داستان يک مادر

مادر کنار بچّه‌ي کوچکش نشست: خيلي غصه مي‌خورد. مي‌ترسيد بچّه‌اش بميرد. رنگ از صورت کوچولوي کودک پريده و چشم‌هايش بسته بود. نفس‌نفس مي‌زد. گاهي آن‌قدر عميق نفس مي‌کشيد که انگار دارد آه مي‌کشد، و
چهارشنبه، 21 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
داستان يک مادر
 داستان يک مادر

نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
 
مادر کنار بچّه‌ي کوچکش نشست: خيلي غصه مي‌خورد. مي‌ترسيد بچّه‌اش بميرد. رنگ از صورت کوچولوي کودک پريده و چشم‌هايش بسته بود. نفس‌نفس مي‌زد. گاهي آن‌قدر عميق نفس مي‌کشيد که انگار دارد آه مي‌کشد، و بعد مادرش با نگراني بيش‌تري به کوچولويش نگاه مي‌کرد.
در اين هنگام کسي در زد و پيرمرد فقيري وارد خانه شد. پيرمرد براي اين‌که گرمش شود شولاي بزرگي مثل پارچه‌ي دور اسب‌‌ها، دور خودش پيچيده بود. واقعاً هم به آن احتياج داشت، چون زمستانِ سردي بود و بيرون روي همه‌چيز را برف و يخ پوشانده بود. هوا آن‌قدر سوز داشت که روي صورت آدم تيغ مي‌کشيد.
وقتي پيرمرد از سرما مي‌لرزيد بچّه لحظه‌اي آرام گرفت. مادر رفت و کمي نوشيدني براي پيرمرد در ظرف کوچکي ريخت و روي اجاق بخاري ديواري گذاشت تا گرم شود. پيرمرد نشست و گهواره را تکان داد. مادر کنار پيرمرد روي صندلي کهنه‌اش نشست و به کودک بيمارش که به زور نفس مي‌کشيد نگاه کرد و دست کوچکش را در دست گرفت.
از پيرمرد پرسيد: «فکر مي‌کنيد من اين دست را در دستم بگيرم؟‌ يعني خداي مهربان آن را از من نمي‌‌‌‌‌گيرد؟»
پيرمرد که همان مرگ بود، سرش را جور عجيبي تکان داد، طوري‌که معني‌اش هم بله و هم نه بود. مادر سرش را پايين انداخت و اشک بر گونه‌هايش جاري شد بعد سرش سنگين شد چون سه شب و سه روز بود که چشم روي هم نگذاشته بود، امّا فقط براي يک دقيقه خوابش برد. بعد، از خواب پريد و از سرما لرزيد.
از خودش پرسيد: «چه بود؟» و دوروبرش را نگاه کرد. پيرمرد رفته بود و بچّه‌اش هم نبود! پيرمرد بچّه‌اش را برده بود. ساعت قديمي گوشه‌ي اتاق، وِزوز و وِرور مي‌کرد، ساعت مثل وزنه‌ي سربي سنگين تالاپي کف اتاق پرت شد و از نفس افتاد.
مادر گريه‌کنان از خانه بيرون دويد.
روي برف زني سياه‌پوش با لباس‌هايي بلند نشسته بود. گفت: «مرگ در اتاقت کنارت نشسته بود. ديدمش که داشت با بچّه‌ات تندي مي‌رفت. از باد هم تندتر مي‌رفت. چيزي را هم که برده ديگر هيچ‌وقت برنمي‌گرداند.»
مادر گفت: «فقط بگو از کدام طرف رفت. فقط راه را نشان بده خودم پيدايش مي‌کنم.»
زن سياه‌پوش گفت: «من او را خوب مي‌شناسم، امّا قبل از اين‌که بگويم از کدام طرف رفت تو بايد همه‌ي آوازهايي را که براي بچّه‌ات مي‌خواني برايم بخواني. من عاشق آن آوازها هستم. البته قبلاً همه‌ي آن‌ها را شنيده‌ام. من شب هستم و وقتي آن آوازها را مي‌خواندي اشک‌هايت را مي‌ديدم.»
مادر گفت: «مي‌خوانم، همه را برايت مي‌خوانم، امّا بگذار بروم. شايد به او برسم و بچّه‌ام را پيدا کنم.»
امّا شب لال و بي‌حرکت نشسته بود. اين بود که مادر با بي‌تابي دست‌هايش را به هم فشرد و آواز خواند و گريه کرد. هرچه بيش‌تر مي‌خواند، بيش‌تر گريه مي‌کرد. بعد، شب گفت: «طرف راستت را بگير و برو توي جنگل کاج تاريک، چون ديدم مرگ با بچّه‌ات از آن راه رفت.»
در اعماق جنگل يک دو راهي بود امّا مادر نمي‌دانست از کدام طرف برود. در آن‌جا يک درختچه‌ي آلوي جنگلي بود. روي شاخه‌هايش نه برگي بود و نه شکوفه‌اي، چون زمستانِ سردي بود و از شاخه‌هاي درختچه قنديل آويزان بود.
مادر از درختچه پرسيد: «مرگ را با يک بچّه نديدي از اين‌طرف‌ها رد شود؟»
درختچه گفت:‌ «چرا، ديدم، امّا تا مرا با سينه‌ات گرم نکني، نمي‌گويم از کدام طرف رفت. من دارم اين‌جا از سرما يخ مي‌زنم و مي‌ميرم.»
مادر درختچه را تنگ به سينه‌اش فشرد تا خوب گرم شود. خارهاي درختچه در تنش فرو رفتند و خونِ زيادي از سينه‌اش بيرون زد. امّا از شاخه‌هاي درختچه برگ‌هاي سبز و تازه‌اي روييد و درختچه در شبِ زمستاني و تاريک شکوفه داد. آري، قلب مادرِ دل‌شکسته، اين‌قدر گرم است. بعد درختچه به مادر گفت که از کدام طرف برود.
کمي‌ بعد، مادر به درياچه‌اي رسيد که در آن کشتي و قايقي نبود. روي درياچه نه به‌طور کامل يخ بسته بود و نه کامل رو باز بود. براي همين مادر نه مي‌توانست از روي يخ‌ها عبور کند و نه اين‌که به آب بزند و از درياچه بگذرد. امّا او بايد براي پيدا کردن بچّه‌اش هر طوري بود از درياچه مي‌گذشت. روي زمين دراز کشيد تا آب درياچه را بنوشد. البته محال است کسي بتواند اين کار را بکند امّا مادر دل‌شکسته فکر کرد شايد معجزه‌اي اتّفاق بيفتد.
درياچه گفت: «محال است بتواني. ولي بيا با هم معامله‌اي کنيم. من عاشق مرواريدم. چشم‌هاي تو هم شفاف‌ترين مرواريد‌هايي هستند که تا حالا ديده‌ام. اگر گريه کني و آن‌ها را در من بيندازي، تو را به گلخانه‌ي بزرگي مي‌برم که مرگ در آن زندگي مي‌کند و درخت مي‌کارد و گل پرورش مي‌دهد. هر کدام از گياهان گلخانه زندگي يک آدم است.»
مادر غم‌ديده گفت: «آه، بايد چه چيز‌هايي به‌خاطر بچّه‌ام از دست بدهم!»
بعد باز هم گريه کرد و چشم‌هايش در درياچه افتاد و به اعماق آن رفت و تبديل به دو مرواريد قيمتي شد. درياچه هم او را بلند کرد و مثل اين‌که روي تاب نشسته باشد به ساحلِ آن‌سوي درياچه برد، جايي‌که در آن خانه‌اي عجيب ديده مي‌شد که کيلومترها مساحت داشت. خانه طوري بود که کسي نمي‌توانست بگويد که کوهستاني با غارها و جنگل‌هاي زياد است يا يک بنا، امّا مادر بيچاره اصلاً نمي‌توانست ببيند چون از شدّت گريه چشم‌هايش درآمده بودند.
پرسيد: «حالا مرگ را که با بچّه‌ي کوچکم فرار کرده کجا پيدا کنم؟»
پيرزني سپيد مو که داشت در گلخانه‌ي مرگ مي‌گشت و از آن مواظبت مي‌کرد گفت:‌ «مرگ هنوز نيامده، امّا تو چه‌طوري آمدي اين‌جا؟ کي کمکت کرد؟»
مادر جواب داد: «خداي مهربان کمکم کرد. خداوند مهربان است، شما هم مهربانيد. بچّه‌ي کوچولويم کجاست؟»
پيرزن گفت: «نمي‌دانم. تازه تو هم نمي‌تواني ببيني. امشب خيلي از درخت‌ها و گل‌ها خشک و پژمرده شده‌اند. مرگ هم به‌زودي مي‌آيد و آن‌ها را در مي‌آورد تا نشا کند. مي‌داني که همه‌ي آدم‌ها يک درخت يا گل زندگي دارند. آن‌ّ‌ّ‌ها هم مثل گياهان ديگر هستند فقط قلب‌شان مي‌تپد. قلبِ بچّه‌ها هم مي‌تپد. فکر کن، شايد بتواني تپش قلبِ بچّه‌ات را تشخيص بدهي. امّا اگر من به تو بگويم چه کار بايد بکني، در عوض به من چه مي‌دهي؟»
مادر غم ديده گفت: «من ديگر چيزي ندارم که به تو بدهم، امّا حاضرم به‌خاطرت تا آن سر دنيا هم بروم.»
پيرزن گفت: «من آن‌جا کاري ندارم، امّا مي‌تواني موهاي مشکي و بلندت را به من بدهي. موهايت خيلي قشنگند و من از آن‌ها خوشم مي‌آيد. مي‌تواني به‌جايش موهاي سپيد مرا بگيري.»
مادر پرسيد: «چيز ديگري نمي‌خواهي؟ با کمال ميل مي‌دهم.» و موهاي زيبايش را به پيرزن داد و به‌جايش موهاي سپيد او را گرفت.
بعد با هم به گلخانه‌ي بزرگ مرگ رفتند، جايي‌که گل‌ها و درخت‌ها طور عجيبي درهم تنيده بودند. آن‌جا سنبل‌هاي قشنگ زير جام گل‌ها روييده بود. بعضي از گياهان کاملاً شاداب و سرزنده و بعضي قدري پژمرده بودند، چون مارهاي آبي دورشان پيچيده و خرچنگ‌هاي سياه و سفت و به ساقه‌هاي‌شان چسبيده بودند. آن‌جا درخت‌هاي نخل باشکوه، بلوط، بارهنگ، جعفري و آويشن‌هاي شاداب هم بود. هر درخت يا گلي اسمي‌ داشت و هر کدام زندگي آدمي بود؛ آدم‌هايي که هنوز زنده بودند و هر کدام در يک جاي دنيا زندگي مي‌کردند؛ يکي در چين زندگي مي‌کرد و ديگري در گرين‌لَند. در آن‌جا درخت‌هاي بزرگي هم بودند که ريشه‌ي آن‌ها در گلدان‌هايي کوچک بود. براي همين درخت‌ها خيلي به هم فشرده بودند و کم مانده بود گلدان‌هاي‌شان بترکند. گل‌هاي کوچولو و کم‌بنيه هم زياد بودند که آن‌ها را در زمين‌هاي حاصلخيز کاشته بودند. دوروبر گل‌ها را خزه‌هايي گرفته بودند که از آن‌ها مواظبت و مراقبت مي‌کردند. مادر غصه‌دار روي همه‌ي نهال‌هاي کوچک خم شد و به قلب انسانيِ آن‌ها گوش کرد و بعد صداي قلب بچّه‌ي کوچکش را بينِ ميليون‌ها نهال شناخت.
داد زد: «خودش است!» و دستش را به‌طرف گل زعفران دراز کرد که کاملاً بي‌رنگ و رو و بي‌حال و خميده بود.
پيرزن گفت: «به گل دست نزن! همين‌جا باش و وقتي مرگ آمد- چون هر لحظه ممکن است سر برسد- نگذار اين نهال را از زمين درآورد. تهديدش کن که اگر اين کار را بکند، تو هم گياهان ديگر را از زمين بيرون مي‌کشي. او هم مي‌ترسد، چون او بايد براي تک‌تک آن‌ها حساب پس بدهد. تا وقتي خدا به او فرمان نداده نبايد هيچ‌کدام از جاي‌شان دربيايند.»
ناگهان هواي بسيار سردي در گلخانه شروع به وزيدن کرد و مادر نابينا حس کرد که مرگ از راه رسيده است.
مرگ گفت:‌ «چه‌طوري اين‌جا را پيدا کردي؟! چه طوري زودتر از من اين‌جا رسيدي؟»
مادر گفت: «من مادر هستم.»
مرگ دست بلندش را به‌طرف گل کوچک و بي‌حال دراز کرد امّا مادر دست‌هايش را دور گل حلقه کرد و آن را محکم نگه داشت. در آن‌حال با نگراني زياد مراقب گل بود تا مبادا دست مرگ به يکي از برگ‌هاي آن برسد. امّا نفس سرد مرگ به دست‌هاي او خورد و مادر احساس کرد که آن نفس سردتر از سوز سرماست، براي همين، دست‌هايش بي‌حس شدند و افتادند.
مرگ گفت: «تو در برابر من هيچ کاري نمي‌تواني بکني.»
مادر گفت: «امّا خداي مهربان مي‌تواند.»
مرگ گفت: «من فقط فرمان خدا را اجرا مي‌کنم. من باغبان او هستم. من همه‌ي درخت‌ها و گل‌هاي او را درمي‌آورم و در باغ‌هاي بزرگ بهشت و ملک ناشناخته‌ي او نشا مي‌کنم. امّا به تو نمي‌گويم که آن‌ها آن‌جا چه‌طور شکوفا مي‌شوند و آن‌جا چه جور جايي است.»
مادر التماس و گريه کرد. گفت: «بچّه‌ام را به من پس بده.» بعد ناگهان شاخه‌هاي دو گل زيبا را با دو دست چسبيد و رو به مرگ فرياد زد: «من هم همه‌ي گل‌هايت را از جا مي‌کنم. چون ديگر حسابي نااميد هستم.»
مرگ گفت: «به‌ آن‌ها دست نزن! تو مي‌گويي که خيلي غصه‌ داري ولي حالا مي‌خواهي مادر ديگري را هم مثل خودت غصه‌دار کني؟!»
مادر بيچاره گفت:‌ «يک مادر ديگر؟» و گل‌ها را ول کرد.
مرگ گفت: «بيا چشم‌هايت را بگير. من آن‌ّ‌ها را از درياچه صيد کردم. توي درياچه واقعاً برق مي‌زدند. البته نمي‌دانستم آن‌ها چشم‌هاي تو هستند. بگيرشان، شفاف‌تر از قبل شده‌اند. بگير و بعدش خوب توي چاه عميق بغل دستت را نگاه کن. من اسم گل‌هايي را که تو مي‌خواستي از جا درشان بياوري مي‌گويم تا خودت ببيني که چه گل‌هايي را مي‌خواستي ناکام و نابود کني.»
مادر خوب آب توي چاه را نگاه کرد و از اين‌که ديد چگونه يکي از گل‌ها در جهان خوشبخت است و تا چه حد باعث شادي و خوشحالي اطرافيانش شده است خوشحال شد. بعد زندگي گل ديگري را در آبِ ته چاه تماشا کرد. زندگي گل ديگري سراسر غم و غصه و فقر و بدبختي و مصيبت بود.
مرگ گفت: «هر دو هم خواست خداست.»
مادر پرسيد: «کدام گل، گلِ خوشبختي و کدام گل، گل بدبختي است؟»
مرگ گفت: «اين را نمي‌توانم بگويم، ولي همين‌ قدر مي‌گويم که يکي از آن‌ها گل زندگي بچّه‌ي توست. تو سرنوشت بچّه‌ات را ديدي، آينده‌ي بچّه‌ي خودت را.»
مادر از ترس جيغ بلندي کشيد.
پرسيد: «گل بچّه‌ي من کدام يکي است؟‌ بگو! بچّه‌ي معصوم مرا خلاص کن! بچّه‌ي مرا از بدبختي‌ها نجات بده! اصلاً بهتر است او را ببري. بچّه‌ام را ببر به مِلک خدا! به اشک‌ها و التماس‌هاي من اهميت نده! به کارهايي که من تا به حال کرده‌ام اهميتي نده!»
مرگ گفت: «منظورت را نمي‌فهمم. بالاخره مي‌خواهي بچّه‌ات را پس بگيري يا ببرمش به جايي که نمي‌شناسي؟‌»
مادر از بي‌تابي دست‌هايش را به هم فشرد. بعد زانو زد و با خداي مهربان راز و نياز کرد. گفت: «وقتي من برخلافِ خواسته‌ي تو دعا مي‌کنم به حرف‌هايم گوش نده. خواسته‌ي تو هميشه از هر چيزي بهتر است! به حرف‌هايم گوش نده! به حرف‌هايم گوش نده!» و سرش را روي سينه‌اش پايين آورد.
آن‌گاه مرگ با کودک او به سرزمين ناشناخته رفت.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.