"وحدت وجود" از ديد قونوي و مولانا
مقدمه
عرفان نظري و وحدت وجود در بين عرفاي مسلمان
در عرفان اسلامي، يعني در عرفان نظري اسلام، دو سؤال مطرح مي شود كه جنبة زير بنايي دارد و ساير مطالب عرفان نظري شاخ و برگ پاسخ به همين دو سؤال است: 1- توحيد چيست؟؛ 2- موحد كيست؟ پاسخ سؤال اول اين است: "وحدت وجود". در پاسخ به سؤال دوم نيز عرفاي مسلمان بحث "انسان كامل" را مطرح ساختهاند. در آثار قونوي و مولوي نيز اين دو امر كاملاً هويداست.
طريق معرفت و طريق محبت
شيخ صدرالدين و مولانا جلال الدين
عظمت قونيه
تفاوت صدرالدين و جلال الدين
جلالالدين نيز در توصيف "ولي" چنين ميسرايد:
پس به هر دوري وليي قايم است
تا قيامت آزمايش دايم است9
حال با توجه به اين كه اين دو قطب بزرگ عرفان هر دو در يك زمان و در يك شهر ميزيستهاند، طبيعي است كه بين پيروان خام آنان بر سر تعيين جايگاه ايشان، گه گاه منازعات و مناقشاتي رخ دهد و هر يك در رد ديگري مطلبي بنگارد و يا بگويد. ولي بايد توجه داشته باشيم كه هيچ گاه بين آنان كه به مقام ولايت رسيده و وحدت را درك كرده اند اختلافي نيست، چنان كه بين انبيا نيز اختلاف وجود ندارد. به قول جلالالدين:
جان گرگان و سگان هر يك جداست
متحد جانهاي شيران خداست10
اگر اختلافي بين اين دو عارف بزرگ وجود داشته باشد نه در ناحية تجارب بلكه در ناحية تعبير است. پيروان راه محبت در تعابير خود ابتدائاً از زبان و تعبيراتي ساده و در قالب بياني مناجات گونه استفاده كرده اند و در مراحل بالاتر، زبان شعر و غزل را براي تعبير تجارب عرفاني خود مناسبتر ديدهاند، اما عارفان طريق معرفت از بياني پيچيده تر برخوردارند و از كاربرد اصطلاحات عقلي و بهكارگيري زبان پيچيدة كلام و فلسفه نيز ابايي ندارند. به علاوه، عارفان پيرو محبت هرگاه به تعليم و تأليف پرداختهاند عرفان عملي را بيشتر مورد تأكيد قرار دادهاند اما پيروان معرفت، در باب عرفان نظري مطالب زيادتري نگاشته اند.
پس اختلاف شيخ صدرالدين و مولانا جلال الدين را علاوه بر نوع "تعبير" و بيان بايد در ناحية مخاطبان نيز بررسي كرد. مولوي از تعبيرات ساده استفاده مي كند، به داستان و تمثيل روي مي آورد، تعابير فلسفي را چندان نمي پسندد و مي گويد:
پاي استدلاليان چوبين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود11
مخاطبان مولانا نيز صرفاً علما و فضلا نبوده بلكه شامل هر انسان دل سوخته و سرمستي مي شود. اما صدرالدين ضمن آن كه تجربة عرفاني را مربوط به ساحتي مي داند كه وراي طور عقل است و ضمن آن كه دريافت حقيقت را، آن چنان كه هست، نه كار عقل بلكه از طريق كشف و وحي الهي مي داند،12 اما علما و فضلا و حتي فيلسوفان را مخاطب قرار مي دهد و سعي مي كند كه حتي فيلسوفاني را كه به زعم ابن عربي اهل نظر و محجوبند و نه اهل كشف و تحقيق، متقاعد سازد كه "وحدت وجود" بحثي است متقن كه عقل و شرع نيز آن را تأييد مي كنند. وي در اين راه نهايت تلاش خود را مي كند و از شيوة خود فلاسفه و حتي از اصطلاحات فلاسفة مشائي به خوبي و استادانه استفاده مي كند و آثاري ماندگار از خود باقي مي گذارد.
مشاهده مي كنيم كه در مناظرات و مكاتباتي كه بين شيخ صدرالدين و خواجه نصيرالدين طوسي صورت مي گيرد، شيخ صدرالدين چنان تأثيري بر اين فيلسوف بزرگ جهان اسلام ميگذارد كه خواجه در نامة خويش از وي چنين ياد مي كند: "مولانا الاعظم، هادي الامم، كاشف الظلم، صدرالمله و الدين، حجه الاسلام و المسلمين، لسان الحقيقه، برهان الطريقه، قدوه السالكين الواجدين، مقتدي الواصلين المحققين، ملك العلماء في الارضين، ترجمان الرحمان، اكمل و افضل جهان".13
طبيعي است كه اين دو نحو رويكرد و دو نحوه مخاطب و بيان، تفاوتهايي با يكديگر داشته باشند. معروف است كه روزي شيخ صدرالدين به مجلس مولانا جلال الدين حاضر شده و در كنار او نشسته بود. پس از آن كه درس جلالالدين تمام شد، يكي از مخاطبان نزديك جلال الدين آمد و سؤالي كرد. سؤالي كه به نظر صدرالدين صعب الجواب مينمود. اما جلالالدين با همان كلام ساده و بي پيراية خود جوابي به وي داد كه آن فرد كاملاً قانع شد و رفت. پس از رفتن وي، صدرالدين با تعجب پرسيد: "شما چگونه مي توانيد مسايل به اين پيچيدگي و سخت را اين چنين ساده و آسان بيان نماييد؟" و جلال الدين در جواب گفت: "شما چگونه مي توانيد مسايل به اين سادگي را اين چنين سخت و پيچيده نماييد!؟"14
ولي با اين وجود، رفاقت اين دو شيخ، كه جايگاه معنوي يكديگر را مي شناختند زبان زد خاص و عام است. چنان كه معروف است: "جماعتي از خدمت مولوي التماس امامت كردند و خدمت شيخ صدرالدين قونيوي نيز در آن جماعت بود. گفت ما مردم ابداليم به هر جايي كه ميرسيم مي نشينيم و مي خيزيم. امامت را ارباب تصوف و تمكين لايقند، به خدمت شيخ صدرالدين قونيوي اشارت كرد تا امام شد، فرمود: "من صلي خلف امام تقي فكأنما صلي خلف نبي15". هم چنين جلال الدين وصيت كرد كه پس از وفاتش، شيخ صدرالدين بر او نماز گزارد.16
شاهد ديگري كه نشان مي دهد، مولانا جلال الدين مقام شيخ صدرالدين را به خوبي ميشناخته اين است كه وي پس از آن بيت معروفش كه از فلاسفه انتقاد مي كند يعني:
پاي استدلاليان چوبين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود
بلافاصله قطب زمانة خويش را استثنا مي كند:
غير آن قطب زمانه ديده ور
كز ثباتش كوه گردد خيره سر
بسياري از محققان معتقدند كه جلال الدين در اين بيت مرادش شيخ صدرالدين بوده و به مقام والاي عرفاني و علمي وي اشاره كرده است.18 نيكلسون حتي معتقد است كه در بيت زير مقصود مولانا از شيخ دين همان شيخ صدرالدين است.
گفت المعني هوالله شيخ دين
بحر معني هاي رب العالمين19
مولانا از اظهار ارادت به ابن عربي نيز خودداري نكرده است كه وي را كان گو هري دانسته كه در طلبش غرقة درياي دمشق، عاشق سرگشته و جان خسته و دلبستة آن شهر است، كه مطلوب و معشوقش در آن جاست، چنان كه سروده است:
ما عاشق و سرگشتة سوداي دمشقيم
جان خسته و دلبستة سوداي دمشقيم
اندر جبل صالحـه كـانيست زگـوهـر
كـاندر طلبش غرقۀ درياي دمشقيـم20
بنابراين، بايد اذعان داشت كه بين مولانا جلال الدين و شيخ صدرالدين در زمينة عرفاني موافقت كامل وجود داشته است. در اين مقاله مي كوشيم تا بحث زير بنايي "وحدت وجود" را از ديدگاه اين دو عارف بزرگ پي بگيريم. و كوشش ما در اين زمينه بيشتر بر نماياندن شباهتهاي آن دو در اين مورد است.
وحدت وجود
شيخ صدرالدين بحث را از وجود شروع مي كند. مفهومي كه نه تنها موضوع علم فيلسوفان است، بلكه همة افراد عادي نيز از آن تصور واضحي دارند. اما شيخ اين سؤال را مطرح مي كند كه حقيقت وجود كه همة موجودات در آن شريك و سهيماند چيست؟ در اين جا به ذات پنهان و ناشناختة وجود مي رسد كه همة موجودات، با همة تنوعات و كثرت خويش، جلوهها و تعينات آن مي باشند. وي آن وجود پنهان را مطلق، نامتعين و باطن مي داند و اين وجودات كثيري را كه با آنها مأنوسيم، مقيد، و متعين و ظاهر مي بيند. چنان كه مي نويسد: "وجود را از دو بعد مي توانيم مورد بررسي قرار دهيم: اول آن چيزي كه وجود صرف است و غير از وجود چيزي نيست. به اين اعتبار وجود همان خداست و از اين وجه هيچ كثرت، تركيب، صفت نعت، اسم، رسم، نسبت و حكمي در او راه ندارد. وجودي است صرف. . . از بعد دوم وقتي كه اين وجود را ادراك يا شهود ميكنيم يا ما را مورد خطاب قرار داده و يا خود مورد خطاب قرار مي گيرد، وجود او مقيد به صفاتي مي شود كه لازمة هر يك از اعيان ممكنة متعین است. . . اين تعين و تشخص خلق و ماسوي الله ناميده مي شود ولي به خدا نسبت داده مي شود چرا كه او هر وصفي را مي پذيرد و به هر اسمي مسمي مي شود".21
قونوي هر كدام از اين تعينات را يك عين مي نامد و آنها را به دو قسمت تقسيم مي كند يكي اعيان معدومه، ديگري اعيان موجوده. اعيان معدومه همان اعيان ثابته هستند كه شيئيت ثبوت دارند نه شيئيت وجود. بوي وجود را نشنيده اند، "نيستي"اند؛ چرا كه در عالم ظهور نيافتهاند. تنها در علم خدا ظهور دارند.
اين رابطة حق و خلق در قالب وجود و عدم، درست همان چيزي است كه مولانا جلالالدين در اين شعر پر مغز خود سروده است:
ما عدم هاييم و هستي هاي ما
تو وجود مطلقي فاني نما22
يعني همان ذاتي كه غيب است، وجود مطلق است و ما كه به صورت كثرت و هستي ها نمايان شده ايم همان "نيستي" محضيم. در ادامه از اين نيستي طوري ياد مي كند كه دقيقاً بر همان اعيان ثابتة قونوي قابل تطبيق است:
لذت هستي نمودي نيست را
عاشق خود كرده بودي نيست را
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتۀ ما مي شنود23
پيدايش كثرت و قاعدۀ الواحد
به هر حال، از نظر شيخ صدرالدين، عالم چيزي جز مظهر علم خدا نيست و او همه چيز را جه از لحاظ علم و چه از لحاظ وجود فرا مي گيرد. همه چيز مظهر اوست و هيچ چيز از خود وجودي ندارد چنان كه پيامبر(ص) فرمود كه "كان الله و لم يكن معه شئ" تنها خدا وجود دارد و هيچ چيز با او نيست.27
اين كه قونوي مي گويد خدا هم از نظر علم و هم از نظر وجود همه چيز را فرا مي گيرد اشاره به دو فيض دارد يكي فيض اقدس كه باعث ظهور اعيان ثابته در علم خداوند مي شود و ديگري فيض مقدس كه باعث ظهور اين اعيان در عالم هستي مي گردد. مولانا نيز دقيقاً به اين دو فيض چنين اشاره دارد:
آن يكي جودش گدا آرد پديد
و ان دگر بخشد گدايان را مزيد28
و از پيدايش كثرت اعيان با فيض مقدس، چنين ياد مي كند:
منبسط بوديم و يك گوهر همه
بي سر و بي پا بديم وان سر همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب
بي گره بوديم و صافي همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سايه هاي كنگره
كنگره ويران كنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق 29
او نيز مانند قونوي معتقد است كه خدا بود وهيچ چيز با او نبود و الآن نيز همين طور است و چيزي در كنار خدا قرار ندارد:
حق ز ايجاد جهان افزون نشد
آن چه اول آن نبود اكنون نشد
ليك افزون گشت اثر ز ايجاد خلق
در ميان اين دو افزوني است فرق
هست افزوني اثر، اظهار او
تا پديد آيد صفات و كار او 30
انحصار عليت و سببيت در خدا
و اين دقيقاً قول مولاناست:
از مسبب مي رسد هر خير و شر
نيست اسباب و وسايط را اثر 32
وي مسبب واقعي را خداوند مي بيند و سبب ها را پرده اي مي داند كه ما را از اين مسبب محجوب مي گرداند.
اين سبب ها بر نظرها پردهها است
كه نه هر ديدار صنعش را سزاست
ديده اي بايد سبب سوراخ كن
تا حجب را بركند از بيخ و بن
تا مسبب بيند اندر لامكان
هرزه بيند جهد و اسباب و دكان
ديده اي خواهم كه باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس 33
تنزيه و تشبيه
"ز پنهاني هويدا در هويداست
ز پيدايي نهان اندر نهان است
و "لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار" و "لن تراني" اشارت به احكام اسم باطن است و اين را موقف "تنزيه" گويند و "وجوه يومئذ ناضره الي ربها ناظره" و "رأيت ربي في احسن صوره" اشارت به احكام اسم "ظاهر" است و اين را موقف "تشبيه" گويند و سبحان الله عن التشبيه و التنزيه.
چو پيدا و نهان دانستي او را
يقين مي دان كه نه اين و نه آن است34"
مشاهده مي كنيم كه عبارات قونوي چقدر با ترنم مولوي نزديك است:
گاه خورشيد و گهي دريا شوي
گاه كوه قاف و گه عنقا شوي
تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش
اي برون از وهمها وز بيشبيش
از تو اي بي نقش با چندين صور
هم موحد هم مشبه خيره سر35
مي بينيم كه در اين جا منطق "هم اين و هم آن" و نيز "نه اين و نه آن" بر بحث تنزيه و تشبيه غالب است. اين منطق نيز برگرفته از قرآن است كه فرمود: "هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن" يعني علم به خدا به پارادوكس مي انجامد. معروف است كه ابوسعيد خراز گفت "خدا را به جمع كردنش بين ضدين شناختم" سپس اين آيه را تلاوت كرد كه "هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن".36
به هر حال بحث وحدت وجود كه اساس عرفان است سر از پارادوكس هايي در مي آورد كه وراي طور عقل است و تنها با شهود فهميده مي شود. يكي از بارزترين اين پارادوكس ها همان ظهور در عين بطون و بطون در عين ظهور است كه قونوي آن را چنين مي سرايد:
ز پنهاني هويدا در هويداست
ز پيدايي نهان اندر نهان است
در اين جا بحث را با غزلي از مولانا جلال الدين كه مملو از اين پارادوكس هاست به پايان مي بريم:
وه چه بي رنگ و بي نشان كه منم
كي ببيني مرا چنان كه منم؟
گفتي اسرار در ميان آور
كو ميان اندرين ميان كه منم؟
كي شود اين روان من ساكن؟
اين چنين ساكن روان كه منم؟
بحر من غرق گشت هم در خويش
بوالعجب بحر بي كران كه منم؟
اين جهان وان جهان مرا مطلب
كين دو گم شد در آن جهان كه منم
گفتم اي جان تو عين مايي گفت
عين چه بود در اين عيان كه منم؟
گفتم آني بگفت هاي خاموش
در زبان نامدست آن كه منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اينت گوياي بي زبان كه منم
مي شدم در فنا چو مه بي پا
اينت بي پاي پا دوان كه منم
بانگ آمد چه مي دوي؟ بنگر
در چنين ظاهر نهان كه منم37
پی نوشتها:
1- كاكايي، قاسم، ص 101
2- شيمل، آن ماري، ص 256
3- همان، ص 230
4- جامي، نفحات الانس، ص 556
5- نصوص، ص 300
6- مقدمۀ استاد سيد جلال الدين آشتياني بر نقد النصوص جامي، ص 34
7- همان، ص 27
8- فكوك، ص 244
9- مثنوي، 2/815
10- همان، 4/414
11- همان، 1/2128
12- اعجاز البيان، ص 121
13- طرائق الحقائق، ج 2، ص 358
14- به نقل از مرحوم استاد سيد جلال الدين آشتياني
15- جامي، نفحات الانس، ص 462
16- همان، ص 463
17- مثنوي، 1/
18- جهانگيري، محيي الدين ابن عربي، ص 603
19- مثنوي، 1/452
20- فروزانفر، ص 42
21- مفتاح الغيب، صص 9-78
22- مثنوي، 1/602
23- همان، 1/7-606
24- نصوص، ص 294
25- مفتاح الغيب، صص 70-69
26- نصوص، ص 295
27- اعجاز البيان، ص 220
28- مثنوي، 1/2749
29- همان، 1/9-686
30- همان، 4/8-1666
31- نصوص، ص 8
32- مثنوي، 5/1554
33- همان، 5/1551 به بعد
34- مطالع الايمان، جاويدان خرد، سال 4، ش 1، ص 65
35- مثنوي، 2/6-54
36- كاكايي، ص 431
37- ديوان شمس
/خ