نمك بو بده و براي فردا آماده كن!»
زن با تعجب پرسيد: « شوهرجان چه كسي تا حالا شنيده كه بادام بو داده را بكارند؟! بادام بو داده فقط به درد خوردن ميخورد.»
اما عنكبوت در جوابش گفت: « با من جرّ و بحث نكن! من ميدانم چه كار كنم. فكرش را بكن... اگر ما به جاي بادام خام، بادام بو داده و نمك زده بكاريم، ميوهاش هم نمك زده و بوداده ميشود. ديگر لازم نيست كه آنها را دوباره نمك بزنيم و بو بدهيم.»
همسر ساده لوح او در جوابش گفت: « شوهر عزيزم... چه فكر خوبي!» و زود به بازار رفت. عنكبوت هم به بوتهزار رفت و در جايي كه كسي او را نبيند، زير سايهي درختي خوابيد. آن شب وقتي عنكبوت از مزرعه برگشت، به زنش گفت: « تمام روز كار كردم. خيلي زياد.»
زن هم تمام شب نشست و بادامها را پوست كند و نمك زد و بو داد.
روز بعد موقع بيرون آمدن آفتاب، عنكبوت گوني بادام زميني را برداشت و وانمود كرد كه دارد به مزرعه ميرود؛ اما راهش را تغيير داد و از مزرعهها خوب فاصله گرفت. وقتي خيالش راحت شد كه هيچ كس او را نمي بيند، نشست و بادامها را تا آخرش خورد. بعد هم از رودي كه از آنجا رد ميشد آبي نوشيد.
دست آخر هم خودش را جمع و جور كرد و تا غروب زير سايهي درختي خوابيد.
غروب كه شد، عنكبوت از خواب بيدار شد و با عجله به خانهاش رفت. با فرياد از زنش پرسيد: « شام من آماده نيست؟! ما مردهاي بيچاره تمام روز بيرون خانه كار ميكنيم. آن وقت شما زنها تمام مدت راحت در خانه نشستهايد و حتي يك كار را كه غذا درست كردن باشد، سرموقع انجام نميدهيد!»
زن دستپاچه شد و جواب داد: « آما... آماده است.» و همان موقع شام را جلوي عنكبوت گذاشت وگفت: « همين حالا آب را گرم ميكنم تا قبل از خوابيدن بدنت را تميز بشويي.»
از آن روز به بعد، اين كار تكرار ميشد. عنكبوت هر صبح با زنش خداحافظي ميكرد و ميرفت؛ اما به جاي اينكه به مزرعه برود و زمين را بيل بزند و علفهاي هرزش را بكند، در گوشهي دنجي به خواب عميقي فرو ميرفت. شب هم وقتي به خانه برميگشت، دائم از درد بازو و كمر در اثر كار زياد شكايت ميكرد. بعد هم شام مفصلي ميخورد و حمام ميكرد و دوباره ميخوابيد.
مدتي گذشت و اهالي دهكده محصولشان را برداشت كردند و به خانه آوردند. تنها كسي كه هنوز چيزي به خانه نياورده بود، عنكبوت بود. روزي زنش به او گفت: « محصول زمين ما هم حتماً تا حالا رسيده است. تقريباً ديگر همه محصولشان را درو كرده ند.»
عنكبوت جواب داد: « محصول ما آرامتر از محصول ديگران رشد ميكند، بايد كمي صبر كنيم.»
عاقبت زن گفت: « فردا به مزرعه ميآيم تا محصول را با هم جمع كنيم. مطمئنم كه بادامهاي ما هم رسيده است.»
عنكبوت جواب داد: « نه... من نميخواهم تو مثل زنِ مردهاي فقير، توي مزرعه كار كني. چند روز صبر كن. آن وقت خودم همهي محصول را جمع ميكنم و به خانه ميآورم.»
عنكبوت در بد موقعيتي گير كرده بود. آخر او كه هيچ چيزي نكاشته بود، چطور ميتوانست چيزي به خانه بياورد؟... تنها راهش از نظر او اين بود كه محصول ديگران را بدزدد! يك شب وقتي همسرش خوابيد، آرام از خانه بيرون آمد و به طرف مزرعهي رئيس دهكده - كه هنوز بادامهاي زمينياش روي زمين باقي مانده بود - رفت. بعد با عجله كيسهاش را از بادام زميني پر كرد و آن را جايي پنهان كرد و آرام به خانه برگشت.
صبح زود عنكبوت بيدار شد و گفت: « امروز به مزرعه ميروم و محصولم را جمع ميكنم. فراموش نكن شام مفصلي برايم آماده كني تا وقتي گرسنه و خسته از كار برميگردم، آن را بخورم. زن با خوشحالي گفت: « چشم... حتماً.» بيچاره خبر نداشت كه داستان از چه قرار است.
زن شام را آماده كرده بود كه عنكبوت به خانه برگشت. در حالي كه دائم از خستگي شكايت ميكرد، كيسهي بادام را به دست زنش داد. زن با شادي يكي از بادامها را پوست كند و خورد؛ اما چهرهاش در هم رفت و گفت: « اينها كه بادام معمولي هستند. تو گفتي بادامهاي ما نك زده و بوداده ميشود.»
عنكبوت گفت: « من كي چنين حرفي زدم؟ علت اينكه گفتم بادامها را نمك بزن و بو بده، اين بود كه آنها را از دست مورچههاي توي خاك محفوظ نگه دارم. چه كسي شنيده كه از بادام بوداده، گياه بوداده به دست بيايد؟»
زن گفت: «كه اينطور... پس منظورت را بد متوجه شدهام. من چقدر سادهام!»
آن شب و شبهاي بعد، عنكبوت دوباره سراغ مزرعه رئيس دهكده رفت و كيسهاش را پر از بادام زميني كرد و آن را توي سوراخ، در درختي پنهان كرد. صبح روز بعد هم از خانه بيرون آمد و در گوشهاي به خواب رفت و وقتي شب شد با بادامهاي دزدي به خانه برگشت. اين وضع مدتي ادامه داشت.
چيزي نگذشت كه خدمتكاران رئيس دهكده متوجه شدند كه كسي بادامهاي اربابشان را ميدزدد. آنها كه ميخواستند هر طور شده، دزد را دستگير كنند، نقشهاي كشيدند. چند خمره برداشتند و به طرف بيشه به راه افتادند. آنجا درختي را پيدا كردند و با چاقو شيارهايي روي پوستهي درخت درست كردند. بعد خمرهها را در زير شيارها گذاشتند تا صمغ درختها توي آن جمع شود.
روز بعد، وقتي خدمتكار به سراغ خمرهها رفت، آنها پر از صمغ شده بودند. خدمتكار صمغ را به مزرعهي ارباب برد و درست در وسط مزرعه آدمكي از صمغ ساخت. بعد دستهايش را با شادي به هم ماليد و گفت: « به زودي ميفهمم دزدِ بادامها چه كسي است!»
وقتي دوباره شب فرا رسيد و همهي اهالي دهكده به خواب رفتند، عنكبوت آرام راهش را به طرف مزرعه ارباب پيش گرفت. عنكبوت تازه ميخواست كار چيدن بادامها را شروع كند كه به نظرش آمد، آدمي در چند قدمي او ايستاده است. با صداي بريدهاي گفت: « اينجا چه ميخواهي؟» اما كسي جوابي نداد. عنكبوت دوباره با صدايي كه كمي بلندتر بود، پرسيد: « تو كي هستي؟ اين موقع شب در مزرعهي ارباب چه كار ميكني؟» اما باز كسي جوابي نداد. عنكبوت كه هم ترسيده بود و هم عصباني شده بود، دستش را بالا آورد و سيلي محكمي به صورت مرد زد. آدمك صمغي كه تمام روز را زير افتاب داغ مانده بود، هنوز نرم و چسبناك بود. عنكبوت احساس كرد كه نميتواند دستش را از صورت مرد جدا كند. او كه عصبانيتر شده بود، فرياد زد: « ولم كن! به چه حقي با من اين طور رفتار ميكني؟» و با دست ديگرش ضربهاي به او زد. حالا عنكبوت حسابي گير افتاده بود. چون هر دو دستش به مرد چسبيده بود. اينجا بود كه عنكبوت فهميد با يك مرد معمولي طرف نيست. عنكبوت چارهاي نداشت. او مجبور بود به كمك زانوهايش خودش را خلاص كند. براي همين آنها را محكم به بدن مرد فشار داد تا دستهايش را آزاد كند؛ اما چيزي نگذشت كه فهميد آنها هم محكم به بدن مرد چسبيدهاند. عنكبوت با خشم سرش را به سينه مرد كوبيد، اما ديگر سرش را هم نميتوانست تكان بدهد. با خودش گفت: « چقدر احمقم. حالا تمام شب را بايد اينجا بمانم. همه خواهند فهميد كه دزد مزرعه من بودهام!»
صبح روز بعد، خدمتكار ارباب به طرف مزرعه دويد تا ببيند چه كسي به دام افتاده است. او از ديدن اينكه دست و سر و پاي عنكبوت به مرد صمغي چسبيده، خندهي بلندي كرد و گفت: « پس دزد بادامها تو هستي!... خودم بايد ميفهميدم.»
عنكبوت به خاطر كاري كه كرده بود، خجالت كشيد. خدمتكار دست و پايش را از بدن چسبناك مرد صمغي جدا كرد و او را پيش ارباب برد.
بعد از آن، تا هفتهها، عنكبوت خودش را لابه لاي ستونهاي سقف خانهاش پنهان كرد و با هيچ كس حرفي نزد. ميگويند از همان روز به بعد عنكبوتها خودشان را لاي درزها و كُنج ديوارها پنهان ميكنند!
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم