يك راز از شهريور 1320
10 سال پس از اشغال ايران توسط متفقين و سقوط رژيم رضاخان بعضي مطبوعات ايران جسته و گريخته رازهائي را از چگونگي به قدرت رسيدن محمدرضا پهلوي را فاش كردند. هر چند كه اين افشاگريها در برابر تيغ سانسورچيهاي حكومت جديد ادامه نيافت ولي مطالعه همان ميزان محدود حقائق برملا شده نيز ميتواند اوج حقارت و درماندگي پهلوي را در برابر اراده بيگانگاني كه ايران را به اشغال نظامي خود درآورده بودند، نشان دهد.
با هم يكي از گزارشهائي را كه در همين رابطه در شهريور 1330 در روزنامه «اتحاد ملي» به چاپ رسيد و در مجله خواندنيها (از شماره 9 شهريور 1330 به بعد) نيز بازتاب يافت مطالعه ميكنيم:
تلفون سفارت كبراي ايران در مسكو به صدا ميآيد و از وزارت خارجه شوروي ميخواهند با شخص آقاي ساعد سفيركبير ايران در مسكو صحبت كنند.
ساعد گوشي تلفون را بر ميدارد رئيس دفتر مولوتوف وزير امور خارجه شوروي در شهريور 1320 به آقاي ساعد ميگويد:
آقاي مولوتوف خواستارند فوراً با شما ملاقات كنند. لطفاً تنها به وزارت خارجه تشريف بياوريد و با ايشان مذاكره كنيد.
تاريخ در حدود دهم شهريور 1320 است ـ يك هفته از اشغال ايران و كشتار بيرحمانه ايرانيان گذشته و قواي شوروي و انگليس از دو طرف رو به پايتخت ايران روانند.
ساعد استنباط ميكند واقعه بسيار مهمي در بين است كه فوراً و تنها او را براي ملاقات وزير خارجه دولت روسيه شوروي اشغالگر ايران خواستهاند ـ صلاح نميبيند در اين ملاقات تنها باشدـ با وزارت خارجه شوروي تماس ميگيردو ميگويد با آقاي اعتصامي كاردار سفارت به وزارت خارجه خواهم آمد مولوتوف قبول نميكند و مخصوصاً تصريح ميكند كه بايستي تنها باشيد ـ اصرار و ابرام فوقالعاده ساعد سبب ميشود كه مولوتوف با اين شرط كه احدي جز همان دو نفر از مذاكرات فيمابين مطلع نشوند با آمدن آقاي اعتصامي به همراه با ساعد موافقت ميكند. اندكي بعد جلسه محرمانه و سري در وزارت خارجه تشكيل ميشود و احدي را به اين اطاق مرموز و محرمانه راه نيست.
مولوتوف آغاز سخن ميكند از دوران 20 ساله حكومت شاه فقيد صحبت مينمايد ـ از تضييقاتي كه براي عمال شوروي ايجاد كرده بودند سخن ميگويد ـ از حادثه سوم شهريور و اشغال ايران بحث مينمايد و روش غيردوستانه حكومت ايران را مطرح ميكند و ميگويد دولت شوروي با اين حكومت نميتواند كار كند.
به ساعد ميفهماند: اين رژيم ادامه پذيرنيست و بايستي فكر ديگري كرد پس از اندكي سكوت و بهت باز مولوتوف ادامه ميدهد: ما با رضاشاه پهلوي نميتوانيم كار كنيم ـ او بايد برود ـ فكر كردهايم شما يا فروغي كارها را به دست بگيريد ـ رژيم عوض شود شما يا او رئيس جمهور باشيد...
ساعد را التهابي عجيب فراگرفته چه بگويد؟ چه بكند ؟ ـ مملكتش در اشغال نيروي مهاجم و خودش در محظور عجيبي گرفتار است...
ساعد به سخن ميآيد:
بايستي به اطلاع جناب آقاي وزيرامور خارجه دولت بزرگ شوروي برسانم كه ايران قانون اساسي دارد و قانون اساسي رژيم ما را سلطنتي و مشروطه تعيين نموده و تصور ميكنم بهتر آن است كه اگر دولت شوروي با شخص اعليحضرت پهلوي نميتوانند كار كنند در اين زمينه بحث شود كه جانشين ايشان سلطنت را اشغال نمايد.
مولوتوف ابرودر هم ميكشد و ميگويد متأسفانه اين كار نشدني است و ما با وليعهد هم نميتوانيم كار كنيم.
ساعد ـ چرا؟
مولوتوف ـ براي اينكه وليعهد هم تربيت شده همان شاه است و به علاوه احساسات آلماني دوستي دارد ـ سلطت او براي ما مشكل است.
ساعد با دلائلي اثبات ميكند كه تربيت والاحضرت محمدرضا شاه پهلوي در خارجه بوده و احساساتي هم جز ايران دوستي ندارد.
بحث طولاني ميشود و ظاهراً مولوتوف از تغيير رژيم منصرف ميگردد ولي در آخر به اين راه حل رضايت ميدهد كه كوچكترين فرزند رضاشاه يعني شاهپور حميدرضا هنوز صغير بود به سلطنت برسد و خود ساعد يا فروغي نايبالسلطنه او بشوند.
ساعد به اطلاع مولوتوف ميرساند كه والاحضرت حميدرضا كه هنوز كودك و از طرف مادر از خانواده قاجار است و به موجب همان قانون اساسي شاهزادهاي كه از خانواده قاجار باشد حق نيل به مقام سلطنت را ندارد و علاوه ميكند با تصريحي كه قانون اساسي براي ولايتعهدي يعني فرزند ارشد و ذكور شاه دارد هيچگونه تغيير و تبديلي در اين قانون مقدور نيست.
مولوتوف به هيچ عنوان راضي نميشود و اين جلسه سري و هيجان انگيز بدون نتيجه خاتمه مييابد.
بيچاره ساعد گيج و سرگردان به سفارت كبراي ا يران مراجعت ميكند. در محظور عجيبي گرفتار شده وسيلهاي ندارد حتي جريان را به اطلاع تهران برساند. زيرا به او گفته بودند اين جريان بايستي كاملاً محرمانه باشد و وسيلهاي براي خبردادن به تهران هم نداشت. رمز سفارت در دست بود، ولي اين خبري نبود كه به اين آساني ـ در دوره جنگ، در موقع اشغال ايران از طرف دو دولت بدون سانسور به ايران برسد ـ سازمانهاي ضد جاسوسي و مقتدر طرفين متخاصمين از جزئيات عمليات و اطلاعات محرمانه و رمزهاي گيج كننده يكديگر كسب خبر كرده و مطلع ميشدند ـ چطور نميتوانند از اين رمز به اين اهميت پرده بردارند و حادثه مخوفتر و خطرناكتري براي ايران و شخص ساعد درست نكنند. هر چه فكر ميكند صلاح در آن نميبيند جريان را به وسيله تلگراف رمز به تهران اطلاع دهد و بنابراين به فكر چارهانديشي در خود مسكو ميافتد.در آن زمان «سراستافورد گريپس» سفير انگليس در مسكو بود. ساعد كه با اين شخص روابط دوستي ديرينه داشت در اين موقع استمداد از او را مناسبترين راه حل ميداند به سراغ او ميرود و موضوع را در ميان مينهد و جداً از او كمك ميخواهد اما ميبيند كار از اصل خراب است و سفير كبير انگليس هم با ادامه سلطنت رضاشاه پهلوي مخالف است. او هم عقيده دارد رضاشاه بايد برود.
مذاكرات اين دو زياد طول ميكشد موضوع از هر جهت مورد بحث قرار ميگيرد و سرانجام به اين نتيجه ميرسند كه «سراستافورد گريپس» موضوع را با لندن در ميان نهد. او سعي كند از طريق ديپلماسي و به وسيله لندن دولت شوروي را راضي به كنارهگيري رضاشاه و سلطنت والاحضرت محمدرضا پهلوي بنمايند.
دخالت سراستافورد گريپس اين نتيجه را داد كه در ملاقات بعدي مولوتوف روي مساعدتري به ساعد نشان داد، قول و قرارهائي خواست ولي در هر صورت كنارهگيري رضاشاه را امري غيرقابل اجتناب دانست.
دلائلي در دست است كه رضاشاه فقيد همان روزها يعني در همان نيمه اول شهريور 1320 از اين راز مطلع شد ـ ساعد به هيچ عنوان نتوانست جريان را به تهران اطلاع دهد ـ زيرا مطمئن بود تلگرافهاي او سانسور ميشود و رمز او قبل از آنكه به تهران ـ به دربار سلطنتي و يا وزارت خارجه ايران برسد كشف خواهد شد ـ بنابراين اين راز را در دل نگاهداشت و تا به تهران نيامد و چندي بعد سمت وزارت خارجه ايران را اشغال نكرد، شاه ايران از مجراي مأمورين ايراني از اين راز مطلع نگرديد. روزي كه ساعد به تهران رسيد و مسكو را پشت سر گذاشت در كاخ سلطنتي ماجرا را براي رضاشاه آنطور كه بود گفت و اثركتبي از اين راز بزرگ در جائي باقي نگذارد. رضاشاه از اين راز آگاه شده بود و قطعاً دخالت «سراستافورد گريپس» و طرح موضوع بين مسكو و لندن رضاشاه را از نقشههاي پشت پردهاي كه براي او طرح كرده بودند مطلع ساخته بود به اين جهت قبل از آنكه بدام بيفتد اورا به فكر چاره انداخته بود.
چهار روز از ملاقات ساعد ـ مولوتوف گذشته بود كه روزي فروغي ـ به اتفاق اعضاي هيئت دولت عازم كاخ سعدآباد شدند ـ ميرفتند تا گزارش اقدامات و مذاكرات خود را بامقامات متفقين و اشغالگران بدهند.
سهيلي وزير خارجه بيش از همه دلخون بود. سرريدر بولارد سفير كبير انگليس و اسميرنوف سفيركبير شوروي در تهران با او خوب رفتار نميكردند. بديهي است دو سفيركبير كه قواي نظامي آنان مملكتي را اشغال كرده باشند رفتاري براساس تساوي حقوق و احترام با دولت مغلوب نخواهند داشت ـ مخصوصاً آنكه سرريدر بولارد تعمد عجيبي در تحقير ايرانيان و تيره كردن اوضاع داشت و يكي از علل بغض امروزه ايرانيان نسبت به انگليسها رفتار شديد و ناپسند اين مرد است. ميگويند در حادثه سوم شهريور وزير خارجه ما در يك روز چندبار خواست اين مرد را ملاقات كند هر دفعه به بهانهاي او را نپذيرفتند. يك مرتبه گفتند سفيركبير نيست. دفعه ديگر جواب دادند خواب است و در آخر اطلاع دادند به حمام رفته! ولي به هر قسم بود هيئت دولت مذاكرات خود را با اين دو سفير به عمل آورده بود و راجع به پيشروي قواي شوروي مذاكرات مفصلي كرده بودند و اينك به كاخ سعدآباد آمده بودند تا گزارش جريان را بدهند.
هيئت دولت وارد ميشوند ولي با كمال تعجب ميشنوند و ميبينند بار و بنهها بسته شده و خاندان سلطنت تهران را ترك گفته و رو به اصفهان رفتهاند و ميگفتند شاه هم در همان ساعت عازم حركت است. اين امر بياندازه موجب تعجب و وحشت هيئت دولت ميگردد هنوز فرصت كافي براي تمركز حواس خود نداشتند كه درب سالون كاخ باز ميشود و شاه در حالي كه عصايش به دست بود، مصمم و عازم حركت خارج ميشود وليعهد هم دنبال او قرار داشت. دكتر سجادي وزير راه نزديكترين فرد عضو كابينه به درب مزبور بود و به محضي كه شاه خارج ميشود بي اختيار دو دست خود را به طرفين باز كرده و جلو شاه را ميگيرد و با وحشت ميپرسد (قربان كجا؟)
چه ميگوئي؟ چرا چنين ميكني؟
دكتر سجادي ـ قربان كجا تشريف ميبريد؟
شاه ـ ميخواهم از تهران خارج شوم ـ اصفهان ميروم.
دكتر سجادي ـ قربان در اين موقع صلاح نيست.
شاه ـ با (عصبانيت)ـ يعني چه؟ حق ندارم به مملكتم سركشي كنم؟
دكتر سجادي ـ (با ترس و وحشت) قربان در اين موقع كي باور ميكند كه شاهنشاه براي سركشي تشريف ميبرند؟
شاه ـ خوب ـ بگوئيد مقصودتان چيست؟
فروغي ـ قربان با مقامات شوروي مذاكره شده آمدهايم گزارش بدهيم.
شاه ـ بيائيد ببينم چه شده ـ چه گفتهاند؟به سالون كاخ بر ميگردد ـ روي مبل مينشيند و گزارش ميخواهد.
جريان مذاكرات تا آن ساعت به عرض ميرسد و به اطلاع شاه ميرسانند كه قواي شوروي اكنون در حدود سمنان هستند.
شاه ـ با (عصبانيت و وحشت) به اينها بگوئيد ديگر جلوتر ميآيند كه چه؟ ـ به من گزارش دادهاند تا فيروزكوه آمدهاند ـ بپرسيد ديگر فيروزكوه ميروند كه چه ؟چرا متوقف نميشوند؟
سكوت محض ....
شاه ـ خير من بايد بروم ـ من بايد تهران را ترك گويم.
فروغي ـ قربان صلاح نيست مملكت به هم خواهد ريخت ـ به كلي شيرازه امور از دست ميرود و اگر اعليحضرت خارج شوند ديگر هيچ قدرتي قادر به حفظ اوضاع نخواهد بود.
شاه ـ پس چه بايد كرد؟
فروغي ـ در پايتخت تشريف داشته باشيد ما از طريق مذاكره اوضاع را اصلاح ميكنيم و حتيالمقدور مانع ورود قواي بيگانه به تهران ميگرديم.
شاه ـ چطور بمانم ـ خانواده من همه رفتهاند. من حتي يك تختخواب ندارم بخوابم.
فروغي ـ قربان همه چيز تهيه خواهد شد. صلاح اعليحضرت و مملكت آن است كه تهران را ترك نفرمائيد.
شاه مدتي به فكر فرو ميرود ـ سر را پائين انداخته ساكت ميشود و فكر ميكند ـ بعد سر را بلند كرده رو به محمدرضا پهلوي كه در تمام اين مدت در دو قدمي ايستاده بود ميگويد: بسيار خوب ـ پس تو برو ... تو برو به آنها برس و با آنها باش (مقصود خانواده سلطنت است) وليعهد ساكت ميايستد و حرفي نميزند.
شاه گفتم ـ تو برو ـ زودتر برو...
وليعهد (با لحن جدي) نميروم ... نخواهم رفت. شاه ( با عصبانيت) ـچرا؟
وليعهد ـ تا اعليحضرت تهران تشريف دارند من هم هستم ـ من نميتوانم اعليحضرت را تنها بگذارم ـ خواهم ماند ـ نميروم ...
حالت التهابي به شاه دست ميدهد قيافهاي بس غمگين به خود ميگيرد و شايد اگر خجالت مانع نبود گريه ميكرد ـ همه متأثر ميشوند و سكوت مرگباري بر اين صحنه حكومت ميكند.
پس از اندكي سكوت ...
شاه (رو به وليعهد) بسيار خوب پس بگو آنها هم برگردند و بگو آن دستور را هم لغو كنند.
وليعهدـ اطاعت ميشود و از سالون خارج ميگردد.
ظاهراً رضاشاه از ترك پايتخت منصرف شد ولي خودش خوب ميدانست و حس ميكرد همه مخالفتها و بازيها و نقشهها محض خاطر اوست و دولتين شمالي و جنوبي نخواهند گذارد او در كشور باقي بماند.
عليرغم مذاكرات هيئت دولت با سفيركبير شوروي در تهران پس از چند روز اطلاع رسيد سپاهيان سرخ رو به تهران حركت كردند.
هيئت دولت مجدداً با سفارت كبراي انگليس و شوروي تماس ميگيرد ـ از سفارت شوروي استنباط ميكنند نيروي سرخ متوقف نخواهد شدـ ولي از مقامات انگليسي مثل هميشه چيز صريحي دستگيرشان نميشود. يكي از وزراي كابينه فروغي همين چند روز قبل ميگفت سفيركبير انگليس جوابهاي ديپلماسي ميداد ـچند پهلو و بيمعني. از مقصد نهائي آنها كه سؤال ميكرديم، روابط حسنه بين دولتين و مصالح مملكتين را به رخ ما ميكشيدند و روي هم رفته چيزي عايد هيئت دولت نميشد.
رضاشاه از اين بلاتكليفي بياندازه عصباني و نگران بودو شب و روز بيتابي ميكرد و تعيين تكليف قطعي را ميخواست بالاخره چون ديد از مجراي ديپلماسي كاري ساخته نيست و جواب صريح و قطعي نميشنود به قوام شيرازي دستور داد از مجراي غير رسمي نظر قطعي سفارت انگليس را بخواهد.
قوام شيرازي از قديمالايام روابط نزديك و حسنه با مقامات انگليسي داشته و اينگونه تماسها و پيغام وريها براي ايشان تازگي نداشت. در آن موقع ـ گرچه روابط حسنه نزديك با دربار نداشت ولي نظر به نسبتي كه در بين بود (اشرف پهلوي همسر علي قوام پسر قوامشيرازي بود و هنوز متاركه نشده بود) خواه و ناخواه بيارتباط با دربار و شاه نبود و اگر كدورتي موجود بود هنوز علني نبود و جرأت ابراز آن را نداشت. موضوع كدورت از چهار ديواري كاخها خارج نشده و كار به مرحله قطع رابطه قوم خويشي نكشيده بود. به هر صورت اين دلالي به گردن ايشان افتاد و آقاي قوام شيرازي با سفارت انگليس تماس گرفت.
در آن روزها (ريچارد ديمبلي) خبرنگار مخصوص اعزامي رويتر هر شب از ساعات بعد از نيمه شب از راديو تهران پيامهائي براي راديو لندن ميفرستاد ـ شب 22 يا 23 شهريور 1320 بود كه اين پيام ارسال شد و كساني كه در آن موقع زحمت بيداري و كنجكاوي و گوش دادن به اين پيامها را كه به زبان انگليسي ارسال ميشد كشيدند توانستند اين چند كلمه را در آن دل شب بر روي امواج سرگردان و مرتعش راديو تهران بشنوند:
«امروز قوام شيرازي به سفارت انگليس آمد و با آقاي بولارد سفير كبير تماس گرفت. سفير كبير به او گفت كه با وضع فعلي و بدبيني مردم ماندن اعليحضرت ديگر فايدهاي ندارد و تصور ميكنم بهتر آن است كه استعفا دهند.»
شب بعد اين چند كلمه شنيده شد: «قوام جواب شاه را آورد. شاه براي استعفا و كنارهگيري حاضر شده ولي ميگويد بايد از ادامه سلطنت پسرم مطمئن باشم» اين ارتباط و پيامبري دو سه روز جريان داشت تا صبح 25 شهريور 1320 كه تلفونچي دربار به اطلاع شاه رساند قواي شوروي از كرج رو به تهران حركت كردند. ديگرمحل تأمل نبود ـ استعفانامه به سرعت به دست فروغي تنظيم شد و رضاشاه راه جنوب را در پيش گرفت و رفت و طرفين در سلطنت وليعهد توافق كردند.
اينكه سفراي انگليس و روسيه، چه تعهدي از محمدرضا پهلوي گرفتند تا با پادشاهي وي موافقت كردند به درستي معلوم نيست و مطبوعات آن زمان نيز به اين تعهدات اشارهاي نكردند. فقط روزنامه «اتحاد ملي» در ادامه گزارش خود نوشت:
«بديهي است اسرار ديگري در دست است كه هنوز محيط اجازه انتشار آن را نميدهد و اگر روز مناسبي پيش آمد و مصالح مملكت اجازه دهد رازهاي بيشتري را براي خوانندگان محترم خواهيم گفت.
ولي «مصالح» مورد نظر هرگز اجازه نداد....
ارتشبد سابق حسين فردوست نيز در كتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» (ج 1، ص 103 ـ 100) نمونهاي از ضعف و بيارادگي محمدرضا پهلوي در برابر انگليسيها و تعهدسپاري وي به آنان پس از سقوط رضاشاه را شرح داده است. او مينويسد:
بعد از ظهر يكي از روزهاي نهم يا دهم شهريور، وليعهد به من گفت: «همين امروز به سفارت انگليس مراجعه كن. در آنجا فردي است به نام ترات كه رئيس اطلاعات انگليس در ايران و نفر وم سفارت است. او در جريان است و دربارة وضع من با او صحبت كن.» محمدرضا اصرار داشت كه همين امروز اين كار را انجام دهم. نميدانم نام ترات و تماس با او را چه كسي به محمدرضا توصيه كرده بود، شايد فروغي، شايد قوام شيرازي و شايد كس ديگر؟!
من به سفارت انگليس تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم. تلفنچي به او اطلاع داد. خودم را معرفي كردم و گفتم كه از طرف وليعهد پيغامي دارم. از اين موضوع استقبال كرد و گفت: «همين امشب دقيقاً رأس ساعت 8 به قلهك بيا!» (در آن موقع، كه تابستان بود، سفارت در قلهك قرار داشت) «در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل كوچكي است، در آنجا منتظر من باش!» سپس مشخصات خود را به من داد، كه قدش 180 سانت است، باريك اندام است و حدود 45 ـ 50 ساله و گفت كه همانجا قدم بزنم و او، كه مرا قبلاً نديده بود، ميتواند مرا بشناسد! من چند دقيقه قبل از موعد مقرر رسيدم، ولي به قسمت موعود نرفتم و كمي بالاتر قدم زدم و رأس ساعت 8 به محل قرار رفتم. ديدم كه از جنگل خبري نيست و تنها يك زمين بلاتكليف است كه تعدادي درخت در آنجا كاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقيقاً رأس ساعت 8 فردي از در سفارت خارج شد و از آن سمت خيابان به طرف من آمد. ديدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبيق ميكند.
به هم كه رسيديم به فارسي سليس گفت: «اسمتان چيست؟!» گفتم: «فردوست!» گفت: «خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسيد كه موضوع چيست؟ گفتم كه وليعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگيرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ ترات مقداري صحبت كرد و گفت كه محمدرضا طرفدار شديد آلمانها است و ما از درون كاخ اطلاعات دقيق و مدارك مستنند داريم كه او دائماً به راديوهايي كه در ارتباط با جنگ است، به زبانهاي انگليسي و فرانسه و فارسي، گوش ميدهد و نقشهاي دارد كه خودتو پيشرفت آلمان در جبههها برايش در آن نقشه با سنجاق مشخص ميكني! من گفتم كه من صرفاً پيامآورو پيامبر هستم و مطالبي كه فرموديد را به محمدرضا منعكس ميكنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم كه هر لحظه، حتي هر شب، در همين ساعت و در همين محل با شما ملاقات كنم. شما هم هيچ نگران وقت نباش، كه مبادا مزاحم باشي، چنين چيزي مطرح نيست و هر لحظه كاري داشتي تلفن كن!»
من به سعدآباد بازگشتم و جريان را به محمدرضا گفتم. او شديداًجا خورد و تعجب كرد كه از كجا ميداند كه من به راديو گوش ميدهم و يا نقشهدارم و غيره! من گفتم: «خوب، اگر اينها را ندانند پس فايدهشان چيست؟!» محمدرضا گفت: «حتماً كار اين پيشخدمتها است!» گفتم: «حالا كار هر كه هست شما به اين كاري نداشته باش، برداشت شما از اصل مسئله چيست؟!» محمدرضا گفت: «فردا اول وقت با ترات تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بين ميبرم و راديو هم ديگر گوش نميكنم؛ مگر راديوهايي كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!»
شب بعد، به همان ترتيب، ترات را در همان محل ديدم. در ملاقاتها با ترات من هميشه 5 ـ 6 دقيقه زودتر ميرسيدم، چون احتمال خرابي اتومبيل در راه را نيز محاسبه ميكردم. ولي ترات هميشه همان رأس ساعت 8 از در سفارت خارج ميشد. به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشهها را پاره ميكنم و راديوي بيگانه هم گوش نميدهم مگر آن راديوهايي كه با اجازه شما باشد. ترات گفت: «خوب، بايد ببينم كه آيا او در اين بيانش، صداقت دارد يا نه؟!» گفتم: «من كي شما را ببينم؟!» گفت: «هر موقع كه بخواهي، فردا هم ميتواني ببيني، ولي فعلاً جوابي جز اين ندارم.» اين ملاقات كوتاه بود. ترات هيچگاه صحبت اضافي نميكرد و مشخص بود كه فرد اطلاعاتي ورزيده است. در عين حال خشن نيز بود. البته با من موردي نبود كه خشونت نشان دهد، ولي از چهرهاش مشخص بود كه فرد خشني است.
همان شب من جريان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد نقشه و ريسمان وسنجاق و ... را جمعآوري كنم و گفت كه ديگر در اتاق من از اين چيزها نباشد!!! او بلافاصله از من خواست كه به ترات تلفن كنم! خيلي دلواپس بود و شور ميزد. ميخواست هر چه زودتر تكليفش روشن شود.
منبع:کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي
/خ
با هم يكي از گزارشهائي را كه در همين رابطه در شهريور 1330 در روزنامه «اتحاد ملي» به چاپ رسيد و در مجله خواندنيها (از شماره 9 شهريور 1330 به بعد) نيز بازتاب يافت مطالعه ميكنيم:
تلفون سفارت كبراي ايران در مسكو به صدا ميآيد و از وزارت خارجه شوروي ميخواهند با شخص آقاي ساعد سفيركبير ايران در مسكو صحبت كنند.
ساعد گوشي تلفون را بر ميدارد رئيس دفتر مولوتوف وزير امور خارجه شوروي در شهريور 1320 به آقاي ساعد ميگويد:
آقاي مولوتوف خواستارند فوراً با شما ملاقات كنند. لطفاً تنها به وزارت خارجه تشريف بياوريد و با ايشان مذاكره كنيد.
تاريخ در حدود دهم شهريور 1320 است ـ يك هفته از اشغال ايران و كشتار بيرحمانه ايرانيان گذشته و قواي شوروي و انگليس از دو طرف رو به پايتخت ايران روانند.
ساعد استنباط ميكند واقعه بسيار مهمي در بين است كه فوراً و تنها او را براي ملاقات وزير خارجه دولت روسيه شوروي اشغالگر ايران خواستهاند ـ صلاح نميبيند در اين ملاقات تنها باشدـ با وزارت خارجه شوروي تماس ميگيردو ميگويد با آقاي اعتصامي كاردار سفارت به وزارت خارجه خواهم آمد مولوتوف قبول نميكند و مخصوصاً تصريح ميكند كه بايستي تنها باشيد ـ اصرار و ابرام فوقالعاده ساعد سبب ميشود كه مولوتوف با اين شرط كه احدي جز همان دو نفر از مذاكرات فيمابين مطلع نشوند با آمدن آقاي اعتصامي به همراه با ساعد موافقت ميكند. اندكي بعد جلسه محرمانه و سري در وزارت خارجه تشكيل ميشود و احدي را به اين اطاق مرموز و محرمانه راه نيست.
مولوتوف آغاز سخن ميكند از دوران 20 ساله حكومت شاه فقيد صحبت مينمايد ـ از تضييقاتي كه براي عمال شوروي ايجاد كرده بودند سخن ميگويد ـ از حادثه سوم شهريور و اشغال ايران بحث مينمايد و روش غيردوستانه حكومت ايران را مطرح ميكند و ميگويد دولت شوروي با اين حكومت نميتواند كار كند.
به ساعد ميفهماند: اين رژيم ادامه پذيرنيست و بايستي فكر ديگري كرد پس از اندكي سكوت و بهت باز مولوتوف ادامه ميدهد: ما با رضاشاه پهلوي نميتوانيم كار كنيم ـ او بايد برود ـ فكر كردهايم شما يا فروغي كارها را به دست بگيريد ـ رژيم عوض شود شما يا او رئيس جمهور باشيد...
ساعد را التهابي عجيب فراگرفته چه بگويد؟ چه بكند ؟ ـ مملكتش در اشغال نيروي مهاجم و خودش در محظور عجيبي گرفتار است...
ساعد به سخن ميآيد:
بايستي به اطلاع جناب آقاي وزيرامور خارجه دولت بزرگ شوروي برسانم كه ايران قانون اساسي دارد و قانون اساسي رژيم ما را سلطنتي و مشروطه تعيين نموده و تصور ميكنم بهتر آن است كه اگر دولت شوروي با شخص اعليحضرت پهلوي نميتوانند كار كنند در اين زمينه بحث شود كه جانشين ايشان سلطنت را اشغال نمايد.
مولوتوف ابرودر هم ميكشد و ميگويد متأسفانه اين كار نشدني است و ما با وليعهد هم نميتوانيم كار كنيم.
ساعد ـ چرا؟
مولوتوف ـ براي اينكه وليعهد هم تربيت شده همان شاه است و به علاوه احساسات آلماني دوستي دارد ـ سلطت او براي ما مشكل است.
ساعد با دلائلي اثبات ميكند كه تربيت والاحضرت محمدرضا شاه پهلوي در خارجه بوده و احساساتي هم جز ايران دوستي ندارد.
بحث طولاني ميشود و ظاهراً مولوتوف از تغيير رژيم منصرف ميگردد ولي در آخر به اين راه حل رضايت ميدهد كه كوچكترين فرزند رضاشاه يعني شاهپور حميدرضا هنوز صغير بود به سلطنت برسد و خود ساعد يا فروغي نايبالسلطنه او بشوند.
ساعد به اطلاع مولوتوف ميرساند كه والاحضرت حميدرضا كه هنوز كودك و از طرف مادر از خانواده قاجار است و به موجب همان قانون اساسي شاهزادهاي كه از خانواده قاجار باشد حق نيل به مقام سلطنت را ندارد و علاوه ميكند با تصريحي كه قانون اساسي براي ولايتعهدي يعني فرزند ارشد و ذكور شاه دارد هيچگونه تغيير و تبديلي در اين قانون مقدور نيست.
مولوتوف به هيچ عنوان راضي نميشود و اين جلسه سري و هيجان انگيز بدون نتيجه خاتمه مييابد.
بيچاره ساعد گيج و سرگردان به سفارت كبراي ا يران مراجعت ميكند. در محظور عجيبي گرفتار شده وسيلهاي ندارد حتي جريان را به اطلاع تهران برساند. زيرا به او گفته بودند اين جريان بايستي كاملاً محرمانه باشد و وسيلهاي براي خبردادن به تهران هم نداشت. رمز سفارت در دست بود، ولي اين خبري نبود كه به اين آساني ـ در دوره جنگ، در موقع اشغال ايران از طرف دو دولت بدون سانسور به ايران برسد ـ سازمانهاي ضد جاسوسي و مقتدر طرفين متخاصمين از جزئيات عمليات و اطلاعات محرمانه و رمزهاي گيج كننده يكديگر كسب خبر كرده و مطلع ميشدند ـ چطور نميتوانند از اين رمز به اين اهميت پرده بردارند و حادثه مخوفتر و خطرناكتري براي ايران و شخص ساعد درست نكنند. هر چه فكر ميكند صلاح در آن نميبيند جريان را به وسيله تلگراف رمز به تهران اطلاع دهد و بنابراين به فكر چارهانديشي در خود مسكو ميافتد.در آن زمان «سراستافورد گريپس» سفير انگليس در مسكو بود. ساعد كه با اين شخص روابط دوستي ديرينه داشت در اين موقع استمداد از او را مناسبترين راه حل ميداند به سراغ او ميرود و موضوع را در ميان مينهد و جداً از او كمك ميخواهد اما ميبيند كار از اصل خراب است و سفير كبير انگليس هم با ادامه سلطنت رضاشاه پهلوي مخالف است. او هم عقيده دارد رضاشاه بايد برود.
مذاكرات اين دو زياد طول ميكشد موضوع از هر جهت مورد بحث قرار ميگيرد و سرانجام به اين نتيجه ميرسند كه «سراستافورد گريپس» موضوع را با لندن در ميان نهد. او سعي كند از طريق ديپلماسي و به وسيله لندن دولت شوروي را راضي به كنارهگيري رضاشاه و سلطنت والاحضرت محمدرضا پهلوي بنمايند.
دخالت سراستافورد گريپس اين نتيجه را داد كه در ملاقات بعدي مولوتوف روي مساعدتري به ساعد نشان داد، قول و قرارهائي خواست ولي در هر صورت كنارهگيري رضاشاه را امري غيرقابل اجتناب دانست.
دلائلي در دست است كه رضاشاه فقيد همان روزها يعني در همان نيمه اول شهريور 1320 از اين راز مطلع شد ـ ساعد به هيچ عنوان نتوانست جريان را به تهران اطلاع دهد ـ زيرا مطمئن بود تلگرافهاي او سانسور ميشود و رمز او قبل از آنكه به تهران ـ به دربار سلطنتي و يا وزارت خارجه ايران برسد كشف خواهد شد ـ بنابراين اين راز را در دل نگاهداشت و تا به تهران نيامد و چندي بعد سمت وزارت خارجه ايران را اشغال نكرد، شاه ايران از مجراي مأمورين ايراني از اين راز مطلع نگرديد. روزي كه ساعد به تهران رسيد و مسكو را پشت سر گذاشت در كاخ سلطنتي ماجرا را براي رضاشاه آنطور كه بود گفت و اثركتبي از اين راز بزرگ در جائي باقي نگذارد. رضاشاه از اين راز آگاه شده بود و قطعاً دخالت «سراستافورد گريپس» و طرح موضوع بين مسكو و لندن رضاشاه را از نقشههاي پشت پردهاي كه براي او طرح كرده بودند مطلع ساخته بود به اين جهت قبل از آنكه بدام بيفتد اورا به فكر چاره انداخته بود.
چهار روز از ملاقات ساعد ـ مولوتوف گذشته بود كه روزي فروغي ـ به اتفاق اعضاي هيئت دولت عازم كاخ سعدآباد شدند ـ ميرفتند تا گزارش اقدامات و مذاكرات خود را بامقامات متفقين و اشغالگران بدهند.
سهيلي وزير خارجه بيش از همه دلخون بود. سرريدر بولارد سفير كبير انگليس و اسميرنوف سفيركبير شوروي در تهران با او خوب رفتار نميكردند. بديهي است دو سفيركبير كه قواي نظامي آنان مملكتي را اشغال كرده باشند رفتاري براساس تساوي حقوق و احترام با دولت مغلوب نخواهند داشت ـ مخصوصاً آنكه سرريدر بولارد تعمد عجيبي در تحقير ايرانيان و تيره كردن اوضاع داشت و يكي از علل بغض امروزه ايرانيان نسبت به انگليسها رفتار شديد و ناپسند اين مرد است. ميگويند در حادثه سوم شهريور وزير خارجه ما در يك روز چندبار خواست اين مرد را ملاقات كند هر دفعه به بهانهاي او را نپذيرفتند. يك مرتبه گفتند سفيركبير نيست. دفعه ديگر جواب دادند خواب است و در آخر اطلاع دادند به حمام رفته! ولي به هر قسم بود هيئت دولت مذاكرات خود را با اين دو سفير به عمل آورده بود و راجع به پيشروي قواي شوروي مذاكرات مفصلي كرده بودند و اينك به كاخ سعدآباد آمده بودند تا گزارش جريان را بدهند.
هيئت دولت وارد ميشوند ولي با كمال تعجب ميشنوند و ميبينند بار و بنهها بسته شده و خاندان سلطنت تهران را ترك گفته و رو به اصفهان رفتهاند و ميگفتند شاه هم در همان ساعت عازم حركت است. اين امر بياندازه موجب تعجب و وحشت هيئت دولت ميگردد هنوز فرصت كافي براي تمركز حواس خود نداشتند كه درب سالون كاخ باز ميشود و شاه در حالي كه عصايش به دست بود، مصمم و عازم حركت خارج ميشود وليعهد هم دنبال او قرار داشت. دكتر سجادي وزير راه نزديكترين فرد عضو كابينه به درب مزبور بود و به محضي كه شاه خارج ميشود بي اختيار دو دست خود را به طرفين باز كرده و جلو شاه را ميگيرد و با وحشت ميپرسد (قربان كجا؟)
چه ميگوئي؟ چرا چنين ميكني؟
دكتر سجادي ـ قربان كجا تشريف ميبريد؟
شاه ـ ميخواهم از تهران خارج شوم ـ اصفهان ميروم.
دكتر سجادي ـ قربان در اين موقع صلاح نيست.
شاه ـ با (عصبانيت)ـ يعني چه؟ حق ندارم به مملكتم سركشي كنم؟
دكتر سجادي ـ (با ترس و وحشت) قربان در اين موقع كي باور ميكند كه شاهنشاه براي سركشي تشريف ميبرند؟
شاه ـ خوب ـ بگوئيد مقصودتان چيست؟
فروغي ـ قربان با مقامات شوروي مذاكره شده آمدهايم گزارش بدهيم.
شاه ـ بيائيد ببينم چه شده ـ چه گفتهاند؟به سالون كاخ بر ميگردد ـ روي مبل مينشيند و گزارش ميخواهد.
جريان مذاكرات تا آن ساعت به عرض ميرسد و به اطلاع شاه ميرسانند كه قواي شوروي اكنون در حدود سمنان هستند.
شاه ـ با (عصبانيت و وحشت) به اينها بگوئيد ديگر جلوتر ميآيند كه چه؟ ـ به من گزارش دادهاند تا فيروزكوه آمدهاند ـ بپرسيد ديگر فيروزكوه ميروند كه چه ؟چرا متوقف نميشوند؟
سكوت محض ....
شاه ـ خير من بايد بروم ـ من بايد تهران را ترك گويم.
فروغي ـ قربان صلاح نيست مملكت به هم خواهد ريخت ـ به كلي شيرازه امور از دست ميرود و اگر اعليحضرت خارج شوند ديگر هيچ قدرتي قادر به حفظ اوضاع نخواهد بود.
شاه ـ پس چه بايد كرد؟
فروغي ـ در پايتخت تشريف داشته باشيد ما از طريق مذاكره اوضاع را اصلاح ميكنيم و حتيالمقدور مانع ورود قواي بيگانه به تهران ميگرديم.
شاه ـ چطور بمانم ـ خانواده من همه رفتهاند. من حتي يك تختخواب ندارم بخوابم.
فروغي ـ قربان همه چيز تهيه خواهد شد. صلاح اعليحضرت و مملكت آن است كه تهران را ترك نفرمائيد.
شاه مدتي به فكر فرو ميرود ـ سر را پائين انداخته ساكت ميشود و فكر ميكند ـ بعد سر را بلند كرده رو به محمدرضا پهلوي كه در تمام اين مدت در دو قدمي ايستاده بود ميگويد: بسيار خوب ـ پس تو برو ... تو برو به آنها برس و با آنها باش (مقصود خانواده سلطنت است) وليعهد ساكت ميايستد و حرفي نميزند.
شاه گفتم ـ تو برو ـ زودتر برو...
وليعهد (با لحن جدي) نميروم ... نخواهم رفت. شاه ( با عصبانيت) ـچرا؟
وليعهد ـ تا اعليحضرت تهران تشريف دارند من هم هستم ـ من نميتوانم اعليحضرت را تنها بگذارم ـ خواهم ماند ـ نميروم ...
حالت التهابي به شاه دست ميدهد قيافهاي بس غمگين به خود ميگيرد و شايد اگر خجالت مانع نبود گريه ميكرد ـ همه متأثر ميشوند و سكوت مرگباري بر اين صحنه حكومت ميكند.
پس از اندكي سكوت ...
شاه (رو به وليعهد) بسيار خوب پس بگو آنها هم برگردند و بگو آن دستور را هم لغو كنند.
وليعهدـ اطاعت ميشود و از سالون خارج ميگردد.
ظاهراً رضاشاه از ترك پايتخت منصرف شد ولي خودش خوب ميدانست و حس ميكرد همه مخالفتها و بازيها و نقشهها محض خاطر اوست و دولتين شمالي و جنوبي نخواهند گذارد او در كشور باقي بماند.
عليرغم مذاكرات هيئت دولت با سفيركبير شوروي در تهران پس از چند روز اطلاع رسيد سپاهيان سرخ رو به تهران حركت كردند.
هيئت دولت مجدداً با سفارت كبراي انگليس و شوروي تماس ميگيرد ـ از سفارت شوروي استنباط ميكنند نيروي سرخ متوقف نخواهد شدـ ولي از مقامات انگليسي مثل هميشه چيز صريحي دستگيرشان نميشود. يكي از وزراي كابينه فروغي همين چند روز قبل ميگفت سفيركبير انگليس جوابهاي ديپلماسي ميداد ـچند پهلو و بيمعني. از مقصد نهائي آنها كه سؤال ميكرديم، روابط حسنه بين دولتين و مصالح مملكتين را به رخ ما ميكشيدند و روي هم رفته چيزي عايد هيئت دولت نميشد.
رضاشاه از اين بلاتكليفي بياندازه عصباني و نگران بودو شب و روز بيتابي ميكرد و تعيين تكليف قطعي را ميخواست بالاخره چون ديد از مجراي ديپلماسي كاري ساخته نيست و جواب صريح و قطعي نميشنود به قوام شيرازي دستور داد از مجراي غير رسمي نظر قطعي سفارت انگليس را بخواهد.
قوام شيرازي از قديمالايام روابط نزديك و حسنه با مقامات انگليسي داشته و اينگونه تماسها و پيغام وريها براي ايشان تازگي نداشت. در آن موقع ـ گرچه روابط حسنه نزديك با دربار نداشت ولي نظر به نسبتي كه در بين بود (اشرف پهلوي همسر علي قوام پسر قوامشيرازي بود و هنوز متاركه نشده بود) خواه و ناخواه بيارتباط با دربار و شاه نبود و اگر كدورتي موجود بود هنوز علني نبود و جرأت ابراز آن را نداشت. موضوع كدورت از چهار ديواري كاخها خارج نشده و كار به مرحله قطع رابطه قوم خويشي نكشيده بود. به هر صورت اين دلالي به گردن ايشان افتاد و آقاي قوام شيرازي با سفارت انگليس تماس گرفت.
در آن روزها (ريچارد ديمبلي) خبرنگار مخصوص اعزامي رويتر هر شب از ساعات بعد از نيمه شب از راديو تهران پيامهائي براي راديو لندن ميفرستاد ـ شب 22 يا 23 شهريور 1320 بود كه اين پيام ارسال شد و كساني كه در آن موقع زحمت بيداري و كنجكاوي و گوش دادن به اين پيامها را كه به زبان انگليسي ارسال ميشد كشيدند توانستند اين چند كلمه را در آن دل شب بر روي امواج سرگردان و مرتعش راديو تهران بشنوند:
«امروز قوام شيرازي به سفارت انگليس آمد و با آقاي بولارد سفير كبير تماس گرفت. سفير كبير به او گفت كه با وضع فعلي و بدبيني مردم ماندن اعليحضرت ديگر فايدهاي ندارد و تصور ميكنم بهتر آن است كه استعفا دهند.»
شب بعد اين چند كلمه شنيده شد: «قوام جواب شاه را آورد. شاه براي استعفا و كنارهگيري حاضر شده ولي ميگويد بايد از ادامه سلطنت پسرم مطمئن باشم» اين ارتباط و پيامبري دو سه روز جريان داشت تا صبح 25 شهريور 1320 كه تلفونچي دربار به اطلاع شاه رساند قواي شوروي از كرج رو به تهران حركت كردند. ديگرمحل تأمل نبود ـ استعفانامه به سرعت به دست فروغي تنظيم شد و رضاشاه راه جنوب را در پيش گرفت و رفت و طرفين در سلطنت وليعهد توافق كردند.
اينكه سفراي انگليس و روسيه، چه تعهدي از محمدرضا پهلوي گرفتند تا با پادشاهي وي موافقت كردند به درستي معلوم نيست و مطبوعات آن زمان نيز به اين تعهدات اشارهاي نكردند. فقط روزنامه «اتحاد ملي» در ادامه گزارش خود نوشت:
«بديهي است اسرار ديگري در دست است كه هنوز محيط اجازه انتشار آن را نميدهد و اگر روز مناسبي پيش آمد و مصالح مملكت اجازه دهد رازهاي بيشتري را براي خوانندگان محترم خواهيم گفت.
ولي «مصالح» مورد نظر هرگز اجازه نداد....
ارتشبد سابق حسين فردوست نيز در كتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» (ج 1، ص 103 ـ 100) نمونهاي از ضعف و بيارادگي محمدرضا پهلوي در برابر انگليسيها و تعهدسپاري وي به آنان پس از سقوط رضاشاه را شرح داده است. او مينويسد:
بعد از ظهر يكي از روزهاي نهم يا دهم شهريور، وليعهد به من گفت: «همين امروز به سفارت انگليس مراجعه كن. در آنجا فردي است به نام ترات كه رئيس اطلاعات انگليس در ايران و نفر وم سفارت است. او در جريان است و دربارة وضع من با او صحبت كن.» محمدرضا اصرار داشت كه همين امروز اين كار را انجام دهم. نميدانم نام ترات و تماس با او را چه كسي به محمدرضا توصيه كرده بود، شايد فروغي، شايد قوام شيرازي و شايد كس ديگر؟!
من به سفارت انگليس تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم. تلفنچي به او اطلاع داد. خودم را معرفي كردم و گفتم كه از طرف وليعهد پيغامي دارم. از اين موضوع استقبال كرد و گفت: «همين امشب دقيقاً رأس ساعت 8 به قلهك بيا!» (در آن موقع، كه تابستان بود، سفارت در قلهك قرار داشت) «در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل كوچكي است، در آنجا منتظر من باش!» سپس مشخصات خود را به من داد، كه قدش 180 سانت است، باريك اندام است و حدود 45 ـ 50 ساله و گفت كه همانجا قدم بزنم و او، كه مرا قبلاً نديده بود، ميتواند مرا بشناسد! من چند دقيقه قبل از موعد مقرر رسيدم، ولي به قسمت موعود نرفتم و كمي بالاتر قدم زدم و رأس ساعت 8 به محل قرار رفتم. ديدم كه از جنگل خبري نيست و تنها يك زمين بلاتكليف است كه تعدادي درخت در آنجا كاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقيقاً رأس ساعت 8 فردي از در سفارت خارج شد و از آن سمت خيابان به طرف من آمد. ديدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبيق ميكند.
به هم كه رسيديم به فارسي سليس گفت: «اسمتان چيست؟!» گفتم: «فردوست!» گفت: «خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسيد كه موضوع چيست؟ گفتم كه وليعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگيرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ ترات مقداري صحبت كرد و گفت كه محمدرضا طرفدار شديد آلمانها است و ما از درون كاخ اطلاعات دقيق و مدارك مستنند داريم كه او دائماً به راديوهايي كه در ارتباط با جنگ است، به زبانهاي انگليسي و فرانسه و فارسي، گوش ميدهد و نقشهاي دارد كه خودتو پيشرفت آلمان در جبههها برايش در آن نقشه با سنجاق مشخص ميكني! من گفتم كه من صرفاً پيامآورو پيامبر هستم و مطالبي كه فرموديد را به محمدرضا منعكس ميكنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم كه هر لحظه، حتي هر شب، در همين ساعت و در همين محل با شما ملاقات كنم. شما هم هيچ نگران وقت نباش، كه مبادا مزاحم باشي، چنين چيزي مطرح نيست و هر لحظه كاري داشتي تلفن كن!»
من به سعدآباد بازگشتم و جريان را به محمدرضا گفتم. او شديداًجا خورد و تعجب كرد كه از كجا ميداند كه من به راديو گوش ميدهم و يا نقشهدارم و غيره! من گفتم: «خوب، اگر اينها را ندانند پس فايدهشان چيست؟!» محمدرضا گفت: «حتماً كار اين پيشخدمتها است!» گفتم: «حالا كار هر كه هست شما به اين كاري نداشته باش، برداشت شما از اصل مسئله چيست؟!» محمدرضا گفت: «فردا اول وقت با ترات تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بين ميبرم و راديو هم ديگر گوش نميكنم؛ مگر راديوهايي كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!»
شب بعد، به همان ترتيب، ترات را در همان محل ديدم. در ملاقاتها با ترات من هميشه 5 ـ 6 دقيقه زودتر ميرسيدم، چون احتمال خرابي اتومبيل در راه را نيز محاسبه ميكردم. ولي ترات هميشه همان رأس ساعت 8 از در سفارت خارج ميشد. به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشهها را پاره ميكنم و راديوي بيگانه هم گوش نميدهم مگر آن راديوهايي كه با اجازه شما باشد. ترات گفت: «خوب، بايد ببينم كه آيا او در اين بيانش، صداقت دارد يا نه؟!» گفتم: «من كي شما را ببينم؟!» گفت: «هر موقع كه بخواهي، فردا هم ميتواني ببيني، ولي فعلاً جوابي جز اين ندارم.» اين ملاقات كوتاه بود. ترات هيچگاه صحبت اضافي نميكرد و مشخص بود كه فرد اطلاعاتي ورزيده است. در عين حال خشن نيز بود. البته با من موردي نبود كه خشونت نشان دهد، ولي از چهرهاش مشخص بود كه فرد خشني است.
همان شب من جريان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد نقشه و ريسمان وسنجاق و ... را جمعآوري كنم و گفت كه ديگر در اتاق من از اين چيزها نباشد!!! او بلافاصله از من خواست كه به ترات تلفن كنم! خيلي دلواپس بود و شور ميزد. ميخواست هر چه زودتر تكليفش روشن شود.
منبع:کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي
/خ