اين روزها اگر بپرسند که «آثار مهم کانت کدامهاست؟» شايد بسياري از پاسخدهندگان نام مقالهي کوتاه چندصفحهاي را که کانت در سال 1784 در يک نشريهي ادواري شهر برلين نوشت و اهميت آن تا مدتها درک نشده بود نيز به خاطرشان بيايد. اين مقاله که تا بيست سي سال پيش چندان شناخته نبود و در شرح فلسفهي کانت معمولاً از آن ذکري نميشد، ناگهان در نظر محققان جلوهاي پيدا کرد؛ زيرا متضمن نظري بود که در ديگر آثار کانت به صراحت نيامده بود. اين مقاله زماني شهرت پيدا کرد که ميشل فوکو در مجلهي ماگازين ليترر، مقالهاي دربارهي آن نوشت و اهل فلسفه را متوجه آن کرد. مضمون نوشتهي کانت که پيشتر در درسهاي کلژ دوفرانس به آن اشاره کرده بود، از دو حيث موجب تعجب شد. يکي اينکه، چرا و چگونه به مطلبي چنين مهم در تفکر کانت توجه نکردهاند و ديگر اينکه، ميديدند يک فيلسوف نقاد منورالفکري و مدرنيته با نظر تحسين به اولين مقالهي مهم در باب منورالفکري نظر کرده است، اما تعجب چندان وجهي نداشت.
کانت درصدر «منورالفکري» اشاراتي به حقيقت زمان خود يعني زمان آغاز منورالفکري و تجدد کرده بود. مردمي که در دوران تجدد وارد شدند با تجدد و در کشاکشهاي آن زندگي کردند و خوبيها و بديها و بايد و نبايدهاي آن را به تفصيل بازگفتند، اما برايشان دشوار بود که پرسش «منورالفکري چيست؟» را پرسش اصلي فلسفه تلقي کنند. البته کشيشي به نام تسولنر که پيش از کانت (در همان نشريهي برليني که مقالهي کانت در آن چاپ شد) مقالهاي نوشته بود و پيشنهاد کرده بود که کسي به پرسش «منورالفکري چيست؟» پاسخ بدهد، گفته بود که اين پرسش به اندازهي «حقيقت چيست؟» اهميت دارد و اين نه فقط يعني که منورالفکري پرسش اصلي فلسفه است، بلکه تقدير بشر (يا غرب) با منورالفکري معين ميشود. کانت پاسخي به آن پرسش داد که نظر تسولنر را تأييد کرد ولي زمانهي مدرن نميتوانست به اين حکم توجه کند، زيرا سخن مدرن و جوهر منورالفکري را ميتوان در سه يا چهار نقد بزرگ کانت که همه قبل از سال 1784 نوشته شده بود يافت. ميبايست دويست سال بگذرد و آنچه در طرح کانتي آمده بود تحقق بيابد و حتي مشکلهاي راه تجدد پديدار شود و به عبارت ديگر، زماني بيابد که گفتار مدرنيته ديگر چندان راهگشا نباشد، آن وقت فيلسوفي بپرسد که، «مدرنيته و منورالفکري چه بوده و کانت آن را چگونه ميديده است؟»
کانت چيزي را که در راه بود و فرا ميرسيد ميديد. اکنون مدرنيته و منورالفکري فرارسيده و مستقر است ولي آنچه فرارسيده است با زمان سازگاري تمام ندارد، پس بايد ديد که منورالفکري چگونه تحقق يافته و بر سر سخن آن چه آمده است. گرچه در آغاز قرن بيستم نيز پرسش مدرنيته مطرح شد، اما وقت اين پرسش در سالهاي پاياني قرن بيستم بود. کانت آغاز راه را ديده بود ولي معمولاً آغازکنندگان و راهگشايان چيزي از پايان را نيز ميبينند و ميدانند و از آن خبري ميدهند. در ظاهر کانت مانند توسيديد و افلاطون و سنت اوگوستين و ويکو نگران آينده و در انتظار حوادث سهمگين يا مطلع الفجر آينده نبود يا شايد همهي اين نگرانيها و انتظارها جمع شده بود تا در تفکر کانت به صورت خروج از محجوريت درآيد، ولي مهم اين است که، همهي آنها و حتي ويکو پيشامد را مستقل از زمان و در زمان ميديدند نه اينکه زمان و پيشامد را با هم در نظر آورند، به عبارت ديگر، آنها حوادث را زماني و تاريخي نميديدند. کانت با طرح بلوغ از آمدن زمان منورالفکري خبر داد. زمان منورالفکري همان زمان خروج بشر از کودکي و محجوري بود اما آيا دوران منورالفکري با اين خروج و ورود در عالم عقل يا با آغاز به کار بردن فهم معين ميشود؟ به عبارت ديگر آيا دوران منورالفکري همان دوران خرد انتقادي و درک محدوديت علم و عقل است؟ ميتوان به اين پرسشها پاسخ مثبت داد اما کانت در مقالهي منورالفکري تکيهاش بر کاربرد خرد نه صرفاً در علم، بلکه بيشتر در قلمرو اعتقادات و آراست. به نظر او بشر بايد از قيد بيرون آزاد شود. حتي او وقتي اين معني را بيان ميکرد گفتارش لحن نيچهاي داشت. به اين چند جمله توجه کنيم: «اينان (قيمهاي گوناگون بشر) پس از اينکه جانوران دستآموز خود را خوب تحميق کردند، سخت مراقبت ميکنند که اين موجودات نکند از قفسک کودکيشان، همان زنداني که ايشان [خود] برايشان فراهم کردهاند پا بيرون بگذارند، در گوششان ميخوانند که اگر به تنهايي قدم بيرون گذارند چه خطرهايي تهديدشان ميکند». (1)
مگوييد که نيچه با کانت چه نسبت دارد و در اين مقام مخصوصاً اين دو را به عنوان بنيانگذار تجدد و اخلاق جديد و نقاد تجدد و فيلسوف نيستانگاري در برابر هم قرار مدهيد، زيرا فيلسوفان هر چند که با هم اختلاف داشته باشند، هر کدام رهروي را از اسلاف خود ميآموزند، چنان که هيچ فيسلوفي نميشناسيم که چيزي از افلاطون و ارسطو نياموخته باشد، اما بسيارند کساني که افلاطون را نقد و حتي رد کردهاند. کانت که در آغاز تجدد قرار داشت نميتوانست تجدد را رد کند. او در زمرهي آغازکنندگان راه تجدد و راهنماي آن راه بود و ماهيت زماني را که فرا ميرسيد وصف ميکرد. در اين وصف استقبال او را هم ميبينيم. گرچه با اين استقبال فلسفه سياسي و مدني شده است (2)، اما اين سياسي شدن فلسفه را با غلبهي سياست بر فسلفه اشتباه نبايد کرد. کانت منورالفکري را بنابر ملاحظات سياسي و به قصد طرفداري از يک سياست و مخالفت با سياست ديگر طرح نکرده است. در منورالفکري کانت، سياست که پس از دورهي هلنيک در طي مدتي قريب به دو هزار سال به زائده و ضميمهي فلسفه تبديل شده بود، دوباره در متن فلسفه قرار گرفت، ولي ظاهراً اين نکته درست فهم نشده و اختلاف در فهم اين معني اختلافات بزرگ ديگري را موجب شده است. کانت برخلاف آنچه معمولاً ميپندارند و تفسير ميکنند نيامده است که عقل و فهم را محدود کند، بلکه عقل را در تاريخ قرار داده است و عقل با قرار گرفتن در تاريخ و تاريخي شدن محدود شده است. او پيشامد زمان خود را به مسئلهي اصلي فلسفه تبديل کرد و بعد از اين زمان بود که هگل گفت: «فلسفه، تاريخ فلسفه است». کسي که کار کانت را تأسيس شناختشناسي و مقدّم دانستن بحث شناخت بر بحث وجود ميداند، نادرست نميگويد. آيا عمق سخن و تفکر کانت را درنيافته است. از اين حيث شايد سخن هگل را هم چنين تفسير کند که فلسفه موضوعي ندارد و اگر کسي ميخواهد فلسفه بخواند بايد تاريخ فلسفه بخواند به عبارت ديگر فلسفه پايان يافته است و نشان آن را در گذشته و در تاريخ بايد جست (3) اما فلسفه اتفاقاً درست با آغاز مدرنيته به تاريخ فلسفه مبدل ميشود يا درست بگوييم با آغاز منورالفکري و تجدد و با تحقق آن فلسفه هم تحقق مييابد و در تاريخ قرار ميگيرد. تفسير فوکو از مقالهي «منورالفکري چيست؟» با تفاسير ديگر اختلاف بنيادي دارد. اين نکته که فوکو مقالهي کانت را با همدلي و از سرِ قبول و رضايت تفسير کرده است اهميت دارد، اما نبايد موجب تعجب شود. کساني که از تلقي فوکو متعجب شدهاند پنداشتهاند، فوکو هم مثل بعضي ديگر از مفسران درصدد تصديق و تأييد آراء کانت برآمده و به صحت نظري آن اقوال حکم کرده است. معمولاً فلسفه را احکامي تلقي ميکنند که يا بايد درست باشد و يا نادرست؛ ولي فلسفه وقتي وارد تاريخ ميشود ديگر درست و نادرست نيست. کسي نميگويد و نميتواند بگويد که انقلاب مشروطه در ايران درست بود يا نادرست. البته ميتوان موافق يا مخالف مشروطيت بود، اما مشروطيت با موافقت و مخالفت دگرگون نميشود - هر چند که تجدد را با مشروطيت نبايد قياس کرد.
فلسفهي جديد و به خصوص فلسفه از زمان کانت عين تجدد است. فلسفهي کانت اکنون در غرب کم و بيش متحقق شده است. اينکه آيا احکام تأليفي ماتقدم چه معني دارد، يک بحث است و ساخته شدن تاريخ تجدد در تناسب و تناظر با تفکر کانتي بحثي ديگر. فلسفهي کانت صرف آرا و نظرهايي نبود که آدميان متعلق به هر زمان و تاريخي بتوانند آن را فرابگيرند و به رد و قبول آن بپردازند. البته اين فلسفه را مثل هر فلسفهي ديگر ميتوان آموخت و در مسائل و مباحث آن چون و چرا کرد، اما مهمتر اين است که، اين فلسفه، فلسفهي بشر جديد و طرح قوام جهان متجدد بود، يعني با آن بشر جديدي به وجود آمد و اتفاقاً دستورالعملش در «منورالفکري چيست؟» هم منورالفکر شدن يا رسيدن به مرحلهي بلوغ بود. ميگويند مرحلهي بلوغ، مرحلهي کمال است و بشر از ابتداي تاريخ به تدريج پيشرفت کرده و در قرن هجدهم به مرحلهي بلوغ نزديک شده است، ولي بلوغ در نظر کانت - لااقل چنان که فوکو در مييابد - رسيدن به سنّ خاص و پشت سر گذاشتن يک يا چند دوران تاريخي نيست. اگر چنين بود نميبايست قيد بياورد و بگويد که گناه خردي و محجوري به گردن خود آدميان است. اگر رسيدن به منورالفکري بر اثر رشد طبيعي بود و همه به آن ميرسيدند ديگر چرا و چگونه ميتوانست نابالغ و محجور را مسئول نابالغ بودن بداند. طفل مسئول طفوليت خود نيست و بالغ در اصطلاح مشهور تصميم نميگيرد که بالغ شود يا بالغ باشد. اگر فوکو در لحن و فحواي کلام کانت پديد آمدن سوژهي انساني و انسان مدرن را ميبيند، در حقيقت به جوهر منورالفکري در نظر کانت پي برده است. کشف سوژهي انساني و سوژه شدن انسان در تفکر کانت، صورت تام و تمام پذيرفته است. بر اين اساس است که ميگوييم در فلسفهي کانت، نقد اول يعني، نقد عقل محض، از حيث ذات و مرتبه و مقام نسبت به نقدهاي دوم و سوم - که از حيث زمان متأخرند - تقدم ندارد، زيرا فهمي که در نقد اول به مادهي حسي صورت ميدهد و علم با آن قوام مييابد، فرع اراده است و اراده در نقدهاي دوم و سوم ظاهر ميشود. به عبارت ديگر در نقدهاي دوم و سوم است که سوژهي متعالي ظاهر ميشود و حال آنکه در نقد اول سوژه در نسبت به ابژه تحقق پيدا ميکند. اگر سه کتاب کانت را از هم جدا بدانيم و جداگانه در نظر آوريم علم و اخلاق و هنر به سه امر انتزاعي تنزل پيدا ميکند. پيداست که در هر يک از اين آثار بحث علم و اخلاق و هنر و صورتبخشي انسان در اين عوالم سهگانه ظاهرتر است، اما در مقالهي کوچک «منورالفکري چيست؟» نه فقط به انسان گفته ميشود که «دلير باش و عقل خويش را به کار انداز» بلکه، قدري از راه او نيز روشن ميشود. بشر بايد در انديشهي زمان خود باشد و ببيند در اين زمان چه ميتواند بکند. اينکه در اين زمان چه ميتواند بکند با دو قيد ملازم است. يکي اينکه به حکم هيچ مرجع بيروني و قبلي گردن نميگذارد و ديگر اينکه، در آنچه ميکند پايبند مصلحتبيني نيست، پس به کار بردن عقل گرچه مستلزم ترک اطاعت از اوامر و نواهي حاکم بر زندگي عمومي است اما فيلسوف بياينکه به مقابلهي عملي با رسوم و احکام غالب برخيزد، خود را از آنها آزاد ميکند. شايد بگويند کانت که درس گذشت از مصلحت و مصلحتبيني ميداد، اينجا خود مصلحتانديشي را سفارش کرده است. اشکال بسيار مهمي است. آيا کانت دچار تناقضگويي شده است؟ به اين پرسش دو پاسخ ميتوان داد، يعني از دو راه ميتوان سخن کانت را موجه کرد. يکي اينکه او نخواسته است کار منورالفکري را با دخالت در سياست خلط کند و فيلسوف را در ماجراهاي سياسي گرفتار سازد و ديگر اينکه - و اين ديگر، مهمتر از آن راه اول است - عقل کانتي يعني عقلي که در تفکر کانت ظاهر شده است عقل غايتانديش و مصلحتياب نيست. به عبارت ديگر کانت عقل را از مصلحتانديشي باز نميدارد بلکه اين عقل است که نميخواهد و نميتواند به غايت و به مصلحت بينديشد. در اينجا هزار مشکل پيش ميآيد و مهمتر يا ظاهرتر از همه اينکه، چگونه کانت با عقل فارغ از مصلحتبيني توانسته است آموزگار بشري شود که آسايش زندگي و بهبودي آن را مقصد خويش ميداند. عقل کانت عقل دنياساز و دنيادار است. ما که اکنون به اين عقل نگاه ميکنيم ميتوانيم آن را با خواستها و آرزوهاي برنيامدهي تجدد يکي بدانيم و کمال آن را در برآورده شدن اين خواستها ببينيم. در اين صورت توجه کنيم که از کانت فاصله گرفتهايم زيرا نه فقط براي عقل، غايت معيّن کردهايم، بلکه غايات خود را غايت عقل و عين عقل انگاشتهايم. وجه ديگر اين است که بگوييم ميتوان صرفنظر از همهي غايتهاي اجتماعي و سياسي و ايدئولوژيهاي موجود همچنان در طلب عقل بود که زمان موجود و اکنون را در مييابد و نقد ميکند و اين البته مستلزم رسيدگي به کارنامهي دويست سيصد سالهي عقل و منورالفکري و تجدد است. فوکو به اين کارنامه نظر داشته است - براي ما بسيار دشوار است که فعل بيغايت را درک کنيم و به اين دليل نظر کانت را به آساني در نمييابيم و حتي در مقام تفسير کانت که به صراحت غايت را کنار گذاشته است، نميتوانيم از غايتانديشي آزاد شويم.
من از سالها پيش فکر ميکردهام که چرا در غرب طرح و تدوين اخلاق جديد تا زمان کانت به تأخير افتاده و پس از او هم تا قرن بيستم کمتر توانستهاند اثر مهمي در اخلاق بنويسند که ادامهي کار کانت و در طراز نقد عقل عملي باشد. در اين راه چه دشواري وجود داشته است؟ چرا نگفتند بياييم بر وفق عقل عمل کنيم. مگر سياست عقلي و قراردادي تأسيس نشد و با اين سياست فرد و فرديت به دنيا نيامد و اعلاميهي حقوق بشر به عنوان رهآموز عمل و سياست تدوين و اعلام نشد؟ آيا در جنب اينها اخلاقي که بتواند جانشين اخلاق مسيحي شود يا در حکم بازسازي اين اخلاق باشد نميتوانست به وجود آيد. وقتي به تاريخ اخلاق نظر ميکنيم گرچه به دشواريهاي بيشتري ميرسيم اما مسافتي از راه هم در نظرمان روشن ميشود. در تاريخ خودمان اشاعره و معتزله را درنظر آوريم. اشعاريان که قرار نبود کتاب اخلاق بنويسند، آثاري نظير کيمياي سعادت و احياءالعلوم نوشتند (4) اما معتزله کتاب اخلاق ننوشتند و حال آنکه آنان از تشخيص و تمييز حسن و قبح ميگفتند. حتي اگر بتوان آثاري مثل اصول خمسه قاضي عبدالجبّار همداني را کتاب اخلاق به شمار آورد، اين کتاب را از حيث نفوذ و تأثير نميتوان با آثار امثال غزالي مقايسه کرد، ولي اين مطلب چه ربطي به وضع کانت دارد؟ شايد هيچ ربطي تاريخي نتوان ميان کانت و معتزليان و اشعريان يافت اما ميتواند شکست يا ناتواني فيلسوفان جديد در طرح و تدوين يک کتاب اخلاق را به مشکل راسيوناليسم و اخلاق بازگرداند و گفت که، اگر کانت توانست کتاب نقد عقل عملي را بنويسد از آن جهت بود که به نحوي از راسيوناليسم گذشت. ميدانم که اين مطلب خارق اجماع مينمايد. کانت که مظهر عقل مدرن است چگونه از راسيوناليسم گذشته است و چرا بايد از راسيوناليسم بگذرد. من اين معني را در مقالهي «اخلاق و فرهنگ» (5) آوردهام و در اينجا تکرار ميکنم و به نقل عبارتي از آن مقاله اکتفا ميکنم: «... من فکر ميکنم مرجع اخلاق که کانت در نظر داشت روح مدرنيته بود. مدرنيته بدون چون و چرا ميبايست متحقق شود و قواعد و قوانين آن جاي قواعد نظامهاي سابق را بگيرد. کانت هر نجابت و غرضي را از اخلاق بيرون راند تا همه چيز براي تجدد باشد. بشر ترانساندانتال کانت، بشر متجدد بود. او ميبايست با نقد گذشته و وضع موجود، آزادانه جامعهي مدرن را بنياد کند». (6)
کانت در هر سه يا در هر چهار نقد خود جايگاه و شأن علم و عمل و هنر در جهان مدرن را معين کرد. او حرفهايي در کنار ديگر حرفهاي گفته شده در تاريخ قرار نداد بلکه طرح يک تاريخ را در آثار خود بازگفت. او فيلسوف دوران مدرن بود.
پينوشتها:
1. رک. لارنس کهون، «منورالفکري چيست؟» از مدرنيسم تا پستمدرنيسم، ويراستار فارسي عبدالکريم رشيديان، نشر ني، ص 52.
2. فلسفهي کانت بيان پديد آمدن بشر جديد و شرح حدود علم و دامنهي اختيار و قدرت عمل اوست و طبيعي است که در چنين فلسفه دوباره سياست از حاشيه به متن بازگردد.
3. وقتي ميگويند: «فلسفه، تاريخ فلسفه است.» مراد اين نيست که درس فلسفه را صرفاً و منحصراً بايد در کتابهاي تاريخ فلسفه خواند، بلکه بيان اين معني است که، فلسفه عين زمان و تاريخ است و به عبارت ديگر فلسفه حرف و گفت و صوت و حتي گزارشي از يک جهان ثابت نيست بلکه وجودي دارد که در تاريخ متحقق ميشود. فلسفه گفت وجود است که در زمان به زبان ميآيد و به زبان آمدنش، عين تحقق است. اگر ميبينيد بسيار حرفها به نام فلسفه زده ميشود و اثري از آن نميماند، آن حرفها فلسفه نيست. فلسفه به عنوان تفکر در زمان و تاريخ ميپايد و جهان با آن قوام مييابد.
4. شايد اعتراض کنند که چرا غزالي را به اشعريت نسبت دادهام و بگويند غزالي به صراحت خود را در تفکر، از شافعي و اشعري مستقل دانسته است. آنچه منظور من بوده است دو صورت مثالي تفکر کلامي اشعري و معتزلي از تاريخ اسلام بوده است و اگر نخواهيم غزالي را در اين طبقهبنديها - که البته اعتباري است - قرار دهيم او در طبقهي اشاعره قرار ميگيرد.
5. نامهي فرهنگ، شمارهي 53، پائيز 1383.
6. نامهي فرهنگ، شمارهي 53، پائيز 1383، ص 16.
محمد خوانساري و [ديگران ....] ؛ (1384)، فرهنگستان زبان و ادب فارسي، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسي / نشر آثار، چاپ اول.