نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
برگردان: محمدرضا شمس
روزي لاك پشتي آرام آرام به خانهاش ميرفت كه در راه به بوزينهاي رسيد. بوزينه با خوشرويي جلو آمد و گفت: « سلام دوست قديمي، امروز غذايي براي خوردن پيدا كردهاي؟» لاك پشت جواب داد: « نه. يعني خيلي كم.»
بوزينه بالا و پايين پريد و در دلش خنديد. بعد رو به لاك پشت كرد و گفت: « امشب شام به خانهي من بيا و مهمان من باش.»
لاك پشت چند بار از بوزينه تشكر كرد و به دنبال او - كه در طول جاده مرتب معلق ميزد - به راه افتاد. او با آخرين سرعتش که آن قدرها هم زياد نبود، دنبال بوزينه ميدويد. لاک پشت بيچاره در سربالاييها با زحمت راه ميرفت و مجبور بود هر از چند گاهي بايستد و استراحت كند. چاله چولهها هم مشكل بزرگ ديگري بود؛ اما فكر شامي كه آن شب ميخواست بخورد، به او نيرو ميداد تا تمام مشكلات را تحمل كند و پشت سربگذارد. لاك پشت بالاخره به خانهي بوزينه رسيد. بوزينه آنجا ايستاده بود. جست و خيز ميكرد و ميخنديد. وقتي چشمش به لاك پشت افتاد، گفت: « خدا پدرت را بيامرزد! چرا اين قدر طولش دادي؟ فكر كنم يك روز در راه بودي!»
لاك پشت گفت: « عوضش فرصت كافي پيدا كردي تا شام را آماده كني. پس اين قدر به من غر نزن!»
بوزينه گفت: « حق با تو است. شام آماده شده.» بعد درحالي كه به درختي اشاره ميكرد، ادامه داد: « فقط كافي است خودت را به بالاي آن درخت برساني تا با هم شام بخوريم.»
لاك پشت با اندوه به كوزههايي كه بوزينه به شاخههاي درخت بسته بود، نگاه كرد. او خوب ميدانست كه هرگز دستش به آن كوزهها نخواهد رسيد. همان طور كه بوزينه اين را ميدانست.
لاك پشت گفت: « دوست عزيز، خواهش ميكنم يكي از آن كوزهها را برايم پايين بياور.»
بوزينه جواب داد: « نه... هر كس كه ميخواهد با من شام بخورد، بايد بالاي درخت بيايد!»
لاك پشت بيچاره، نااميد و غصهدار، با شكم خالي به طرف خانهاش به راه افتاد. اما همان طور كه ميرفت، با خودش فكر ميكرد كه چطور رفتار بد بوزينه را تلافي كند، تا اينكه نقشهاي به ذهنش رسيد. چند روزي كه از ماجرا گذشت، لاك پشت بوزينه را دعوت كرد تا براي خوردن غذا مهمان او باشد. بوزينه هم پيش خودش گفت: « او از شوخي من كينهاي به دل نگرفته است. بهتر است به خانهاش بروم و دلي از عزا در بياورم.»
آن روزها هوا حسابي گرم شده بود و گرمترين وقت سال بود. علفهاي سوخته، روي زمين را پوشانده بود و همه جا سياه بود. خانهي لاك پشت، آن سوي رودخانه، در وسط دشتي بزرگ قرار داشت. دشت هم پوشيده از علفهاي سوخته و سياه بود.
بوزينه، لاك پشت را ديد كه در كنار ديگي بزرگ ايستاده و غذا را به هم ميزند، ديگي كه بوي غذايي دلنشين از آن به مشام ميرسيد. لاك پشت با ديدن بوزينه، سلامي كرد و گفت: « خوش آمدي... اما مگر مادرت به تو ياد نداده كه قبل از غذا خوردن، دستهايت را بشويي؟ به دستهايت نگاه كن... از سياهي عين زغال شدهاند!»
بوزينه به دستهايش - كه هنگام گذشتن از روي علفهاي سوخته سياه شده بودند - نگاهي كرد. لاك پشت گفت: « برو دستهايت را بِشوي تا غذايت را بِكِشم.»
بوزينه به سرعت به رودخانه رفت و دستهايش را خوب شست، اما از آنجا كه بايد دوباره از روي علفهاي سوخته ميگذشت، وقتي دوباره پيش لاك پشت برگشت، دستهايش مثل قير سياه شده بود.
لاك پشت با ديدن دستهاي سياه او گفت: « گفتم اگر دستهايت را تميز نشويي؛ نميتواني غذا بخوري. بهتر است زود بجنبي! چون من غذا خوردن را شروع كردهام.»
بوزينه دوباره به طرف رودخانه دويد؛ اما هر چقدر كه دستهايش را تميز ميشست، باز موقع برگشتن، سياه و كثيف ميشد. لاك پشت هم هر بار به او غذا نميداد و غذا ديگر داشت تمام ميشد.
وقتي لاك پشت آخرين لقمهي غذا را هم در دهانش گذاشت، بوزينه متوجه شد كه لاك پشت او را فريب داده است. اواز عصبانيت فرياد زد و براي بار آخر از روي علفهاي سوخته رد شد و راه خانهاش را پيش گرفت.
لاك پشت با خودش گفت: « درس خوبي گرفت!»
او كه از كارش راضي بود و شكمش هم سير شده بود، دست و پايش را توي لاكش فرو برد و به خوابي طولاني فرو رفت.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم