يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

شاخهاي جادويي

سالها قبل، پسري زندگي مي‌كرد كه مادر و پدرش مدتها پيش مرده بودند. براي همين زنهاي دهكده از او مراقبت مي‌كردند تا از گرسنگي نميرد؛ اما چندين برابر غذايي كه به او مي‌دادند، از او كار مي‌كشيدند. پسر بيچاره
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شاخهاي جادويي
 شاخهاي جادويي

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

سالها قبل، پسري زندگي مي‌كرد كه مادر و پدرش مدتها پيش مرده بودند. براي همين زنهاي دهكده از او مراقبت مي‌كردند تا از گرسنگي نميرد؛ اما چندين برابر غذايي كه به او مي‌دادند، از او كار مي‌كشيدند. پسر بيچاره نمي‌توانست هيچ كاري را به ميل خودش انجام دهد. حتي شبها، زماني كه وقت استراحتش بود، آن قدر خسته بود كه خوابش نمي‌برد. هر وقت از جنگل - كه براي جمع كردن هيزم به آنجا مي‌رفت - برمي‌گشت، زن ديگري او را صدا مي‌كرد و مي‌گفت: « ماگودا، ماگودا، زود به مزرعه‌ي ارزن من برو و علفهاي هرز را وجين كن! مبادا قبل از اينكه زمين را خوب از علف پاك كني، به خانه برگردي!» و ماگودا مجبور بود بلافاصله حركت كند. تازه وقتي چند ساعت ديگر برمي‌گشت، زن ديگري او را به دنبال پسرش كه بزها را به چرا برده و دير كرده بود، مي‌فرستاد.
وقتي كه شب مي‌شد و ماگودا به خانه برمي‌گشت تا شامش را بخورد، چيز زيادي براي خوردن پيدا نمي‌كرد. او مجبور بود خسته و با شكم نيمه خالي به خواب برود.
چند سال گذشت و ماگودا بزرگتر شد. ديگر از اينكه زنها مرتب به او دستور مي‌دادند و از او كارهاي سخت مي‌خواستند، خسته شده بود. به همين خاطر تصميم گرفت كه فرار كند.
پدر ماگودا قبل از مرگش، گاوميشي براي او به ارث گذاشته بود و از او خواسته بود تا به خوبي از آن مراقبت كند. ماگودا تصميم گرفت فردا صبح زود، هنگام طلوع آفتاب و قبل از آنكه دهكده از خواب بيدار شود، از آنجا برود.
انگار گاوميش از همه چيز آگاه بود؛ چون وقتي در آن هواي نيمه تاريك، ماگودا آرام پشتش نشست، او بدون اينكه صدايي كند، آهسته از دهكده خارج شد و نگذاشت حتي شاخه‌اي زير سُمهايش شكسته شود. ماگودا و گاوميش براي هميشه از دهكده فرار كردند. در راه، ماگودا از كنار چند دهكده رد شد. او مردهايي را ديد كه براي كار روزانه همديگر را صدا مي‌زدند. زنهايي را ديد كه براي آوردن آب به رودخانه مي‌رفتند و بچه‌هايي را ديد كه طَبقهاي چوب را روي سرشان گذاشته بودند. ماگودا با خودش گفت: « ديگر مجبور نيستم هيچ كدام از اين كارها را انجام دهم. من ديگر آزادم؛ آزاد، آزاد!»
هر چه مي‌گذشت، هوا گرمتر و گرمتر مي‌شد و ماگودا خسته‌تر و گرسنه‌تر مي‌شد. او از خودش پرسيد: « چطور مي‌توانم غذايي براي خوردن پيدا كنم؟»
همين موقع بود كه گله‌اي از گاوها به آنها نزديك شد. در بين آنها، گاو بزرگ خشمگيني بود. گاوميش ماگودا دهن به سخن گفتن باز كرد و گفت: « از پشت من بلند شو! مي‌خواهم با آن گاو مبارزه كنم و او را بكشم.»
ماگودا پايين پريد و گاو ميش به طرف گاو حمله كرد. مبارزه‌ي سختي شروع شد. چيزي نگذشت كه گاو نقش بر زمين شد. گاوميش پيروز شد. گاو ميش به ماگودا گفت: « قدرتم را خوب ثابت كردم!»
ماگودا دوباره سوار بر پشت گاوميش شد و به راه افتاد. گرسنگي‌اش حالا بيشتر از قبل شده بود. وقتي از كنار دهكده‌اي مي‌گذشتند، بوي دود آتش اجاقها، همراه بوي غذاي پخته، در آن هواي گرم و ساكن، هنوز در هوا بود. ماگودا با نااميدي دستهايش را بلند كرد وگفت: « چي مي‌شد اگر غذايي براي شام داشتم؟» و در حالي كه اين حرفها را مي‌زد، چند بار دستش را به شاخ راست گاوميش زد.
ناگهان در برابر چشمهاي حيرت زده‌ي او، جويي از انواع غذاها از شاخ گاو ميش جاري شد؛ لوبيا، ذرت و گوشت پخته شده... ماگودا به طرف غذاها حمله برد و دهانش را پر كرد؛ اما هر چه مي‌خورد غذا تمام نمي‌شد.
ماگودا با خوشحالي گفت: « عالي است؛ از اين بهتر نمي‌شود.» و در حالي كه حرف مي‌زد به شاخ چپ گاوميش زد. فوري غذايي كه از شاخ راست بيرون مي‌ريخت، قطع شد و بقيه‌ي غذا ها هم داخل شاخ چپ ناپديد شد.
ماگودا و گاوميش تا مدتي به راهشان ادامه دادند. خورشيد داشت غروب مي‌كرد كه به گله‌ي ديگري از گاوها برخوردند. گاوميش دوباره به پسر گفت: « بايد تو را ترك كنم؛ چون بايد با اين گله هم بجنگم؛ اما اين بار من كشته خواهم شد. وقتي كه مُردم تو بايد شاخهاي مرا بشكني و با خودت ببري. هر وقت گرسنه شدي از آنها بخواه تا غذايي برايت آماده كنند؛ اما بدان كه آنها براي هيچ كس ديگري اين كار را نمي‌كنند.»
ماگودا با التماس به گاوميش گفت: « خواهش مي‌كنم با آنها نجنگ و مرا تنها مگذار! مي‌داني كه من غير از تو دوست ديگري ندارم.»
گاوميش به حرف او گوش نداد و با خشم به طرف گله حمله برد و چنان مبارزه كرد كه ماگودا فكر كرد پيروزي با گاوميش خواهد بود؛ اما مدتي نگذشت كه حيوان ضعيف و ضعيفتر شد و عاقبت مُرد. گله‌ي حيوانات هم با خشم او را زير پا لگد كردند و رد شدند.
ماگودا غمگين شد و شاخهاي گاوميش را كَند و آن را لابه لاي پارچه‌ا‌ي پيچيد. بعد دوباره به راه افتاد هوا كاملاً تاريك شده بود. صداي دهكده‌اي از دور به گوش مي‌رسيد. صدا از سمت چپ شنيده مي‌شد. ماگودا به طرف صدا دويد.
وقتي به دهكده رسيد، صداي آواز غمگيني كه حكايت از گرسنگي اهالي دهكده مي‌كرد، به گوشش رسيد. ماگودا با خودش فكر كرد، اگر به كمك شاخهاي جادويش بتواند غذايي براي مردم آنجا تهيه كند، حتماً مردم از او استقبال گرمي مي‌كنند.
ماگودا رو به اهالي دهكده كرد و گفت: « درود بر شما!» و با چوب سگ فضولي را كه به طرف او پارس مي‌كرد از خود دور كرد.
مردي از ميان جمعيت جلو آمد و جواب داد: « درود بر تو جوان! اگر به خاطر خوردن غذا و يا پيدا كردن جا و مكان به اينجا آمده‌اي، بايد بگويم كه هيچ غذايي در اين منطقه‌ي قحطي زده نيست.»
ماگودا به مركز دهكده رفت و در خانه‌ي يكي از اهالي دهكده كه او را دعوت كرده بود، نشست. وقتي كه ديگران سرگرم صحبت شدند، ماگودا شاخهاي جادويي را بيرون آورد و به يكي از آنها زد و گفت: «‌اي شاخ به من غذا بده!»
همان طور كه ماگودا انتظار داشت، غذا از داخل شاخ بيرون آمد و مانند رودي روان شد. اهالي خانه شگفت زده به طرف غذاها رفتند. وقتي ديدند كه غذاها همين طور پشت سرِ هم آماده مي‌شود، دوستانشان را هم صدا زدند تا در اين غذاي لذيذ، با آنها شريك شوند. تا آن روز هيچ كس در دهكده آن قدر غذا نديده بود. آن شب هيچ كس گرسنه به خواب نرفت.
وقتي همه به اندازه‌ي كافي غذا خوردند، ماگودا ضربه‌اي به شاخ زد. باقي مانده‌ي غذاها دوباره به داخل شاخ برگشت. ماگودا هم كه خسته بود، دراز كشيد و به زودي به خواب عميقي فرو رفت.
صاحب خان كه مردي طمعكار بود، وقتي به ارزش شاخها پي برد، طمع كرد. او دراز كشيد و وانمود كرد كه خوابيده است؛ اما او بيدار بود و به صداها گوش مي‌داد و به تمام خُرخُرها و نفس‌هاي عميق ديگران توجه داشت. وقتي مطمئن شد كه همه‌ي اهالي خانه خوابند، آرام از خانه بيرون رفت و در ميان زباله‌ها به دنبال شاخ گاوميشهاي مرده گشت.به زوذي دو شاخ پيدا كرد. بعد آرام به خانه برگشت و شاخهاي بي‌ارزش را با شاخهاي جادويي ماگودا عوض كرد.
فردا صبح وقتي ماگودا بيدار شد، از صاحب خانه و تمام اهالي دهكده خداحافظي كرد و به طرف جنگل به راه افتاد. او هيچ نمي‌دانست كه كجا مي‌رود . فقط مي‌دانست كه مي‌خواهد تا جايي كه مي‌تواند از دهكده‌اي كه در آن بزرگ شده بود دور شود. ظهر كه شد، جايي نشست تا استراحت كند و غذايي بخورد؛ اما هر چه با شاخها حرف زد، هيچ اتفاقي نيفتاد. ماگودا با خودش فكر كرد شايد به شاخ چپ ضربه زده، براي همين شاخها را عوض كرد و گفت: «‌اي شاخ غذا بده!» اما باز هيچ اتفاقي نيفتاد.
ماگودا كه غمگين شده بود، دوباره نگاهي به شاخها انداخت و متوجه شد كه شاخها كمي كوچكتر از قبل شده‌اند. فهميد كه كسي شاخهاي اصلي را دزديده است. فقط يك راه برايش باقي مانده بود. بايد دوباره به دهكده برمي‌گشت و به جايي كه شب قبل در آن خوابيده بود، سر مي‌زد و دزد را پيدا مي‌كرد.
پسر آن قدر صبر كرد تا شب شد. آن وقت آرام از جلوي اهاليِ دهكده، كه با هياهو و سرو صدا مشغول صحبت بودند، گذشت. وقتي كه هوا كاملاً تاريك شد، به خانه‌اي كه شب قبل در آن خوابيده بود، رفت. ماگودا با شنيدن صداي صاحب خانه، خنده‌ي بلندي كرد، چون شنيد كه او مرتب مي‌گفت: «‌اي شاخ غذا بده! مي‌شنوي؟ غذا!»
ماگودا ياد حرفهاي گاوميش افتاد: « شاخها به هيچ كس به غير از تو غذا نخواهند داد.»
ماگودا صبر كرد و منتظر فرصت مناسبي شد. مرد از خشم، شاخها را به گوشه‌اي پرت كرد ماگودا متوجه شد كه بايد بجنبد؛ چون مرد صاحب خانه از خانه بيرون رفت و پيش دوستانش، كنار آتش نشست.
ماگودا به سرعت برق وارد خانه شد. چشمش به شاخها كه روي زمين افتاده بودند، افتاد. آنها را برداشت و شاخهاي بي‌ارزش را به جاي آنها گذاشت. بعد با شتاب از آنجا فرار كرد. آن شب ماگودا شام مفصلي خورد. بعد هم براي محفوظ مانده از خطر حمله‌ي حيوانات وحشي داخل تنه‌ي درخت بزرگي خوابيد. وقتي هوا آنقدر روشن شد كه او بتواند راهش را ببيند، سفرش را آغاز كرد؛ اما اين بار مي‌دانست كه از اين به بعد بايد به خوبي از شاخهاي جادويي مراقبت كند.
بعداز مدتي به دهكده‌اي رسيد كه انگار اهالي آن، بهتر از دهكده‌ي قبلي بودند. ماگودا بي‌خيال به بزرگترين ملك آنجا رفت و صاحبخانه را صدا زد و از او خواست تا اجازه دهد آنجا بماند. صاحبخانه كه مردي درشت اندام و زشت بود، سر او فرياد كشيد و گفت: « ما اينجا گدا نمي‌خواهيم و به زور شكم خودمان و زن و بچه هايمان را سير مي‌كنيم. چه برسد به تو گداي بي‌ سروپايِ ژنده پوش!»
ماگودا نگاهي به سر و پا و لباس ريش ريشش كرد. واقعاً ظاهرش به گداها شباهت داشت. اين شد كه از دهكده بيرون آمد و در نقطه‌ي آرامي در كنار رودخانه نشست. با خودش گفت: « نمي‌دانم اين شاخها مي‌توانند چيزي غير از غذا به من بدهند يا نه. مي‌توانم امتحان كنم.»
بعد يكي از شاخها را در دستش نگه داشت و با دست ديگرش به آن زد و گفت: «‌اي شاخ به من لباسهاي قشنگ بده!»
در مقابل چشمهاي حيرت زده‌ي ماگودا، لباسي از پارچه‌ي عالي با زينت آلات گرانبها از شاخ بيرون آمد. پسر لباسها را برداشت و به تن كرد و وقتي همه‌ي لباسها را پوشيد، درست مثل مردي ثروتمند به نظر مي‌رسيد. ماگودا تصميم گرفت دوباره به دهكده برود و يكبار ديگر بختش را امتحان كند.
اما اين بار همه چيز فرق كرده بود. بچه‌هايي كه در كوچه‌ها بازي مي‌كردند، مي‌ايستادند و او را تماشا مي‌كردند. مردهاي جوان كه در حال رفت و آمد بودند، صبر مي‌كردند و از او مي‌پرسيدند چه كمكي از دستشان برمي‌آيد. زنهاي جوان هم كه مشغول كار بودند، دست از كار مي‌كشيدند و صورتشان را با حجب و حيا، با دست مي‌پوشاندند. در اين ميان دختري زيبا بود كه دمِ درِ خانه‌شان مشغول كار بود. ماگودا با ديدن دختر، فوري تصميم گرفت كه با پدر و مادرش صحبت كند. خانواده‌ي دختر اجازه دادند تا آن مرد جوان و زيبا در خانه آنها منزل كند. از آن به بعد ماگودا غذاي كافي و پول در اختيار اهالي دهكده گذاشت. پدر دختر هم كه ديد او مردي مهربان است، اجازه دا تا با دخترش ازدواج كند. زوج جوان توانستند به كمك شاخها، همه نيازهايشان را برآورده كنند. خانه‌ي بزرگ، گله‌اي گاوميش، كارگر براي كار در مزرعه‌شان و غذاي كافي براي خوردن.
عاقبت ماگودا شادي واقعي را پيدا كرد سالهاي سال در كنار همسرش زندگي كرد و صاحب فرزندان زيادي شد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط