يك افسانه‌ي كهن افريقايي

دو برادر

صبح يك روز گرم، دو برادر براي شكار از دهكده‌شان بيرون آمدند. هر كدام يك تير و كمان داشتند و يك كيسه چرمي كه اميدوار بودند موقع برگشتن به خانه آن را از پوست شكار پر كنند. آنها مدتها در جاده شني، در بين...
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دو برادر
 دو برادر

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

صبح يك روز گرم، دو برادر براي شكار از دهكده‌شان بيرون آمدند. هر كدام يك تير و كمان داشتند و يك كيسه چرمي كه اميدوار بودند موقع برگشتن به خانه آن را از پوست شكار پر كنند. آنها مدتها در جاده شني، در بين بوته‌زارها راه رفتند. گاهي ماري كوچك يا بزرگ، جلوي پاي آنان مي‌خزيد. گاهي هم پرنده‌ي وحشت زده‌اي جيغ كشان به پرواز در مي‌آمد.
بعد از مدتي دو برادر به راهي رسيدند كه پر از بوته‌هاي خار و تخته سنگ بود؛ جايي كه فقط شكارچيان از آن مي‌گذشتند. ناگهان چشمشان به رديفي از ظرفهاي سفالي افتاد كه روي زمين، پشت سر هم به صورت وارونه چيده شده بود.
برادر كوچكتر پرسيد: « اين ديگر چيست؟!... چه كسي اين ظرفها را در اين جاي دور افتاده گذاشته؟!»
برادر بزرگتر با التماس گفت: « به آنها دست نزن! من حتي مي‌ترسم به آنها نگاه كنم. احساس مي‌كنم اين ظرفها جادويي‌اند. بهتر است از اينجا برويم.»
برادر كوچكتر كه شجاعتر بود، حرف برادرش را قبول نكرد و گفت:« تو هر چه مي‌خواهي بگو؛ ولي من مي‌خواهم زير ظرفها را نگاه كنم.»
برادر بزرگتر وقتي ديد كه برادر كوچكش خم شده تا ظرفها را برگرداند، وحشت زده از او فاصله گرفت و از دور تماشا كرد. پسر ظرف اول را برگرداند. زير آن چيزي نبود. ظرف دوم را هم برگرداند؛ اما زير آن هم چيزي نبود. چند ظرف ديگر را هم برگرداند؛ اما هيچ سحر و جادويي در آنها نبود. ولي همين كه ظرف آخر را برگرداند، فريادي از تعجب كشيد. از زيرآن ظرف پيرزن كوچكي بيرون آمد. پيرزن بدون اينكه به پسر كوچك توجهي كند، رو به پسر بزرگتر كرد و گفت: « همان جا مثل آهوي وحشت زده نلرز! دنبال من بيا تا چيزي را به تو نشان بدهم كه ارزش ديدنش را دارد.»
پسر كه وحشت كرده بود، نتوانست قدم از قدم بردارد. پيرزن فرياد زد: « بزدل!» بعد رو به پسر كوچكتر كرد و به او دستور داد تا دنبالش برود. پسر كوچكتر كه ماجراجو بود، بلافاصله دنبال زن راه افتاد. حرفي هم نزد. ناگهان زن رو به روي درخت بزرگي ايستاد و تبري را به دست پسر داد و گفت: « اين درخت را براي من قطع كن!»
اما با اولين ضربه‌ي تبر، گوساله‌اي از درخت بيرون آمد. بعد هم با ضربه‌اي كه پسر به درخت مي‌زد، گاو، گوساله، بز يا گوسفندي از آن بيرون مي‌آمد. بالاخره دور تا دور پسر را گله‌اي از چهارپايان پر كرد. پيرزن رو به پسر كرد و گفت:« همه‌ي اين حيوانات مال تو! آنها را به خانه ببر و از آنها نگهداري كن.»
پسر آن قدر بهت زده شده بود كه نمي‌توانست حرفي بزند. با اين حال از زن تشكر كرد. بعد به همراه گله‌اش به راه افتاد و سراغ برادرش رفت. وقتي برادرش را ديد به او گفت: « نگاه كن... ببين پيرزن به من چه چيزهايي داده! پيش خودت نمي‌گويي كه كاش من دنبال پيرزن رفته بودم؟» بعد تمام ماجرايي كه برايش اتفاق افتاده بود، از اول تا آخر تعريف كرد. آن وقت گله را به طرف دهكده راه انداخت.
آن روزها فصل خشك و بي‌آبي بود. علفها سوخته و قهوه‌اي شده بودند. برادرها تشنه بودند. حيوانات هم گاه و بي‌گاه، بعد از بوييدن زمين، نااميدانه فريادي از تشنگي سر مي‌دادند.
كمي جلوتر كنار پرتگاهي برادر لحظه‌اي به نقطه‌اي خيره ماند و ناگهان فريادي كشيد و گفت: « نگاه كن... آب... آب...!» و با دستش به جوي كوچكي كه در بين درختان و علفها برق مي‌زد، اشاره كرد. بعد به برادر كوچكترش گفت: « اگر طنابي دور كمرم ببندي و مرا پايين بفرستي، مي‌توانم آب بخورم.»
برادر كوچكتر به سرعت به حرف برادرش عمل كرد.
وقتي برادر بزرگتر به اندازه‌ي كافي آب خورد، با خوشحالي به بالاي صخره آمد. حالا نوبت برادر كوچكتر بود. او رو به برادر بزرگترش کرد و گفت: « حالا تو با طناب مرا پايين بفرست!»
برادر بزرگ، برادر كوچكتر را پايين فرستاد تا او هم آب بخورد، اما ناگهان فكري شيطاني مغزش رسيد. او مي‌دانست كه هيچ راهي براي بالا آمدن از دره وجود ندارد. با اين فكر طناب را ول كرد و برادرش را پايين انداخت. بعد به طرف گله برگشت تا برادرش همان جا تلف شود.
وقتي برادر بزرگتر به خانه رسيد، خانواده‌اش با خوشحالي به او خوشامد گفتند. پسر به آنها گفت: « پيرزني اين گله را به من داد.»
آنها سراغ برادر كوچكتر را از او گرفتند؛ اما او گفت: « مگر به خانه برنگشته! او از سفر خسته شد و گفت مي‌خواهم به خانه برگردم. من او را از ظهر نديده‌ام.»
برادر كوچكتر آن شب به خانه برنگشت، اما پدر و مادرش هيچ نگران نشدند. آنها فكر مي‌كردند او حتماً براي شكار به سمت ديگري رفته است.
صبح روز بعد، زنهاي دهكده مشغول كشيدن آب از چاه بودند كه صداي آواز مرغ عسلي را شنيدند. مردم مي‌دانستند كه اگر اين پرنده را دنبال كنند او آنها را به لانه‌ي زنبورها مي‌برد و مي‌توانند از آنجا عسل بردارند.
زنها به عجله پيش شوهرانشان برگشتند و گفتند: « عجله كنيد! ما اين اطراف آواز مرغ عسلي را شنيديم. دنبالش برويد و براي ما عسل بياوريد.»
پدر، پسر و چند مرد ديگر به طرف جايي كه پرنده مشغول خواندن آواز بود، رفتند. آنها به دنبال پرنده، لا به لاي بوته‌ها شروع به دويدن کردند. آنها فقط زماني مي‌توانستند خستگي در کنند که پرنده روي درختي نشست و خستگي در كرد. وقتي دوباره پرنده شروع به پرواز كرد، آنها هم روي خار و خاشاك شروع به دويدن كردند. مردها آن قدر دور شدند كه ديگر نمي‌دانشتند كجا هستند.
بالاخره يكي از آنها گفت: « بيش از اندازه از خانه دور شده‌ايم. من فكر نمي‌كنم اين پرنده ما را به عسل برساند. من كه خسته شده‌ام و مي‌خواهم به خانه برگردم.»
همين موقع، پرنده با صداي بلندتري شروع به سر و صدا كردن و آواز خواندن كرد و بالهايش را به شدت به هم زد. مردها تعجب كردند. مردي كه پدر پسرها بود، گفت: « به نظر مي‌رسد كه پرنده مي‌خواهد باز دنبالش برويم.»
مردها رفتند و رفتند تا به پرتگاه رسيدند. ناگهان صداي ناله‌ي ضعيفي را شنيدند.
- كمك... كمك...
پرنده بالا و پايين پريد. بعد به پايين دره پرواز كرد و آرام پيش پاي پسر نشست. پدر خم شد تا ببيند پرنده به كدام سمت رفته است كه چشمش به پسرش افتاد.
مردها با پيچكهاي آن اطراف طنابي ساختند و پسر را از پرتگاه بالا كشيدند. پسر هم تمام ماجراهايي را كه برايش پيش آمده بود، برايشان تعريف كرد.
پدر با اندوه گفت: « اگر اين مرغ عسل ما را به اينجا نياورده بود، حتماً تو اينجا تلف مي‌شدي.
بايد برادرت را تنبيه كنم. او به خاطر طمعي كه دارد، تو را اينجا رها كرد تا بميري.»
خبر نجات برادر كوچكتر، زودتر از خودش به دهكده رسيد. به خاطر همين برادر بزرگتر ناپديد شد و ديگر كسي او را در دهكده نديد.
پسر كوچكتر در كار گله داري موفق شد و سالهاي سال، به خوبي و خوشي با خانواده‌اش زندگي كرد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط