نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
سالها پيش فرمانروايي بود كه سه پسر داشت. اين سه پسر جوانهايي باهوش و قوي و سالم بودند. فرمانروا هميشه از خودش ميپرسيد: « كدام يك از پسرهاي من باهوشتر و نيرومندتر است؟»
تا اينكه عاقبت روزي وزيرهايش را در تالارش جمع كرد و از آنها خواست كه به اوكمك كنند تا بفهمد كه باهوشترين فرزندش كدام است.
فرمانروا گفت: « همهي شما بايد دورِ درخت بائوباب جمع شويد. به پسرهايم هم ميگويم به آنجا بيايند.»
به دستور او پيرمردها از قصر بيرون رفتند و روي زمين، دور درخت نشستند. بعد از چند دقيقه هر سه پسر فرمانروا، سوار بر اسبهايشان از راه رسيدند.
فرمانروا رو به پسرهايش كرد و گفت: « از شما ميخواهم مهارت خود را در اسب سواري به تمام كساني كه اينجا نشستهاند، نشان دهيد. شما ميتوانيد هر طور كه ميخواهيد، بتازيد، اما وقتي به درخت بائوباب رسيديد، خودتان را محكم به آن بكوبيد تا به همه نشان دهيد كه چقدر نيرومند هستيد!»
پسرها بر اسبهايشان هي زدند و از درخت و پدر فاصله گرفتند. تودهاي از گرد و خاك پشت سر آنها به جا ماند. كم كم مردم هم آنجا جمع شدند. هر كس چيزي ميگفت و هر كس يكي از پسرها را برنده ميدانست.
در همين گيرودار بود كه پسر اول از لابه لاي ابري از گردوخاك، به طرف پدرش آمد. پسر با سرعت تمام به طرف آنها ميتاخت. وقتي به درخت بائوباب رسيد، ناگهان با يك حركت نيزهاش را در تنهي درخت فرو كرد. در تنهي درخت سوراخي بزرگ درست شد. پسر به دنبال نيزهاش، در حالي كه هنوز روي اسب بود از سوراخ درخت عبور كرد و در آن سوي درخت بر زمين نشست.
فرياد و هياهو از جمعيت تماشاچي بلند شد. آنها به يكديگر ميگفتند: « هيچ كس نميتواند نمايشي از اين بهتر انجام دهد.»
حالا نوبت پسر دوم بود كه هنرش را به جماعتِ حاضر نشان دهد. پسر دوم اسبش را با سرعت و قدرت تمام به طرف درخت هدايت كرد، طوري كه جاي سمهاي اسب در زمين خشك به جا ميماند؛ اما او شمشير و نيزهاي در دست نداشت. مردم گفتند: « اگر او بخواهد با اين سرعت به طرف درخت بتازد و خودش را به آن بكوبد، كارش تمام است و راهي آن دنيا ميشود.»
برخلاف انتظار همه، وقتي پسر دوم به درخت رسيد با حركتي نرم مانند تيري كه از كمان رها شده باشد، خيز گرفت و از بالاي درخت به پرواز درآمد. سوار و اسب در آن سوي درخت، سالم به زمين نشستند.
دوباره هياهو و همهمهي مردم بالا گرفت. آنها به همديگر ميگفتند: « محال است پسر سوم كاري جالبتر از كار دو برادر بزرگترش بكند.»
نفسها براي نمايش پسر سوم - كه با سرعت باد به طرف آنها ميآمد - در سينهها حبس شده بود. پسر به طرف درخت تاخت و شاخههايش را با دو دست گرفت. بعد مهميزهايش را به پهلوي اسب فشار داد و درخت را با تمام ريشههايش از رمين كند! پسر سوم رو به پدرش كرد و لبخند پيروزي زد. بعد هم براي پدرش دست تكان داد.
حالا شما بگوييد: اگر به جاي فرمانروا بوديد، كدام پسر را برنده اعلام ميكرديد؟
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم