بلبل

لازم است بدانيد که امپراتور چين، مردي چيني است و همه‌ي دوروبري‌هاي او هم چيني هستند. اين داستان سال‌ّ‌ها پيش اتّفاق افتاده ولي اتّفاقاً به همين دليل ارزش آن را دارد که قبل از اين‌که همه فراموشش کنند دوباره آن را بشنويد.
پنجشنبه، 22 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بلبل
 بلبل

نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
 
لازم است بدانيد که امپراتور چين، مردي چيني است و همه‌ي دوروبري‌هاي او هم چيني هستند. اين داستان سال‌ّ‌ها پيش اتّفاق افتاده ولي اتّفاقاً به همين دليل ارزش آن را دارد که قبل از اين‌که همه فراموشش کنند دوباره آن را بشنويد.
قصر امپراتور چين باشکوه‌ترين بناي دنيا بود. سر تا پاي قصر را از چيني‌هاي خيلي گران‌قيمت ساخته بودند. چيني‌ها آن‌قدر ظريف و شکننده بودند که همه‌ بايد با احتياط زياد به آن‌ها دست مي‌زدند. در باغ امپراتور گل‌هايي خيلي عالي و تماشايي روييده بود. به گران‌بهاترين گل‌ها زنگوله‌هاي نقره‌اي بسته بودند که دلينگ‌دلينگ صدا مي‌کرد. براي همين هيچ‌کس نمي‌توانست بي‌توجّه به گل‌ها از آن‌جا بگذرد. بله، در باغ امپراتور همه‌چيز به‌طرز زيبايي مرتب شده بود. باغ آن‌قدر بزرگ بود که حتّي خود باغبان نمي‌دانست آخرش کجاست. اگر کسي در باغ راه مي‌افتاد و مي‌رفت و مي‌رفت به يک جنگل باشکوه مي‌رسيد که درختانِ سر به فلک کشيده و درياچه‌هاي عميقي داشت. جنگل يک‌سره تا درياي آبي و عميق ادامه داشت. در دريا هم کشتي‌هاي بزرگ از زير شاخه‌هاي درخت‌ها مي‌گذشتند. لاي يکي از درخت‌ها بلبلي لانه داشت، بلبلي که چنان چهچهه‌ي مست کننده‌اي مي‌زد که حتّي ماهيگير فقيري که کارش خيلي زياد بود وقتي شب‌ها مي‌خواست به دريا برود و تور ماهيگير‌ي‌اش را در دريا پهن کند، بي‌حرکت مي‌ايستاد و به آواز بلبل گوش مي‌کرد.
مي‌گفت: «چه‌قدر قشنگ مي‌خواند!» امّا چون مجبور بود به کارش برسد، پرنده را فراموش مي‌کرد. با وجود اين شب بعد وقتي دوباره بلبل مي‌خواند و صدايش به گوش ماهيگير مي‌رسيد، دوباره با تعجب مي‌گفت: «چه‌قدر قشنگ مي‌خواند!»
گردشگران هم وقتي از همه‌ي کشورهاي دنيا به شهر امپراتور مي‌آمدند از شهر و قصر و باغ پادشاه زياد تمجيد مي‌کردند ولي وقتي آواز بلبل را مي‌شنيدند همگي مي‌گفتند: «البته از همه بهتر، چهچهه‌ي اين بلبل است.»
حتي وقتي به کشورهاي‌شان برمي‌گشتند باز هم از آواز بلبل تعريف مي‌کردند. دانشمندان اگرچه کتاب‌هاي زيادي درباره‌ي‌ شهر، قصر و باغ مي‌نوشتند، امّا بلبل از يادشان نمي‌رفت و هميشه آن را بيش‌تر از بقيه‌ي چيزها مي‌ستودند. شاعران هم شعرهاي لطيف و تازه‌اي درباره‌ي بلبل جنگل کنار درياچه سرودند.
کتاب‌‌ها در سراسر جهان پخش شدند و از قضا چندتا از آن‌ها به دست امپراتور هم رسيد. امپراتور روي صندلي طلايش نشست و کتاب‌ها را خواند و خواند. هر بار با خواندن جمله‌ها سرش را با رضايت تکان مي‌داد، چون از خواندن و مرور توصيف‌هاي استادانه‌ي ديگران از شهر، قصر و باغ کيف مي‌کرد، ولي کتاب‌ها همه نوشته بودند: «البته از همه بهتر آواز بلبل است.»
امپراتور با تعجب گفت: «اين ديگر چيست؟! ما اصلاً چنين بلبلي را نمي‌شناسيم. يعني يک چنين پرنده‌اي در امپراتوري و حتّي باغ ما هست و خودمان هم خبر نداريم؟! يعني ما بايد يا خواندن کتاب‌ها از چنين چيزي مطلع شويم؟»
سپس بي‌درنگ سپهسالارش را صدا کرد. مقام سپهسالار آن‌قدر بالا بود که اگر کسي پايين‌تر از خودش جرئت مي‌کرد با او صحبت کند يا چيزي از او بپرسد به‌جاي جواب، فقط مي‌گفت: «په!» يعني هيچ‌چيز!
امپراتور گفت: «اين‌جا يک پرنده‌ي عجيب به نام بلبل هست! مي‌گويند از تمام چيزهاي امپراتوري بزرگ ما بهتر است. پس چرا ما تا به حال راجع به آن چيزي نشنيده‌ايم؟»
سپهسالار گفت: «تا به حال اصلاً اسم‌شان را نشنيده‌ام قربان. يعني تاکنون ايشان را به دربار معرفي نکرده‌اند!»
- به فرمان ما او بايد امشب در اين‌جا حاضر شود و در حضور ما آواز بخواند. آه، همه‌ي دنيا مي‌داند ما چه داريم امّا خودمان نمي‌دانيم!
- تا حالا اسمي از ايشان به گوشم نخورده قربان، امّا دنبال‌شان مي‌گردم و پيداي‌شان مي‌کنم.
امّا از کجا بايد پيدايش مي‌کرد؟ سپهسالار دوان دوان از پلکان‌ها بالا رفت و پايين آمد.
همه‌ي راهروها و تالارها را گشت و پرس‌وجو کرد، امّا اسم بلبل به گوش هيچ‌کدام از درباريان نخورده بود. اين بود که دوان دوان پيش امپراتور برگشت و گفت: «حتماً اين افسانه را نويسندگان کتاب‌ها از خودشان درآورده‌اند.» حتّي گفت: «اعلي حضرت اگر بدانند که غير از جادو و جنبل، چه کتاب قصه‌هايي نوشته شده‌اند حتماً تعجب مي‌کنند.»
- امّا کتابي را که من خوانده‌ام امپراتور والامقام و قَدَر قدرت ژاپن برايم فرستاده. براي همين امکان ندارد دروغ باشد. من صداي چهچهه‌ي بلبل را مي‌شنوم! او تا همين امشب بايد اين‌جا باشد! اين خواست شخص امپراتور است، و اگر اين‌جا نباشد بعد از مراسم شام دستور مي‌دهم همه‌ي درباريان را له و لَوَرده کنند!
سپهسالار گفت: «چَشم قربان!» و دوباره دوان دوان از پلکان‌ها بالا و پايين رفت و همه‌ي تالارها و راهروها را گشت. نيمي از درباريان هم با او مي‌دويدند چون نمي‌خواستند به دستور امپراتور له و لورده شوند. بعد پرس‌وجوي زيادي کردند تا بلبل شگفت‌انگيز را پيدا کنند، بلبلي که همه‌ي دنيا غير از درباريان او را مي‌شناختند.
بالاخره به دخترک فقيري در آشپزخانه برخوردند که گفت: «بلبل؟ خيلي هم خوب مي‌شناسمش. آره خيلي قشنگ مي‌خواند. من هر شب اجازه مي‌گيرم تا ته‌مانده‌ي غذاها را از روي ميز جمع کنم و براي مادر بيچاره و مريضم ببرم. خانه‌ي مادرم کنار ساحل است. موقع برگشتن خسته مي‌شوم و در جنگل استراحت مي‌کنم. بعدش صداي چهچهه‌ي بلبل را مي‌شنوم و اشک توي چشم‌‌هايم جمع مي‌شود، چون انگار مادرم دارد مرا مي‌بوسد.»
سپهسالار گفت: «دخترک آشپزخانه، اگر ما را پيش بلبل ببري من شغل خوبي در آشپزخانه به تو مي‌دهم. تازه، اجازه مي‌دهم شام خوردن امپراتور را ببيني!»
اين بود که همه راه افتادند به‌طرف جنگل، تا به‌جايي بروند که بلبل هميشه آواز مي‌خواند. نيمي از درباريان هم همراه سپهسالار بودند، امّا هنوز به وسط راه نرسيده بودند که يک‌دفعه گاوي شروع کرد به ماغ کشيدن.
غلامات دربار داد زدند: «آه! ايناهاش! حيوان به اين کوچکي چه قدرتي دارد! امّا ما مطمئنيم که قبلاً اين صدا را جايي شنيده‌ايم.»
دخترک آشپزخانه گفت: «نه، اين صداي گاو است! هنوز تا آن‌جا خيلي راه مانده.»
کمي بعد قورباغه‌ها در مرداب شروع به قورقور کردند.
روحاني دربار گفت: «عالي است! دارم صدايش را مي‌شنوم. مثل صداي ناقوس‌هاي کوچک کليساست.» (1)‌
دخترک آشپزخانه گفت: «نه، اين صداي قورباغه‌هاست، امّا فکر کنم به‌زودي صدايش را بشنويم.»
کمي بعد بلبل شروع به آواز خواندن کرد. دخترک داد زد: «خودش است! گوش کنيد! گوش کنيد! آن‌جاست!» و پرنده‌اي کوچک و خاکستري را لابه‌لاي شاخه‌ها نشان داد.
سپهسالار گفت: «مگر چنين چيزي امکان دارد؟! اصلاً فکر نمي‌کردم اين شکلي باشد! چه‌قدر ظاهرش ساده است. لابد با ديدن مقامات دربار رنگش پريده!»
دخترک آشپزخانه با صداي بلند گفت: «بلبل کوچولو! اعلي‌حضرت امپراتور ميل دارند تو در حضور ايشان آواز بخواني.»
بلبل گفت: «با کمال ميل!» و شروع به خواندن آوازي بسيار دلنشين کرد.
سپهسالار گفت: «مثل صداي به هم خوردن ليوان‌هاست. حنجره‌ي کوچکش را نگاه کن، چه صدايي از آن درمي‌آيد! عجيب اين است که ما تا به حال اصلاً اين صدا را نشنيده بوديم! اين پرنده در دربار دل همه را مي‌برد.»
بلبل پرسيد: «مي‌خواهيد يک‌بار ديگر هم جلوي امپراتور بخوانم؟» چون فکر مي‌کرد امپراتور آن‌جاست.
سپهسالار گفت: «بلبل عزيز، من افتخار دارم که شما را براي امشب به جشن دربار دعوت کنم تا با صداي زيباي‌تان اعلي‌حضرت امپراتور را افسون کنيد.»
بلبل گفت: «آواز من فقط در جنگل سبز خيلي قشنگ است.» با وجود اين وقتي خواسته‌ي امپراتور را شنيد دوباره با شور و شوق خواند.
قصر را براي جشن تزئين کردند. ديوارها و کف تالارها که از چيني بود در پرتو هزاران چراغ طلايي مي‌درخشيدند. گل‌هاي بسيار زيبايي که زنگوله‌هاي‌شان با صدايي رسا دلينگ‌دلينگ مي‌کردند در راهروها بودند. خدمتکارها از اين‌طرف به آن‌طرف مي‌دويدند. باد خوبي مي‌وزيد و همه‌ي زنگوله‌ها چنان با صداي بلند دلينگ‌دلينگ مي‌کردند که هيچ کس صداي حرف‌‌هاي خودش را هم نمي‌شنيد.
امپراتور در وسط تالار بزرگ بر تخت نشسته بود. در کنار او شاخه‌اي طلايي مخصوص پرندگان بود، شاخه‌اي که بلبل روي آن نشسته بود. همه‌ي درباريان در تالار بودند و دخترک آشپزخانه هم که حالا ديگر به او شغلِ آشپز واقعي دربار را داده بودند اجازه گرفته بود تا پشت در بايستد و تماشا کند. درباريان لباس‌هاي تمام رسمي به تن کرده بودند و پرنده‌ي کوچک خاکستري را که امپراتور جلويش سر تکان مي‌داد تماشا مي‌کردند.
بلبل چنان چهچهه‌ي مستانه‌اي زد که فوري اشک در چشم‌هاي امپراتور جمع و بر گونه‌هايش جاري شد. سپس بلبل باز هم گيراتر خواند و صدايش چنان به دل امپراتور نشست که گفت بلبل بايد دمپايي طلايي او را دور گردنش بيندازد. امّا بلبل از امپراتور تشکر کرد و از گرفتن دمپايي عذر خواست و گفت که قبلاً به اندازه‌ي کافي پاداش گرفته است.
حتي گفت: «من ديدم اشک در چشم‌هاي امپراتور جمع شده و اين براي من مثل گنجي واقعي است. اشک امپراتور تأثير عجيبي دارد. من پاداش خودم را گرفتم!» و بعد دوباره با صدايي دلنشين و بي‌نظيرش چهچهه‌ زد.
بانواني که دور تا دور ايستاده بودند گفتند: «اين پرعشوه‌ترين و نازترين صدايي است که در تمام عمرمان شنيده‌ايم.» و بعد آب در دهان‌شان جمع مي‌کردند تا موقع صحبت با زن‌هاي ديگر قُل‌قُل کنند و حرف بزنند، چون فکر مي‌کردند بايد مثل بلبل باشند. غلامان و کنيزان هم گفتند که خوش‌شان آمده است و اين خيلي حرف است چون آن‌ها به اين آساني‌ها از چيزي خوش‌شان نمي‌آيد. خلاصه بلبل دل همه را برده بود.
از آن به بعد قرار شد بلبل در دربار بماند، قفسي مخصوص به خودش داشته باشد و آزاد باشد که هر روز دو بار و هر شب يک‌بار از قصر بيرون برود و برگردد. دوازده خدمتکار مخصوص هم براي او گذاشتند امّا هر کدام از خدمتکارها سرنخي ابريشمي را که سر ديگرش به پاي بلبل بسته شده بود سفت گرفته بود!
همه‌ي مردم شهر درباره‌ي اين پرنده‌ي شگفت‌انگيز حرف مي‌زدند. هر بار هم‌ديگر را مي‌ديدند اوّلين حرف‌شان اين‌ بود که يکي مي‌گفت: «بُل» و ديگري جواب مي‌داد: «بُل»، بعد هر دو از حسرت آه مي‌کشيدند، چون حرف هم‌ديگر را خوب مي‌فهميدند. حتّي يازده نفر از دست‌فروش‌ها اسم بچّه‌هاي‌شان را گذاشتند بلبل، البته هيچ‌کدام از آن‌ها نمي‌توانستند مثل بلبل آواز بخوانند.
روزي بسته‌ي بزرگي که روي آن‌ نوشته بودند «بلبل» به دست امپراتور رسيد.
امپراتور گفت: «حتماً کتاب جديدي درباره‌‌ي اين پرنده‌ي مشهور نوشته‌اند.»
امّا در آن بسته، کتاب نبود، بلکه يک اثر هنري کوچک بود: جعبه‌اي که داخل آن بلبلي مصنوعي بود امّا مثل بلبل واقعي آواز مي‌خواند. تازه، به زيبايي تمام با الماس‌ها و ياقوت‌هاي درخشان تزئين شده بود. به محض اين‌که بلبل مصنوعي را کوک کردند، آواز خيلي قشنگي خواند و دمش را تکان داد و طلا و نقره‌هايش برق زدند. دور گردن بلبل مصنوعي روباني بسته بودند که رويش نوشته بود: «بلبل امپراتور چين جلوي بلبل امپراتور ژاپن هيچ است.»
همه گفتند: «عالي است!» و فوري به کسي که پرنده‌ي مصنوعي را آورده بود لقب "سَر بلبل آوران" دادند!
بعد گفتند: «حالا بايد هر دو با هم آواز بخوانند. چه آواز دو صداييِ خوبي مي‌شود!»
اين بود که هر دو بلبل با هم آواز خواندند، امّا آواز خوبي از کار در نيامد، چون بلبل حقيقي به شيوه‌ي خودش مي‌خواند ولي بلبل مصنوعي آواز والس (2) مي‌خواند.
استاد موسيقي گفت: «تقصير او نيست. او عالي مي‌خواند. حتّي کارش خيلي شبيه سبک کار من است.»
بالاخره قرار شد بلبل مصنوعي به تنهايي آواز بخواند. او هم درست مثل بلبل واقعي دل همه را برده بود. به علاوه سر و بدنش خيلي قشنگ بود و مثل دستبند و سنجاق‌سينه‌ي طلا مي‌درخشيد.
بلبل مصنوعي آوازي را سي‌وسه بار خواند امّا هنوز خسته نشده بود. درباريان دوست داشتند باز هم آوازش را بشنوند امّا امپراتور گفت حالا ديگر نوبت بلبل واقعي است. امّا بلبل کجا بود؟ هيچ‌کس حواسش نبود که بلبل از پنجره‌ي باز به بيرون پر کشيده و به جنگل سبز برگشته است.
امپراتور پرسيد: «پس بلبل چه شد؟!»
همه‌ي درباريان شروع به بدگويي از بلبل کردند و گفتند که او پرنده‌ي قدرنشناسي است. حتّي گفتند: «مهم نيست، چون الان بهترين پرنده‌ي عالم اين‌جاست.»
بلبل مصنوعي دوباره بايد آواز مي‌خواند، آوازي که آن‌ها براي سي‌ و چهارمين بار مي‌شنيدند. با اين‌حال هنوز آن را از بر نشده بودند چون خيلي آواز مشکلي بود. استاد موسيقي جور خاصي پرنده را تحسين مي‌کرد. مي‌گفت اين پرنده بهتر از بلبل است، نه فقط به‌خاطر پر و بال و الماس‌هاي زيبايش، بلکه ذاتاً بهتر از بلبل است:
- چون همان‌طور که خانم‌ها و آقايان و به‌خصوص اعلي‌حضرت امپراتور ملاحظه مي‌فرمايند هيچ‌وقت نمي‌شود پيش‌بيني کرد که بلبل واقعي مي‌خواهد چه آوازي بخواند، امّا همه چيز بلبل مصنوعي مشخص است. تازه مي‌شود آن را تشريح هم کرد. مي‌شود همه‌چيزش را باز کرد و به همه نشان داد که آوازه‌هاي والس از کجاي آن درمي‌آيد، صداها چگونه ايجاد مي‌شوند و چه‌طور پشت سر هم رديف مي‌شوند.
همه گفتند: «ما هم همين‌ را مي‌گوييم.»
استاد موسيقي اجازه گرفت تا روز تعطيل آخر هفته‌ي بعد، پرنده را به همه‌ي مردم نشان بدهد. چون به دستور امپراتور قرار بود مردم هم آواز بلبل مصنوعي را بشنوند، و شنيدند. آن‌قدر هم از شنيدن آن کيف کردند که انگار چاي خورده‌اند چون اين‌جور چاي خوردن رسم معروف چيني‌هاست. همه‌ي چيني‌ها مي‌گفتند: «آه!» و انگشت اشاره‌شان را بلند مي‌کردند و سري به علامت رضايت تکان مي‌دادند. فقط ماهيگير فقير که آواز بلبل واقعي را زياد شنيده بود گفت: «صدايش قشنگ است و آهنگ‌هاي (3) صدايش هم شبيه بلبل واقعي است ولي چيزي کم دارد. نمي‌دانم چي!»
انگار بلبل واقعي از کشور و امپراتوري تبعيد شده بود و بلبل مصنوعي روي تشک‌ ابريشمي در کنار تخت امپراتور جا گرفته بود. همه‌ي هدايايي را که به بلبل مصنوعي پيشکش کرده بودند از انواع طلاها گرفته تا جواهرات قيمتي، دوروبرش چيده شده بودند. در ضمن لقب او را بالا برده و به لقب "سر آوازه‌خوان پس از شام دربار" رسانده بودند. از نظر مقام هم بلبل مصنوعي چنان ترفيع گرفته بود که جايش اوّلين نفر سمت چپ امپراتور بود. از نظر امپراتور آن‌جا مهم‌ترين جا بود. آخر قلب او در آن‌طرف قرار داشت. قلب امپراتورها هم طرف چپ سينه‌شان است. استاد موسيقي مجموعه‌اي از بيست و پنج جلد کتاب درباره‌ي بلبل مصنوعي نوشت. کتاب او بسيار مفصل و عالمانه و پر از لُغت‌هاي قُلمبه‌سُلمبه‌ي چيني بود. مردم همه گفتند که کتاب‌ها را خوانده و فهميده‌اند، چون مي‌ترسيدند ديگران فکر کنند آن‌ها احمقند و بعد هم به دستور امپراتور آن‌ها را لِه‌ولَوَرده کنند.
يک سال به اين ترتيب گذشت. حالا ديگر امپراتور، دربار‌ي‌ها و همه‌ي چيني‌ها، ديگر
کوچک‌ترين صداي چهچهه‌ي بلبل مصنوعي را از بر شده بودند. به همين علّت از آواز او خيلي خوش‌شان مي‌آمد، چون مي‌توانستند خودشان هم با بلبل آواز بخوانند و مي‌خواندند. ديگر بچّه‌هاي کوچه خيابان و حتّي خود امپراتور هم با بلبل چهچهه‌ مي‌زدند. بله، بلبل واقعاً مشهور شده بود.
امّا يک شب وقتي بلبل مصنوعي داشت بهترين چهچهه‌ي خود را مي‌زد و امپراتور روي تختش دراز کشيده بود و به آواز او گوش مي‌کرد صدايي در دل پرنده گفت: «ويز!» و چيزي شکست و گفت: «قِرِچ» و چرخ‌ها چرخيدند و بعد صداي آواز پرنده قطع شد.
امپراتور از تختش پايين پريد و پزشک دربار را احضار کرد، امّا او چه‌کار مي‌توانست بکند؟ بعد دنبال ساعت‌ساز فرستادند. ساعت‌ساز بعد از کلي صحبت و پرس‌وجو، پرنده را مثلاً تعمير کرد امّا گفت بايد خيلي مواظبش باشند، چون جعبه‌ي فنرهاي پرنده کهنه شده و نمي‌شود جعبه‌ي فنرهاي نو را طوري جاسازي کرد که بلبل دوباره چهچهه بزند. درباري‌ها گريه و زاري‌ها کردند. ديگر فقط سالي يک‌بار اجازه مي‌دادند پرنده بخواند. با اين‌حال باز هم به دستگاه بلبل زور آمد. البته استاد موسيقي صحبت کوتاهي کرد، امّا حرف‌هايش پر از کلمات قُلمبه‌سُلمبه بود. او گفت که پرنده‌ي مصنوعي مثل قبل خوب مي‌خواند و البته خوب هم مي‌خواند.
پنج سال ديگر گذشت و اين‌بار ملت واقعاً غصه‌دار شد. چيني‌ها واقعاً عاشق امپراتورشان بودند، امّا او بيمار شده بود و مي‌گفتند که ديگر زياد زنده نمي‌ماند. چيني‌ها حتّي امپراتور بعدي را هم تعيين کردند. مردم در خيابان‌ها ايستاده بودند و از سپهسالار مي‌پرسيدند که حال امپراتور چه‌طور است.
سپهسالار هم سري تکان مي‌داد و مي‌گفت: «په!»
امپراتور با رنگي پريده و بدني سرد روي تخت بزرگ و باشکوهش دراز کشيده بود. يک‌بار درباري‌ها فکر کردند او مرده است. هر کدام با عجله رفتند تا به امپراتور جديد اداي احترام کنند. پيشکارها امپراتور را رها کردند تا با هم درباره‌ي مرگ او حرف بزنند. نديمه‌ها براي خودشان مهماني بزرگ قهوه‌خوري راه انداختند. کف تالارها و دالان‌هاي اطراف را هم پارچه کشيدند تا صداي پا بلند نشود. براي همين دوروبر امپراتور ساکتِ ساکت بود. با اين‌همه امپراتور هنوز نمرده بود؛ بلکه رنگش پريده بود و مثل مرده‌ها روي تخت باشکوهش که پرده‌هاي مخمل بلند و منگوله‌هاي سنگين داشت دراز کشيده بود. پنجره‌ي بلند اتاقش هم باز بود و نور مهتاب روي او و پرنده‌ي مصنوعي افتاده بود.
امپراتور بيچاره به زور نفس مي‌کشيد. حس مي‌کرد انگار کسي روي سينه‌اش افتاده است. چشم‌هايش را باز کرد و ديد که مرگ روي سينه‌اش نشسته است. مرگِ، تاج طلاي امپراتور را بر سر خودش گذاشته بود. با يک دست شمشير امپراتور و با دست ديگرش پرچم زيباي او را گرفته بود. از لاي چين‌هاي پرده‌ي مخمل و باشکوه دورِ تخت، کله‌هاي عجيب و غريبي به داخل سرک کشيده بودند. قيافه‌ي بعضي از کله‌ها خيلي زشت و قيافه‌ي بعضي‌ها خيلي خوشگل و آرام‌بخش بود. اين‌ها اعمال بد و خوب امپراتور بودند و حالا که مرگ روي سينه‌اش نشسته بود، پيش رويش ايستاده بودند. هر يک پچ‌پچ‌کنان با اشاره به ديگري مي‌گفت: «اين را يادت مي‌آيد؟ آن را يادت مي‌آيد؟» و بعد آن‌قدر کارهاي جورواجور امپراتور را به يادش آوردند که عرق از پيشاني‌اش راه افتاد.
امپراتور گفت: «نمي‌شناسم. منظورتان را نمي‌فهمم. بنوازيد! بنوازيد! بر طبل‌هاي بزرگ چيني بکوبيد تا من اين چيزها را نشنوم.»
امّا آن‌ها هم‌چنان حرف مي‌زدند و مرگ هم مثل مردي چيني دائم با شنيدن حرف‌هاي آن‌ها سرش را تکان مي‌داد.
امپراتور داد زد: «بنوازيد! بنوازيد! اي پرنده‌ي کوچک طلايي و عزيز چهچهه بزن! چهچهه بزن! من يک عالم طلا و هديه‌هاي قيمتي به تو داده‌ام. حتّي دمپايي طلايم را دور گردنت انداختم. حالا چهچهه بزن، چهچهه بزن!»
امّا پرنده‌ي مصنوعي جنب نمي‌خورد. کسي آن‌جا نبود تا کوکش کند و او هم خودش نمي‌توانست آواز بخواند. مرگ با چشم‌هاي درشت و گود افتاده‌اش هم‌چنان به امپراتور زل زده و جور ترسناکي ساکت بود.
بعد يک‌دفعه از پنجره صداي آواز بسيار دلنشيني به گوش رسيد. صدا، صداي آواز بلبل کوچک و واقعي بود که بيرون از پنجره روي شاخه‌ي گلي نشسته بود. بلبل خبر بيماري غم‌انگيز امپراتور را شنيده و آمده بود تا با آوازش به او آرامش و اميد ببخشد. با چهچهه‌ي او کم‌کم اشباح محو شدند و خون در دست و پاي ضعيف امپراتور سريع‌تر و بيش‌تر به جريان افتاد.
حتي مرگ هم آواز بلبل را شنيد و گفت: «بخوان بلبل عزيز، بخوان!»
بلبل از مرگ پرسيد: «اگر بخوانم آن شمشير طلايي و پرچم باشکوه و تاج امپراتور را به من پس مي‌دهي؟»
و مرگ به‌خاطر آواز بلبل از همه‌ي جواهراتِ قيمتي گذشت. بلبل هم خواند و خواند. از قبرستان کليسا خواند که در آن گل‌هاي رُز سفيد عمل مي‌آيد و شکوفه‌هاي آقسطي (4) بوي خوش مي‌پراکندند و اشک بازماندگان، چمن‌هاي تازه را مرطوب مي‌کرد. بعد، مرگ هم هوس کرد تا باغ امپراتور را ببيند. اين شد که از پنجره به شکل مهي سفيد و سرد بيرون رفت.
امپراتور گفت: «ممنونم! ممنونم پرنده‌ي کوچک و بهشتي. من تو را خوب مي‌شناسم. من تو را از کشور و امپراتوري‌ام تبعيد کردم امّا تو با افسون صدايت قيافه‌هاي پليد را از تخت من دور کردي و مرگ را هم از قلبم بيرون راندي. واقعاً نمي‌دانم چه‌طوري پاداش اين کارت را بدهم؟»
بلبل جواب داد: «شما پاداش مرا داده‌ايد. وقتي من براي اوّلين‌بار آواز خواندم، اشک از چشم‌هاي‌تان سرازير شد. هيچ وقت آن لحظه را فراموش نمي‌کنم. آن اشک‌ها جواهراتي بودند که دل هر آوازه‌‌خواني را شاد مي‌کردند. حالا ديگر بخوابيد تا دوباره سرحال و قوي شويد. من هم آواز تازه‌اي براي‌تان مي‌خوانم.»
و خواند. امپراتور هم در خواب خوشي فرو رفت. آه که چه خواب دلچسب و نيروبخشي بود! نور آفتاب از پنجره روي امپراتور افتاد و امپراتور سالم و سرحال از خواب بيدار شد. امّا هنوز هيچ‌کدام از خدمتکارها برنگشته بودند، چون همه فکر مي‌کردند که امپراتور مرده است. فقط بلبل کنار او نشسته بود و آواز مي‌خواند.
امپراتور گفت: «تو بايد هميشه پيش من بماني و هر وقت دلت خواست آواز بخواني. من بلبل مصنوعي را خُرد و خمير مي‌کنم.»
بلبل گفت: «نه، او هم تا آن‌جا که مي‌توانست کارش را خوب انجام داد. او را مثل قبل پيش خودتان نگه داريد. من نمي‌توانم لانه‌ام را در قصر بسازم و در آن زندگي کنم. براي همين بگذاريد هر وقت دلم خواست پيش شما بيايم. من شب‌ها به اين‌جا مي‌آيم و روي شاخه‌ي گلِ پشت پنجره مي‌نشينم و براي‌تان آواز مي‌خوانم تا زود شاد شويد و در فکر فرو برويد. درباره‌ي کساني مي‌خوانم که شادند و يا رنج مي‌برند. درباره‌ي خوبي‌ها و بدي‌هاي اطراف شما که از چشم‌‌تان پنهان است مي‌خوانم. اين ‌پرنده‌ي آوازه‌‌خوان و کوچک هميشه تا دوردست‌ّ‌ها پر مي‌کشد و تا خانه‌ي ماهيگير بيچاره و کشاورز فقير و همه‌ي کساني که دور از شما و قصرتان زندگي ‌مي‌کنند مي‌رود. من دل شما را بيش‌تر از تاج شما دوست دارم. تاج شما براي‌تان تقدس خاصي درست کرده. من مي‌آيم و براي‌تان آواز مي‌خوانم امّا بايد قولي به من بدهيد.»
امپراتور گفت: «هر قولي بخواهي مي‌دهم.» و با رداي شاهانه‌اي که پوشيده بود ايستاد و شمشير تمام طلايش را به قلبش چسباند.
بلبل گفت: «از شما خواهشي دارم. به کسي نگوييد پرنده‌ي کوچکي داريد که همه‌چيز را به شما مي‌گويد. اين‌طوري خيلي بهتر است.»
و بعد پر کشيد و رفت.
کمي بعد خدمتکاران دربار وارد شدند تا امپراتور مرده را تماشا کنند. امّا امپراتور در حالي که ايستاده بود، به همه‌ي آن‌ها گفت:‌ «صبح‌تان‌بخير!»

پي‌نوشت‌ها:

1. ظاهراً آندرسن در آن زمان نمي‌دانست چيني‌ها مسيحيي نيستند- م.
2. waltzes
3. Melodies
4. elder

منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم



 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط