آن‌چه مي‌شود خلق کرد

روزي روزگاري، مرد جواني بود که مطالعه مي‌کرد تا داستان‌نويس شود. مرد مي‌خواست تا عيد پاک آن سال داستان‌نويس شود و زن بگيرد و با داستان‌نويسي زندگي کند. مرد مي‌دانست که براي اين‌ کار حتماً بايد
پنجشنبه، 22 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آن‌چه مي‌شود خلق کرد
 آن‌چه مي‌شود خلق کرد

نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
 
روزي روزگاري، مرد جواني بود که مطالعه مي‌کرد تا داستان‌نويس (1) شود. مرد مي‌خواست تا عيد پاک آن سال داستان‌نويس شود و زن بگيرد و با داستان‌نويسي زندگي کند. مرد مي‌دانست که براي اين‌ کار حتماً بايد چيزي خلق کرد امّا نمي‌توانست چنين کند. آخر او خيلي دير به دنيا آمده بود و قبل از اين‌که به دنيا بيايد ديگران درباره‌ي همه‌چيز نوشته و گفته بودند.
با خودش گفت: «خوش به حال آن‌ها که هزار سال پيش به دنيا آمدند، چون خيلي راحت مي‌توانستند جاودانه بشوند. حتّي آن‌هايي که صد سال پيش به دنيا آمدند شانس آوردند؛ چون آن‌موقع هنوز مي‌شد راجع به چيزي نوشت. امّا حالا ديگر درباره‌ي همه چيز دنيا داستان نوشته‌اند. من راجع به چي مي‌توانم داستان بنويسم؟»
و بعد آن‌قدر مطالعه کرد که مريض و بينوا شد! ديگر از دست هيچ پزشکي کاري براي او برنمي‌آمد، امّا شايد زن دانا مي‌توانست. اين زن در خانه‌ي کوچکي در کنار جادّه و در نزديکي دروازه زندگي مي‌کرد. دروازه را هر روز باز مي‌کرد تا اسب‌سوارها و گاريچي‌ها از آن رد شوند. البته کارهايي مهم‌تر از باز کردن دروازه از دست او برمي‌آمد. چون اين زن داناتر از پزشکي بود که کالسکه‌اش را مي‌راند و براي اين‌که مقامش حفظ شود ماليات مي‌داد.
مرد جوان گفت: «بايد بروم پيش آن زن.»
خانه‌ي زن دانا، خانه‌اي نُقلي و تميز و مرتب بود. امّا وقتي آدم به آن نگاه مي‌کرد دلش مي‌گرفت، چون نزديک آن گُل و دار و درخت نبود. نزديکِ در کندوي عسلي بود که خيلي فايده داشت. يک کشت‌زار کوچک سيب‌زميني و کرت‌هاي درختچه‌هاي آلوچه هم بود که باز خيلي فايده داشت. درختچه‌ها ميوه داده بودند و اگر کسي قبل از اين‌که آن‌ها دچار سرما‌خوردگي بشوند مي‌خوردشان دهانش جمع مي‌شد.
مرد جوان فکر کرد: «اين چيزي که الان پيش روي من است، تصويري واقعي از زمانِ بي‌داستان ماست.»
و اين حداقل فکر تازه‌اي بود و مثل تکه‌اي طلا مي‌ماند، طلايي که جلوي درِ خانه‌ي زن دانا پيدا کرده بود.
زن دانا گفت:‌ «بنويسش! حتّي تکه‌ي نان هم نان است. من مي‌دانم چرا اين‌جا آمده‌اي. تو نمي‌تواني چيزي خلق کني؛ با وجود اين مي‌خواهي تا عيد پاک داستان‌نويس بشوي.»
مرد جوان گفت: «حالا ديگر زمان قديم نيست. داستان‌نويس‌ها همه‌چيز را نوشته‌اند.»
زن دانا گفت: «نه، در زمان قديم زن‌هاي دانا را مي‌سوزاندند و داستان‌نويس‌‌ها با شکم خالي اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفتند. امّا حالا زمان خوبي است، بهترين دوران است. البته تو درست نگاه نمي‌کني. گوش‌هايت هم تيز نيستند و گمان کنم شب‌ها هم به درگاه خدا دعا نمي‌کني. اين‌جا براي آن‌ها که راهش را بلدند، خيلي چيزها هست که مي‌شود راجع به آن‌ها نوشت و حرف زد. تو مي‌تواني در محصولات زمين، داستاني را بخواني؛ مي‌تواني از آب جاري و آب راکد،‌ داستان بيرون بکشي، امّا بايد بفهمي که چه‌طور اين‌ کار را بکني. بايد ياد بگيري که چه‌طور اشعه‌ي آفتاب را بفهمي. حالا تنها کاري که بايد بکني اين است که عينک مرا به چشمت بزني و اين سمعک را بگذاري توي گوشت و بعد به درگاه خدا دعا کني و از فکر خودت بيرون بيايي.»
امّا اين کار آخري خيلي سخت بود، در حقيقت زن دانا بيش از حد از او توقع داشت.
مرد جوان عينک و سمعک را زد و زن دانا او را به وسط مزرعه‌ي سيب‌زميني برد و سيب‌زميني درشتي در دستش گذاشت. در همين‌موقع صداهايي از توي سيب‌زميني به گوش رسيد. آوازهاي سيب‌زميني، سرگذشت و زندگي روزانه‌ي او را در ده قسمت مي‌گفت. داستان جذابي بود که مي‌شد همه‌ي آن را در ده سطر تعريف کرد.
امّا آوازسيب زميني چه بود؟ سيب‌زميني از خود و خانواده‌اش گفت. گفت که چه‌طوري به اروپا رسيده و وقتي اوّلين بار آن را ديدند، قبل از اين‌که مثل حالا آن را جواهري باارزش‌تر از يک تکه طلا بدانند، چه تصوّر غلطي از سيب‌زميني داشتند.
سيب‌زميني مي‌گفت: «شهرداري‌ها به دستور شاه ما را در شهرهاي مختلف پخش کردند و اعلام کردند که ما چه‌قدر با ارزش هستيم، امّا کسي باور نکرد. حتّي نمي‌دانستند که ما را چه‌طوري بکارند. يک نفر چاله‌اي در زمين کند و يک عالم سيب‌زميني را يکجا، ريخت توي چاله. کس ديگري يک سيب‌زميني اين‌جا و يکي ديگر آن‌جا کاشت و توقع داشت قد بکشد و يک درخت درست و حسابي بشود که با تکان دادن آن سيب‌زميني‌ها روي زمين بريزند! البته سيب‌زميني‌ها رشد کردند و شکوفه و ميوه‌هاي سبز و آبدار دادند ولي همه زرد و خشک شدند و از بين رفتند. با اين وجود هيچ‌کس فکر نمي‌کرد زير خاک نعمتي به نام سيب‌زميني باشد. بله، ما يعني اجداد ما- چون ما همه يکي هستيم- تحمّل کردند و عذاب کشيدند.»
آه واقعاً چه داستاني بود!
زن دانا گفت: «خب، کافي است، حالا به درختچه‌ي آلوچه‌ي جنگلي نگاه کن!»
آلوچه‌ي جنگلي گفت: «چند تا از فاميل‌هاي نزديک ما هم در زادگاه سيب‌زميني‌ها هستند امّا آن‌ها در مناطق بالاتر و در قسمت شمالي آن‌جا زندگي مي‌کنند. اوّلين‌بار چند نفري از نروژ در ميان مه و توفان به‌طرف غرب رفتند و پا به سرزميني ناشناخته گذاشتند. آن‌ها در پشت برف و يخ به گياهان و علف‌زارهاي سبز و درختچه‌هايي که انگورهاي سرمه‌اي داشتند، يعني آلوي جنگلي برخوردند. دانه‌هاي انگور مثل دانه‌هاي ما در اثر سرما رسيده بود. اين بود که اسم آن‌جا را سرزمين آلوچه‌ي جنگلي گذاشتند.»
مرد جوان گفت: «آه چه داستان خيال انگيزي!»
زن دانا گفت: «بله البته! خب حالا با من بيا.» و او را نزديک کندوي عسل برد.
مرد جوان به داخل کندو نگاه کرد. زندگي در کندو چه زندگي پرجنب‌وجوشي بود! زنبورها در همه‌ي راه‌ها بودند و بال مي‌زدند تا هواي تازه در آن کارخانه جريان داشته باشد.
در حقيقت کار آن‌ها اين بود. بعد زنبورهاي عسل از بيرون وارد کندو شدند. زنبورها با پاهاي‌شان سبدهاي کوچولويي آورده بودند، سبدهايي که در آن‌ها گرده‌ي گل بود. آن‌ها گرده‌‌ها را در کندو ريختند. سپس گرده‌ها دسته‌بندي و تبديل به عسل و موم شدند. زنبورها پروازکنان وارد کندو مي‌شدند يا از آن بيرون مي‌رفتند. ملکه‌ي زنبورها هم مي‌خواست پر بکشد و از کندو بيرون بزند که در آن‌صورت بايد همه‌ي زنبورها با او مي‌رفتند ولي هنوز وقتش نشده بود. با وجود اين‌ او مي‌خواست پر بکشد و از کندو بيرون برود. اين بود که زنبورهاي ديگر بال عُلياحضرت را با دندان مي‌کشيدند و او مجبور بود همان‌جا که هست بماند.
زن دانا گفت: «حالا برو روي کَرت و به شاهراه نگاه کن. مي‌تواني مردم را ببيني.»
مرد جوان گفت: «اِ، چه جمعيتي! داستان‌ها همين‌طور پشت سر هم رديف شده‌اند و مي‌چرخند و مي‌چرخند. جلوي چشم‌هايم همه‌چيز در هم و بر هم است، بروم عقب‌تر.»
زن‌ دانا گفت: «نه، يک راست برو جلو، برو توي جمعيت و درست به‌ آن‌ها نگاه کن. گوشي شنوا داشته باش و قلبي حساس، تا حس کني. بعدش خيلي زود مي‌تواني داستاني خلق کني، امّا قبل از رفتن بايد عينک و سمعک مرا پس بدهي.»
زن دانا اين را گفت و سمعک و عينک را گرفت.
مرد جوان گفت: «امّا حالا ديگر حتّي کوچک‌ترين چيزها را هم نمي‌بينم. ديگر هيچ‌چيز نمي‌شنوم.»
زن دانا گفت: «خب پس ديگر نمي‌تواني تا عيد پاک داستان‌نويس بشوي.»
مرد جوان پرسيد: «پس کي داستان‌نويس مي‌شوم؟»
- نه تا عيد پاک و نه تا هفته‌ي پنجاهه (2)! چون ياد نمي‌گيري که چه‌طوري چيزي خلق کني.
- پس چه‌طوري از راه داستان‌نويسي نان دربياورم؟
- تا قبل از سه‌شنبه‌ي اعتراف (3) نمي‌تواني. پس داستان‌نويس‌ها را پيدا کن و آثارشان را از بين ببر. اين‌جوري در واقع آن‌ها را مي‌کشي. آن‌ها را با پررويي بزن! اين‌طوري کيکِ جشنِ قبل از چله‌ي روزه (4)‌ را صاحب مي‌شوي و مي‌تواني نان خودت و زنَت را دربياوري.
مرد جوان داد زد: «اين چيزي است که مي‌شود خلق کرد!» و داستان‌نويس‌ها را با گستاخي کتک مي‌زد، چون خودش نمي‌توانست داستان‌نويس شود.
اين ‌داستان را ما از زن دانا داريم. او مي‌داند که چه چيز مي‌شود خلق کرد.

پي‌نوشت‌ها:

1. در متن اصلي «شاعر». در قديم چون ادبيات داستاني را به شعر مي‌نوشتند، همه‌ي اديبان را شاعر به حساب مي‌آوردند- م.
2. (در مسيحيت) هفتمين يک‌شنبه بعد از عيد پاک - م.
3. روز قبل از چله‌ي روزه‌ در مسيحيت.
4. جشن هفته‌ي قبل از چله‌ي روزه در مسيحيت - م.

منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط