زن در آئينه حديقه سنایی

از دير باز ادبيات هر قوم و ملتي، تصويرگوياي اوضاع و احوال سياسي آن جامعه بوده و آئينه تمام نمايي از روش‏ها و منش‏ها و احساسات ملت‏ها بشمار مي‏رفته و اينك نيز چنين است. شعر، يكي از مهم ترين شاخه‏هاي ادبيات در تمام فرهنگ‏ها و ملل گوناگون است و از آنجا كه تمام رشته‏هاي هنري ـ و از آن جمله شعر ـ انعكاس و بازتاب درك و احساس هنرمند نسبت به محيط زندگي و مسائل عاطفي او است، لذا سروده‏هاي شعرا مي‏بايست نشانگر واقعيات اجتماعي و فرهنگي آن زمان باشد.
دوشنبه، 24 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زن در آئينه حديقه سنایی
زن در آئينه حديقه سنایی
زن در آئينه حديقه سنایی

نويسنده : حوريه شيخ مونسي

از دير باز ادبيات هر قوم و ملتي، تصويرگوياي اوضاع و احوال سياسي آن جامعه بوده و آئينه تمام نمايي از روش‏ها و منش‏ها و احساسات ملت‏ها بشمار مي‏رفته و اينك نيز چنين است. شعر، يكي از مهم ترين شاخه‏هاي ادبيات در تمام فرهنگ‏ها و ملل گوناگون است و از آنجا كه تمام رشته‏هاي هنري ـ و از آن جمله شعر ـ انعكاس و بازتاب درك و احساس هنرمند نسبت به محيط زندگي و مسائل عاطفي او است، لذا سروده‏هاي شعرا مي‏بايست نشانگر واقعيات اجتماعي و فرهنگي آن زمان باشد.
از سوي ديگر مي‏دانيم كه جامعة سياسي، ادبيات سياسي، جامعة متفكر، ادبيات روشنفكرانه و محيط‏هاي استبداد زده، ادبيات مدحي و چاپلوسانه مي‏پرورند و اين عاملي است كه گاه ضمن تأثير بر نبوغ و هنر شاعر، آن را از شاهراه احساسات طبيعي منحرف كرده و به وادي پر سنگلاخ تكلف و گزافه گويي مي‏راند و بدون ترديد در اين شرايط، شاعر راوي صادقي از اوضاع و احوال جامعه خويش نيست و اگر چنين باشد، سروده‏هايش نشان دهندة بخش اندكي از واقعيات است، چنانكه سرايندگاني چون فرخي، عنصري، عسجدي، منوچهري و ديگر مديحه سرايان درباري، به دليل بي خبري، رفاه و اشرافيت خيره كننده، چكامه‏هائي سروده‏اند‏ كه زندگي و تصوير واقعي جامعة بيرون از دربار را در آن اشعار نمي‏يابيم و اگر به دلائل بسيار متنوع و متفاوت اشعار آنها از محدودة تنگ دربار بيرون بيايد و بخواهد از زندگي واقعي افراد الهام گيرد، فراتر از مدح يا هجو نمي‏باشد. اين ادعا با مراجعه‏اي بسيار گذرا به ديوان شعرائي چون عنصري و فرخي ]خصوصاً قصيده فتح سومنات در ديوان فرخي كه در آن چكامه، محمود غزنوي، به عنوان بزرگترين جهانگشاي تمام دوران‏هاي قبل و بعد از خود معرفي شده و از تمامي‏افتخارات و فتوحات اسكندر مقدوني بس فراتر رفته است. [ اثبات مي‏شود.
پيش از اين گفته شد كه سروده‏ها بازتاب عواطف و احساسات شاعر هستند، ولي عوامل و انگيزه‏هاي گوناگوني نيز وجود دارد كه خواه ناخواه سراينده از آنها الهام گرفته است. از اين روي جهت بررسي گرايش‏ها و علائق شاعر ـ كه به ناگزير در اشعارش متبلور است ـ بايد شرايط فرهنگي و اجتماعي زمان وي را بازشناسيم، تا علاوه بر آگاهي از ويژگي‏هاي فردي و محيطي او، اثرات آن متغيرها را بر سروده‏هايش دريابيم.
جامعه ايراني پس از قرن 4، با حركتي شتابان و باور نكردني به سوي فرهنگ تصوف و عرفان پيش رفت و به گونه اي حيرت انگيز تحت تأثير عرفان و مقولات مربوط بدان قرار گرفت و شعرا و سرايندگان نيز يا به دليل تأثير مستقيم تعاليم عرفاني بر تفكر و ديدگاههايشان و يا به دليل جو غالب بر جامعه و پسند مخاطبين خود در اين مسير گام برداشتند و الحق خوش درخشيدند و گواه اين مدعا ظهور بهترين و نام آورترين شعراي تمام ادوار ادب فارسي در اين برهه است، يعني در طول اين چند قرن مشخص، سخن سراياني چون حافظ، سعدي، مولانا و سنائي در تاريخ ادب ايران ظهور نمودند.
مي‏دانيم كه در شعر عرفاني «انسان» با تمام ابعاد وجوديش (مانند نوع رابطه اش با پروردگار، مسير حركت و سلوك وي به سوي حق، لطافتهاي روحي و قابليت‏هاي انسان براي دريافت مقوله اشراق) و «زن» به عنوان يكي از دو جنس «انسان» مورد توجه مي‏باشد، هر چند كه نام و كمالات و فضائل بسياري از زنان عارف، فاضل و انديشمند در طول تاريخ، ثبت و ضبط نگرديده، ليكن حضور و نمود آنان در ادب عرفاني قابل تأمل است.
در ادبيات غنايي معمولاً «زن» يك تبلور و تجلي بيشتر ندارد و آن هم به لحاظ «جنس» اوست و ديوان اكثر شعرا گواه اين مدعاست. اما در ادب صوفيانه و عارفانه، «زن» دو تجلي دارد: يكي به اعتبار لطيف بودن و برخورداري از قابليتهاي روحي براي دريافت‏هاي معنوي همانند رابعه و در وجه ديگر «زن» مظهر «نفس» و خواهش‏هاي نفساني است كه جنبه اي منفي پيدا مي‏كند و سعي در نفي وابستگي به او مي‏شود. در اغلب موارد، شعرا به اعتبار وجه دوم تقسيم‏بندي بالا، ديدگاه مثبتي نسبت به «زن» ندارند، اما گاه در خلال حكايات و تعليمات خود از زناني نام مي‏برند كه مي‏توانند در حد يك شيخ يا مرشد و مقتدا قرار بگيرند و به مردان توصيه مي‏كنند كه از ايشان پيروي كنند.
سنائي در مثنوي نام آور حديقة الحقيقه اين دو ديدگاه را نسبت به«زن» بطور واضح و روشن به نمايش گذارده است. مثلاً در حكايت «في توكل العجوز» همسر حاتم اصم را به عنوان زني روشن بين و با تسليم و توكل كامل نسبت به پروردگار اينگونه معرفي مي‏كند:

در تــوكــل يكي سخن بشنـــو
تـا نمـــــاني بدست ديو گــرو
انـــدر آمـوز شرط ره ز «زني»
كه از او خوار گشت لاف زنــي
حاتم آنگــه كه كرد قصد حــرم
آنكه خواني ورا همي به اصــــم
. .. . «زن» به تنها به خانه در بگذاشت
تفقـت هيــچ ني و ره بـرداشت
مرد را فرد و ممتحن بگـــذاشت
بود و نابود او يكـــي پنــداشت
بــــر توكــل زنيش همـره بــود
كه ز رزاق خــويش آگـــه بــود
جمــع گشتنــد مردمـان بر «زن»
شــاد رفتنـــد جمله تا در «زن»

در مابقي حكايت حكيم غزنه مي‏گويد، مردمان گرد آمدند و به طريق نصيحت، وي را از فقر و فاقه در غياب همسر بيم دادند و زن حاتم نه تنها به وسوسه ايشان ايمان و توكل خويش را از دست نمي‏دهد، بلكه رضا و تسليم را به آنان مي‏آموزد و يادآوري مي‏كند كه:

گــفت بگذاشت راضيم ز خـداي
آنچه رزق من است ماند به جــاي
بــاز گفتنــد: رزق تو چنـد است؟
كه دلت قانع است و خرسند است؟
گفت: چندانكه عمر ماندستــم
رزق من جمله كرد در دستــم
اين يكـي گفت: مي‏نداني تــو
او چــه دانــد ز زندگاني تــو
گفت: روزي‏ دهم همي دانــد
تــا بــود روح رزق نستــانــد
آسمان و زمين به جمله وراست
هر چه خود خواسته است حكم وراست
. . . از توكل نفس تو چند زنــي؟
مرد نامي وليك كم ز «زنـــــي»
چون نداري راهرو تو چون مردان
ره بيامــوز رهــروي ز «زنـــان»

و به جمع پنددهندگان خويش يادآوري مي‏كند كه اگر حاتم و غير او در رسيدن رزق سهمي داشته باشند، بيش از واسطه رساندن رزق نيستند.
پير غزنه سنائي در حكايت ديگري كه به تعظيم و تكريم كربلا و ذكر مصائب سيدالشهداء اختصاص دارد، با ستايش پير زني علوي، عاشق، آرزومند و مشتاق زيارت كربلا، او را به دليل چنين اخلاص و صدق نيتي از صد مرد برتر مي‏داند.

بـــود در شهــر كوفه پير زني
سالخورده و ضعيف و ممتحني
… كودكي چند زير دست و يتيم
شده قانع ز كربــــلا به نسيم
زال هر روز بامـــــداد پگاه
كودكان را فكنـدي انـدر راه
… بر ره كــربـــلا باستــادي
بر كشيـــدي ز درد دل بادي
گفتي اطفـــال را: همي بوييد
ويـــن نكــــو باد را بينبوييد
خط از اين باد جملــه برداريد
سوي نا اهل و خصم مگذاريد
من غلام «زني» كه از صد مرد
بگذرد روز بـار و بــــردا برد

حكيم غزنه در حكايت ديگري درباره عبدالله رواحه نقل مي‏كند كه: هنگام نزول آيه شريفه: «ان منكم الا واردها كان علي ربك حتما مقضياً»عبدالله به شدت اندوهگين و افسرده مي‏شود و مدتي از خانه بيرون نمي‏آيد، همسرش وي را قوت قلب مي‏دهد و از ورطة ياس و سرگرداني مي‏رهاند.
سنائي در حكايت ديگريزن خردمندي را معرفي مي‏كند كه از ظلم حاكم شهرش به سلطان محمود شكايت مي‏برد، ولي نامة سلطان محمود مؤثر واقع نشده و زن دوباره به غزنين به نزد سلطان محمود قدر قدرت و قوي شوكت ـ رفته و به او نصيحت مي‏كند، وقتي در كشوري حكومت مي‏كني كه به فرمان تو توجهي نمي‏شود، بايد خاك بر سر بريزي.] عين اين حكايت در قابوسنامه نيز آمده است[

… عاملي در نسا و در بــاورد
قصد املاك و چيز آن زن كـرد
.. . شاه چون حال پيرزن بشنيد
پير زن را ضعيف و عاجز ديد
گفت بدهيد نامه اي گر هست
تا ز امـــلاك زن بدارد دست
[عامل ستمگر] ... .
نه به زن باز داد يك جو خاك
نـه ز شاه و الهـــش آمد باك
زن دگـــر بار راي غزنين كرد
بنگر تا چه صعب لعب آورد
گـــفت زن نامه برده ام يكبار
ليــــك نگرفت نامه را بركار
گفت سلطان كه بر من آن باشد
كه دهــــم نامه تا روان باشد
گـــر بر آن نامه هيچ كار نكرد
آن عميدي كه هست در باورد
زار بخروش و خاك بر سر كن
پيش ماور حديث بي سر و بن
زن سبـــك گفت اين سلطان
چــــون نبــردند مر ترا فرمان
خـــاك بــر سر مرا نبايد كرد
نبود خـــاك مر مرا در خورد
خاك بر سر كسي كند كه ورا
نبـــــود در زمـانه حكم روا

اگر اين حكايت چنانكه نقل شده است صحيح باشد بايد اقرار كرد كه اين پيرزن چنان دلاورانه با محمود غزنوي مباحثه كرده است كه انصافاً هيچيك از مردان آن دوران چنين جرأتي در خود سراغ نداشته‏اند‏.
سنائي در دو حكايت با مضموني بسيار شبيه بهم از مادر يحيي برمكي ـ هنگاميكه يحيي به دست يا به امر مأمون به قتل رسيده ـ و مادر ابوالحسينميمندي ـ كه فرزندش بدست مسعود غزنوي كشته شده ـ ] البته روايت سنائي در خصوص قتل او به دست مسعود و كينه او با مآخذ ديگر متفاوت است[ به عنوان نمونه‏هايي از بزرگواري و شكيبايي نام مي‏برد. در هر دو حكايت هنگامي ‏كه سلطان پس از ندامت و پشيماني از كشتن وزير خويش نزد مادر داغدار مي‏رود تا پوزش بخواهد اين دو زن پاسخ‏هاي خردمندانه اي داده‏اند‏ كه بسيار قابل تأمل است.
مادر يحيي برمكي در پاسخ مأمون كه از او خواسته تا وي را ببخشد و به جاي پسرش به فرزندي بپذيرد مي‏گويد: فرزندي از من كشته شده است كه:
چــون تــويي با هزار حشمت و جاه نيست مــا را به جـــاي آن دلخــواه
بدين سبب، مأمون از كار خود نادم گشت:
گشت از آن يك سخن خجل مأمون
بعـد از ان خود نريخت هرگز خون
اگر اين روايت به اين شرح و تفصيل درست باشد، لااقل نتيجه اي كه سنائي از آن گرفته است، يقيناً با واقعيت منطبق نيست ـ اينكه بعد از قتل يحيي، مأمون هيچكس ديگر را نكشت ـ ناگفته نماند كه در هر دو حكايت سنائي امرا و سلاطين را از نفرين مادران دل شكسته بيم مي‏دهد.
يا در حكايتي ديگر عارف غزنه سنائي از پيرزني سخن مي‏گويد كه مورد ظلم مأموران حكومتي محمود واقع شده و بر سر راه سلطان مي‏نشيند و از وي دادخواهي مي‏كند و شديداً وي را هشدار مي‏دهد كه آه مظلوم بدون هيچ حجاب و مانعي به هدف استجابت مي‏رسد:

. . . من ترا حال خويش كردم درس
از دعــاي من ضعيــف بتــرس
گــر نيــابم به نـزد تــو من داد
در سحــــر گــه بـرآورم فرياد
آه مظلـــوم در سحــر به يقين
بتـــر از تيـــر و ناوك و زوبين
.. . . آنچه در نيم شب كند زالي
نكند خســـروي چه تو سالـي

در حكايتي ديگر حكيم سخنور غزنه گرانبها بودن سخن خويش را به دختري گران كابين تشبيه كرده:
دختر طبع بنده هست چو دين
هم سبك روح و هم گران كابين
نگاه و توجه ديگري كه سنائي به زن داشته از اين قرار است كه در مورد برخي از زنان زيركي و خردمندي و هوشياري ايشان را پذيرفته و طي حكاياتي اين جنبة مثبت ايشان را نقل كرده است. در حكايتي حكيم از زني سخن مي‏گويد كه مردي خام و دغل به وي اظهار عشق و بيقراري مي‏كند و زن دانا جهت امتحان وي مكري ظريف بكار مي‏برد و مرد را رسوا مي‏كند:

رفت وقتي «زني» نكو در راه
شده از كــارهاي مــرد آگاه
ديــد مردي جوان مرآن زن را
كرد پيـــدا در آن زمان فن را
مـــرد گفتـا كه عاشق تو شدم
اي چو عــذرا چو وامق تو شدم
بيــم آن است كز غمت اكنون
بدوم در جهان شــوم مجنون
كــرد حيلت بر او «زن» دانا
زانكـــه آن مــرد بود بس كانا
گفت زن: گر جمال خواهر من
بنگـــري ساعتي شوي الكن
همچو ماه است در شب ده و چار
بنگر آنــك چو صد هزار نگار

مرد بي خرد فريب مي‏خورد و به پشت سر مي‏نگرد تا خواهر زيباتر را ببيند و زن با ريشخند به وي مي‏گويد:

عشق و پس التفات زي دگران؟
سوي غيري به غافلي نگران؟
. . . . ور نهادت مرا بدي مطلق
به دگر كس كجا شدي ملحق؟
سوي جز من چو التفات آري
از جمــال رخــم برات آري

يا در حكايت ديگري، با عنوان «في اشراق العشق»: داستان مرد عاشقي را نقل مي‏كند كه براي رسيدن به منزل معشوق هر شب از دجله مي‏گذشت و نيروي عشق شديد وي را ياري مي‏نمود تا به سلامت از رود بگذرد، تا اين كه شبي در چهره معشوق متوجه وجود خالي شد، زن خردمند به او گفت كه اين خال از آغاز بر رخ من بوده است، اينكه تو امشب آن را ديدي، نتيجه فروكش كردن آتش عشق توست، امشب از رود مگذر كه تا كنون نيروي عظيم محبت، تو را از دجله مي‏گذراند، ولي حالا كه از آن كاسته شده است، بيم غرق تو مي‏رود، البته مرد ] به قول سعدي[ نشنيد و عاقبتش شنيدي.
گونه دوم از تعابيري كه سنائي از «زن» آورده در حكاياتي است كه با ديدگاه منفي به وي نگريسته است، بدينگونه كه يا زن مظهر نفس اماره و امور دنيوي يا مايه گرفتاري و بلا مي‏باشد.
معمولاً سرايندگان ما داستان حضرت يوسف(ع) و گرفتاري و زندان وي را به سبب مكر «زن»، دستاويزي براي تخطئه و محكوميت جنس زن قرار مي‏دهند.
قصـــه يوسف ار نداني تو
چون ز قرآن همي نخواني تو
چون ز «زن» بود آفت و المش
راند قرآن بكــام او قلمش
و نيز داستان ابن ملجم و جنايت او در حق اميرالمومنين علي (ع) كه بنا به نقل معروف به وســوسه زنــي رخ داده است، زمينــه مناسبي مي باشد تا شعرا نتايجي را كه خود در نظر دارند، از اين حكايت بگيرند:

پسر ملجم آن سگ بد دين
آن سزاوار لعنت و نفــرين
بر «زني » گشت عاشق آن مشؤوم
آن نگونسار تر ز راهب روم
. . . . بود آن «زن» ز آل بوسفيان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گفت: كار تو با جمال شود
وين چنين زن تو را حلال شود
گر تو در كار خويش شير دلي
هست كابين حرّه خون علي(ع)

طبعاً با مكرر آوردن و پياپي كردن چنين حكاياتي نتيجه اي كه گرفته مي‏شود، همان است كه در فرهنگ عصر جاهلي رواج داشته يعني كشتن يا زنده به گور كردن جنس «زن» و پيشگيري از رسوايي يا محبت و وابستگي بدو.
چنانكه در حكايتيسنائي دقيقاً همين نسخه را تجويز مي‏كند از زبان پادشاهي كه كنيزكي بسيار دلپسند داشت و چون به وي احساس علاقه و دلبستگي كرد، فرمان داد تا وي را در رودخانه غرق كنند ـ زنده به گور كردن جاهلي ـ با اين توجيه كه چون اين كنيزك دل مرا ربوده و مرا بسيار بخود وابسته كرده، بايد اين رشته گرفتاري بريده شود.
يافت شاهي كنيزكي دلكش
شاه را آن كنيزك آمد خوش
هم در آن لحظه اش به آب افكند
گفت: شد خوب نايد اندر بند
موارد ديگري راهم سنائي در ذيل حكاياتي مطرح مي‏كند كه بيانگر اين تفكر است كه «زن» گرفتن يعنيخود را به دردسر و بلا گرفتار كردن، زن بي وفاست و حتي محبت او به فرزندش هم اعتباري ندارد و نقل داستان مادر مهستي لابد نمونه اي است از تمام زنان در تمام ادوار و اگر به نتيجه گيري در واپسين بيت حكايت دقت شود:
من وفايي نديده ام زخسان گر تو ديدي سلام ما برسان
لابد اينكه به جاي «خسان» «زنان» نيامده مشكل قافيه و . . . . در كار بوده وگرنه چنانچه مطلب به صراحت بيان مي‏شد، شايد خوانندگان خوب و نكته سنج، بهتر ارشاد !!! مي‏شدند.
يادآوري اين نكته بسيار ضروري است كه ديدگاه سنائي نسبت به زنان در آثارش گاه با كم لطفي و بي انصافي فراوان ابراز شده است و‌ اختصاص به وي يا حوزه جغرافيايي و ادوار تاريخي خاصي ندارد، اين اصل در مورد اكثر شعرا و نويسندگان ما ـ كه عمدتاً از جامعه مردان هستند ـ نيز صدق مي‏كند و به شدت از شرايط فرهنگي و اجتماعي زمان شعرا از يك سو و محدوديت حضور زنان در جامعه و ناشناخته ماندن قابليت‏ها و استعدادهاي زنان از سوي ديگر متأثر مي‏باشد.
منبع: سایت حوزه




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط