مجموعه گلشن انتظار

در این مقاله قطعه های ادبی و یا به عبارتی دل نوشته های عاشقان و منتظران ظهور حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تقدیم میگردد. به امید این که سراسر زندگی مان مملو از عطر یاد یوسف زهرا(سلام الله علیهما) باشد.
جمعه، 28 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مجموعه گلشن انتظار
مجموعه گلشن انتظار
مجموعه گلشن انتظار

تهیه کننده: م. عاقبت بخیر
منبع: راسخون


در این مقاله قطعه های ادبی و یا به عبارتی دل نوشته های عاشقان و منتظران ظهور حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تقدیم میگردد. به امید این که سراسر زندگی مان مملو از عطر یاد یوسف زهرا(سلام الله علیهما) باشد.

سلام گل نرگس

به نام آن كه انسان را مسافر كاروان انتظار گردانيد
سلام اى گل نرگس، اى كه شيرين ترين انتظار، انتظار توست
و بهترين منتظر، منتظر توست
مى توانم در يك كلمه پر معنا بگويم:
گر عشقى هست و عاشقى
نام تو معشوق و من عاشق و شيفته توأم
در انتظارت مى مانم و از خداى بزرگ مى خواهم كه ظهورت را نزديك گرداند
ما محتاج يك نگاه گذراى شما هستيم، زودتر ظهور كن و قلب رهبرمان را شاد گردان
ما و رهبرمان در انتظار تو مى مانيم.
خدا كند كه بيايى و ما هم يكى از يارانتان باشيم
ز. نريمانى، اسلام آباد غرب، دبيرستان شاهد

جمعه روز سبز انتظار

جمعه يعنى يك غزل دلواپسى
جمعه يعنى گريه هاى بى كسى
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست
جمعه خود ندبه گر ديدار اوست
جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند
از غم او بيدها مجنون شوند
جمعه يعنى يك كوير بى قرار
از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتظار قطره اى باران عشق
تا فرو شويد غم هجران عشق
جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل
هق هق بارانى چنگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل
تا فرو شويد غم هجران دل
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
لحظه لحظه بوى ظهور مى آيد
عطر ناب گل حضور مى آيد
سبز مردى از قبيله عشق
ساده و سبز و صبور مى آيد
ز. رزازى، دانشجو، سن: 23 سال، بروجن.

«وقتي تو مي‌آيي»

ابوالفضل فيروزي «ني‌نوا»
جمال عشق پيدا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
بساز عيش، برپا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
نه تنها خاطر دل‌ها شود آشفته از زلفت
چه غوغايي بدنيا مي‌شود، وقتي تو ‌مي‌آيي
در اين جا معني بودن، معمائيست، امام خوب
معمايم چه معنا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
اگر چه فصل شيدايي، بشد از سر ولي هر بار
دل من باز شيدا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
منم مجنون بي‌ليلا، در اين شهر غريب، اما
تمام شهر ليلا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
و بي تو زشت مي‌ماند، به چشمم هر چه مي‌آيد
و زشتيها چه زيبا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
و بي تو گر چه مردابي عفن آلود مي‌مانم
دلم همرنگ دريا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
دل من تنگ‌تر از غنچة باغ دهان توست
كه با مهر رخت وا مي‌شود. وقتي تو مي‌آيي
اگر چه تنگ درخت پير پاييز خاك شد، اما
سراپايم تمنا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي
و حتي خواستم با تو، نگويم راز دل اما
دريغا من وا مي‌شود وقتي تو مي‌آيي
بيا اي نوبهار دل، كه در دنياي مرگ آلود
قيامت باز برپا مي‌شود، وقتي تو مي‌آيي

ساقي جمعه

سيد محمد هادي حسيني
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
با گريه‌ها دل را شكستم تا بيايي
درهاي اين دل را براي سال‌ها سال
بر هر كه جز محبوب بستم تا بيايي
آري ميان آسمان خاطراتم
تنهاي تنها با تو هستم تا بيايي
با يك دل پرخون و دستان تمنا
چون لاله‌اي ساغر به دستم تا بيايي
شرط گسستن بود حرف آخرينست
زنجيرهايم را گسستم تا بيايي
در انتظارت اي سيه چشم سيه خال
از هر سياهي بود رستم تا بيايي
وقتي كه ساقي جمعه را روز تو، ناميد
با باده‌هاي جمعه مستم تا بيايي
من در بلنداي غم تنهايي خويش
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي

با دستی از شکوفه

در انتظار هستیم
روزی که او بیاید
گویی بهار هستیم
با دستی از شکوفه
از راه خواهد آمد
در لحظه‌ای پر از گل
ناگاه خواهد آمد
محمود پوروهاب

کارنامه

غلام رضا بکتاش
زنگ دینی و حساب
نمره های من ضعیف
بی حساب و بی کتاب
فصل نمره چینی است
امتحان اولم
امتحان دینی است
ای خدای مهربان
فصل دینی و حساب
روزهای امتحان
هر چه خواستم بده
کارنامه مرا
دست راستم بده

بازآ

استاد مشفق کاشاني
بازآ که دل هنوز به ياد تو دلبر است
جان از دريچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر که سايه ديوار انتظار
سوزنده‌تر ز تابش خورشيد محشر است
بازآ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خيز اشک چو کشتي، شناور است
بازآ که از فراق تو اي غايب از نظر
دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است
اي صبح مهر بخش دل، از مشرق اميد
بنماي رخ که طالعم از شب، سيه‌تر است
زد نقش مهر روي تو بر دل چنان که اشک
آيينه‌دار چهره‌ات اي ماه منظر است
اي رفته از برابر ياران «مشفقت»
رويت به هر چه مي‌نگرم در برابر است

كليد غزل

گم كرده‏ام كليد غزل‏هاى ناب را
آيينه‏هاى روشن و شفاف آب را
وقتى به دوش چشم تو نعشم كشيده شد
ديدم كه مُرده‏ام - و چشيدم عذاب را
مقروض مردمان نگاه توام هنوز
بايد كه زود تسويه كردن اين حساب را
آن برگ سبز، تحفه درويش دست تو
از من گرفت فرصت هر انتخاب را
من شاه بيت اين غزلم را نگفته‏ام
آخر نمى‏شود بسرايم سراب را
در حل آن سؤال نگاهت دلم هنوز
هى غصه مى‏خورد كه نگفتى جواب را
بر من ببخش اين غزل بى ستاره را
گم كرده‏ام كليد غزل‏هاى ناب را.
ساناز احمدى دوستدار - ادبيات فارسى - آزاد اسلامى كرج

مهمان نا تمام

در انتظار نيمه پنهان ناتمام
در امتداد ريل و بيابان ناتمام
نقاشى تمامىِ، ما شكل مبهمى است
پاهاى نيمه كاره و دستان ناتمام!
فكر تمام پنجره‏ها با طلوع توست
خورشيد جمعه‏هاى زمستان نا تمام!
مثل تمام ثانيه‏ها فكر رفتنى
آيئنه دار خاطره! مهمان ناتمام!
تا كى كنار پنجره با چشم‏هاى سرد
در زير سقف كلبه ويران ناتمام؟
بر گرد و با نوازش دستان عاشقت
گرمى بده به غربت انسان ناتمام
غلامعباس بخشى - آزاد اسلامى اراك

ويلچر

در خاطراتِ پر شده از هر چه هست غم
پشت دوتايشان شده از حجم درد، خم
آن دو هميشه در سرِ كوچه نشسته‏اند
امّا به چشم مردم اين شهر «محترم»
من هم رفيق هر دوى شانم هميشه وُ
گاهى هم آن دو را - بشود - پارك مى‏برم
اين عكس يادگارى آن «دو»ست توى پارك
يك ويلچر، يك انسان، سرد و شبيه هم
در چشم‏هاى خسته من «پاك و بى‏گناه»
امّا به حكم مبهم تقدير «متهم»
پاهاى تو براى من - اين دفعه من فلج!
پاهاى من براى تو، پاشو و يك قدم...
يا نه! برو، بدو، برو شادى كن و بخند
اين بار من به جاى تو معلوم مى‏شوم
حرف مرا قبول ندارى اگر، ببين:
حتّى به جان هردويمان مى‏خورم قسم
كه پاى تو براى من اين دفعه من فلج
پاهاى من براى تو، پاشو و دست كم:
اين شعر را قبول كن از شاعرى كه هيچ
چيزى نداشته ست به جز كاغذ و قلم
مهدى زارعى - دانشگاه آزاد كرج

كسى بيايد...

كسى بيايد و پلك مرا بخواباند
مگر دو مرتبه بختم ورق بگرداند
كسى بيايد خون مرا به شيشه كند
و استخوانهايم را همه بخشكاند
و پوستم را بربند رخت پهن كند
مرا اتو كند و بر تنش بپوشاند
خوشش نيامد اگر پركند مرا از ابر
شبيه بادكنك در هوا بچرخاند
اگر نخواست رهايم كند مرا ببرد
به يك مغازه و در پشت شيشه بنشاند
مگر يكى )كه تو باشى( بيايد و بخرد
مرا به قيمت خوبى - كسى چه مى‏داند -
)نتيجه اين‏كه بمان تا غم تو را بخرم
براى هيچكسى مشترى نمى‏ماند(
به خانه‏ام ببرد، قيچى‏ام كند آرام
و صفحه صفحه كند، پس به هم بچسباند
مرا به خون خودم بيت بيت بنويسد
پس بخواند و روح مرا بگرياند
از استخوان هايم آتشى برافروزد
و برگ برگ تمام مرا بسوزاند
محمد سعيد ميرنوائى ادبيات فارسى - آزاد اسلامى كرج

عاشقى

عاشقى حرف كمى نيست بيا عاشق باش
به جز از عشق غمى نيست بيا عاشق باش
آنچه خاموش كند آتش دل را اى دوست
به جز از اشك نمى نيست بيا عاشق باش
به جز اين گنج كه در سينه تو پنهان است
به خدا جام جمى نيست بيا عاشق باش
آقاى امين كشاورزى

افسانه نه!

در موج بلا اميد ساحل داريم
تصوير بهشت در مقابل داريم
افسانه نه! اين نشان تاريخى ماست
ما چهارده انقلاب كامل داريم
در عشق تو آنچه بود ما باخته‏ايم
با سختى عشق، خويش را ساخته‏ايم
هر چند در انتظار تو فرسوديم
حالا كه رسيده‏اى گل انداخته‏ايم
قاسمعلى شيرى - كارشناسى ارشد مديريت - دانشگاه تهران

سكوت محض

من بودم و تو، خلوت و ساحل، سكوت محض
در گفتگوى گرم دو تا دل سكوت محض
آرى قدم به ساحت دريا گذاشتم
آن شب كه قرص ماه تو كامل، سكوت محض
مى‏ريختم شكوفه و گل بر سرت، تو هم
يا مى‏زدى به آن همه حاصل سكوت محض
تا با طلوع چشم تو بيدار مى‏شوم
رؤياى روشنم همه باطل، سكوت محض
در گير و دار پلك زدن محو مى‏شوى
جارى‏ست باز، اى دل غافل، سكوت محض!
سيد حكيم بينش - كارشناسى شيمى - دانشگاه اصفهان

يك مونولوگ

يك اسم، يادگار كسى كه تو نيستى
اسمى به اعتبار كسى كه تو نيستى
زندان - هزار و سيصد و پنجاه و پنج - مرد
عكس شماره دار كسى كه تو نيستى
در پارك، صندلى كنار تو خالى است
در فكر او كنار كسى كه »تو« نيستى
مرد مچاله - ساعت بيهوده - شهر گيج
يك زن در انتظار كسى كه تو نيستى
تو مرده‏اى و چند بلوك آن‏طرف‏ترى
او رفته بر مزار كسى كه تو نيستى
نفرين به روزگار تو كه نيستى كسى
نفرين به روزگار كسى كه تو نيستى
محمد سعيد ميرزايى
كارشناسى ادبيات فارسى - دانشگاه آزاد واحد كرج

چشم‏هاى بى احساس

دو تا غريبه كه پايين خانه‏مان مردند
به مردمان خيابانمان نمى‏خوردند
دو تا قيافه در هم شكسته متروك
سپيده مثل دو تا شمع كهنه افسردند
تو در اتاق خودت گرم صرف نوشابه
دو گل، دو شاخه گلايول، دو تشنه پژمردند
و مردمان حوالى چقدر تاريكند
دو روز رفت و تقويم‏ها ورق خوردند
و چشم... چشم... و اين چشم‏هاى بى احساس
براى گريه نكردن بهانه آوردند
دو تا ستاره زمينى شد و جسدها را
دو تا فرشته به اعماق آسمان بردند...
سعيد محمدى - كارشناسى حقوق - مجتمع آموزش عالى قم

بانو

تقديم به بانوى كرامت
اگر چه سينه من مدفن درد است اى بانو
اگر چه سهم من شد كوچه‏اى بن بست اى بانو
همين كه از تو مى‏خواهم بگويم، مى‏شود از شوق
دلم مست و زبانم مست و دستم مست اى بانو
تو بايد از تبار نور باشى چونكه از عشقت
دلم در سينه مى‏رقصد، قلم در دست اى بانو
يقين دارم كه دست خالى از اينجا نخواهد رفت
كسى كه بر ضريحت آمد و دل بست اى بانو
مبادا از نظر روزى بيفتد اين غزل، زيرا
دلم كرده‏ام همراه آن پيوست اى بانو
سعيد محمدى - كارشناسى حقوق - مجتمع آموزش عالى قم

شعر خدا

وقتى بهار مى‏رسد از راههاى دور
پر مى‏شود حياط از آهنگ و شعر و شور
پر مى‏شود دوباره دل صاف آسمان
از بال از پرنده از آواز از عبور
سرشار مى‏شود لب هر غنچه از سلام
لبريز مى‏شود دل هر پنجره ز نور
از قلب كوه، شعر خدا مى‏شود روان
صاف و زلال، نرم و رها، غرق در سرور
چون سال پيش روى دو تا بال شاپرك
باغى ز رنگ و غنچه و گل مى‏كند ظهور
يكباره كفترى ز دلم مى‏پرد هوا
وقتى بهار مى‏رسد از راههاى دور...
سيد سعيد هاشمى

روح سبز

به نام او كه از من به من نزديك‏تر است
تو ياد آورِ صبرِ كوهى در احساسِ تنها شدن
تو مصداقِ دردى، پر از احتياجِ مداوا شدن
تو يك بركه‏اى صاف و آرام و خاموش، مانندِ چشم
و اينك پر از خشمِ توفان شدن، حس دريا شدن
تو نازل شدى، با سرشتِ قسم خورده آسمان
و حالا پُرى از خيالِ پريدن و عنقا شدن
تو آن روحِ سبزى، وراى تصوّر به دور از نظر
تو سرشار از اعجاز، آغاز احساس عيسى شدن
تو بالاتر از حدّ عرفانىِ عشق و آيينه‏اى
تو گوياتر از شرحِ آبى، به هنگامِ معنا شدن
تو مى‏خواهى از مرز جغرافياى زمين، بگذرى
و اين كوله بارت و آن عزمِ جزمِ مهيّا شدن
مائده كرم الهى
كاردرمانى دانشكده توانبخشى دانشگاه ع پ فاطميه قم

جمعه

شروع مى‏شود اين شعر بى‏تو تا جمعه
و ايستاده زمان بين اين دو تا جمعه
چقدر بى‏تو جهان مثل جمعه بازار است
و گفته‏اند كه مى‏آيى از قضا جمعه
مورخ چه زمانى؟
يكِ يكِ يك بود؟
از انتظار پديد آمده الى جمعه
و جمعه روز جهانى توست در تقويم
خدا بياورد آن روز را وَ يا جمعه
امامْ جمعه دنيا تو را خدا ديگر
بيا تمام كن اين انتظار را جمعه
مريم آريان
ادبيات فارسى دانشگاه تهران

شيهه اسب

گوش كن مى‏شنوى همهمه دريا را
تپش واهمه خيز نفس صحرا را
نور بى‏حوصله در پنجره مى‏آشوبد
باز كن پنجره بسته گلدان‏ها را
واژه‏ها در شعف شعر شدن مى‏رقصند
ديدى آنك به افق چرخش مولانا را
شيهه اسب كسى در نفس توفان است
گوش كن مى‏شنوى همهمه دريا را
سبز پوش، اسب سوارى گل و قرآن در دست
آب مى‏پاشد يك مرقد نا پيدا را
قنبر على تابش

شاعر

بارانى‏اش غرق ابر است، رد مى‏شود چتر برسر
پيراهنش از پرستو، شال و قباش از كبوتر
راز خزر بود گويا، آيينه چشم‏هايش
لبريز يك حس آبى، با آسمان‏ها برادر
مى‏گفت: ديديد ترديد، گستردگى را قفس كرد
پس آسمان را نبينيم، با چشم‏هاى مشجّر
آيينه در كوچه‏ها تان، ذوق وزيدن ندارد
اى مردمان قرينه! اى مردمان مكرّر
مرد غزل‏هاى شرجى، مى‏گفت: بايد بپوشيم
پيراهنى آفتابى، اى مردم ابر بندر!
در شهر پژواك مى‏شد، منظومه‏هاى سپيدش
با روشنى حرف مى‏زد، از كهكشان‏هاى ديگر
شولايى از گُل به تن داشت، دل زد به آيين دريا
مانديم در حيرت و او در آينه شد شناور
خود را به باران رسانيد، يك برق باريد و در خاك
روييد از او سبز و روشن آيينه‏هاى معطر
هر عصر مى‏ديدم اين‏جا، از روزن شيروانى
مرد شنل پوش شاعر، رد مى‏شود چتر بر سر
على داوودى - رشته عكاسى

اوج تمنّا

خواهم مثال كهنه گليمى تكالى‏ام
از درد و رنج اين همه مدّت رهانى‏ام
آن روزها كه رنگ و ريا، رنگ و رو نداشت
آيينه بود و عاطفه بود و جوانى ام
من بودم و نگاه پر از شعرهاى تو
تو مونس هميشگى شعر خوانى‏ام
بُغضى نبود تا كه دلم عقده وا كند
كم‏رنگ بود، رنج و غم زندگانى‏ام
حالا ولى تو رفته‏اى و كوله بار غم
مى‏پرسد از ندامت و حسرت نشانى‏ام
من ماندم و خرابه‏اى از خاطرات خوب
بگذار تا كه گريه كند شادمانى‏ام
آرى! منم چون كهنه گليمى كه نخ نماست
بايد رفو كنند مرا با جوانى‏ام!
مجيد وفايى - دانشگاه آزاد اسلامى يزد

براى فلسطين

نوبت تو رسيده است
مشت فشرده تو برادر
آبستن صبورى سنگى
آن سوتر از شكوه صدايت
مردى ست با سكوت تفنگى
پرواز سنگ و ردّ گلوله
انگشت و ماشه، خون و درنگى
مادر نگاه مى‏كند، آن گاه
مى‏خندد از خيال قشنگى:
»عبّاس نوبت تو رسيده ست.
بايد به جاى حمزه بجنگى!«
مصطفى بصيرى

ناگاه فصل برگ ريزان، ناگاه فصلى پرخطرشد

دستانى از نسل شكستن بر ساقه‏هاى ما تبر شد
ناگاه باران نيزه‏اى شد بر آشيانى از كبوتر
خورشيد هم از بام پر زد، فرياد گل‏ها بى‏اثر شد
موج تهاجم‏هاى دريا، آرام ساحل را شكستند
در سينه مردان ساحل داغ تلاطم شعله ور شد
ناى اذان جوشيد، امّا در ازدحام سنگ خشكيد
حتّى گل گلدسته‏هامان از داستان بى‏بال و پر شد
با اين همه خون و خطر باز روييد قرآن و گل و عشق
با ريشه در آيينه و آب، دل‏هاى ما آيينه‏تر شد.
على بابا جانى

بحر جوشنده عرفان

به جز از كعبه تو را زادگهى قابل نيست
عالم كون و مكان در عدمت كامل نيست
نقص و عصيان و عدم در تو ندارد راهى
هيچ جاهل به بقا در صف تو مايل نيست
عارفان درس بلاغت ز تو آموخته‏اند
بحر جوشنده عرفان تو را ساحل نيست
در عدالت مَثَل آتش و دستان عقيل
دادرس كز تو اطاعت نبرد عادل نيست
اى على، شير خدا، فاتح باب خيبر
فتح دل‏هاى خداجوى، تو را مشكل نيست
به جهان يارترين يار تو را زهرا بود
در فراقش خوشى دهر تو را شامل نيست
بعد زهرا به جهان راز تو را چاه شنيد
گرچه او رفت ولى از غم تو غافل نيست
لاله روييد به محراب و سرت خونين شد
قاتلت را به جز از خشم خدا حاصل نيست
در جوار حرمت كاش مرا منزل بود
اى دريغا سفرم كوى تو را قابل نيست
عبدالخالق زارعى

انتظارى سبز

تمام دل من، پر از اطلسى‏هاى آبى است
چشم چمن در هواى تو بيدار
تو با صبح مى‏آيى
و من مى‏نويسم كه‏اى صبح سرشار!
تو باران نورى و روزى نگاه تو از آبى كران‏ها
دل تشنه لاله را مملو از آفتاب خدا مى‏كنند
و بغض سكوت زمين را
صداى تو را مى‏كند
و يك روز بر دوش باران
تو مى‏آيى و لاله‏ها مى‏شكوفند
از آن پس تمام زمين آفتابى مى‏شود
با توام سرور من!
اى يگانه منجى برتر من
چشم من مانده به راه كه تو
از پيچ و خم جاده بيايى يك روز
با صدايى آرام و
نگاهى كه پر از زيباييست
قصر عاطفه را تازه كنى
و بگويى با ما از عدالت از داد
و بگويى با ما كه سعادت نه نهان در كره خاكى ماست
كه سعادت همه در نزد خداست
و بگويى با ما
كه الا اى تن خاكى! برخيز
جامه صدق و صفا بر تن كن
قدمى بر دار فرا سوى زمين
اشك از ديده خورشيد بشوى
سبدى از گل مهر، ببر و كيهان را
با قدومى آرام
همچو دشتستان كن
تا شوى اهل بهشت زيبا
پس بدان مهدى جان!
دل ما با دل تو
چشمه جوشانى است كه
در آن مى‏جوشد
راز هستى و وجود
و اثر مى‏بخشد به دل خسته من
نجمه نصير
منابع:
www.salimian.com
www.intizarmag.ir
انتظار نوجوان
پایگاه اطلاع رسانی مسجد مقدس جمکران
ماهنامه امان





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط