يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

ماهي ناراضي

در گوشه‌اي از دنيا، در بركه‌اي كوچك، دسته‌اي از ماهيها، دور از ماهيهاي ديگر زندگي مي‌كردند. اين بركه، آبي ساكن و خاكستري داشت و كف آن پوشيده از قلوه سنگ و علفهاي دريايي بود.
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ماهي ناراضي
 ماهي ناراضي

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در گوشه‌اي از دنيا، در بركه‌اي كوچك، دسته‌اي از ماهيها، دور از ماهيهاي ديگر زندگي مي‌كردند. اين بركه، آبي ساكن و خاكستري داشت و كف آن پوشيده از قلوه سنگ و علفهاي دريايي بود.
اطراف آن هم پوشيده شده بود از بوته‌هاي خار و درختهاي نخل. همه‌ي ماهيهايي كه در اين بركه بودند، زندگي شاد و دوستانه‌اي در كنار هم داشتند، بجز يك ماهي كه از همه بزرگتر و قوي‌تر بود. او هميشه خودش را بهتر از ديگران و تافته‌ي جدا بافته مي‌دانست.
اگر يك وقت ماهيها دور و بر او مي‌رفتند، او چشمهايش را گرد مي‌كرد و خودش را صاف روي دمش نگه مي‌داشت. بعد مي‌گفت: « اين قدر سر و صدا نكنيد. نمي‌بينيد مي‌خواهم چرت بزنم!»
اين داستان، مرتب تكرار مي‌شد، تا اينكه روزي يكي از ماهيهاي پير به طعنه به ماهي مغرور گفت: « من تعجب مي‌كنم كه تو چرا به اين بركه‌ي كوچك چسبيده‌اي؟ چرا از اينجا به رود بزرگ نمي‌روي؟ موجودي به بزرگي و اهميت تو، بهتر است با ماهيهاي خوب رفت و آمد داشته باشد.»
اين حرف، باعث شد كه ماهي بزرگ به فكر فرو برود. او مدتها فكر كرد تا عاقبت، يك روز تصميمش را گرفت. تا خانه‌ي قديمي‌اش را ترك كند و به خانه‌اي جديد برود. با خودش فكر كرد و گفت: « ماهي پير راست مي‌گفت. من بايد جايي زندگي كنم كه ماهيهاي اطرافم، هم اندازه و هم جنس خودم باشند. ديگر از اينكه ماهيهاي ريز و نادان دور و برم باشند، خسته شده‌ام. بارانهايي كه اين روزها مي‌بارد، حتماً باعث بالا آمدن آب مي‌شود و حتماً به اطراف بركه هم سرازير خواهد شد. وقتي جريان آب به اينجا بيايد، خودم را همراه آن به رود بزرگ مي‌رسانم و براي هميشه راحت مي‌شوم.
وقتي ماهي بزرگ، ماهي پير را از تصميمش با خبر كرد، ماهي پير با چهره‌اي جدي، به او تبريك گفت؛ اما ماهيهاي كوچكتر نمي‌توانستند شادي خود را از رفتن ماهي بزرگ، مخفي كنند.
بعد از چند روز بارندگي سخت، سيلاب به بركه‌ي قديمي رسيد و روي آن را پوشاند. ماهي بزرگ خودش را به سطح آب رساند و اجازه داد آب او را به سمت رود بزرگ ببرد. كم كم، طعم آب، اندازه سنگها و شكل علفها تغيير مي‌كرد. ماهي نفس راحتي كشيد و به زندگي خوبي كه در پيش رويش داشت فكر كرد. چند لحظه در كنار سنگ بزرگي استراحت كرد. ناگهان آب مثل گردابي در اطرافش به چرخش در آمد. ناگهان چهار - پنج ماهي از خودش بزرگتر از بالاي سرش رد شدند و با عصبانيت به او گفتند: « از سر راه ما برو كنار. مگر نمي‌داني اينجا قلمرو شكار ماست؟»
بقيه هر كدام به او چيزي گفتند و او را از آنجا بيرون كردند. ماهي از ترس تا مدتها لابه لاي علفها پنهان شد؛ اما گاهي سرش را از علفها بيرون مي‌آورد و اطراف را نگاه مي‌كرد.
چيزي نگذشت كه دو ماهي سياه و سفيد با آرواره‌هاي بزرگشان به طرف او آمدند. اگر خودش را لاي شكاف سنگي پنهان نكرده بود، حتماً تكه تكه مي‌شد. مدتي بعد، وقتي دو ماهي از بيرون آمدن او نااميد شدند، پي كارشان رفتند. ماهي نفسي كشيد و غرغركنان با خودش گفت: « خدا كند كه از اين ماهيها ديگر در دريا نباشند. من كه نمي‌توانم تمام روز خودم را پنهان كنم تا مبادا كسي مرا بخورد. پس كي خودم به سراغ غذا بروم؟!»
ماهي مغرور تمام روز را در آنجا ماند. وقتي شب فرا رسيد، آرام از بين شكاف بيرون آمد و توانست شنا كند؛ اما ناگهان ضربه‌اي به دُمش خورد. به سرعت برگشت ورو به روي خودش پلنگ ماهي بزرگي با سيبلهاي بلند ديد. اميدش را به زنده ماندن از دست داد و خواست خودش را تسليم پلنگ ماهي كند كه ناگهان چيزي بزرگ و تيره از بالاي سر آنها با سرعت رد شد. آن چيز تيره رنگ، قايقي بود كه از آنجا عبور مي‌كرد. حركت سريع قايق، باعث شد ماهي فرصت فرار از دست پلنگ ماهي را پيدا كند دوباره خودش را لابه لاي گِلهاي كف دريا پنهان كند.
ماهي آهي بلند كشيد و با خودش گفت: « چرا به اين جهنم آمدم؟ اگر بتوانم دوباره به خانه‌ي آرام خودم در بركه برگردم، با خود عهد مي‌كنم كه هرگز شكايتي نكنم.»
ماهي تصميم گرفت كه به خانه‌اش برگردد. او به دنبال نقطه‌اي كه از آن به رود وارد شده بود، گشت تا راه خانه‌اش را پيدا كند. آرام لابه لاي گِلها حركت كرد تا نقطه‌ي ورود را پيدا كرد.
كسي نمي‌داند كه ماهي چقدر تلاش كرد تا بتواند برخلاف جريان فشار آب شنا كند؛ اما زماني كه ديگر تمام نيرويش را از دست داده بود، به خانه‌اش - يعني بركه‌ي كوچك - رسيد. او كف بركه افتاد و نفس نفس زد. اما وقتي خانه‌ي قديمي‌اش را ديد، با خودش گفت: « اگر مي‌دانستم كه رود بزرگ چه جور جايي است، هرگز خانه‌ي خوب خودم را ترك نمي‌كردم.»
از آن روز به بعد، ماهيها با خيال راحت و هر كجا كه دوست داشتند بازي مي‌كردند و ماهي بزرگ كاري به آنها نداشت. حتي گاهي از دست آنها عصباني مي‌شد، امّا به روي خودش نمي‌آورد!
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط