نويسنده: اسکار وايلد
برگردان: طليعه خادميان
برگردان: طليعه خادميان
شاهزاده از فراز سکويي در بلنداي شهر به مردم مينگريست. او در واقع مجسمهي شاهزادهاي خوشاقبال و کامروا بود که روزگاري در اين شهر ميزيسته و اکنون تنديسِ زراندودش با چشماني از ياقوت کبود درخشان و شمشيري مزيّن به ياقوت سرخ، نشان شهر بود و تحسين همگان را برميانگيخت. مردم او را "شاهزادهي خوشبخت" ميناميدند.
مجسمه به قدري جذاب بود که گاه به نظر ميرسيد در چشمان آبي رنگش برق نگاهي واقعي موج ميزند. به همين دليل هيچ کس نمي توانست از کنارش بياعتنا بگذرد. يکي از اعضاي انجمن شهر که هميشه ميخواست افتخارات هنري بيشتري براي شهر کسب کند، ميگفت: «اين مجسمه به عنوان نشان شهر خيلي زيباتر و چشم نوازتر از يک بادنما يا مثلاً يک ساعت سنگي است. هنر بهترين داروي روح انسان است. البتّه کساني که از هر چيزي انتظار سود دارند، اين را نمي فهمند.»
و يا مثلاً مادري که با پسر خردسالش از کنار او ميگذشت، به کودک که گريه ميکرد، گفت: «تو چرا نميتواني مثل شاهزادهي خوشبخت باشي؟ ببين، او محال است که به خاطر چيزي گريه کند.»
مرد بيچارهاي که تمام روز را به دنبال کار گشته و خسته و نااميد از گوشهي ميدان به شاهزاده خيره شده بود، با خود گفت: «خوب است که در دنيا لااقل يک نفر خوشبخت است.»
پسربچّههايي که در کليساي جامع، درس علوم ديني ميخواندند با آن پيراهنهاي سفيد و شنلهاي قرمز، شاديکنان شاهزاده را به هم نشان ميدادند و ميگفتند: «مثل فرشتههاست.»
روزي کشيش پير اين حرف را شنيد و گفت: «مگر شما فرشتهها را ديدهايد؟» و بچّهها با خجالت گفتند: «نه، ولي خوابشان را که ميبينيم.» کشيش با حسرت به آنها نگاه کرد و در دل آرزو کرد که کاش او هم خوابهايي به اين شيريني ميديد.
شبي پرستوي کوچکي، گذارش به آسمان ميدان شهر افتاد. دوستانش چند هفته پيش با وزيدن اوّلين بادهاي پاييزي به سوي سرزمينهاي گرم پرواز کرده بودند و شايد الان در کنار آبهاي گرم نيل بودند. ولي او که دل به زيباترين نيِ کنار رودخانه بسته بود، نمي توانست با دوستانش برود. اوّلين بار وقتي در بهار، دنبال يک شب پرهي زرد روي رودخانه پرواز ميکرد، آن ني را ديد و عاشق شد. به نظر پرستوي عاشق، اين نيِ باريک زيباترين موجود جهان بود.
روزي در کنار ني نشست و گفت: «تو چه قدر زيبايي. ميخواهي همسر من باشي؟» ني فقط کمي براي او خم شد. سپس پرستو دور تا دور ني به پرواز درآمد و چرخيد و چرخيد. بالهايش را به آب خنک رود ميزد و امواج نقرهاي را در هوا ميپراکند. تمام دنياي عشق و عاشقي پرستو و ني در همين خلاصه ميشد و تابستان به همين ترتيب گذشت و به پايان رسيد.
پرستوهاي ديگر ميگفتند: «چه عشق خندهداري! اين ني هيچ چيز به خصوصي ندارد؛ حتّي با او حرف هم نميزند. کنار رودخانه پر از اين نيهاست.» و پرستوها در آغاز پاييز مهاجرت خود را آغاز کردند.
پس از رفتن آن ها، پرستوي کوچک تنها ماند و کوشيد که تنها با محبوبش دلخوش باشد. با خود گفت: «او با حرف نميزند؛ نکند کس ديگري را دوست داشته باشد؟ راستي ديدهام که هميشه با باد ميرقصد و هنگام وزيدن باد زيباترين پيچ و تابها را دارد.» گاهي هم با خود ميگفت: «او هميشه در همين نقطه ايستاده، ولي من عاشق رفتنم. پس اگر او هم مرا دوست دارد بايد با من بيايد.»
سرانجام پرستو روزي فرود آمد و به آرامي به ني گفت: «آيا با من به سفر ميآيي؟» ني، تنها کمي تکان خورد. آخر او به خاک و خانهاش چسبيده بود.
پرستو از ناراحتي و اندوه فرياد زد: «ديگر خسته شدم. تو مرا دوست نداري. حالا من هم بهسوي اهرام مصر ميروم و بهزودي تو را فراموش خواهم کرد.»
آنوقت پر کشيد و در آسمان گم شد. او تمام روز را پرواز کرد و هنگام شب به شهر شاهزاده رسيد. داشت با خود ميگفت: «اميدوارم بتوانم جاي مناسبي براي خواب پيدا کنم» که چشمش به مجسمه افتاد. فکر کرد: «ميتوانم اينجا استراحت کنم. اين بالا با هواي پاک و تازهاش، بهترين پناهگاه براي يک پرنده است.» سپس به آرامي کنار پاهاي شاهزادهي خوشبخت فرود آمد و همينطور که اطرافش را مينگريست، با سرخوشي گفت: «بهبه، يک اتاقخواب طلايي.» سپس سرش را ميان بالها کشيد و خود را آمادهي خوابي خوش کرد که ناگهان قطرهي درشتي بر بالهايش فروچکيد. سر را از ميان بالها بيرون آورد و گفت: «در آسمان يک تکه ابر هم نيست و ستارگان ميدرخشند، با اينحال باران ميبارد. واقعاً شمال اروپا چه آب و هواي عجيبي دارد. نيِ من هم باران را دوست ميداشت. البته اين از خودخواهي او بود.»
سپس قطرهي ديگري فروچکيد، پرستو گفت: «پس اين مجسمه به چه درد ميخورد؟ حتّي نميتواند يک پرنده را از باران حفظ کند. بايد دنبال جاي مناسبتري باشم؛ مثلاً درپوش يک دودکش گرم.»
امّا پيش از آنکه بالهايش را براي پرواز باز کند، قطرهي سوم هم بر صورتش چکيد. نگاهي به بالا کرد و از حيرت بر جايش ميخکوب شد. چشمان آبي و درخشان شاهزاده غرق در اشک بود، جوي باريکي بر گونهي طلايياش روان شده و چهرهاش در نور ماه زيباتر شده بود. برق اشک در مهتاب شبانگاه، قلب پرنده را فشرد، پرسيد: «تو که هستي؟»
مجسمه گفت: «من شاهزادهي خوشبختم.»
پرستو گفت: «پس چرا گريه ميکني. مرا خيس کردي.»
مجسمه گفت: «زمانيکه من زنده بودم و يک قلب واقعي در سينهام ميتپيد، هرگز نميدانستم که اشک چيست زيرا هيچ اندوهي به قصر باشکوه من راه نمييافت. روزها با دوستانم در باغهاي سرسبز و زيبا در گشت و گذار بوديم و شبها به پايکوبي ميپرداختيم. همهچيز در اطراف من زيبا و دلپذير بود و هرگز به اين فکر نمي کردم که بيرون از ديوارهاي بلند باغ چه ميگذرد. درباريان مرا شاهزادهي خوشبخت ميخواندند. راستي که خوشبخت بودم، خوشبخت زيستم و خوشبخت هم از جهان رفتم. ولي حالا که مردهام مرا در جايي گذاشتهاند که همهي زشتيها، پليديها و بدبختيهاي شهرم را ميبينم و اکنون با اينکه قلبي از سرب در سينه دارم، چارهاي جز گريستن برايم نمانده است.»
پرستو با خود گفت: «خدايا، چه ميشنوم؟ مگر اين يک مجسمهي طلايي نيست؟ چه سخنان زيبايي ميگويد! واقعاً مثل شاهزادهها حرف ميزند. چهقدر با شخصيّت است.»
شاهزاده با صدايي آرام و آهنگين چنين ادامه داد: «در دوردست، در يکي از پسکوچههاي پايين شهر، خانهي محقّري است که يکي از پنجرههايش باز است و من از آن پنجره زن بينوايي را ميبينم که با صورتي زرد و نحيف، پشت ميزي نشسته و با دستهايي که از نيش سوزنها، زبر و زخمي شده، گلدوزي ميکند. گلدوزي پيراهنهاي ساتنِ همراهان و نديمههاي ملکه براي شرکت در جشن دربار. گلهاي ريز و درشت بسيار براي دلانگيزتر شدن بانوان زيبا. امّا در گوشهي اتاق، پسر خردسالش از تب ميسوزد و رؤياي پرتقالهاي آبدار و شيرين ميبيند و مادر جز آب چيزي براي او ندارد. ميبيني که پسرک گريه ميکند؟ پرستو، پرستوي کوچک، پاهاي من بسته است و نميتوانم حرکت کنم. آيا ياقوت دستهي شمشيرم را براي آنها ميبري؟»
پرستو که شيفتهي شاهزاده شده بود و سعي ميکرد مثل او حرف بزند گفت: «امّا من بايد به مصر بروم. مدّتهاست که دوستانم پرواز کردهاند و در کرانههاي نيل فرود آمدهاند و با نيلوفرهاي شناور آن، نجواها دارند. شبها را در مقبرهي فرعون بزرگ که بر تابوت مرصّعي خفته است به سر ميبرند. پيکر موميايي فرعون به مواد خوشبو آغشته شده و گردنبندي از جواهر سبز بر گردن دارد و دستانش چون برگهاي خشک پاييز شده است.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، نميتواني فقط يک امشب را پيش من بماني و قاصد من باشي؟ پسرک خيلي تشنه است و مادرش رنج ميبرد.»
پرستو گفت: «من پسر بچّهها را دوست ندارم. سال گذشته وقتي کنار رودخانه لانه کرده بوديم، دو پسر بچّهي شيطان آسيابان هر روز بهطرف ما سنگ ميانداختند. البته هيچکدام از آن سنگها به من نخورد. چون ما پرستوها آنقدر در آسمان اوج ميگيريم که هيچ سنگي به ما نميرسد. درضمن من از خاندان شجاع و مشهوري هستم که از اين اتّفاقها نميترسم. ولي فهميدم که پسر بچّهها خيلي سنگدل و نادانند.»
امّا شاهزاده بهقدري غمگين بود که پرستوي کوچک هم اندوهگين شد و گفت: «با اينکه هوا ديگر خيلي سرد شده، يک امشب را هم بهخاطر تو صبر ميکنم؛ خواهي ديد که قاصد خوبي هستم.»
شاهزاده گفت: «متشکرم، پرستوي کوچک.»
پرستو، ياقوت قرمز و درشت دستهي شمشير را بيرون آورد و آن را به نوک کوچکش گرفت و به پرواز درآمد. رفت و رفت و از برج کليساي جامع که فرشتههاي مرمرين بر آن ايستاده بودند، گذشت. از فراز قصر صداي موسيقي دلانگيز رقص را شنيد و ديد که دختر زيبايي به بالکن قصر آمده و به محبوبش ميگويد: «چهقدر ستارگان زيبا هستند.» و مرد جوان هم گفت: «عشق از همهچيز دلانگيزتر و زيباتر است.»
دختر زيبا گفت: «اميدوارم تا هنگام برگزاري جشن ملي لباس من آماده شده باشد. اينبار خواستهام که گل قرمز عشق را بر سراسر پيراهنم گلدوزي کنند، امّاها خيلي تنبلند.»
پرستو از آنها هم گذشت و بر فراز رودخانه، درخشش نور فانوس قايقها را بر امواج آب ديد. از فراز محلهي يهوديها هم گذشت و پيرمردهايشان را ديد که چگونه با هم چانه ميزنند و اندوختههايشان را ميشمارند. سرانجام به کلبهي زن فقير رسيد. پسرک در تب داغي ميسوخت و مادرش از شدّت خستگي به خواب رفته بود. پرستو، ياقوت را کنار انگشتانهي زن گذاشت و در اطراف تخت پسرک پرواز کرد، با بالهاي کوچکش پيشاني داغ او را باد زد و از پنجره بيرون پريد و از کوچههاي محلهي فقيرنشين گذشت. پسرک گفت: «چهقدر خنک شدم. فکر ميکنم بهتر شدهام.»
پرستو بهسوي شاهزاده بازگشت و آنچه را ديده بود، برايش گفت و در آخر افزود: «با اينکه هوا خيلي سرد است، من احساس گرما ميکنم.» شاهزاده گفت: «اين گرما از قلب مهربان توست و در واقع احساس شيريني است که بعد از محبّت به ديگران بهدست ميآيد.» پرستو در فکر فرورفت و رفتهرفته پلکهايش سنگين شدند و به خواب عميقي فرو رفت. هميشه فکر کردن او را به خواب ميبرد.
وقتي روشني روز سر زد، پرستو بهسوي رودخانه پريد و بالهايش را در آبهاي سرد صبحگاهي شستوشو داد.
دانشمند پرندهشناسي که از روي پل رودخانه ميگذشت، از ديدن او حيرت کرد و گفت: «پرستو در زمستان! هرگز کسي چنين چيزي نديده است. همهجا نوشتهاند که پرستوها طاقت سرما را ندارند. بايد به روزنامهي شهر نامهاي بنويسم.»
پرستو در پهنهي افق پرواز ميکرد و با خود ميگفت: «امشب به مصر ميروم.» همهي ديدنيهاي شهر را دوباره ديد. مدّتي روي برج کليسا نشست و همهجا را تماشا کرد. وقتي از آنجا پريد، گنجشکان با هم گفتند: «پرستو؟ چه چيز غريبي!»
وقتي ماه چون گلي در آسمان شکفت، پرستو بهسوي شاهزاده بازگشت و گفت: «من دارم بهسوي مصر ميروم، در آنجا کاري نداريد؟»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، نميتواني فقط يک شب ديگر پيش من بماني؟»
پرستو گفت: «من بايد به مصر بروم. اکنون ديگر زمان آن رسيده که دوستانم بهسوي دومين آبشار نيل بروند؛ جايي که اسب سرکش رود، آرام از ميان نيزارها ميگذرد و پيکرهي فرعون بر جايگاه مرمرين خود به آن مينگرد. هنگام ظهر، شيرها براي نوشيدن آب به ساحل رود نزديک ميشوند؛ شيرهايي که چشمانشان چون دو برليان زرد است و غرش مهيبشان از صداي آبشار قويتر است.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، کمي دورتر از اينجا، در يک اتاق محقّر زيرشيرواني مرد جواني روي ميزي پر از کاغذ و کتاب خم شده، بر چهرهي زيبايش غبار غم نشسته است و چشمان درشت و گيرايش حکايت از اندوهي بزرگ دارد. امشب بايد نمايشنامهاي را که به او سفارش دادهاند تمام کند. امّا در اين اتاق جز يک دسته بنفشهي خشک چيز ديگري نيست. سرما و گرسنگي او را از پا درآورده است و نميتواند کار کند.»
دل مهربان پرستو به رحم آمد و گفت: «يک شب ديگر با تو ميمانم. آيا بايد ياقوت سرخ ديگري براي اين جوان ببرم؟»
شاهزاده گفت: «افسوس که ديگر ياقوت سرخي ندارم. ولي چشمانم از بهترين ياقوتهاي کبود جهان است که آنها را هزار سال پيش از هندوستان آوردهاند. اکنون يکي از آنها را دربياور و براي جوان ببر. او ميتواند آن را بفروشد و آتش و غذا تهيه کند و سرانجام نمايشنامهاش را به پايان ببرد.»
پرستو در حاليکه قطرات اشک چشمانش را پوشانده بود، گفت: «شاهزادهي عزيز، من نميتوانم چشمان پرمهر تو را دربياورم؛ نميتوانم.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، اندوهگين مشو، اين کار را انجام بده و بدان که خود اينطور خواستهام.»
پرستو به ناچار يکي از چشمهاي نيلگون شاهزاده را آهسته درآورد و بهسوي اتاق زيرشيرواني پرواز کرد. داخل شدن به اتاق هم سخت نبود، چون سوراخ بزرگي بر بام آن باز شده بود و پرستو از آن داخل شد. مرد جوان سر را ميان دستانش گرفته بود و صداي بالهاي پرستو را نشنيد. تنها وقتي سرش را بلند کرد، ياقوت شگفتانگيزي را ديد که در ميان بنفشههاي خشک ميدرخشيد.
جوان، هيجانزده فرياد زد: «خدايا شکر، نميدانم چهطور از تو تشکر کنم. حالا ديگر ميتوانم نمايشنامهام را به پايان ببرم.» در چشمان جوان، اندوه جاي خود را به برق شادي سپرده بود.
روز بعد پرستو بهسوي بندر رفت و در آنجا به تماشاي ملوانان نشست که چگونه با بازوان قوي و شانههاي پهنشان طنابها را ميکشند و آواز دريا سر ميدهند. پرستو فرياد زد: «من هم به مصر خواهم رفت.»
امّا انگار کسي چيزي نشنيد. شب هنگام باز بهسوي شاهزاده بازگشت و گفت: «اينبار آمدهام که با تو خداحافظي کنم. هرگز فراموشت نخواهم کرد.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک من، فقط يک شب ديگر.»
پرستو گفت: «زمستان است. در اينجا بهزودي يخبندان خواهد شد. امّا در مصر آفتاب گرم بر چتر نخلهاي سبز ميتابد. سوسمارها در کنارهي مردابها دراز کشيدهاند و با نگاه تنبلشان همهچيز را زير نظر دارند. دوستانم اکنون در برج بعلبک لانه ساختهاند و کبوتران زيبا در کنارشان پرواز ميکنند. شاهزادهي عزيزم، اکنون بايد تو را ترک کنم. امّا با بهار خواهم آمد و ياقوتهاي سرخ و کبودي، سرختر از گلها و آبيتر از درياها برايت خواهم آورد.»
شاهزاده گفت: «نگاه کن در همين ميدان کوچک، دختر کبريتفروش فقيري، همهي کبريتهايش روي زمين ريخته و خيس شده است. امشب اگر پولي به خانه نبرد، پدر بيرحمش او را کتک ميزند. او از ترس گريه ميکند. نگاه کن در اين سرما کفش و جوراب ندارد و تن کوچکش بدون بالاپوش ميلرزد. چشم ديگرم را براي او ببر.»
پرستو گفت: «امشب هم با تو خواهم بود. ولي نگو که چشم ديگرت را بردارم؛ نميتوانم کوري تو را ببينم.»
شاهزاده گفت: «پرستو، خواهش ميکنم کاري را که خواستم انجام بده.»
پرستو، ياقوت آبي چشم را برداشت و بهسوي دخترک رفت و بهسرعت جواهر را در دستان او گذاشت. دختر کوچک اصلاً نفهميد که چهطور آن را بهدست آورده است و با خود گفت: «چه شيشهي قشنگي!» و خندان بهسوي خانه دويد.
پرندهي کوچک روي شانههاي شاهزاده نشست و گفت: «شاهزادهي مهربانِ من، تو نابينا شدهاي و من ديگر نميتوانم تو را تنها بگذارم. از اين پس در کنارت خواهم ماند.» آنوقت کنار پاهاي شاهزاده به خواب رفت.
روزهاي بعد روي شانهي شاهزاده مينشست و حکايتهاي زيبا برايش ميگفت. برايش از گروه بيشمار لکلکهاي قرمزي که شادمانه در کنار آبهاي نيل ماهيهاي طلايي را به منقار ميگرفتند ميگفت، از ابوالهول که پيرترين موجود جهان است و راز زندگي را ميداند، از کاروانهايي که با آهنگ زنگ شترها از ميان صحرا ميگذرند و بارهاي عقيق و کهربا را به شهرهاي دور ميبرند، از پادشاه کوهستانِ مهتاب که خود به رنگ تاريکترين شبهاست، از مار سبز غولپيکري که بر نخل بزرگي آرميده و بيست راهب شبانهروز به او خدمت ميکنند، از کوتولههايي که سوار بر برگهاي پهن از آن سوي درياچه براي جنگ با پروانهها ميآيند.
شاهزاده گفت: «پرستوي قشنگم، تو برايم عجيبترين و حيرتانگيزترين چيزها را گفتي، امّا براي من هيچ چيز عجيبتر و حيرتانگيزتر از رنجهاي انسان نيست. هيچ رازي ناگشودهتر از درد انسان نيست. در آسمان شهر من پرواز کن، به مردم بنگر و از ناکاميهاي آنها برايم بگو.»
سپس پرستوي کوچک در دل آسمان شهر بزرگ فرورفت. قصر باشکوهي را ديد که غرق در جشن و شادماني است و صداي خندهي مهمانان را در آسمان شنيد. امّا در کنار دروازههاي کاخ، گداياني را ديد که به اميد نوايي نشستهاند. در تاريکي خيابانهاي شهر، صورت رنگپريدهي کودکان گرسنه را ديد. زير گذرگاه سرپوشيدهي پل رودخانه، دو طفل خردسال را ديد که از سرما يکديگر را در آغوش گرفته بودند و از گرسنگي ناله ميکردند و در همين حال نگهبان پل آنها را از آنجا راند و در باران و سرما سرگردان شدند.
پرستو بازگشت و آنچه را که ديده بود براي شاهزاده حکايت کرد و او غمگينتر از هميشه گفت: «من از طلاي ناب پوشيده شدهام؛ تو بايد اين لفاف طلايي را ورق به ورق از تن من جدا کني و به درماندگان برساني. بشر هميشه فکر ميکند که طلا ميتواند او را خوشبخت کند.»
پرستو، طلاي ناب پيکر شاهزاده را لايه به لايه برداشت و به بيچارگان سپرد. کودکان چون گل شکفتند و به شور و شادي در کوچه پرداختند. راستي که غم نان، آنها را پژمرده ساخته بود.
سرانجام برف باريدن گرفت و پس از آن يخبندان بود و قنديلهاي بلور آجين يخ که در همهجاي شهر به چشم ميخورد، گويي بر زمين فرش نقره گسترده بود. مردم خود را در پالتوهاي پوست ميپوشاندند و پسربچّهها با شالهاي رنگارنگ بر کف خيابانها سُر ميخوردند.
امّا طفلک پرستوي مهربان، بالهايش از سرما ميلرزيد ولي باز هم نميتوانست شاهزاده را رها کند. حالا ديگر او را بيشتر از جانش دوست داشت. از کنار نانوايي خردهنانها را برميداشت تا گرسنه نماند و بالهايش را آنقدر به هم ميزد تا گرم شود.
کدام پرستو در جهان چنين سرمايي را تاب آورده است؟! گرماي عشق هم نتوانست تن کوچک او را از يخ زدن حفظ کند. بالهايش بيحس شده بودند و نميتوانست سرش را از شانهي شاهزاده بردارد. صداي قدمهاي مرگ را ميشنيد که آرامآرام بهسويش ميآمد. نجواکنان گفت: «خداحافظ شاهزادهي عزيزم. ميخواهم دستت را ببوسم و با تو خداحافظي کنم.»
شاهزاده گفت: «دوست مهربانم، خوشحالم که بالاخره به مصر ميروي. تا بهحال هم سفرت دير شده است. جدايي از تو برايم سخت است امّا خوشحالم که پيش دوستانت ميروي. اکنون رويم را ببوس و بهسوي آبهاي گرم نيل و نخلهاي سبز پر بکش.»
پرستو گفت: «امّا آنجا که من ميروم مصر نيست؛ ديار نيستي است. مرگ هم برادر خواب است، اينطور نيست؟»
آنوقت گونههاي شاهزاده را بوسيد و کنار پاهاي او افتاد.
در همان لحظه، صداي فروافتادن و شکستن چيزي به گوش رسيد. قلبي سربي در کنار مجسمه افتاده و به دو نيم شده بود.
فرداي آن روز، شهردار، قبل از اينکه وارد ساختمان شوراي شهر شود، چشمش به شاهزاده افتاد و از حيرت فرياد کشيد: «شاهزادهي خوشبخت مثل مجسمهي گدايان شده است.»
اعضاي شوراي شهر که هميشه چشم به دهان شهردار داشتند و هميشه هم با او موافق بودند، يکصدا گفتند: «بله، واقعاً مثل گدايي ژندهپوش است.»
شهردار گفت: «چشمانش کور شده، بر شمشيرش هم جواهري نيست و از طلاهاي پيکرش هم اثري نمانده است. همان که گفتم؛ مجسمهي بدبختي است.»
و باز هم بادي در غبغب انداخت و گفت: «نگاه کنيد، پرندهاي مرده کنار پاهايش افتاده است. بايد اعلاميهاي بدهيم که پرندگان حق نداشته باشند کنار مجسمهها بميرند.»
شهردار حرف ميزد و منشي شورا هم مينوشت. البته در سراپاي حرفهايش هيچچيز بهدردبخوري نبود. سپس مجسمه را پايين آوردند. جناب استاد هنرهاي زيبا گفت: «اين مجسمه ديگر فايدهاي ندارد، چون ديگر زيبا نيست.» با اين حرف همهچيز به پايان رسيد. شاهزاده را به کوره انداختند و سرب تنش را ذوب کردند. سپس اعضاي شوراي شهر براي تصميمگيري دربارهي فلز بهدست آمده، تشکيل جلسه دادند. شهردار ميگفت: «با اين فلز، مجسمهي مرا بسازيد که باعث افتخار شهرم.» يکي ديگر از اعضا هم گفت: «نخير، مجسمهي بنده را بسازيد.» خلاصه، بر سر اين موضوع در ميان همهي اعضا، چنان اختلافي در گرفت که هيچگاه برطرف نشد. شايد هنوز هم ادامه داشته باشد.
و امّا در کارگاه ريختهگري، اتّفاق حيرتانگيزي افتاد؛ هر قدر حرارت کوره را بيشتر ميکردند، باز هم قلب شکسته، ذوب نميشد. کارگران هم آن را از کوره درآوردند و به بيرون پرت کردند. قلب سربي روي تودهي خاکي افتاد که پرستو در زير آن به خواب ابدي فرورفته بود.
در ملکوت آسمانها، آنجا که خداوند با فرشتگانش به احوال مردم زمين مينگرند، از ماجراي شاهزاده و پرستو، شوري به پا شده بود و فرشتگان هر يک نغمهاي ميسرودند. خداوند به يکي از ايشان امر کرد: «امشب از زمين دو چيز از گرانبهاترين و ارزشمندترين چيزها را برايم بياور.»
ميدانيد آن شب فرشته براي خدا چه بُرد؟ قلب شکستهي شاهزاده و پيکر بيجان پرستو را.
و خداوند با رضايت به فرشته گفت: «بهدرستي که بهترينها را برگزيدي. اين پرندهي کوچک تا ابد در باغهاي بهشت خواهد خواند و شاهزادهي خوشبخت نيز در شهر طلايي بهشت، در کنار فرشتگان خواهد زيست.»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
مجسمه به قدري جذاب بود که گاه به نظر ميرسيد در چشمان آبي رنگش برق نگاهي واقعي موج ميزند. به همين دليل هيچ کس نمي توانست از کنارش بياعتنا بگذرد. يکي از اعضاي انجمن شهر که هميشه ميخواست افتخارات هنري بيشتري براي شهر کسب کند، ميگفت: «اين مجسمه به عنوان نشان شهر خيلي زيباتر و چشم نوازتر از يک بادنما يا مثلاً يک ساعت سنگي است. هنر بهترين داروي روح انسان است. البتّه کساني که از هر چيزي انتظار سود دارند، اين را نمي فهمند.»
و يا مثلاً مادري که با پسر خردسالش از کنار او ميگذشت، به کودک که گريه ميکرد، گفت: «تو چرا نميتواني مثل شاهزادهي خوشبخت باشي؟ ببين، او محال است که به خاطر چيزي گريه کند.»
مرد بيچارهاي که تمام روز را به دنبال کار گشته و خسته و نااميد از گوشهي ميدان به شاهزاده خيره شده بود، با خود گفت: «خوب است که در دنيا لااقل يک نفر خوشبخت است.»
پسربچّههايي که در کليساي جامع، درس علوم ديني ميخواندند با آن پيراهنهاي سفيد و شنلهاي قرمز، شاديکنان شاهزاده را به هم نشان ميدادند و ميگفتند: «مثل فرشتههاست.»
روزي کشيش پير اين حرف را شنيد و گفت: «مگر شما فرشتهها را ديدهايد؟» و بچّهها با خجالت گفتند: «نه، ولي خوابشان را که ميبينيم.» کشيش با حسرت به آنها نگاه کرد و در دل آرزو کرد که کاش او هم خوابهايي به اين شيريني ميديد.
شبي پرستوي کوچکي، گذارش به آسمان ميدان شهر افتاد. دوستانش چند هفته پيش با وزيدن اوّلين بادهاي پاييزي به سوي سرزمينهاي گرم پرواز کرده بودند و شايد الان در کنار آبهاي گرم نيل بودند. ولي او که دل به زيباترين نيِ کنار رودخانه بسته بود، نمي توانست با دوستانش برود. اوّلين بار وقتي در بهار، دنبال يک شب پرهي زرد روي رودخانه پرواز ميکرد، آن ني را ديد و عاشق شد. به نظر پرستوي عاشق، اين نيِ باريک زيباترين موجود جهان بود.
روزي در کنار ني نشست و گفت: «تو چه قدر زيبايي. ميخواهي همسر من باشي؟» ني فقط کمي براي او خم شد. سپس پرستو دور تا دور ني به پرواز درآمد و چرخيد و چرخيد. بالهايش را به آب خنک رود ميزد و امواج نقرهاي را در هوا ميپراکند. تمام دنياي عشق و عاشقي پرستو و ني در همين خلاصه ميشد و تابستان به همين ترتيب گذشت و به پايان رسيد.
پرستوهاي ديگر ميگفتند: «چه عشق خندهداري! اين ني هيچ چيز به خصوصي ندارد؛ حتّي با او حرف هم نميزند. کنار رودخانه پر از اين نيهاست.» و پرستوها در آغاز پاييز مهاجرت خود را آغاز کردند.
پس از رفتن آن ها، پرستوي کوچک تنها ماند و کوشيد که تنها با محبوبش دلخوش باشد. با خود گفت: «او با حرف نميزند؛ نکند کس ديگري را دوست داشته باشد؟ راستي ديدهام که هميشه با باد ميرقصد و هنگام وزيدن باد زيباترين پيچ و تابها را دارد.» گاهي هم با خود ميگفت: «او هميشه در همين نقطه ايستاده، ولي من عاشق رفتنم. پس اگر او هم مرا دوست دارد بايد با من بيايد.»
سرانجام پرستو روزي فرود آمد و به آرامي به ني گفت: «آيا با من به سفر ميآيي؟» ني، تنها کمي تکان خورد. آخر او به خاک و خانهاش چسبيده بود.
پرستو از ناراحتي و اندوه فرياد زد: «ديگر خسته شدم. تو مرا دوست نداري. حالا من هم بهسوي اهرام مصر ميروم و بهزودي تو را فراموش خواهم کرد.»
آنوقت پر کشيد و در آسمان گم شد. او تمام روز را پرواز کرد و هنگام شب به شهر شاهزاده رسيد. داشت با خود ميگفت: «اميدوارم بتوانم جاي مناسبي براي خواب پيدا کنم» که چشمش به مجسمه افتاد. فکر کرد: «ميتوانم اينجا استراحت کنم. اين بالا با هواي پاک و تازهاش، بهترين پناهگاه براي يک پرنده است.» سپس به آرامي کنار پاهاي شاهزادهي خوشبخت فرود آمد و همينطور که اطرافش را مينگريست، با سرخوشي گفت: «بهبه، يک اتاقخواب طلايي.» سپس سرش را ميان بالها کشيد و خود را آمادهي خوابي خوش کرد که ناگهان قطرهي درشتي بر بالهايش فروچکيد. سر را از ميان بالها بيرون آورد و گفت: «در آسمان يک تکه ابر هم نيست و ستارگان ميدرخشند، با اينحال باران ميبارد. واقعاً شمال اروپا چه آب و هواي عجيبي دارد. نيِ من هم باران را دوست ميداشت. البته اين از خودخواهي او بود.»
سپس قطرهي ديگري فروچکيد، پرستو گفت: «پس اين مجسمه به چه درد ميخورد؟ حتّي نميتواند يک پرنده را از باران حفظ کند. بايد دنبال جاي مناسبتري باشم؛ مثلاً درپوش يک دودکش گرم.»
امّا پيش از آنکه بالهايش را براي پرواز باز کند، قطرهي سوم هم بر صورتش چکيد. نگاهي به بالا کرد و از حيرت بر جايش ميخکوب شد. چشمان آبي و درخشان شاهزاده غرق در اشک بود، جوي باريکي بر گونهي طلايياش روان شده و چهرهاش در نور ماه زيباتر شده بود. برق اشک در مهتاب شبانگاه، قلب پرنده را فشرد، پرسيد: «تو که هستي؟»
مجسمه گفت: «من شاهزادهي خوشبختم.»
پرستو گفت: «پس چرا گريه ميکني. مرا خيس کردي.»
مجسمه گفت: «زمانيکه من زنده بودم و يک قلب واقعي در سينهام ميتپيد، هرگز نميدانستم که اشک چيست زيرا هيچ اندوهي به قصر باشکوه من راه نمييافت. روزها با دوستانم در باغهاي سرسبز و زيبا در گشت و گذار بوديم و شبها به پايکوبي ميپرداختيم. همهچيز در اطراف من زيبا و دلپذير بود و هرگز به اين فکر نمي کردم که بيرون از ديوارهاي بلند باغ چه ميگذرد. درباريان مرا شاهزادهي خوشبخت ميخواندند. راستي که خوشبخت بودم، خوشبخت زيستم و خوشبخت هم از جهان رفتم. ولي حالا که مردهام مرا در جايي گذاشتهاند که همهي زشتيها، پليديها و بدبختيهاي شهرم را ميبينم و اکنون با اينکه قلبي از سرب در سينه دارم، چارهاي جز گريستن برايم نمانده است.»
پرستو با خود گفت: «خدايا، چه ميشنوم؟ مگر اين يک مجسمهي طلايي نيست؟ چه سخنان زيبايي ميگويد! واقعاً مثل شاهزادهها حرف ميزند. چهقدر با شخصيّت است.»
شاهزاده با صدايي آرام و آهنگين چنين ادامه داد: «در دوردست، در يکي از پسکوچههاي پايين شهر، خانهي محقّري است که يکي از پنجرههايش باز است و من از آن پنجره زن بينوايي را ميبينم که با صورتي زرد و نحيف، پشت ميزي نشسته و با دستهايي که از نيش سوزنها، زبر و زخمي شده، گلدوزي ميکند. گلدوزي پيراهنهاي ساتنِ همراهان و نديمههاي ملکه براي شرکت در جشن دربار. گلهاي ريز و درشت بسيار براي دلانگيزتر شدن بانوان زيبا. امّا در گوشهي اتاق، پسر خردسالش از تب ميسوزد و رؤياي پرتقالهاي آبدار و شيرين ميبيند و مادر جز آب چيزي براي او ندارد. ميبيني که پسرک گريه ميکند؟ پرستو، پرستوي کوچک، پاهاي من بسته است و نميتوانم حرکت کنم. آيا ياقوت دستهي شمشيرم را براي آنها ميبري؟»
پرستو که شيفتهي شاهزاده شده بود و سعي ميکرد مثل او حرف بزند گفت: «امّا من بايد به مصر بروم. مدّتهاست که دوستانم پرواز کردهاند و در کرانههاي نيل فرود آمدهاند و با نيلوفرهاي شناور آن، نجواها دارند. شبها را در مقبرهي فرعون بزرگ که بر تابوت مرصّعي خفته است به سر ميبرند. پيکر موميايي فرعون به مواد خوشبو آغشته شده و گردنبندي از جواهر سبز بر گردن دارد و دستانش چون برگهاي خشک پاييز شده است.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، نميتواني فقط يک امشب را پيش من بماني و قاصد من باشي؟ پسرک خيلي تشنه است و مادرش رنج ميبرد.»
پرستو گفت: «من پسر بچّهها را دوست ندارم. سال گذشته وقتي کنار رودخانه لانه کرده بوديم، دو پسر بچّهي شيطان آسيابان هر روز بهطرف ما سنگ ميانداختند. البته هيچکدام از آن سنگها به من نخورد. چون ما پرستوها آنقدر در آسمان اوج ميگيريم که هيچ سنگي به ما نميرسد. درضمن من از خاندان شجاع و مشهوري هستم که از اين اتّفاقها نميترسم. ولي فهميدم که پسر بچّهها خيلي سنگدل و نادانند.»
امّا شاهزاده بهقدري غمگين بود که پرستوي کوچک هم اندوهگين شد و گفت: «با اينکه هوا ديگر خيلي سرد شده، يک امشب را هم بهخاطر تو صبر ميکنم؛ خواهي ديد که قاصد خوبي هستم.»
شاهزاده گفت: «متشکرم، پرستوي کوچک.»
پرستو، ياقوت قرمز و درشت دستهي شمشير را بيرون آورد و آن را به نوک کوچکش گرفت و به پرواز درآمد. رفت و رفت و از برج کليساي جامع که فرشتههاي مرمرين بر آن ايستاده بودند، گذشت. از فراز قصر صداي موسيقي دلانگيز رقص را شنيد و ديد که دختر زيبايي به بالکن قصر آمده و به محبوبش ميگويد: «چهقدر ستارگان زيبا هستند.» و مرد جوان هم گفت: «عشق از همهچيز دلانگيزتر و زيباتر است.»
دختر زيبا گفت: «اميدوارم تا هنگام برگزاري جشن ملي لباس من آماده شده باشد. اينبار خواستهام که گل قرمز عشق را بر سراسر پيراهنم گلدوزي کنند، امّاها خيلي تنبلند.»
پرستو از آنها هم گذشت و بر فراز رودخانه، درخشش نور فانوس قايقها را بر امواج آب ديد. از فراز محلهي يهوديها هم گذشت و پيرمردهايشان را ديد که چگونه با هم چانه ميزنند و اندوختههايشان را ميشمارند. سرانجام به کلبهي زن فقير رسيد. پسرک در تب داغي ميسوخت و مادرش از شدّت خستگي به خواب رفته بود. پرستو، ياقوت را کنار انگشتانهي زن گذاشت و در اطراف تخت پسرک پرواز کرد، با بالهاي کوچکش پيشاني داغ او را باد زد و از پنجره بيرون پريد و از کوچههاي محلهي فقيرنشين گذشت. پسرک گفت: «چهقدر خنک شدم. فکر ميکنم بهتر شدهام.»
پرستو بهسوي شاهزاده بازگشت و آنچه را ديده بود، برايش گفت و در آخر افزود: «با اينکه هوا خيلي سرد است، من احساس گرما ميکنم.» شاهزاده گفت: «اين گرما از قلب مهربان توست و در واقع احساس شيريني است که بعد از محبّت به ديگران بهدست ميآيد.» پرستو در فکر فرورفت و رفتهرفته پلکهايش سنگين شدند و به خواب عميقي فرو رفت. هميشه فکر کردن او را به خواب ميبرد.
وقتي روشني روز سر زد، پرستو بهسوي رودخانه پريد و بالهايش را در آبهاي سرد صبحگاهي شستوشو داد.
دانشمند پرندهشناسي که از روي پل رودخانه ميگذشت، از ديدن او حيرت کرد و گفت: «پرستو در زمستان! هرگز کسي چنين چيزي نديده است. همهجا نوشتهاند که پرستوها طاقت سرما را ندارند. بايد به روزنامهي شهر نامهاي بنويسم.»
پرستو در پهنهي افق پرواز ميکرد و با خود ميگفت: «امشب به مصر ميروم.» همهي ديدنيهاي شهر را دوباره ديد. مدّتي روي برج کليسا نشست و همهجا را تماشا کرد. وقتي از آنجا پريد، گنجشکان با هم گفتند: «پرستو؟ چه چيز غريبي!»
وقتي ماه چون گلي در آسمان شکفت، پرستو بهسوي شاهزاده بازگشت و گفت: «من دارم بهسوي مصر ميروم، در آنجا کاري نداريد؟»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، نميتواني فقط يک شب ديگر پيش من بماني؟»
پرستو گفت: «من بايد به مصر بروم. اکنون ديگر زمان آن رسيده که دوستانم بهسوي دومين آبشار نيل بروند؛ جايي که اسب سرکش رود، آرام از ميان نيزارها ميگذرد و پيکرهي فرعون بر جايگاه مرمرين خود به آن مينگرد. هنگام ظهر، شيرها براي نوشيدن آب به ساحل رود نزديک ميشوند؛ شيرهايي که چشمانشان چون دو برليان زرد است و غرش مهيبشان از صداي آبشار قويتر است.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، کمي دورتر از اينجا، در يک اتاق محقّر زيرشيرواني مرد جواني روي ميزي پر از کاغذ و کتاب خم شده، بر چهرهي زيبايش غبار غم نشسته است و چشمان درشت و گيرايش حکايت از اندوهي بزرگ دارد. امشب بايد نمايشنامهاي را که به او سفارش دادهاند تمام کند. امّا در اين اتاق جز يک دسته بنفشهي خشک چيز ديگري نيست. سرما و گرسنگي او را از پا درآورده است و نميتواند کار کند.»
دل مهربان پرستو به رحم آمد و گفت: «يک شب ديگر با تو ميمانم. آيا بايد ياقوت سرخ ديگري براي اين جوان ببرم؟»
شاهزاده گفت: «افسوس که ديگر ياقوت سرخي ندارم. ولي چشمانم از بهترين ياقوتهاي کبود جهان است که آنها را هزار سال پيش از هندوستان آوردهاند. اکنون يکي از آنها را دربياور و براي جوان ببر. او ميتواند آن را بفروشد و آتش و غذا تهيه کند و سرانجام نمايشنامهاش را به پايان ببرد.»
پرستو در حاليکه قطرات اشک چشمانش را پوشانده بود، گفت: «شاهزادهي عزيز، من نميتوانم چشمان پرمهر تو را دربياورم؛ نميتوانم.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک، اندوهگين مشو، اين کار را انجام بده و بدان که خود اينطور خواستهام.»
پرستو به ناچار يکي از چشمهاي نيلگون شاهزاده را آهسته درآورد و بهسوي اتاق زيرشيرواني پرواز کرد. داخل شدن به اتاق هم سخت نبود، چون سوراخ بزرگي بر بام آن باز شده بود و پرستو از آن داخل شد. مرد جوان سر را ميان دستانش گرفته بود و صداي بالهاي پرستو را نشنيد. تنها وقتي سرش را بلند کرد، ياقوت شگفتانگيزي را ديد که در ميان بنفشههاي خشک ميدرخشيد.
جوان، هيجانزده فرياد زد: «خدايا شکر، نميدانم چهطور از تو تشکر کنم. حالا ديگر ميتوانم نمايشنامهام را به پايان ببرم.» در چشمان جوان، اندوه جاي خود را به برق شادي سپرده بود.
روز بعد پرستو بهسوي بندر رفت و در آنجا به تماشاي ملوانان نشست که چگونه با بازوان قوي و شانههاي پهنشان طنابها را ميکشند و آواز دريا سر ميدهند. پرستو فرياد زد: «من هم به مصر خواهم رفت.»
امّا انگار کسي چيزي نشنيد. شب هنگام باز بهسوي شاهزاده بازگشت و گفت: «اينبار آمدهام که با تو خداحافظي کنم. هرگز فراموشت نخواهم کرد.»
شاهزاده گفت: «پرستو، پرستوي کوچک من، فقط يک شب ديگر.»
پرستو گفت: «زمستان است. در اينجا بهزودي يخبندان خواهد شد. امّا در مصر آفتاب گرم بر چتر نخلهاي سبز ميتابد. سوسمارها در کنارهي مردابها دراز کشيدهاند و با نگاه تنبلشان همهچيز را زير نظر دارند. دوستانم اکنون در برج بعلبک لانه ساختهاند و کبوتران زيبا در کنارشان پرواز ميکنند. شاهزادهي عزيزم، اکنون بايد تو را ترک کنم. امّا با بهار خواهم آمد و ياقوتهاي سرخ و کبودي، سرختر از گلها و آبيتر از درياها برايت خواهم آورد.»
شاهزاده گفت: «نگاه کن در همين ميدان کوچک، دختر کبريتفروش فقيري، همهي کبريتهايش روي زمين ريخته و خيس شده است. امشب اگر پولي به خانه نبرد، پدر بيرحمش او را کتک ميزند. او از ترس گريه ميکند. نگاه کن در اين سرما کفش و جوراب ندارد و تن کوچکش بدون بالاپوش ميلرزد. چشم ديگرم را براي او ببر.»
پرستو گفت: «امشب هم با تو خواهم بود. ولي نگو که چشم ديگرت را بردارم؛ نميتوانم کوري تو را ببينم.»
شاهزاده گفت: «پرستو، خواهش ميکنم کاري را که خواستم انجام بده.»
پرستو، ياقوت آبي چشم را برداشت و بهسوي دخترک رفت و بهسرعت جواهر را در دستان او گذاشت. دختر کوچک اصلاً نفهميد که چهطور آن را بهدست آورده است و با خود گفت: «چه شيشهي قشنگي!» و خندان بهسوي خانه دويد.
پرندهي کوچک روي شانههاي شاهزاده نشست و گفت: «شاهزادهي مهربانِ من، تو نابينا شدهاي و من ديگر نميتوانم تو را تنها بگذارم. از اين پس در کنارت خواهم ماند.» آنوقت کنار پاهاي شاهزاده به خواب رفت.
روزهاي بعد روي شانهي شاهزاده مينشست و حکايتهاي زيبا برايش ميگفت. برايش از گروه بيشمار لکلکهاي قرمزي که شادمانه در کنار آبهاي نيل ماهيهاي طلايي را به منقار ميگرفتند ميگفت، از ابوالهول که پيرترين موجود جهان است و راز زندگي را ميداند، از کاروانهايي که با آهنگ زنگ شترها از ميان صحرا ميگذرند و بارهاي عقيق و کهربا را به شهرهاي دور ميبرند، از پادشاه کوهستانِ مهتاب که خود به رنگ تاريکترين شبهاست، از مار سبز غولپيکري که بر نخل بزرگي آرميده و بيست راهب شبانهروز به او خدمت ميکنند، از کوتولههايي که سوار بر برگهاي پهن از آن سوي درياچه براي جنگ با پروانهها ميآيند.
شاهزاده گفت: «پرستوي قشنگم، تو برايم عجيبترين و حيرتانگيزترين چيزها را گفتي، امّا براي من هيچ چيز عجيبتر و حيرتانگيزتر از رنجهاي انسان نيست. هيچ رازي ناگشودهتر از درد انسان نيست. در آسمان شهر من پرواز کن، به مردم بنگر و از ناکاميهاي آنها برايم بگو.»
سپس پرستوي کوچک در دل آسمان شهر بزرگ فرورفت. قصر باشکوهي را ديد که غرق در جشن و شادماني است و صداي خندهي مهمانان را در آسمان شنيد. امّا در کنار دروازههاي کاخ، گداياني را ديد که به اميد نوايي نشستهاند. در تاريکي خيابانهاي شهر، صورت رنگپريدهي کودکان گرسنه را ديد. زير گذرگاه سرپوشيدهي پل رودخانه، دو طفل خردسال را ديد که از سرما يکديگر را در آغوش گرفته بودند و از گرسنگي ناله ميکردند و در همين حال نگهبان پل آنها را از آنجا راند و در باران و سرما سرگردان شدند.
پرستو بازگشت و آنچه را که ديده بود براي شاهزاده حکايت کرد و او غمگينتر از هميشه گفت: «من از طلاي ناب پوشيده شدهام؛ تو بايد اين لفاف طلايي را ورق به ورق از تن من جدا کني و به درماندگان برساني. بشر هميشه فکر ميکند که طلا ميتواند او را خوشبخت کند.»
پرستو، طلاي ناب پيکر شاهزاده را لايه به لايه برداشت و به بيچارگان سپرد. کودکان چون گل شکفتند و به شور و شادي در کوچه پرداختند. راستي که غم نان، آنها را پژمرده ساخته بود.
سرانجام برف باريدن گرفت و پس از آن يخبندان بود و قنديلهاي بلور آجين يخ که در همهجاي شهر به چشم ميخورد، گويي بر زمين فرش نقره گسترده بود. مردم خود را در پالتوهاي پوست ميپوشاندند و پسربچّهها با شالهاي رنگارنگ بر کف خيابانها سُر ميخوردند.
امّا طفلک پرستوي مهربان، بالهايش از سرما ميلرزيد ولي باز هم نميتوانست شاهزاده را رها کند. حالا ديگر او را بيشتر از جانش دوست داشت. از کنار نانوايي خردهنانها را برميداشت تا گرسنه نماند و بالهايش را آنقدر به هم ميزد تا گرم شود.
کدام پرستو در جهان چنين سرمايي را تاب آورده است؟! گرماي عشق هم نتوانست تن کوچک او را از يخ زدن حفظ کند. بالهايش بيحس شده بودند و نميتوانست سرش را از شانهي شاهزاده بردارد. صداي قدمهاي مرگ را ميشنيد که آرامآرام بهسويش ميآمد. نجواکنان گفت: «خداحافظ شاهزادهي عزيزم. ميخواهم دستت را ببوسم و با تو خداحافظي کنم.»
شاهزاده گفت: «دوست مهربانم، خوشحالم که بالاخره به مصر ميروي. تا بهحال هم سفرت دير شده است. جدايي از تو برايم سخت است امّا خوشحالم که پيش دوستانت ميروي. اکنون رويم را ببوس و بهسوي آبهاي گرم نيل و نخلهاي سبز پر بکش.»
پرستو گفت: «امّا آنجا که من ميروم مصر نيست؛ ديار نيستي است. مرگ هم برادر خواب است، اينطور نيست؟»
آنوقت گونههاي شاهزاده را بوسيد و کنار پاهاي او افتاد.
در همان لحظه، صداي فروافتادن و شکستن چيزي به گوش رسيد. قلبي سربي در کنار مجسمه افتاده و به دو نيم شده بود.
فرداي آن روز، شهردار، قبل از اينکه وارد ساختمان شوراي شهر شود، چشمش به شاهزاده افتاد و از حيرت فرياد کشيد: «شاهزادهي خوشبخت مثل مجسمهي گدايان شده است.»
اعضاي شوراي شهر که هميشه چشم به دهان شهردار داشتند و هميشه هم با او موافق بودند، يکصدا گفتند: «بله، واقعاً مثل گدايي ژندهپوش است.»
شهردار گفت: «چشمانش کور شده، بر شمشيرش هم جواهري نيست و از طلاهاي پيکرش هم اثري نمانده است. همان که گفتم؛ مجسمهي بدبختي است.»
و باز هم بادي در غبغب انداخت و گفت: «نگاه کنيد، پرندهاي مرده کنار پاهايش افتاده است. بايد اعلاميهاي بدهيم که پرندگان حق نداشته باشند کنار مجسمهها بميرند.»
شهردار حرف ميزد و منشي شورا هم مينوشت. البته در سراپاي حرفهايش هيچچيز بهدردبخوري نبود. سپس مجسمه را پايين آوردند. جناب استاد هنرهاي زيبا گفت: «اين مجسمه ديگر فايدهاي ندارد، چون ديگر زيبا نيست.» با اين حرف همهچيز به پايان رسيد. شاهزاده را به کوره انداختند و سرب تنش را ذوب کردند. سپس اعضاي شوراي شهر براي تصميمگيري دربارهي فلز بهدست آمده، تشکيل جلسه دادند. شهردار ميگفت: «با اين فلز، مجسمهي مرا بسازيد که باعث افتخار شهرم.» يکي ديگر از اعضا هم گفت: «نخير، مجسمهي بنده را بسازيد.» خلاصه، بر سر اين موضوع در ميان همهي اعضا، چنان اختلافي در گرفت که هيچگاه برطرف نشد. شايد هنوز هم ادامه داشته باشد.
و امّا در کارگاه ريختهگري، اتّفاق حيرتانگيزي افتاد؛ هر قدر حرارت کوره را بيشتر ميکردند، باز هم قلب شکسته، ذوب نميشد. کارگران هم آن را از کوره درآوردند و به بيرون پرت کردند. قلب سربي روي تودهي خاکي افتاد که پرستو در زير آن به خواب ابدي فرورفته بود.
در ملکوت آسمانها، آنجا که خداوند با فرشتگانش به احوال مردم زمين مينگرند، از ماجراي شاهزاده و پرستو، شوري به پا شده بود و فرشتگان هر يک نغمهاي ميسرودند. خداوند به يکي از ايشان امر کرد: «امشب از زمين دو چيز از گرانبهاترين و ارزشمندترين چيزها را برايم بياور.»
ميدانيد آن شب فرشته براي خدا چه بُرد؟ قلب شکستهي شاهزاده و پيکر بيجان پرستو را.
و خداوند با رضايت به فرشته گفت: «بهدرستي که بهترينها را برگزيدي. اين پرندهي کوچک تا ابد در باغهاي بهشت خواهد خواند و شاهزادهي خوشبخت نيز در شهر طلايي بهشت، در کنار فرشتگان خواهد زيست.»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم