يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

حسادت هالابااو

سالها قبل، مردي زندگي مي‌كرد كه دو پسر داشت. هر چند كه او پسرها را خيلي دوست داشت؛ اما هميشه در آرزوي داشتن دختري بود. عاقبت بعد از مدتها، خداوند به او دختري داد.
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
حسادت هالابااو
 حسادت هالابااو

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

سالها قبل، مردي زندگي مي‌كرد كه دو پسر داشت. هر چند كه او پسرها را خيلي دوست داشت؛ اما هميشه در آرزوي داشتن دختري بود. عاقبت بعد از مدتها، خداوند به او دختري داد.
مرد هر كاري را كه مي‌توانست براي فرزند كوچكش بكند، انجام مي‌داد. اگر به بازار مي‌رفت، حتماً براي دخترش خوراكيهاي خوشمزه، گردنبند مرواريد، لباس يا روباني براي موهاي سرش مي‌خريد؛ اما پسرها اگر خيلي بخت يارشان بود، پدر روز عيد برايشان يك دست لباس مي‌خريد. او حتي نمي‌گذاشت تا دخترش مثل بقيه‌ي بچه‌ها براي آوردن چوب يا آب به جنگل برود، اما برادرها بايد سخت كار مي‌كردند.
سالها گذشت، دختر بزرگ و زيبا شد. در بين بچه‌ها، او صاحب شفافترين چشمها و نرمترين پوستها بود، چون مثل بچه‌هاي ديگر مجبور نبود در خانه يا مزرعه كار كند، هيچ اثري از زخم و خراشيدگي روي دست و پايش نبود.
به خاطر رفتار پدر، دو برادر نسبت به خواهرشان حسادت مي‌كردند. پسر بزرگتر كه اسمش "هالابااو" بود، شبهاي زيادي را بيدار مي‌ماند تا راه حلي براي خلاص شدن از دست خواهرش پيدا كند. يك روز، وقتي كه دختر ده ساله شده بود، پدر باز هم به پسرها گفت كه به جنگل بروند و چوب جمع كنند. هالابااو رو به خواهرش - كه زير سايه‌ي سقف حصيري، روي زيراندازي از پوست بز نشسته بود - گفت: « خواهر، امروز تو هم با ما به جنگل بيا و كمك كن! من و برادرمان بالاي درخت مي‌رويم و شاخه‌هاي خشك را مي‌شكنيم. اگر تو پايين درخت باشي، و تكه چوبها را جمع كني و به صورت پشته‌اي درآوري، كار ما كمي سبكتر مي‌شود.» بعد لبخندي زد و ادامه داد: « نترس! ما مواظب تو هستيم، مطمئن باش تا وقتي با ما هستي، كسي به تو آزاري نمي‌رساند.»
دختر از اينكه برادرهايش از او مي‌خواستند همراه آنها برود، ذوق زده شده بود. پس بلند شد و به همراه آنها به طرف جنگل انبوه و پر از سايه، به راه افتاد. "هالابااو" و "شادوسا" از درخت بالا رفتند و شاخه‌هاي خشك را شكستند. دختر هم پايين درخت، تند تند شاخه‌ها را جمع مي‌كرد و با پيچكها آنها را دسته مي‌كرد و مي‌بست.
هالابااو به برادر كوچكتر گفت: « اين دسته چوب را به حاشيه‌ي جنگل ببر. من و خواهرم دسته ديگري را آماده مي‌كنيم. آن وقت برگرد و دسته‌ي ديگر را ببر.»
برادر كوچكتر بلافاصله حرف او را گوش كرد و رفت. وقتي صداي قدمهاي او ديگر شنيده نشد، هالابااو به طرف خواهرش حمله برد و او را روي شانه‌اش گذاشت. خواهر فرياد مي‌زد تا خودش را خلاص كند؛ اما برادر اعتنايي به حرفهايش نمي‌كرد.
پسر از يك درخت بلند - كه از قبل براي اين كار در نظر گرفته بود - بالا رفت. دختر از ترس جانش و اينكه مبادا از درخت پايين بيفتد؛ بي‌حركت ماند. او از آن مي‌ترسيد كه برادرش او را از بالاي درخت به پايين بيندازد؛ اما هالابااو بالاتر و بالاتر رفت تا جايي كه به شاخه‌اي كلفت رسيد؛ شاخه‌اي كه به خوبي لابه لاي برگها پوشيده شده بود. بعد از زير لباسش گلوله‌اي از پيچك بيرون اورد و خواهرش را محكم به شاخه‌ي درخت بست، طوري كه او نمي‌توانست حركتي بكند. دختر كه فهميد چه سرنوشتي در انتظارش است، ترسيد و از حال رفت. برادر، با ديدن اين حالت خواهر، با خوشحالي از درخت پايين آمد و با عجله در جاده شروع به دويدن كرد تا به موقع خودش را به برادرش كه در راه برگشت بود، برساند.
هالابااوي حيله گر به سوي برادرش دويد و گفت: « خواهرمان از دستمان رفت. بيا با هم به دنبالش بگرديم. اگر او را پيدا نكنيم، پدر به شدت خشمگين مي‌شود.» بعد به يك طرف اشاره كرد و گفت: « خواهرمان از اين طرف رفت.»
دو برادر ساعتها گشتند، اما خواهر را پيدا نكردند. عاقبت تصميم گرفتند به خانه بروند و اين خبر بد را به پدرشان بدهند. پدر بعد از شنيدن خبر، آن قدر عصباني شد كه آنها را وادار كرد، دوباره به جنگل بروند و به دنبال خواهرشان بگردند. حتي فردا و فرداي آن روز هم آنها را مجبور كرد كه همه جا را بگردند.
كم كم خشم پدر جايش را به اندوه و غصّه داد و مرد قبول كرد كه دخترش را از دست داده است.
اما دختر در چه حالي بود؟... در بالاي آن درخت بر او چه مي‌گذشت؟... مدتي كه گذشت كمي حالش بهتر شد و به هوش آمد. بعد با صداي بلند شروع به فرياد زدن كرد تا شايد كسي صدايش را بشنود و او را آزاد كند، اما هيچ كس صداي او را نشنيد. آن قدر فرياد زد تا گلويش از گرما و تشنگي خشك شد و به سوزش افتاد.
وقتي شب شد، صداي صحبت چند مرد به گوش دختر رسيد كه با لاغ سفر مي‌كردند. دختر نگاهي به زير درخت انداخت و ديد قافله‌اي است كه تعداد زيادي الاغ دارد و جنسهايي بر پشت آنهاست. آخرين نفر رئيس قافله بود كه سوار قويترين حيوان بود و به مردهاي ديگر مي‌گفت كه حيوانات را سريعتر حركت دهند تا قبل از غروب آفتاب به استراحتگاه برسند.
دختر به سختي سرش را چرخاند تا افراد قافله صدايش را بشنوند. بعد اين آواز را خواند: « برادرم را مي‌شناسيد؟ اسم هالابااو را شنيده‌ايد؟ كاش هرگز نمي‌ديدمش! هست كسي كه رهايم كند از دامش؟»
مردها با شنيدن صدا ايستادند و سرشان را بالا گرفتند تا ببينند كيست كه اين قدر زيبا آواز مي‌خواند.
يكي از آنها گفت: « او پرنده‌اي جادويي است.»
ديگري گفت: « نه... او روح شيطان است.»
دختر دوباره شروع به خواندن كرد: « برادرم را مي‌شناسيد؟ اسم هالابااو را شنيده‌ايد؟ كاش هرگز نمي‌ديدمش! هست كسي كه رهايم كند از دامش؟»
رئيس كاروان گفت: « اين بايد صداي يك دختر باشد.» و با اين حرف، از درخت بالا رفت. وقتي به بالاي درخت رسيد، دختر را ديد كه با بي‌رحمي به درخت بسته شده است. طنابها را باز كرد و از او پرسيد: « تو يك دختري يا يك روح؟»
دختر جواب داد: « آقا، من دختر بيچاره‌اي هستم كه برادر حسودم مرا به اين درخت بسته تا بميرم.»
بعد هم ماجرا را از اول براي رئيس كاروان تعريف كرد. رئيس كاروان مرد مهرباني بود و خودش فرزندي نداشت. او فوراً دختر را از درخت پايين آورد و روي الاغش نشاند. بعد رو به او كرد و گفت: « تو نبايد به خانه‌ي پدرت برگردي! چون برادرت دوباره راهي پيدا مي‌كند تا تو را بكُشد. با من به خانه‌ي ما بيا و از اين به بعد دختر من باش.»
قافله دوباره به راهش ادامه داد تا به خانه‌ي مرد رسيدند. همسر تاجر از ديدن دختر، بسيار شاد شد و از او به خوبي مراقبت كرد. سالها گذشت و دختر بزرگ و بزرگتر و زيبا و زيباتر شد. زيبايي دختر آن قدر زياد بود كه مردم از جاهاي دور و نزديك براي ديدن او مي‌آمدند.
گذشت زمان باعث شد كه تاجر و زنش فراموش كنند كه دختر، فرزند واقعي آنها نيست. آنها ديگر او را مثل دختر خودشان دوست داشتند. عاقبت دختر به سن ازدواج رسيد و پدر خوانده‌اش اعلام كرد كه فرزندش تنها با مردي ازدواج مي‌كند كه شايستگي كامل ازدواج با او را داشته باشد.
از آن طرف، هالابااو هم كه مردي قوي و ورزيده و زيبا شده بود، رو به پدرش كرد و گفت: « مي‌خواهم به سفر بروم تا همسري براي خود پيدا كنم.»
آوازه‌ي زيبايي دختر حتي به دهكده‌ي كوچك آنها هم رسيده بود. هالابااو هديه‌هاي زيادي را همراه خود برد تا بخت خودش را به عنوان خواستگار امتحان كند. پدرش هم به او لباسهايي زيبا و كيسه‌اي از خرمهره و سبدي از دانه‌هاي درخت « كولا» داد. اهالي دهكده هم با زدن طبل و خواندن آواز، او را بدرقه كردند. سفر پسر صد روز طول كشيد. او به هر كسي كه مي‌رسيد سراغ خانه‌ي دختر را كه آوازه‌ي زيبايي‌اش همه جا پيچيده بود، مي‌گرفت.
عاقبت روزي، وقتي خورشيد مي‌خواست غروب كند، پسر به خانه‌ي تاجر ثروتمند رسيد. هالابااو با قامتي استوار و چهره‌اي زيبا، در آستانه‌ي در ايستاد و هديه‌هايش را روي زمين گذاشت. پوست قهوه‌اي بدنش، زير غروب آفتاب برق مي‌زد.
تاجر تمام شب را با هالابااو صحبت كرد. عاقبت قانع شد كه اين مرد مناسبترين شوهر براي دختر زيباست. روز بعد، وقتي دختر را آوردند تا به خواستگارش نشان دهند، زبان هالابااو از ديدن آن همه ريبايي كه تا به آن روز در هيچ دختري نديده بود، بند آمد. دختر هم با ديدن چهره‌ي هالابااو مهر او را بر دل گرفت، اما همين كه مرد شروع به سخن گفتن كرد، دختر صداي برادرش را شناخت. دختر چيزي نگفت و در سكوت او را كه هديه‌ها را به پدرش مي‌داد، نگاه كرد.
عاقبت وقت رفتن رسيد. پدر و مادر مهربانش با غم و غصه با او خداحافطي كردند و او را براي سفر به خانه‌ي شوهر بدرقه كردند. دختر همراه هالابااو راه بازگشت به خانه‌ي كودكي‌اش را پيش گرفت. در طول راه دختر اصلاً حرف نزد. مرد جوان پيش خودش خيال كرد كه اين از شرم و حياي دختر است كه تمام مدت سكوت كرده است.
وقتي به خانه رسيدند، پدر و مادر واقعي دختر با آغوش باز به او خوشامد گفتند و آماده‌ي تهيه كردن وسايل جشن عروسي شدند. آنها نفهميدند دختري كه مي‌خواهد عروس آنها بشود، همان دختر كوچكي است كه سالها پيش گم كرده بودند؛ اما مرتب از همديگر مي‌پرسيدند: « چرا اين دختر هميشه ساكت است و حرف نمي‌زند!»
مرد و زن تاجر قبل از رفتن دختر، يك هاون طلايي به او داده بودند تا بعد از ازدواج براي شوهرش در آن ارزن بكوبد و كيك ارزن بپزد؛ اما دختر همان شب اول هاون را بيرون آورد و مقداري ارزن در آن ريخت و شروع به كوبيدن كرد. بعد آهسته و زير لب اين آواز را خواند: « چطور مي‌توانم با برادرم ازدواج كنم؟ چطور مي‌توانم به پدرم بگويم؟ آيا مادرم حرفم را باور مي‌كند؟ چطور مي‌توانم حرفم را ثابت كنم؟»
مردمي كه در آن اطراف زندگي مي‌كردند، با شنيدن صداي شيرين دختر، جمع شدند تا به آواز او گوش دهند؛ اما با تعجب ديدند كه دختر چشمهايش از گريه سرخ شده است. دوباره همان آواز را زمزمه كرد: « چطور مي‌توانم با برادرم ازدواج كنم؟ چطور مي‌توانم به پدرم بگويم؟ آيا مادرم حرفم را باور مي‌كند؟ چطور مي‌توانم حرفم را ثابت كنم؟»
پيرزني كه آواز دختر را شنيده بود، به دنبال پدر و مادر هالابااو رفت و آنها را به آنجا آورد. زن و مرد پشت ديوار حصيري پنهان شدند و به آواز او گوش دادند.
پدر با شنيدن آواز او گفت: « يعني ممكن است او دختر گمشده‌ي ما باشد؟»
مادر گفت: « از همان لحظه‌ي اول چيزي آشنا در نگاه او ديدم.»
پدر گفت: « ما مي‌توانيم از اين موضوع مطمئن شويم. يادت هست كه دختر ما از كودكي جاي زخمي در پشت كمرش داشت؟»
مادر جواب داد: « بله، يادم هست. بيا همين حالا پيش او برويم و درباره‌ي زخمش از او سؤال كنيم.»
پدر و مادر به سراغ دختر كه مشغول كوبيدن ارزن بود، رفتند و گفتند: « مي‌خواهيم پشت تو را ببينيم، چون فكر مي‌كنيم علامت زخمي در پشت تو وجود دارد كه ثابت مي‌كند تو دختر واقعي ما هستي.»
با شنيدن اين حرف بغض دختر تركيد و با شادي خودش را در آغوش پدر و مادرش انداخت و گفت: « من علامتي را كه در پشتم داشتم فراموش كرده بودم. من همان دختري هستم كه شما سالها پيش گمش كرديد.»
مرد به خاطر اينكه دخترش را دوباره پيدا كرده بود، جشني بزرگ در دهكده برپا كرد و دستور داد غذاهايي لذيذ بر اجاقهاي بزرگ پخته شود. طبلها با صداي بلند نواخته شدند و همه به جشن و پايكوبي مشغول شدند.
هالابااو هم از كاري كه سالها پيش كرده بود، سخت شرمنده شد. شب وقتي كه مردم دهكده در خواب بودند، تير و كمانش را برداشت و از آن روز به بعد هيچ كس خبري از او نشنيد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.