جوجه اردک زشت

تابستان بود و هواي روستا دلچسب بود. خوشه‌هاي گندم طلايي و دانه‌هاي جو هنوز سبز بودند. علف‌هاي خشک را در سراشيبي علف‌زارها روي هم کپه کرده بودند. لک‌لک با پاهاي قرمز و بلندش در علف‌زارها اين‌طرف و
چهارشنبه، 21 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جوجه اردک زشت
 جوجه اردک زشت

نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
 
تابستان بود و هواي روستا دلچسب بود. خوشه‌هاي گندم طلايي و دانه‌هاي جو هنوز سبز بودند. علف‌هاي خشک را در سراشيبي علف‌زارها روي هم کپه کرده بودند. لک‌لک با پاهاي قرمز و بلندش در علف‌زارها اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت و به زبان مصري (عربي) که مادرش يادش داده‌ بود تندتند آواز مي‌خواند.
در اطراف مزرعه و علف‌زار، جنگل وسيعي بود و در دل جنگل درياچه‌اي عميق به چشم مي‌خورد. بله، معلوم است که روستا، جاي دلچسبي بود. در آفتابگيرترين جاي آن، خانه‌اي قديمي و بزرگ بود که در اطرافش نهر گودي جريان داشت. جلوي خانه تا لب آب برگ‌هاي ريواس روييده بودند. بعضي از برگ‌ها آن‌قدر بلند بودند که يک کودک مي‌توانست زيرشان بايستد. ميان برگ‌ها که مثل اعماق جنگل، دور افتاده بود، اردکي در لانه‌اش نشسته بود. وقت از تخم درآمدن جوجه اردک‌هايش بود. امّا او از نشستن خسته شده بود. چون خيلي وقت بود که روي تخم‌ها نشسته بود. تازه، تعداد کمي از اردک‌ها به ديدنش مي‌آمدند. چون اردک‌ها بيش‌تر دوست داشتند در آبِ نهر شنا کنند تا کج و سنگين راه بروند و زير برگ‌هاي ريواس بنشينند و با او پشت‌سر ديگران غيبت کنند.
و بالاخره تخم‌ها يکي پس از ديگري تَرَک خوردند و جوجه اردک‌ها جيک‌جيک‌کنان سر از تخم درآوردند و بيرون آمدند.
اردک گفت: «کواک‌کواک!» و بعد همه‌ي جوجه اردک‌ها با تمام نيرو گفتند: «کواک‌کواک» و در ميان برگ‌هاي سبز درخت، به هر طرف نگاه کردند. مادرشان گذاشت تا هر چه‌قدر دل‌شان مي‌خواهد نگاه کنند، چون رنگ سبز براي چشم‌هاي‌شان خوب بود.
جوجه اردک‌ها گفتند: «راستي که دنيا چه بزرگ است!» چون مطمئناً در اين دنياي وسيع، بهتر از وقتي که توي تخم بودند مي‌توانستند اين‌طرف و آن‌طرف بروند.
مادرشان گفت: «فکر مي‌کنيد همه‌ي دنيا همين است؟ دنيا آن‌طرفِ باغ هم تا دوردست‌ها همين‌جور ادامه دارد تا به مزرعه‌ي کشيشِ بخش برسد. امّا من هيچ‌وقت تا آن دور دورها نرفته‌ام. انگار همه‌تان از تخم درآمديد نه؟»
بعد از جايش بلند شد و گفت: «نه، هنوز همه‌تان را به دنيا نياورده‌ام. تخم‌بزرگه هنوز اين‌جاست. پس تا کي مي‌خواهد طولش بدهد؟!» و دوباره در لانه‌اش نشست. اردک پيري به ديدنش آمده بود گفت: «خب چه‌طوري؟»
اردک در همان‌حال که نشسته بود، گفت: «اين يک تخم خيلي طولش داده. پوستش تَرَک نمي‌خورد. امّا به آن‌هاي ديگر نگاه کن. قشنگ‌ترين جوجه اردک‌هايي هستند که تا به حال ديده‌ام. همه‌شان دُرُست شکل باباي حقه‌بازشان هستند که اصلاً به من سر نمي‌زند.»
اردک پير گفت: «بگذار من هم نگاهي به اين تخمي که ترک نمي‌خورد بيندازم. حتماً تخم بوقلمون است. من هم يک‌بار همين کلک را خوردم. بعد چه‌قدر غصه‌شان را خوردم و چه دردسرهايي کشيدم. چون از آب مي‌ترسيدند، نمي‌توانستم آن‌ها را توي آب بيندازم. کواک‌کواک‌ کردم و سرشان داد کشيدم، امّا فايده‌اي نداشت. بگذار نگاهي به تخم بيندازم. آره، مثل اين‌که تخم بوقلمون است. بگذارش همين‌جا و برو به جوجه‌ها شنا کردن ياد بده.»
اردک گفت: «يک‌کم ديگر رويش مي‌نشينم. قبلاً خيلي نشستم. شايد هم تا چله‌ي تابستان نشستم.»
اردک پير گفت: «باشه، هرطور که دلت مي‌خواهد.» و رفت.
بالاخره تخم بزرگ ترک خورد و جوجه جيک‌جيک‌کنان بيرون پريد، امّا چه‌قدر گنده و زشت بود! اردک نگاهي به او انداخت و گفت: «چه جوجه اردک يغور و گنده‌اي! شکل هيچ‌کدام از جوجه‌هاي ديگرم نيست. يعني ممکن است جوجه‌ي بوقلمون باشد؟ خب، خيلي زود معلوم مي‌شود. بايد برود توي آب، حتّي اگر مجبور شود. با لگد مي‌اندازمش توي آب.»
روز بعد هوا خيلي صاف بود. نور خورشيد روي برگ‌هاي سبز ريواس مي‌درخشيد. اردک و تمام خانواده‌اش به‌طرف نهر رفتند.
مادر و اردک‌ها يکي بعد از ديگري تالاپي توي آب پريدند و زير آب رفتند، ولي دوباره روي آب آمدند و به زيبايي تمام در آن شناور شدند. جوجه‌ها با پاهاي پهن‌شان پارو مي‌زدند. همه‌ي آن‌ها آن‌جا بودند. حتّي اردک گنده و زشتِ خاکستري هم آن‌جا بود و همراه آن‌ها به اين‌طرف و آن‌طرف شنا مي‌کرد.
مادر اردک‌ها گفت: «نه، بوقلمون نيست. ببين چه‌قدر قشنگ از پاهايش استفاده مي‌کند و صاف خودش را نگه داشته! بچّه‌ي خودم است. اگر آن‌طور که بايد، نگاهش کني روي هم رفته، آن‌قدر‌ها هم جوجه‌ي بدي نيست.»
بعد داد زد: «کواک‌کواک! بياييد تا شما را به درون دنيا ببرم و محوطه‌ي اردک‌ها را نشان‌تان بدهم، امّا از من دور نشويد تا مبادا کسي پا روي‌تان بگذارد. مخصوصاً مواظب گربه‌ها باشيد.»
و به محوطه‌ي اردک‌ها رفتند. در آن‌جا غوغاي وحشتناکي برپا بود. دو تا جوجه به‌خاطر سر يک مارماهي، با هم کشمکش مي‌کردند و بالاخره هم سر مارماهي نصيب گربه شد.
مادر اردک‌ها گفت: «دنيا اين‌جوري است.» و منقارش را ليس زد، چون دهان خودش هم براي سر مارماهي آب افتاده بود.
بعد گفت: «از پاهاي‌تان استفاده کنيد. درست کواک‌کواک کنيد. در برابر آن اردک پير تعظيم کنيد! او بزرگ همه‌ي اردک‌هاست. در رگ‌هايش خون اسپانيولي است. به همين دليل هم هيکلش بزرگ است. آن علامتِ قرمزِ دور پايش را مي‌بينيد؟ چيز جالبي است، چون شگفت‌انگيزترين نشانه‌ي برتري يک اردک است. نشانه‌ي اين است که نبايد از او جدا شد و حيوان‌ها و آدم‌ها بايد قدرش را بدانند. حالا کواک‌کواک کنيد. نوک پاهاي‌تان را ندهيد تو. جوجه اردک‌هاي با‌تربيت مثل پدر و مادرشان گشادگشاد راه مي‌روند. بله. حالا گردن‌تان را خم کنيد و بگوييد کواک‌کواک.»
جوجه اردک‌ها کارهايي را که مادرشان گفته بود انجام دادند، امّا اردک‌هايي که در اطراف‌شان بودند، نگاهي به آن‌ها کردند و با صداي بلند گفتند: «نگاه کنيد! خود ما کم بوديم، يک ايل ديگر هم آمد. آه خداي من! چه‌قدر آن جوجه اردک زشت است! واقعاً که نمي‌شود تحمّلش کرد.»
بعد اردکي به طرفش حمله کرد و گردنش را گاز گرفت.
مادرش گفت: «ولش کن! او که به کسي کاري ندارد.»
اردکي که گاز گرفته بود، گفت: «شايد کاري نداشته باشد، امّا آن‌قدر زشت و بي‌قواره است که بايد کتکش زد!»
اردک پيري که دور پايش علامت قرمز داشت، گفت: «امّا بچّه‌هاي اين مادر قشنگند. همه‌شان خوشگلند غير از اين يکي، که از نمونه‌هاي خوب نيست. افسوس که ديگر نمي‌شود تغييرش داد!»
مادر جوجه اردک‌ها گفت: «نه نمي‌شود قربان. او خوشگل نيست امّا حيوانِ بسيار خوبي است. مثل همه قشنگ شنا مي‌کند. تازه بايد جسارتاً عرض کنم که به‌نظرم رفته رفته بهتر هم مي‌شود. شايد هر چه بگذرد کوچک‌تر هم بشود! توي تخم که خيلي درشت بود. به همين دليل هم هيکل خوبي ندارد.»
بعد گردن اردک زشت را نوازش کرد و به او آرامش داد و گفت: «تازه او اردک نَر است. براي همين زياد مهم نيست. به عقيده‌ي من او خيلي قوي مي‌شود. مطمئنم که از پس زندگي در اين دنيا برمي‌آيد.»
اردک پير گفت: «جوجه‌هاي ديگرت خيلي قشنگند. حالا ديگر راحت باشيد و اگر سر مارماهي گير آورديد، مي‌توانيد بياوريد پيش من!»
‌آن‌ها بعد از آن‌، احساس راحتي کردند، امّا جوجه اردکي که آخر از همه از تخم درآمده بود و خيلي زشت بود و گازش گرفته و هلش داده بودند، هنوز ناراحت بود. هم اردک‌ها و هم مرغ‌ها مسخره‌اش مي‌کردند و مي‌گفتند: «خيلي گنده است!»
بوقلمون نر که وقتي به دنيا آمده بود پاهايش سيخک داشت و همين باعث شده بود فکر کند امپراتور است، مثل يک کشتي که تمام بادبان‌هايش افراشته باشد، خودش را باد کرد و به‌طرف اردک حمله برد و آن‌قدر قل‌قل کرد که صورتش کاملاً قرمز شد. جوجه اردک بيچاره که سردر گم شده بود، نمي‌دانست به کدام طرف فرار کند. به‌خاطر زشت بودن و مسخره‌ي همه‌ شدن، مأيوس و نااميد بود.
روز اوّل همين‌جور گذشت، امّا روز به روز وضع بد و بدتر شد. همه دنبالِ جوجه اردک بيچاره مي‌کردند و هُلَش مي‌دادند. حتّي برادرها و خواهرهايش هم با او بدرفتاري مي‌کردند و مي‌گفتند: «الهي گربه بگيردت بدترکيب!»
مادرش هم مي‌گفت: «کاشکي آن دور دورها بودي و اين‌جا پيدايت نمي‌شد.» اردک‌ها گازش مي‌گرفتند و مرغ‌ها به او نوک مي‌زدند و دختري که به حيوان‌ها غذا مي‌داد با لگد، پسش مي‌زد.
اين بود که جوجه اردک دويد و از روي پرچين پرواز کرد. پرندگان کوچک او را که ديدند از ترس به هوا پريدند.
اردک بيچاره فکر کرد: «حتماً از اين‌که من خيلي زشتم، ترسيدند.»
اين بود که چشم‌هايش را بست و به پروازش ادامه داد تا به مردابِ بزرگي رسيد که اردک‌هاي وحشي در آن‌ زندگي مي‌کردند. اردک که احساسِ خستگي و بيچارگي مي‌کرد، شب را همان‌جا ماند.
صبح روز بعد اردک‌هاي وحشي پرواز کردند و به رفيق جديدشان خيره شدند.
جوجه اردک رويش را به اين‌طرف و آن‌طرف گرداند، و به آن‌ها سلام کرد. اردک‌هاي وحشي پرسيدند: «تو ديگر چه حيواني هستي؟ چه‌قدر زشتي! البته اگر نخواهي با يکي از افراد خانواده‌ي ما ازدواج کني، مهم نيست!»
امّا اردک بيچاره اصلاً به ازدواج فکر نمي‌کرد. فقط مي‌خواست بگذارند بين علف‌زارها بماند و کمي از آبِ مرداب بنوشد.
اردک دو روزي را در آن‌جا گذراند، بعد دو تا غاز وحشي يا در حقيقت دو غاز نر وحشي به‌سراغش آمدند. چند وقتي بيش‌تر نبود که آن‌ها از تخم درآمده بودند. به همين دليل هم پررو بودند. غازها گفتند: «رفيق، تو آن‌قدر زشتي که ما حسابي شيفته‌ات شديم! مي‌آيي مثل ما پرنده‌ي مهاجر بشوي؟ يک مرداب ديگر هم همين نزديکي‌هاست. چندتايي غاز وحشي دلربا- بانواني جوان و دوست‌داشتني- که مي‌توانند کواک‌کواک کنند، آن‌جا هستند. تو آن‌قدر زشت هستي که مي‌تواني بختت را با آن‌ها امتحان کني!»
درست در همين موقع صداي تَق‌تَق تفنگ‌هايي به گوش رسيد و هر دو غاز وحشي بين ني‌ها افتادند و مردند، و آب از خون‌شان قرمز شد. تفنگ‌ها تَق‌تَق مي‌کردند و پرندگان دسته دسته از ني‌زارها به هوا پر مي‌کشيدند و گلوله‌ها از ميان‌شان مي‌گذشتند.
دسته‌ي بزرگ شکارچيان در آن اطراف بودند. آن‌ها دور مرداب مخفي شده بودند و حتّي چندتايي از آن‌ها روي شاخه‌هاي درختاني که مشرف بر آب بود، نشسته بودند. دودي آبي‌رنگ مثل ابر از ميان درخت‌هاي تيره به هوا مي‌رفت و روي آبگير پخش مي‌شد.
سگ‌هاي آبي شلپ‌شلپ در مرداب مي‌گشتند و بورياها و ني‌ها هر طرف زير پاي‌هاي‌شان خم مي‌شدند، و اين اردک بيچاره را به وحشت انداخته بود. اردک سرش را چرخاند تا زير بالش بگذارد و درست در همين موقع سگي قوي‌هيکل و ترسناک در کنارش ظاهر شد. زبان سگ از دهانش بيرون آمده و آويزان بود، و چشم‌هاي شرورش برق مي‌زدند. سگ در نزديکي اردک، دهان گنده‌اش را باز کرد و دندان‌هاي تيزش را نشان داد امّا بدون اين‌که به اردک کاري داشته باشد، شلپ‌شلپ به راهش ادامه داد و رفت.
اردک نفس راحتي کشيد و گفت: «آه خدا را شکر! آن‌قدر زشتم که حتّي سگ هم مرا به دندان نمي‌گيرد!»
گلوله‌ها بين علف‌ها سوت مي‌کشيدند و هوا را مي‌شکافتند و اردک از جايش تکان نمي‌خورد.
ديروقت بود که دوباره همه‌جا ساکت شد، امّا حتّي آن‌موقع هم اردک بيچاره جرئت نداشت از جايش بلند شود. چند ساعت ديگر صبر کرد و بعد نگاهي به اطرافش انداخت و با سرعت تمام از مرداب دور شد. دوان دوان از زمين‌هاي مزرعه و علف‌زارها گذشت. باد آن‌قدر شديد بود که اردک به سختي پيش مي‌رفت.
نزديکي‌هاي شب بود که به کلبه‌اي فقيرانه در يک روستا رسيد. آلونک آن‌قدر توسري خورده بود که اردک نمي‌دانست به کجا پناه ببرد. به همين دليل هم سرپا مانده بود. باد در اطراف اردک به شدّت زوزه مي‌کشيد و او براي اين‌که در برابرش مقاومت کند، مجبور شد روي دُمش بنشيند، امّا باد تند و تندتر مي‌شد. ناگهان اردک ديد که يکي از لولاهاي درِ کلبه کنده شده و در آن‌قدر کج آويزان شده است که او مي‌تواند از شکاف آن به درون خانه بخزد. از همين راه، توي کلبه رفت. در کلبه پيرزني با گربه و مرغش زندگي مي‌کرد. گربه که پيرزن به او مي‌گفت "پسرکم"، مي‌توانست به کمرش قوس بدهد و فِرفِر کند. اگر کسي برعکس روي موهاي تنش دست مي‌کشيد مي توانست جرقه‌هاي الکتريکي توليد کند. پاهاي مرغ هم کوچولو و کوتاه بود. به همين دليل پيرزن "پاکوتاه" صدايش مي‌زد. مرغ، تخم‌هاي خوبي مي‌گذاشت و پيرزن خيلي دوستش داشت، طوري‌که انگار بچّه‌ي خودش بود.
صبح روز بعد آن‌ها فوري اردک عجيب و غريب را پيدا کردند. گربه فِرفِر و مرغ قُدقُد کرد.
پيرزن گفت: «اين ديگه چيه؟!» و دوروبرش را نگاه کرد امّا چشم‌هايش درست نمي‌ديدند.
فکر کرد جوجه اردک، اردک چاقي است که فرار کرده است. گفت: «چه کشف بزرگي! اگر نر نباشد از اين به بعد تخم اردک هم داريم. بايد اين را بفهمم.»
اين بود که سه هفته‌اي اردک را امتحان کرد، امّا از تخم اردک، خبري نشد. در آن کلبه، گربه ارباب بود و مرغ، کدبانو. آن‌ها هميشه موقع حرف زدن مي‌گفتند: «ما و دنيا». چون فکر مي‌کردند آن‌ها نصف دنيا- البته نصفه‌ي بهترش- هستند.
به نظر اردک مي‌شد درباره‌ي هر موضوعي دو عقيده وجود داشته باشد، امّا گربه به اين حرف‌ها گوش نمي‌داد.
مرغ مي‌پرسيد: «تو مي‌تواني تخم بگذاري؟»
اردک مي‌گفت: «نه».
- پس لطفاً حرف نزن!
و گربه مي‌پرسيد: «مي‌تواني به کمرت قوس بدهي، فِرفِر کني و جرقه توليد کني؟»
و اردک مي‌گفت: «نه».
- پس بهتر است وقتي چند تا عاقل دارند صحبت مي‌کنند، اظهار عقيده نکني!
جوجه اردک هم گوشه‌اي مي‌نشست و اَخم مي‌کرد. کم‌کم به فکر هواي تازه و نور آفتاب افتاد. بعد شوق شنا کردن که قابل توصيف نبود، تمامِ وجودش را پر کرد.
بالاخره طاقت نياورد و اشتياقش را با مرغ در ميان گذاشت.
مرغ گفت: «تو چه فکري به سرت زده؟! حتماً چون بيکاري اين هوس‌هاي احمقانه به دلت افتاده. اگر چندتا تخم بگذاري يا فرفر کني، اين فکرها از سرت مي‌افتد!»
اردک گفت: «امّا شنا کردن روي آب خيلي کيف دارد. وقتي شيرجه مي‌روي ته آب و حس مي‌کني که آب بالاي سرت را پوشانده، خيلي لذّت دارد.»
مرغ گفت: «تفريح خوبي است. به‌نظرم تو عقلت را از دست داده‌اي! از گربه بپرس. او داناترين حيواني است که من مي‌شناسم. از او بپرس که آيا دوست دارد روي آب شنا کند يا زير آب شيرجه برود. من از خودم حرف نمي‌زنم، امّا از پيرزن کدبانوي ما بپرس. دراين دنيا هيچ‌کس از او داناتر نيست. فکر مي‌کني او اصلاً علاقه‌اي به شنا کردن روي آب يا شيرجه رفتن زير آب داشته باشد؟»
اردک گفت: «شما حرف مرا نمي‌فهميد.»
- خب اگر ما نمي‌فهميم پس کي مي‌فهمد؟ حالا من هيچ، امّا فکر نمي‌کنم تو خودت را باهوش‌تر از گربه يا پيرزن بداني. خودت را گول نزن بچّه. تو بايد به‌خاطر کارهايي که ما برايت کرديم از ستاره‌ي بختت ممنون هم باشي. آيا تو در اين اتاق گرم و نرم زندگي نکرده‌اي؟ آيا چيزي در اين‌جا ياد نگرفته‌اي؟ تو ناداني و هم‌نشيني با نادان هيچ لذّتي ندارد. باور کن من خوبي تو را مي‌خواهم. من دارم حقيقت تلخي را به تو مي‌گويم و مطمئن‌ترين راه براي اين‌که آدم دوستش را بشناسد، همين است. تو فقط بايد دست به کار شوي و چند تا تخم بگذاري يا فرفر کردن يا جرقه درست کردن را ياد بگيري.
جوجه اردک گفت: «ولي به‌جاي اين‌ کارها من به درون دنياي پهناور مي‌روم.»
مرغ گفت: «آه! باشه، پس هر جوري شده برو.»
اردک بيرون آمد و روي آب شنا کرد و به زير آب شيرجه رفت، امّا چون زشت بود همه‌ي حيوانات با بدبيني نگاهش مي‌کردند.
پاييز از راه رسيد و برگ درخت‌هاي جنگل، زرد و قهوه‌اي شد. باد، برگ‌ها را در ميان مي‌گرفت و آن‌ها رقص کنان به زمين مي‌افتادند. هوا خيلي سرد بود و ابرهاي سرگردان، از بار برف و تگرگ سنگين‌ شده بودند. کلاغي روي پرچين ايستاده بود و از سرما قارقار مي‌کرد. هر کس فقط به کلاغ فکر هم مي‌کرد از سرما مي‌لرزيد! معلوم است که اردک بيچاره هم در وضع بدي بود.
يک روز عصر که خورشيد تازه داشت در آسمانِ باشکوهِ زمستان، غروب مي‌کرد، دسته‌اي پرنده‌ي بزرگ و زيبا از ميان علف‌زارها درآمدند. اردک تا آن‌موقع پرنده‌هايي به آن قشنگي نديده بود. گردن‌هايي بلند و موج‌دار داشتند و سفيدي رنگ‌شان چشم را خيره مي‌کرد. آن‌ها قو بودند. به‌طور عجيبي جيغ مي‌کشيدند. بال‌هاي باشکوه و پهن‌شان را باز کرده و در حال کوچ از مناطق سرد به سرزمين‌هاي گرم و دريا بودند. قوها آن‌قدر اوج گرفته بودند که اردک کوچولوي زشت خيلي به زحمت افتاده بود. مثل چرخ، تند و تند در آب دور خودش مي‌گشت و مي‌گشت و به‌دنبال آن‌ها گردنش را در هوا دراز مي‌کرد. بعد جيغ گوشخراش و عجيبي کشيد که خودش هم ترسيد. آه! نمي‌توانست آن پرنده‌هاي زيبا و خوشبخت را فراموش کند. همين که از چشمش پنهان شدند به ته آب شيرجه رفت و وقتي دوباره بالا آمد، از خود بي‌خود شده بود. نمي‌دانست آن پرنده‌ها چه بودند و يا به کجا پرواز کردند، با اين‌حال بيش‌تر از هر موجودي، شيفته‌ي آن‌ها شده بود. البته اصلاً به‌ آن‌ها حسودي‌اش نمي‌شد. چه‌طور مي‌توانست حتّي آرزوي آن زيبايي شگفت‌انگيز را به سرش راه بدهد؟ اگر فقط اردک‌ها وجودش را در ميان خودشان تحمّل مي‌کردند خيلي هم ممنون مي‌شد!
زمستان خيلي سردي بود. اردک براي اين‌که در آب يخ نزند، مجبور بود به اين‌طرف و آن‌طرف شنا کند. امّا جايي که او در آن شنا مي‌کرد، هر شب بيش‌تر يخ مي‌زد و تنگ و تنگ‌تر مي‌شد. بعد، آب چنان يخ زد که سطح آن شکاف برداشت. اردک براي اين‌که بين يخ‌ها نماند مجبور بود دائم از پاهايش استفاده کند. بالاخره آن‌قدر خسته شد که ديگر نتوانست حرکت کند و به‌سرعت يخ زد.
روز بعد، صبح زود دهقاني که از آن‌جا مي‌گذشت او را ديد. به‌طرف يخ‌ها رفت و با پوتين‌هاي سنگينش آن‌ها را شکست و سوراخي در آن درست کرد و اردک را بيرون کشيد و به خانه، پيش زنش برد.
اردک به زودي دوباره جان گرفت. بچّه‌ها مي‌خواستند با او بازي کنند، امّا اردک فکر کرد مي‌خواهند اذيتش کنند. اين‌ شد که از ترس توي ظرف شير پريد و شير از ظرف بيرون ريخت و همه‌جاي اتاق پخش شد. زن جيغ کشيد و از ترس، دست‌هايش را جلوي صورتش گرفت. اردک پر زد و توي خمره‌ي کره افتاد. از آن‌جا هم توي تغار آرد پريد و دوباره بيرون آمد. حدس بزنيد که در اين موقع چه شکلي شده بود! زن جيغ کشيد و سعي کرد با انبر او را بزند. بچّه‌ها روي هم‌ديگر مي‌افتادند و جيغ مي‌زدند و مي‌خنديدند و سعي مي‌کردند او را بگيرند، امّا از بخت خوش او در باز بود. اردک هم پروازکنان از در بيرون زد و بين بوته‌زارها و روي برقي که تازه به زمين نشسته بود پريد و همان‌جا از خستگي دراز کشيد.
شرحِ تمام محروميت‌ها و بدبختي‌هاي اردک در آن زمستان سخت، خيلي غم‌انگيز است. وقتي خورشيد گرمابخش دوباره شروع به درخشيدن کرد اردک در جايي بين ني‌زارهاي مرداب دراز کشيده بود. بهار زيبا از راه رسيده بود و چکاوک‌ها آواز مي‌خواندند.
ناگهان اردک بال‌هايش را باز کرد و با نيروي زيادي که قبلاً نداشت بال زد. بال‌ها او را با قدرت تمام به آسمان بردند. قبل از اين‌که اردک بداند کجاست، ديد در پارک بزرگي است که آن‌جا درخت‌هاي سيب شکوفه داده‌اند. شاخه‌هاي بلند ياس بر بالاي لب درياچه که دندانه دندانه بود آويزان بودند و هوا را خوشبو کرده بودند. آه، تازگي بهار چه‌قدر لذّت‌بخش بود!
اردک درست در پيش رويش سه قوي سفيد و زيبا را ديد که از طرف چمن‌زار به سوي او مي‌آيند. پرهاي‌شان خش‌خش مي‌کرد و آن‌ها به نرمي روي آب شنا مي‌کردند. جوجه اردک آن پرنده‌هاي باشکوه را به‌جا آورد و غم و افسردگي عجيبي وجودش را پر کرد. گفت: «من پر مي‌کشم و پيش آن‌ها، آن پرنده‌هاي باعظمت مي‌روم و آن‌ها به‌خاطر اين‌که خيلي زشتم و جسارت کرده و به آن‌ها نزديک شده‌ام، مرا ريز ريز مي‌کنند. امّا مهم نيست. بهتر است به‌جاي اين‌که اردک‌ها مرا گاز بگيرند و مرغ‌ها نوکم بزنند و دخترهايي که به پرنده‌ها غذا مي‌دهند پَسَم بزنند، يا در زمستان آن‌همه بدبختي بکشم، آن‌ها مرا بکُشند.»
اين بود که پرواز‌کنان به درون آب پريد و شناکنان به‌‌طرف قوهاي باشکوه رفت. آن‌ها هم او را ديدند و بال‌هاي‌شان را به هم زدند و به‌سرعت به‌طرفش آمدند. حيوان بيچاره گفت: «آه مرا بکشيد! مرا بکشيد!» و سرش را به‌طرف آب خم کرد و منتظر مرگ شد، امّا چه تصوير عجيبي از او در آبِ شفاف افتاده بود!
حيوان شکل خودش را در آب ديد، امّا ديگر آن پرنده‌ي خاکستري تيره و بي‌قواره نبود. ديگر زشت و بدترکيب نبود، بلکه خودش هم يک قو بود. اگر پرنده‌اي از تخم قو بيرون آيد اصلاً مهم نيست که بين اردک‌ها به دنيا بيايد.
حالا از تمام بدبختي‌ها و رنج‌هايي که کشيده بود احساس خوشحالي مي‌کرد. بهتر مي‌توانست قدر خوشبختي و آن‌همه زيبايي را که به او خوشامد مي‌گفت بداند. قوهاي بزرگ شناکنان دور او مي‌گشتند و با منقارهاي‌شان او را نوازش مي‌کردند.
چند کودک با ذرت بو داده و چند تکه نان به پارک آمدند و آن‌ها را در آب انداختند. آن‌که از همه کوچک‌تر بود داد زد: «يک قوي جديد!» و بچّه‌هاي ديگر هم با خوشحالي داد زدند: «آره، يک قوي جديد آمده.»
بچّه‌ها دست زدند و با رقص و جست‌وخيز به‌دنبال پدر و مادرشان دويدند. بچّه‌ها نان در آب مي‌انداختند و مي‌گفتند که اين يکي از بقيه‌ي قوها قشنگ‌تر است، کوچک و خوشگل است. قوهاي پير هم سرشان را جلوي او خم مي‌کردند و به او احترام مي‌گذاشتند.
قو خيلي خجالت کشيد و سرش را زير بالَش قايم کرد. نمي‌دانست به چه فکر کند. خيلي خوشحال بود، امّا اصلاً مغرور نبود. چون خوش‌قلب‌ها هيچ‌وقت مغرور نمي‌شوند. يادش مي‌آمد که چه‌طور تحقير و دنبالش مي‌کردند. امّا حالا مي‌شنيد که همه مي‌گويند او زيباترين پرنده است. درخت ياس شاخه‌هايش را درست پيش روي او در آب خم کرده بود. نور درخشان آفتاب، گرم و نشاط‌‌‌ بخش بود. قو بال‌هايش را به هم ماليد و سر و گردن نازکش را بالا گرفت و با قلبي شاد گفت: «آه! وقتي جوجه اردک زشتي بودم هيچ‌وقت حتّي خوابِ اين‌همه خوشبختي را نمي‌ديدم.»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.