جنگ و صلح
نويسنده : لیف نیکولایویچ (لئو) تولستوي
زندگينامه :
پدرش از اشراف و مادرش شاهزاده بود و همين ويژگي طبقۀ او را از نويسندگان روسي هم نسلش جدا ميكرد. به علاوه او از معدود نویسندگان روس است که گزارش جامعی از طبقۀ اشراف روسیه در رمانهایش ارائه داده است. تولستوی كودكياش را در كنار سه برادر و يك خواهرش در مسكو گذراند. در دو سالگي مادر و در نُه سالگي پدرش را از دست داد و از آن پس عمهاش او را بزرگ كرد. وي بعدها در دانشگاه قازان حقوق خواند اما وقتي فكر كرد تحصيلاتش بيهوده است آن را نيمهكاره رها كرد. در جواني آدمي عياش و خوشگذران بود. مدتی بعد داوطلبانه به ارتش پيوست و به عنوان افسر در ارتش خدمت كرد. تولستوی اولين اثرش را در سال 1851 نوشت و هنگامي كه اولين رمانش ـ كودكي ـ در سال بعد چاپ شد شهرتي به هم زد و جايگاهش در ادبيات روسيه تثبيت شد. در سال 1855 به پترزبورگ و از آنجا به املاکش برگشت و از ارتش کنارهگیری کرد. سي و چهار ساله بود كه با دختر بيست سالۀ یک پزشك ازدواج كرد.
او چندی بعد با بسياري از مکاتب فلسفی آشنا شد و دوران دوم زندگیاش را در تب و تابهاي روحي و اخلاقي پشت سر گذاشت. در سومین دورۀ زندگیاش که از سال 1889 شروع شد چنان اخلاقگرا و مذهبی شد كه خود براي فرزندان روستاييان در املاكش مدرسهاي راه انداخت و به اصلاحاتی به نفع دهقانان در املاکش پرداخت. در اواخر عمر نیز به دنبال لغو مالکیت بود و ميخواست همۀ زندگي و آثارش را به مردم ببخشد و به خاطر این عقیده نیز دائماً با خانواده و همسرش کشمکش داشت.
تولستوی با اينكه به دليل ديدگاه اخلاقياش يكي از متفكران قرن نوزدهم بود اما اینک بيشتر به عنوان یکی از پیشوایان رماننويس واقعگرا معروف است. دو رمان آناكارنينا و جنگ و صلح و اثر کوتاه مرگ ایوان ایلیچ او هنوز دستمايه تحقيق براي پژوهشگران معاصر است و تازگی و طراوت خود را برای خوانندگان سراسر جهان حفظ کرده است. منتقدان جنگ و صلح را به عنوان حماسهای بزرگ بسیار ستودهاند. معروف است که تولستوی هفت بار این اثر را بازنویسی کرده است. با این حال برخی معتقدند حداقل بحثهایی را که تولستوی گاهی در مقدمۀ برخی از بخشهای رمان کرده است و ربطی به داستان رمان ندارد میتوان به راحتی از رمان حذف کرد.به علاوه بیشتر خوانندگان از زیادی شخصیتهای رمان و اینکه نمیتوانند به سادگی آنها را به ذهن بسپارند گلایه میکنند. اما برای راحتی خیال آنها هنگام رمانخوانی باید گفت که جنگ و صلح عمدتاً دربارۀ پنج خانوادۀ روسی و تعداد زیادی شخصیتهای منفرد است. این خانوادهها و فرزندانشان به شرح زیر هستند:
واسیلی کوراگین (فرزندانش: هلن و آناتول)
کنت رستوف (همسرش کنتس رستوا و فرزندانش: نیکلای، ناتاشا و ورا. و نیز دختر خواهر او سونیا که با آنها زندگی میکند)
کنت بزوخف (و فرزند نامشروعش پییر)
کنت بالکونسکی بزرگ (و فرزندانش: آندره و ماریا)
آنا ميخاييلونا (و فرزندش بوریس).
خلاصه رمان جنگ و صلح :
در محافل اشرافي پترزبورگ همه جا بحث از حملۀ ناپلئون به كشورهاي اروپايي، پيوستن روسيه به ارتش اتريش در دفاع از اروپا در مقابل كشورگشاييهاي ناپلئون، و نیز جوان درشت هيكلي به نام پي ير فرزند نامشروع و عزیز دردانۀ كنت بزوخف (يكي از مردان مشهور دربار که اینک در بستر مرگ است) است، چون کنت این جوان را وارث ثروتش کرده است. پيير جوان ده سالي در فرانسه درس خوانده و تازه به روسيه آمده و پايش به محافل اشرافي باز شده است. وي سه ماهي می شود كه بنا به دستور پدرش از مسكو به پترزبورگ آمده تا شغلي براي خود پيدا كند اما هنوز شغلي براي خود انتخاب نكرده است. با این حال همه ميدانند كه طبق وصيت كنت بزوخف او وارث احتمالي تمام دارایی این کنت بسیار ثروتمند است. به همین جهت همۀ کسانی که آرزو دارند او دامادشان شود در اطراف او ميچرخند و او را دائم به محافل اشرافي دعوت ميكنند. پي يرآدم ساده و متواضعی است. در محافل اشراف نیز وی با آنکه هنوز از روابط افراد سر در نميآورد با حرف های صریح و تندش در بحث هاي سياسي روز شركت ميكند و گاه با این حرفها باعث رنجش دیگران ميشود. مثلاً او از ناپلئون دفاع ميكند و معتقد است او آدم بزرگي است، چون با اینکه انقلاب پيروز شده ولي حقوق شهروندانش را حفظ كرده است. براي همين آنا پاولونا بانی محفلی که پییر در آنجا مهمان است همه جا مواظب حرف زدنهای اوست. پرنس آندره دوست پي ير نيز تقريباً با او هم عقيده است و ميگويد كارهاي ملي يك امپراتور را بايد از مسائل خصوصي او جدا كرد.
آن روز در محفل آنا پاولونا غیر از پییر و پرنس آندره بالكونسكي افراد ديگري هم حضور دارند: از جمله پرنس واسيلي كوراگين، دختر بسیار زیبا و لوندش هلن، پسرش آناتول جوان خوشگذران و عیاش؛ پرنسس بالكونسكای زيبا، ظريف و ريزنقش همسر آندره که اینک باردار است و آنا ميخاييلونا. آنا ميخاييلونا كه اينك فقير شده است به اين محفل آمده تا با سفارش پرنس واسيلي در دربار براي پسرش بوريس شغل خوبي در واحد گارد ارتش دست و پا كند. اگر چه پرنس واسيلي قول محكمي به او نميدهد. پرنس آندره بالكونسكي دوست پییر فرزند پرنس بالکونسکی بزرگ، جوانی نه چندان بلند و زيبا و آرام است كه به تازگي آجودان مخصوص ژنرال كوتوزوف فرماندۀ ارتش روسيه شده است و قرار است کمی بعد عازم جبهۀ نبرد با ناپلئون شود.
2
پرنس آندره كه در این محفل آشكارا به همسرش پرنسس كوچك و باردار بياعتنايي ميكند، شب بعد از محفل نیز پيير را به خانۀ خود ميبرد و با پيير در بارۀ آينده صحبت ميكند. پيير نميداند كه آیا باید ديپلمات شود يا به ارتش بپيوندد اگر چه از هر دو شغل خوشش نميآيد. آندره نيز با اينكه برای جنگ با ناپلئون عازم جبهه است به پيير ميگويد كه واقعاً نميداند براي چه به جنگ ميرود اما ميگويد شاید يك دليلش اين است كه زندگي مطابق ميلش نيست. وي حتي جلوي پيير نيز به زن باردارش پرنسس بالكونسكای بياعتناست و با لحن تندي با وی صحبت ميكند و به زنش كه علت تغيير رفتارش را ميپرسد جواب درستي نميدهد. آندره آن شب به پيير نصيحت ميكند كه هرگز ازدواج نكند چون ازدواج دست و پاي مردان بزرگ را مي بندد و با تحقير از حضور زنان در محافل اشرافی حرف مي زند و زنش را هم يكي از آنها مي داند كه بدون اين محافل نميتواند زندگي كند. پيير اينك سه ماهي است كه در منزل پرنس واسيلي كوراگين زندگي ميكند و با پسر عياش و هرزۀ او آناتول دمخور است. از طرف ديگر پرنس واسيلي كوراگين جاهطلب به دنبال اين است كه به دلیل اینکه خودش از طریق همسرش وارث قانونی كنت بزوخف است كاري كند که پییر که فرزند نامشروع کنت بزوخف است و قانوناً ارث نمیبرد، از ارث کنت محروم شود.
آندره آن شب از پي ير قول ميگيرد با آناتول عياش رفت و آمد نكند. اما همان شب پییر بعد از نيمه شب دوباره سري به ضيافتی در خانۀ آناتول كوراگين ميزند. در آنجا دولوخف يكي از افسران كه با آناتول همخانه است نيز حضور دارد. آنها در آن شب سه نفری رسوایی به بار ميآورند که خبرش همه جا میپیچد: پییر به همراه آناتول کوراگین و دولوخف خرس نمایشی را به خانۀ چند زن بازیگر میبرند و وقتی جنجال میشود و پلیس دخالت میکند، رئیس کلانتری محل و خرس را پشت به پشت هم میبندند و به کانال آب میاندازند. بعد از این حادثه آناتول و پییر را به خاطر وساطت واسيلي كوراگين به مسکو میفرستند و و از دولوخف درجۀ افسریاش را میگیرند. پرنس واسيلي كوراگين به قولی که به آنا ميخاييلونا برای پارتیبازی به نفع تنها پسرش داده وفا میکند و به سفارش و تأیید دربار، بوریس با درجۀ ستوان دومی در گارد هنگ سمیونوفسکی در ارتش پذیرفته میشود (اگر چه برخلاف توقع آنا ميخاييلونا آجودان ستاد ژنرال كوتوزوف فرمانده ارتش روسیه نمیشود).
آنا ميخاييلونا به مسکو میرود و این بار هم مثل همیشه در خانۀ کنتس رستوا که از خویشان ثروتمندش است اقامت میکند. منزل کنتس رستوا و شوهرش کنت رستوف همیشه و به مناسبتهای مختلف پاتوق اشراف مسکو است. آن روز هم در منزل آنها جشن است. کنتس رستوا بانویی چهل و پنج ـ شش ساله با چهرهای لاغر و رفتار و حرکاتی کُند و جسمی ضعیف (به دلیل دوازده بار زایمان) است. کنت رستوف نیز مردی مهربان و مهمان نواز است و موهایی سفید دارد. در آن محفل نیز صحبت از احتضار کنت بزوخف در بستر مرگ و رسوایی است که پسر نامشروع، نااهل و وارث ثروت فراوانش پییر در محفل خوشگذرانی آناتول کوراگین در پترزبورگ به بار آورده است. آنا ميخاييلونا میگوید با اینکه کنت بزوخف فرزند نامشروع زیاد دارد اما پییر عزیزدردانۀ اوست.کنت بزوخف در مسکو نفسهای آخر را میکشد اما ثروت بیحسابی دارد: چهل هزار رعیت، چندین مِلک بزرگ و میلیونها روبل پول. پرنس واسیلی کوراگین از طریق همسرش وارث مستقیم دارایی اوست اما طبق وصیت کنت بزوخف قرار است ثروت او به پییر برسد. اینک واسیلی کوراگین به مسکو آمده تا به بهانۀ سرکشی به املاکش بالاسر کنت بزوخف باشد تا اگر بتواند مانع از اجرای وصیتنامۀ کنت بزوخف و رسیدن ثروتش به پییر شود.
3
در خانۀ کنت رستوف چندین پسر و دختر نوجوان همبازی هم هستند و رؤیاهای جوانی مخصوص خودشان دارند. ناتاشا دختر بسیار زیبا ، پر شر و شور و سیزده سالۀ کنت رستوف، بوریس پسر آنا ميخاييلونا که به تازگی با پارتیبازی مادرش افسر گارد شده است، نیکلای پسر ارشد کنت رستوف و سونیا دختر سیه چشم، باریک اندام و ریز نقش با موهایی بلند و ابروانی کشیده. سونیا خواهر زادۀ کنت رستوف است که در خانۀ کنت زندگی میکند.
بوریس همبازی نیکلای است. بوریس جوانی بلندبالا با موهایی طلایی و چهرهای زیباست. نیکلای جوانی میانه بالا با موهایی مجعد است. وی دانشجو است ولی تحصیلات دانشگاهی رها کرده تا به زودی داوطلبانه با درجۀ افسریاری همراه ارتش به جبهه جنگ با ناپلئون برود. وی به سونیا علاقه دارد و هر دو پنهانی به هم قول دادهاند که بعدها با هم ازدواج کنند. ناتاشا و بوریس نیز همدیگر را دوست دارند اما عشق آنها مثل همۀ عشقهای نوجوانی است. آنها هم به هم قول دادهاند در آینده با هم ازدواج کنند.
4
کسی نمیداند ولی آن روز کنتس رستوا در درد دل خصوصی به دوستش آنا ميخاييلونا میگوید با این ریخت و پاش و دست و دلبازی که آنها میکنند به زودی تمام ثروتشان را از دست خواهد رفت و فقیر خواهند شد. آنا ميخاييلونا نیز میگوید که بعد از بیوه شدن و بیپشتیبان شدن فقیر شده است و حال برای پیشرفت تنها پسرش بوریس به هر کسی متوسل میشود. اما حال که بوریس به کمک واسیلی کوراگین شغل خوبی در ارتش به دست آورده هیچ پولی ندارد تا خرج لباس و تجهیزات وی را که عازم خدمت در ارتش است بپردازد. به همین دلیل کنتس رستوا همان روز 500 روبل از شوهرش میگیرد و به زور به آنا ميخاييلونا میدهد و آنا گریهکنان میپذیرد. آنا ميخاييلونا قصد دارد تا موقع ضیافت ناهار در خانۀ کنت رستوف، با بوریس به خانۀ کنت بزوخف که در حالت احتضار است سری بزند تا اگر میتواند کاری کند تا کنت بزوخف دست پسرخواندهاش بوریس را در دم مرگ بگیرد. موقع رفتن کنت رستوف از او میخواهد از طرف او پییر را هم به ناهار در خانۀ آنها دعوت کند.
5
در حیاط خانۀ کنت بزوخف، آنا ميخاييلونا به بوریس سفارش میکند تا با کنت بزوخف مهربان و مؤدب باشد تا وی کاری برای بوریس بکند. اما خدمتکارها به دلیل خراب بودن حال کنت بزوخف نمیخواهند او را راه دهند. آنا ميخاييلونا با معرفی خود به عنوان خویشاند نزدیک کنت وارد خانۀ وی میشود و با اینکه کنت واسيلي كوراگين نمیخواهد او را بالا سر کنت بزوخف ببرد، آنا ميخاييلونا به بهانۀ اینکه کسی جز پرنسسهای کم تجربه بالا سر کنت نیست و او میخواهد برای انجام تکالیف مذهبی کنت در حال احتضار کمک کند، خود را بر بستر کنت بزوخف میرساند. ضمن اینکه بوریس را به اتاق پییر میفرستد تا به پییر بگوید برای ناهار به خانۀ کنت رستوف دعوت شده است.
6
همۀ بانوان خویشاوند کنت بزوخف که اطراف بستر او را گرفتهاند و همچنین واسيلي كوراگين میخواهند کنت بزوخف را علیه پییر بشورانند تا وی پییر را از ارث محروم کند. برای همین بعد از چند هفته هنوز نگذاشتهاند پییر بالا سر کنت برود و پییر مدتی است که در طبقۀ بالای خانۀ کنت بزوخف در مسکو سکونت دارد. پییر با بوریس که به طبقۀ بالا در اقامتگاه او رفته دربارۀ خویشاوندان و آشنایان صحبت میکند اما از حرفهایش معلوم میشود به خاطر اقامت طولانی از نوجوانی تا جوانی در فرانسه کسی و حتی بوریس را هم خوب نمیشناسد. هنگامی که بوریس و آنا ميخاييلونا میخواهند با کالسکه به منزل کنت رستوف برگردند آنا ميخاييلونا به پسرش میگوید حال کنت بزوخف خیلی خراب است و هیچ کس را به جا نمیآورد ولی سرنوشت آنها به اجرای وصیتنامۀ کنت بزوخف به نفع پییر بستگی دارد.
7
در ضیافت ناهار در منزل کنت رستوف باز صحبت از ناپلئون و جنگ و ارتش روسیه است. پییر نیز قبل از ناهار میرسد. در یک طرف میز دراز ناهار جوانان هستند و در طرف دیگر بانوان و آقایان. موقع صرف ناهار سرهنگی سواره میگوید که اعلان جنگ با ناپلئون از طرف امپراتور روسیه در پترزبورگ صادر و به فرماندهی نظامی مسکو نیز ابلاغ شده است. جوّ میهنپرستی بر ضیافت حکمفرماست. در این ضیافت نیکلای کنار دختری به نام ژولی مینشیند و سونیا از حسادت بسیار عصبانی میشود و به همین دلیل پنهانی گریه میکند و راز حسادتش نسبت به روابط ژولی و نیکلای رستوف را به ناتاشا میگوید. وی در ضمن به ناتاشا میگوید که کنتس رستوف به خاطر آیندۀ نیکلای و خانوادۀ رستوف از ازدواج او و نیکلای خوشش نمیآید. ناتاشا او را دلداری میدهد و میگوید نیکلای اصلاً به ژولی علاقهای ندارد. سپس به سونیا میگوید پییر خیک گنده که سر میز جلوی من نشسته بود خیلی هیکلش خندهدار است. با وجود این در مجلس رقص به دستور مادرش با پییر میرقصد.
8
بر بالین کنت بزوخف در تالار بزرگان، پزشکان، روحانیون بلندپایه و خویشاوندان وی گرد آمدهاند تا او را برای آخرین بار غسل دهند. در این میان پرنس واسیلی كوراگين مدام در فکر این مسئله است که وارث کنت اوست یا پییر. مدتها بود که چون کنت بزوخف در بستر بیماری با چشمانش به عکس پییر اشاره میکرد و او را میخواست او به دنبال پییر فرستاده بود. اما در صحبت با یکی از پرنسسهايی که از وارثان درجۀ اول است به وی میگوید که کنت بزوخف در زمستان گذشته وصیتنامهای نوشته و همۀ ثروتش را نه به وارثان بلافصل بلکه به فرزند نامشروعش پییر بخشیده است. اما با اینکه فرزند نامشروع او ارث نمیبرد برای محکم کاری نیز نامهای به امپراتور نوشته تا پییر فرزند مشروع او به حساب آید. اگر چه او نمیداند آن نامه و وصیتنامه سالم مانده یا نابود شده است. پرنسس نیز میگوید به خاطر بدگوییهای آنا ميخاييلونا پشت سر وارثان بلافصل کنت، کنت بزوخف آن نامه را به نفع پییر به اعلیحضرت امپراتور نوشته است.
9
هنگام صحبت آنها آنا ميخاييلونا پییر را از خانۀ کنت رستوف میآورد تا هر طور شده او را به بالین کنت بزوخف ببرد تا با رسیدن ارث به او، او در آینده کاری به نفع بوریس ـ پسر آنا ـ بکند. با وجود این پییر اصلاً در فکر ارث و وصیتنامه نیست. پییر فکر میکند لابد رفتنش سر بالین پدرش کنت بزوخف امری عادی است و باید هم انجام شود. هنگامی که آنها وارد خانۀ کنت بزوخف میشوند آنا به پییر وظایف پدر و فرزندی را گوشزد میکند و میگوید پییر باید به او اعتماد کند و او مدافع منافع پییر است. با وجود اینکه پییر معنای حرفهای او را نمیفهمد از او اطاعت میکند و به رغم اینکه تا آن موقع همه نگذاشتهاند پییر بر بالین کنت بزوخف حاضر شود، آنا او را هنگام مراسم غسل بر بالین کنت بزوخف میبرد. در این موقع همه که میدانند پییر وارث کنت بزوخف است به وی به عزت و احترام زیادی میگذارند. اما کنت بزوخف در آن حالت گویی پییر و هیچکس را نمیشناسد. وقتی پس از مراسم غسل بیمار را رو به دیوار بر میگردانند تا بخوابد آنا ميخاييلونا پییر را از اتاق بیرون میبرد.
10
پرنس واسيلي كوراگين که میبیند راه دیگری غیر از اجرای وصیتنامه نمانده رفتارش با آنا ميخاييلونا و پییر عوض میشود و از در مهربانی با آنها در میآید. با وجود این پرنسس دیگری که از وارثان بلافصل کنت بزوخف است با واسيلي كوراگين به خاطر خونسردیاش دعوا میکند و به آنا ميخاييلونا بد و بیراه میگوید. اما آنا ميخاييلونا به پییر میگوید: «شما حالا جوان هستید و صاحب ثروتی عظیم اما این ثروت تکالیفی بر گردن شما میگذارد.اگر من اینجا نبودم خدا میداند چه پیش میآمد. دایی جانم کنت بزوخف تا همین چند روز پیش دائم به من قول میداد که بوریس را فراموش نکند اما اجل مهلتش نداد اما امیدوارم که شما نیت پدرتان را محترم بشمارید.»
11
پرنس بالکونسکی بزرگ و سالخورده ـ پدر آندره ـ سالها بود که با دخترش ماریا در ملکش در لیسه گوری در خانۀ قصر مانندش در روستایی نزدیک مسکو در حالت انزوا زندگی میکرد. تربیت دخترش ماریا را با درس دادن به او، خود به عهده گرفته بود و خودش را با نوشتن خاطراتش، حل مسائل ریاضی عالی، باغداری، و کارهای ساختمانی که هیچ وقت تمامی نداشت سرگرم میکرد. در انجام امور خانه بسیار منظم بود و به همین سبب نسبت به دختر و خدمتکارانش بسیار سختگیر و خشن بود. اما سنگدل نبود برای همین همه حتی دختر بسیار مذهبیاش ماریا که از اخلاق تند و نیش زبانهای او رنج بسیار میبرد در عین وحشت از اخلاق او احترامش را داشتند. بالکونسکی پیر با اینکه در امور حکومتی نفوذی نداشت اما مقامات محلی خود را موظف میدانستند از سر احترام گهگاه به دیدنش بروند.
پرنسس ماریا غیر از چشمان درخشانش دختر زیبایی نبود. به علاوه با کسی غیر از دوست دختر دوران کودکیاش ژولی کاراگین که گاه با او نامهنگاری میکرد ارتباطی نداشت. ژولی کاراگین در نامهای ضمن دادن خبر درگذشت کنت بزوخف که نقل محافل مسکو بود به او خبر میدهد که قرار است به زودی کنت واسيلي كوراگين برای پسرعیاش و هوسبازش آناتول به خواستگاری او پیش پدر ماریا بیاید. به علاوه نامهای از آندره بالكونسكي برادر ماریا به دست ماریا و پدرش میرسد که وی در آن خبر داده به زودی همسر باردارش را با خود میآورد تا پیش آنها بگذارد و خود به جبهۀ جنگ برود.
12
آندره و همسر باردارش پرنسس لیزا به خانۀ پدرش میرسند و ماریا از آنها استقبال گرمی میکند. پرنسس لیزا از اینکه شوهرش میخواهد به جنگ برود ناراضی است و این را نیز به زبان میآورد. موقع ورود آندره و همسرش، پرنس بالکونسکی بزرگ خواب است و همه باید تا بیدار شدن او صبر کنند. اما بالکونسکی بزرگ ناپرهیزی میکند و در اتاق کارش آندره را میبیند، سپس با او از جنگ حرف می زند.
13
بالکونسکی بزرگ مثل همیشه با آداب و تشریفات کامل در سر میز غذا حاضر میشود و باز دربارۀ جنگ و ناپلئون به تندی حرف میزند. آندره به وی میگوید ناپلئون سردار بزرگی است. پدرش با او موافق است و میگوید در تاکتیک آدم بینظیری است اما شروع به برشمردن اشتباهات او در جنگ مملکتداری میکند. اما پرنس آندره برای اینکه با پدرش مخالفت نکند چیزی نمیگوید. در پایان غذا، وقتی پرنس بالکونسکی بزرگ پس از تندی با ندیمۀ فرانسویشان، میرود و در این لحظه پرنسس لیزا همسر آندره به ماریا میگوید پدرش آدم بسیار با فرهنگی است ولی از او میترسد.
14
هنگام رفتن آندره به جنگ پرنسس ماریا به آندره میگوید رفتارش با همسرش عوض شده ولی لیزا یکپارچه جواهر است و او که همیشه در محیطهای اشرافی بزرگ شده حق دارد ضعفهایی داشته باشد و حال که شوهرش به جنگ میرود حق دارد ناراحت باشد. سپس به برادرش که از او دربارۀ اخلاق تند پدرشان سؤال میکند میگوید: «آدم چگونه میتواند دربارۀ پدر خود قضاوت کند؟ من در کنار او فوقالعاده خوشبختم. تنها تحمل یک چیز برایم دشوار است و آن این است که پدر مرا به خاطر مذهبی بودنم مسخره میکند». بعد شمایل کوچکی به آندره میدهد تا همیشه همراهش باشد. آندره هنگام خداحافظی از پدرش، خواهش میکند موقع وضع حمل زنش از مسکو برایش قابله بیاورند. پدرش نیز برای وی نامهای به ژنرال کوتوزوف فرماندۀ ارتش روسیه مینویسد و سفارش میکند مأموریتهای جدی را به پسرش بدهد. ضمن اینکه وصیت میکند پس از مرگش پسرش یادداشتهای او را به امپراتور بدهد. و در آخر هم سفارش میکند در جنگ او را سرشکسته نکند.
15
ارتش روسیه در اکتبر 1805 برای جنگ با ناپلئون در اتریش مستقر میشود. در یکی از شبها فردی از دربار وین نزد فرماندۀ ارتش روسیه کوتوزوف میآید و از او میخواهد به سپاه اتریش تحت فرماندهی ژنرال مایاک بپیوندند اما کوتوزوف این کار را به مصلحت نمیداند و روز بعد موقع سان دیدن از ارتش روسیه به اتفاق وی عمداً کاری میکند که نشان دهد وضع ارتش روسیه از نظر تجهیزات تعریفی ندارد. هنگام سان دیدن کوتوزوف از ارتش، دولوخف که به تازگی خلع درجه شده به کوتوزوف میگوید که فرصت میخواهد خطایش را جبران کند و جاننثاری خود را نشان دهد.
16
کوتوزوف بعد از سان دیدن از قوای روسیه به اتفاق ژنرال اتریشی به ستادش برمیگردد. آندره نیز در ستاد او مشغول کار است. وی در لهستان به کوتوزوف پیوسته است و کوتوزوف او را فرد ارشد ستادش کرده، با خود به وین آورده است و مأموریتهای حساس را به او میدهد. کوتوزوف مجدداً در ستادش به ژنرال اتریشی میگوید که میخواهد به ارتش اتریش بپیوندد اما جبراً نمیتواند. در ثانی مطمئن است که تا این هنگام قوای اتریش ناپلئون را شکست داده است. اما این حرف آخریاش به تمسخر شبیه است. سپس کوتوزوف به آندره میگوید نامهای تهیه کند و علت عدم پیشرویشان را برای پادشاه اتریش توضیح دهد. اما خود فرماندۀ ارتش اتریش ـ مایاک ـ که قوایش شکست خورده ناگهان به ستاد کوتوزوف میآید و خبر شکست ارتش اتریش از ناپلئون به سرعت پخش میشود. نیم ساعت بعد آجودانها به طرف واحدهای ارتش روسیه اعزام میشوند تا به آنها بگویند برای عملیات با دشمن آماده شوند. آندره وضع وخیم ارتش روسیه را حدس میزند و فکر میکند یک هفتۀ دیگر جنگ با ناپلئون آغاز خواهد شد.
17
نیکلای رستوف در هنگ هوسار پاولوگراد در دهی به نام تسالتسنک جزو اسب سواران است. فرماندۀ آنان سروان دنیسف مردی ریز نقش، با موهایی مشکی و سبیلی پرپشت و اهل قمار و شراب است. کوتوزوف ضمن عقبنشینی به جانب وین تمام پلهای پشت سرش را خراب میکند. پاییز است و هوا گرم و بارانی. در 23 اکتبر قوای روس از رود انس میگذرد. در آن سوی رود دشمن را میشود دید. پل زیر برد آتشبارهای روسی است. روسها میخواهند بعد از گذشتن از پل، پل را آتش بزنند. روی پل ازدحام زیادی است ولی بالأخره با کمک اسب سواران دنیسف، همه از پل میگذرند و فقط دنیسف و افرادش در آن طرف پل جلوی دشمن میمانند. قوای فرانسوی آتش خود را بر سر اسب سواران میریزد. فرماندۀ ستاد به دنیسف و بقیه که میخواهند بجنگند دستور میدهد برگردند و بالأخره همه از پل میگذرند. و در آخرین لحظات دنیسف و رستوف و چند تن از یارانش با رشادت پل را آتش میزنند.
18
ارتش سی و پنج هزار نفری روس به فرماندهی کوتوزوف ارتش صد هزار نفرۀ ناپلئون را در پشت سر دارد و با رفتار خصمانۀ اتریشیها و به خاطر کمبود آذوقه مجبور است با واحدهای عقبش با کمترین تلفات بجنگد و در سراشیبی دانوب عقبنشینی کند. نیروهای باقیمانده و شکست خوردۀ اتریشیها به کوتوزوف پیوسته و وین را رها کردهاند. کوتوزوف که نمیخواهد قوایش نابود شود وقتی در 28 اکتبر در ساحل چپ دانوب، رودخانه بین قوای وی و ناپلئون قرار میگیرد توقف میکند. اما در 30 اکتبر به لشکر مارشال مورتیۀ فرانسوی در ساحل چپ دانوب میتازد و آن را تار و مار میکند. با وجود این، تلفات روسها هم کم نیست. پرنس آندره در این نبرد در کنار ژنرالی اتریشی که در این جنگ کشته میشود میجنگد، اسبش کشته میشود و خودش نیز جراحتی سطحی برمیدارد. بعد از نبرد کوتوزوف او را میفرستد تا بشارت پیروزی را به دربار اتریش که از وین به برون منتقل شده برساند. شب آندره به برون میرسد و همان شب به کاخ امپراتور فرانتس میرود تا نامه و گزارش نبرد پیروزمندانه را به وی بدهد اما او را به حضور وزیر جنگ میبرند. وزیر جنگ استقبال گرمی از او نمیکند و پیام کوتوزوف را سرسری میخواند بعد به او میگوید اعلیحضرت روز بعد او را خواهد دید. پرنس آندره ناراحت از قصر خارج میشود و شب پیش یکی از آشنایانش که مأمور وزارت خارجه است میرود. این آشنا در صحبتهایش مثل وزیر جنگ اتریش پیروزی روسها را در جنگ چندان مهم نمیداند چون منجر به اسارت فرماندۀ فرانسویها مورتیه نشده است. سپس به وی اطلاع میدهد كه ناپلئون وین را اشغال کرده است و پادشاه اتریش احتمالاً به طور پنهانی به دنبال صلح با ناپلئون است.
19
روز بعد پرنس آندره به حضور پادشاه اتریش میرود و امپراتور سؤالاتی از او دربارۀ نبرد میکند. اما آندره احساس میکند که انگار فقط هدف پادشاه اتریش این است که سؤالاتی از او بکند. اما با شور و حرارت به سؤالات امپراتور جواب میدهد. پس از آن درباریان اتریش از او به گرمی استقبال میکنند و وزیر جنگ اتریش نشان درجۀ سوم ماری ترز را به آندره به عنوان نمایندۀ ژنرال کوتوزوف میدهد. آندره تمام آن روز را به دیدار با بزرگان اتریش میگذراند ولی وقتی به خانۀ آشنایش در وزارت خارجه اتریش برمیگردد میفهمد فرانسویان فرماندۀ اتریشی را که قرار بوده از پل مینگذاری شدۀ دانوب دفاع کند و در صورت عقبنشینی آن را منفجر کند، به بهانۀ صلح فریب دادهاند و از پل رد شده و به سوی برون میآیند. برای همین مردم و مقامات اتریش در حال تخلیۀ شهر هستند.
آندره بیدرنگ به طرف ستاد ارتش خود نزد فرماندۀ کل کوتوزوف میرود. ضمن اینکه میترسد که مبادا در راه کرمس در جاده اسیر فرانسویها شود. در راه به جادهای میرسد که ارتش روس از راه آن به سرعت در حال عقبنشینی است. پرنس آندره ستاد کوتوزوف را در خانهای پیدا میکند و گزارش سفرش را به او میدهد.
20
اول نوامبر کوتوزوف میفهمد ارتش تحت فرمانش در تنگنا گرفتار شده است. فرانسویان از پل وین گذشتهاند و به سرعت میآیند تا جادۀ ارتباطی بین نیروهای 40 هزار نفری تحت فرماندهی او و نیروهای تقویتی را که از روسیه به سمت او میآیند قطع کنند. کوتوزوف برای پرهیز از محاصره شدن بین ارتش 150 هزار نفری ناپلئون چاره را در این میبیند که چهار هزار نفر از گاردهای پیشاهنگ خود را تحت فرماندهی ژنرال باگراتیون بفرستد تا یک نفس بروند و جادۀ وین ـ تسنائیم را تصرف کنند و تا رسیدن قوای روسیه که کُند حرکت میکرد و یک شبانه روز طول میکشید تا به آنجا برسد، با فرانسویان درگیر شوند و جلوی حرکت آنها را بگیرند. باگراتیون و نیروهایش به سرعت از بیراهه میروند و چند ساعتی زودتر از فرانسویها جاده را تصرف میکنند اما سربازانش همه گرسنه و خستهاند. فرمانده فرانسویان مورا که قبلاً نیز یک بار فرماندۀ اتریشیها را به بهانۀ صلح فریب داده و پل دانوب را سالم تصرف کرده بود به فکر میافتد ارتش روسیه را نیز به طمع صلح نابود کند. به همین جهت به باگراتیون پیشنهاد صلح میدهد. باگراتیون میگوید در این مورد اختیاری ندارد و کسی را نزد کوتوزوف میفرستد و در مورد آتشبس کسب تکلیف میکند. کوتوزوف از خدا خواسته احساس میکند که اشتباه فرماندۀ فرانسویها زمان کافی در اختیار او میگذارد تا قوا و تجهیزات و نیروهایش را به جادۀ تسنائیم ـ وین برساند برای همین نه تنها به باگراتیون میگوید آتشبس را بپذیرد بلکه شرایطی هم پیشنهاد کند. اما وقتی گزارش مورا به دست ناپلئون میرسد ناپلئون خشمگین میشود و به مورا مینویسد فریب خورده و به سرعت به قوای روسیه حمله کند. اما این تأخیر باعث میشود کوتوزوف قوایش را به سلامت به باگراتیون برساند و محاصره نشود.
21
پرنس آندره به اصرار از کوتوزوف میخواهد از آجودانی او را معاف کند و اجازه دهد او به میدان جنگ برود. کوتوزوف نیز سرانجام اجازه میدهد. پرنس آندره به بازدید سراسر جبهه میرود.
اما در میان بازدید او، مورا نیز که فرمان ناپلئون به او رسیده با شتاب به قلب ارتش روسیه حمله میکند تا قوای ناپلئون برسد.
پرنس آندره در کنار باگراتیون در میدان نبرد حضور دارد. چند واحد از ارتش روس جسارت عجیبی از خود نشان میدهند و حرکت واحدهای فرانسوی را متوقف میکنند. رستوف و دنیسف و دولوخف نیز از خود رشادت نشان میدهند. نیکلای رستوف حتی چیزی نمانده کشته شود.
پرنس آندره با رشادت زیاد فرمان عقبنشینی را در گرماگرم نبرد و در جایی خطرناک به توشین فرماندۀ چهار عراده توپ روسها که رشادت زیادی در عقب راندن فرانسویها از خود نشان داده است، میرساند.
رستوف در قسمت دیگر جبهه زخمی میشود. آن شب پس از نبرد آندره در جلسۀ فرماندهان از توشین فرماندۀ آتشبار روسها در حضور او دفاع میکند و میگوید علت به جا گذاشتن چند توپ این بوده که نیرویی از توپهاي او محافظت نمیکرده است. ضمن اینکه میگوید موفقیت آن روز را مدیون آتشبارهای توشین هستد. روز بعد فرانسویها حمله نمیکنند و بقیۀ نیروهای باگراتیون به نیروهای کوتوزوف میپیوندند.
22
پرنس واسیلی کوراگین شصت ساله که موفق نشده وارث اموال کنت بزوخف شود برای خود و فرزندانش نقشهای ماهرانه طرح میکند: او سعی میکند کاری کند پییر با دختر زیبایش هلن ازدواج کند و برای آناتول پسر عیاش و هوسرانش نیز از دختر تقریباً زشت ولی پرهیزکار بالکونسکی بزرگ و ثروتمند، خواهر آندره، خواستگاری کند و آیندۀ آناتول را درست کند.
واسیلی کوراگین در مسکو سمت آجودانی دربار را برای پییر که اینک وارث ثروت و لقب کنت ِ پدرش شده، فراهم میکند و او را با خود به پترزبورگ میبرد و در خانهاش به او منزل میدهد تا با ترفندهایی، او را به ازدواج با دخترش هلن ترغیب کند. اینک نه تنها واسیلی بلکه همه با پییر ثروتمند مهربان هستند.
اما دوستان پییر، آندره ، دولوخف و آناتول همه در جبهه هستند و اوقات پییر در ضیافتها و محافل و با واسیلی و زن و دخترش هلن زیبا میگذرد. بالأخره برخی از بزرگان اشراف مثل آنا پاولونا و واسیلی ترتیبی میدهند که پییر با هلن بیشتر رفت و آمد کند. اما پییر تردید دارد با او ازدواج کند چون او را سبک مغز و کم شعور میداند.
23
در این میان پرنس واسیلی در نوامبر 1805 برای خود مأموریتی درست میکند تا به منظور بازرسی به چهار استان سفر کند اما در واقع میخواهد در ضمن آن به املاکش نیز سری بزند و پسرش آناتول را از هنگش در یکی از شهرها بردارد و به خواستگاری ماریا دختر پیرمرد ثروتمند پرنس بالکونسکی بزرگ ببرد.
رفت و آمدهای پییر و هلن طبق برنامۀ واسیلی پیش میرود اما هنوز پییر دربارۀ ازدواج با هلن مردد است. اما واسیلی بالأخره با ترفندی یک بار هنگامی که پییر با هلن تنهایی حرف میزند نزد آنها میرود و حرفی در دهان پییر میگذارد و به او به خاطر ازدواج با دخترش تبریک میگوید، و پییر هاج و واج سکوت میکند که نتیجهاش رضایت است. یک ماه و نیم بعد آنها با هم ازدواج میکنند.
24
هنگامی که پرنس واسیلی و آناتول برای خواستگاری ماریا به قصر پرنس بالکونسکی بزرگ میآیند، بالکونسکی بزرگ که هرگز نظر خوشی نسبت به واسیلی کوراگین نداشته استقبال زیادی از آنها نمیکند. ضمن اینکه متوجه میشود در همان مدتی که آناتول در خانۀ آنهاست چشمش دنبال برقراری رابطه با ندیمۀ جوان و فرانسوی ماریا دخترش، مادموزال بوری ین است. خود مادموزال بوری ین نیز با رفتار لوندش از ایجاد این رابطه استقبال میکند. ماریا نیز متوجۀ این موضوع میشود و به خاطر چهرۀ نازیبایش و چهرۀ زیبای آناتول به این خواستگاری مشکوک است. اگر چه برای آناتول که هدفش از ازدواج، فقط ثروت عروس است زشتی عروس مهم نیست.
پرنس بالکونسکی بزرگ از اینکه دخترش با آمدن آناتول کمی آرایش کرده و از توجه کاملش به او کاسته شده ناراحت است. ضمن اینکه از گفتگوهای پنهانی مادموزال بوری ین ندیمۀ ماریا با آناتول عصبانی است. اما با اینکه خود با این ازدواج مخالف است میخواهد بدون اینکه صریحاً جواب رد بدهد نظر دخترش را بپرسد.
دخترش را میخواهد و نظر او را میپرسد. اما ماریا اصرار دارد که تصمیم را پدرش بگیرد هر چند احساس میکند پدرش نظر مساعدی نسبت به این ازدواج ندارد. پرنس بالکونسکی بزرگ بالأخره با کنایه به او میفهماند که منظور آناتول از ازدواج با او چیز دیگری است. و به شوخی به دخترش گفت: «تو را میگیرد و جهیزت را تصاحب میکند و مادموزال بوری ین را هم رویش. آن وقت او همسرش خواهد بود و تو ...»
به همین دلیل چند ساعت بعد که در حضور واسیلی نظر ماریا را جویا میشود ماریا به واسیلی میگوید که هرگز همسر پسر او نخواهد شد.
25
نامهاي از نیکلای رستوف در مورد زخمي شدنش به خانوادهاش ميرسد و در خانوادۀ كنت رستوف همه گريان ميشوند. يك هفته طول ميكشد تا اعضاي خانواده نامهاي دسته جمعي براي نیکلای رستوف مينويسند. كنت رستوف نامهاي به همراه شش هزار روبل از طريق پيك مخصوص براي بوريس كه نزد يكي از فرماندهان است مي فرستد تا به نیکلای برساند.
26
در دوازدهم نوامبر ارتش هشتاد هزار نفري روسيه و اتريش خود را براي رژه در برابر دو امپراتور روسيه و اتريش آماده ميكنند. نشانها و درجههاي زيادي بين افراد روسيه و اتريش توزيع شده است. بوريس به نيكلاي رستوف اطلاع مي دهد كه نامه و پول براي او رسيده است. وقتي نيكلاي براي گرفتن آنها به محل استقرار بوريس ميرود ، پول و نامه را ميگيرد اما توصيهنامۀ پدرش را دور مياندازد چون ميگويد از آجودان شدن متنفر است و از نظر او آجوداني به معنی نوكري است. نيكلاي دلش ميخواهد فقط در جنگ باشد و بجنگد اما بوريس برخلاف او معتقد است كه بايد ترقي كند و دنبال اين است كه آجودان يكي از فرماندهان شود تا از جنگ دور باشد و پیشرفت كند. در وسط صحبتهاي آنها آندره كه افسر ستاد كوتوزوف است ميآيد تا به بوريس به خاطرتوصيهنامهاي كه واسيلي كوراگين به كوتوزوف در مورد بوريس نوشته عمل كند و او را براي پست آجوداني به يكي از فرماندهان معرفي كند. اما از بوریس ميخواهد بعد از مراسم رژه به او سری بزند.
27
مراسم رژه در حضور دو امپراتور انجام ميشود. همه از جمله نيكلاي رستوف شيفتۀ امپراتور روسيه و آمادۀ جانفشاني در راه او هستند.
بوريس پس از رژه پيش آندره ميرود. به نظر بوریس وضع او با وضع نيكلاي رستوف كه پدرش پولدار است فرق ميكند و او بايد دنبال ترقي در زندگي و ارتش باشد اگر چه آندره تا بعد از حملۀ قواي متحد به ارتش ناپلئون نميتواند كاري براي او بكند.
شوراي جنگي در حضور دو امپراتور و دو سردار روس و اتريش كوتوزوف و شوارتس برگ تشكيل ميشود و تصميم بر این میشود به قواي فرانسه حمله كنند. در اين ميان ناپلئون به امپراتور روسیه الكساندر نامهاي مينويسد و او را براي یک ديدار دعوت ميكند و حال الكساندر بايد به او پاسخي دهد اما كسي نميداند پاسخنامه بايد با چه عنواني نوشته شود، چون روسها ناپلئون را رهبر و پادشاه فرانسه نميدانند.
روز بعد قواي متحد دست به حمله ميزند اما زد و خورد كوچكي صورت ميگيرد و به ظاهر فرانسويها شكست ميخورند و عقب مينشينند. نيكلاي رستوف در گرماگرم جنگ دو بار امپراتور الكساندر را تصادفاً ميبيند و هر بار بيش از پيش شيفتۀ او ميشود.
28
امپراتور الكساندر كه عادت به جنگ ندارد از ديدن كشتهها و زخميهاي ميدان جنگ روح لطيفش صدمه ميبيند و مريض و دچار افسردگي شديد ميشود. ناپلئون هفدهم نوامبر با اعزام افسري از پادشاه روسيه ميخواهد با او ديدار كند. اما امپراتور روسيه تقاضاي ديدار را رد ميكند و به جاي خود افسري بلندپايه به نام دلگاروكف را ميفرستد تا اگر منظور صلح است او به جاي امپراتور الكساندر با ناپلئون گفتگو كند.
قواي فرانسه تا بيستم نوامبر عقبنشيني ميكند. آندره به ديدن دلگاروكف ميرود. دلگاروكف بعد از ديدار با ناپلئون معتقد است ناپلئون از نبرد با ارتش متحدين ميترسد و بايد با يك حمله كار او را تمام كرد. اما كمي بعد كوتوزوف فرماندۀ ارتش روسيه خصوصي به آجودانش آندره ميگويد قواي متحد شكست ميخورد و او سعي كرده از طريق وزير دربار اين را به گوش امپراتور روسيه برساند. اما وزير دربار گفته: «ژنرال عزيز، من جز به برنج و كتلت و اين جور مسائل كاري به چیز دیگر ندارم. مسائل جنگ را خودتان حل كنيد.»
29
شوراي جنگ در حضور كوتوزوف تشكيل ميشود و عليرغم نظر كوتوزوف فرماندهان قواي متحد دوباره تصميم میگیرند به قوای ناپلئون حمله کنند. با اين حال آندره كه در آنجا حضور دارد نميداند حق با كيست: طرفداران حمله يا مخالفان حمله. اینک آندره به طور جدي به مرگ خود در جنگ و پس از خود فكر ميكند.
جنگ با فرانسويان جدی میشود . نيكلاي رستوف با اسب سواران واحد خود در خط مقدم است. شب از طرف قواي فرانسويها آتشهايي افروخته و سر و صداهايي بلند ميشود. فرماندهان ارتش روسيه باگراتيون و دلگاروكف براي بازديد علت صداها به خط مقدم ميآيند. باگرتيون با تقاضاي نيكلاي رستوف براي بازديد و تحقيق از سر و صداي دشمن موافقت ميكند و او و چند سوار جلوتر ميروند تا علت سر و صداها را بفهمند. نیکلای رستوف حتی خيلي جلو ميرود و بعد از اينكه تيرهايي به سمت او شليك ميشود برمیگردد و گزارش ميدهد كه فرانسويها (برخلاف نظر دلگاروكف) عقبنشيني نكردهاند و در محل ديروزي مستقرند. در همان جا نيكلاي رستوف از باگراتيون تقاضا ميكند او را از واحد اسب سواران ذخيره به واحد اسب سواران اول منتقل كند تا در جنگ شرکت کند. باگراتيون از او ميخواهد افسر رابطش باشد. و رستوف كه آرزوي ديدن امپراتور الكساندر را دارد به خاطر اينكه شايد براي مأموريتي او را نزد امپراتور بفرستند خدا را شكر ميكند.
اما فريادهاي قواي فرانسه به اين دليل است كه ناپلئون شبانه به خط مقدّم قواي فرانسه آمده است و قوای او برایش هلهله میکنند.
30
جنگ يا همان نبرد استرليتس شروع مي شود. اما حملۀ روسها و اتريشيها دچار بينظمي ميشود و مطابق نقشه پيش نميرود. ناپلئون به قلب ارتش روسيه كه از همه ضعيفتر است ميزند.
آندره همراه فرماندۀ ارتش روسيه كوتوزوف در ميدان نبرد است. كوتوزوف آندره را براي اينكه ببيند لشكر سوم از دهي گذشته و تفنگدارانش را مستقر كرده يا نه ميفرستد. دو امپراتور روسیه و اتریش الكساندر و فرانتس نيز در جبهه هستند و به كوتوزوف ميپيوندند. امپراتور الكساندر اصرار دارد زودتر حمله انجام شود اگر چه كوتوزوف ميخواهد واحدها جمع شوند ولی به دستور الكساندر فرمان حملۀ زودرس ميدهد. هوا مهآلود است. وقتي مه كمكم برطرف ميشود روسها يك دفعه خود را با فرانسويان رو در رو ميبينند. كوتوزوف و آندره خيلي به دشمن نزديك هستند و گلولههاي زيادي به طرفشان شليك ميشود. گرداني ميگريزد اما آندره درفش سقوط كرده را برميدارد و گردان را به جلو هدايت ميكند. آندره به دل توپهاي فرانسويها ميزند. ضربۀ محكم چماقي بر سرش ميخورد و واژگون ميشود.
31
ساعت 9 صبح در جناح باگراتيون عمليات شروع نشده است ولي ژنرال دلگاروكف اصرار دارد حمله شروع شود. باگراتيون براي بهانهتراشي نيكلاي رستوف پرشور را به آنجا ميفرستد تا از فرماندۀ كل (امپراتور يا كوتوزوف) كسب تكليف كند، در حالي كه ميداند رفتن او در اين فاصله بين دو جناح احتمالاً به كشته شدن او ميانجامد. اما نیکلای رستوف كه در آرزوي ديدن امپراتور است بسيار خوشحال ميشود. نيكلاي رستوف به سرعت به طرف مقر فرماندهي ميرود اما وارد ميدان نبرد ميشود. همه جا را دود گرفته و بلبشوي عجيبي است. او يك بار حتي تا مرز درگير شدن با فرانسويها پيش ميرود. اما تا بعدازظهر نه كوتوزوف را پيدا ميكند و نه امپراتور را. حتي همه به او ميگويند هر دوي اينها زخمي شدهاند. اما بالأخره امپراتور را تنها با يك نفر ديگر از همراهان در جايي دور از بقيه در ميدان نبرد به طور اتفاقي پيدا ميكند. اینک ساعت چهار بعدازظهر است و او فكر ميكند ديگر كسب تكليف فايدهاي ندارد و مزاحم امپراتور نميشود. فقط با شيفتگي از دور او را تماشا ميكند و ميرود. ساعت 5 بعداز ظهر نبرد استرليتس با شكست قواي متحد به پايان ميرسد و فرانسویها بيش از صد عراده توپ را تصرف ميكنند و روس ها عقب مينشينند.
32
آندره بالكونسكي در بلنديهاي پراتسن درفش در دست، زخمي روي زمين افتاده است. ناپلئون كه با دو آجودانش براي بازديد از ميدان نبرد ميآيد ناگهان بالای سر آندره ميرسد و با دیدن پیکر زخمی او با درفشی در دست ميگويد: «چه مرگ با شكوهي!» آندره با تمام قوا نالۀ ضعيفي ميكند. ناپلئون ميفهمد او زنده است و دستور ميدهد او را به مركز امداد برسانند. آندره را به بيمارستان ميبرند و او از مرگ نجات پيدا ميكند.
33
در آغاز سال 1806 نيكلاي رستوف بعد از يك سال و نيم براي مرخصي همراه دنيسف به خانه بازميگردد. همه از بازگشت او خوشحال و غافلگير ميشوند، به خصوص سونيا كه اينك شانزده ساله و زيباتر شده است. دنيسف فرماندة رستوف از اينكه همه به او عشق مي ورزند غافلگير ميشود. بعد از مدتي ناتاشا ميفهمد هنوز هم نيكلاي رستوف عاشق سونياست. ناتاشا اينك پانزده ساله زيباتر و پر شر و شورتر شده است. كنتس رستوا كه ازدواج پسرش و سونيا را به ضرر آيندۀ پسرش و خانوادهشان ميبيند با ازدواج آنها مخالف است.
آنا ميخاييلونا كه هنوز در خانۀ كنت رستوف در مسكو زندگي ميكند به كنت خبر ميدهد كه نامهاي به دستش رسيده كه پسرش بوريس آجودان يكي از فرماندهان شده است. ضمناً به كنت ميگويد پي ير با وجود اينكه به دوستش دولوخف خيلي كمك كرده بود و حتي او را به خانهاش برده بود، اما دولوخف با زنش هلن سر و سري پيدا كرده است.
روز بعد جشني در باشگاه انگليسيها به ميزباني كنت رستوف براي تجليل از باگراتيون فاتح جنگ اتريش برپا میشود. همۀ اشراف شركت كردهاند. با اينكه روسها در جنگ استرليتس شكست خوردهاند هنوز این مسئله باورشان نميشود. آن گروه از بزرگان روسي هم كه باور كردهاند آن را به خيانت اتريشيها و بيكفايتي فرمانده كوتوزوف و چيزهاي فرعي ديگر ربط ميدهند.
بزرگداشت باگراتیون روز سوم مارس در باشگاه انگليسيها برپاست. نيكلاي رستوف، دولوخف و پي ير هم در آنجا هستند و پي ير روبروي دولوخف سر ميزي نشسته است. وي از روابط زنش و دولوخف عصباني است. دولوخف در اين مراسم به پي ير دربارۀ زنش گوشه و كنايه ميزند و مسخرهاش ميكند. و حتي نوشتهاي را كه پيشخدمت براي پي ير آورده ميقاپد و به او نميدهد. پي ير از شدت عصبانيت دولوخف را به دوئل دعوت ميكند.
صبح روز بعد پي ير و شاهدش و دولوخف و شاهدانش نيكلاي رستوف و دنيسف، در جنگل و در يك روز برفي براي دوئل حاضر ميشوند. پيير با اينكه براي اولين بار است تپانچه به دست گرفته، دولوخف را در دوئل با شليك تير زخمي ميكند. و بعد هنگامي كه دولوخف زخمي را ميبرند نيكلاي رستوف ميفهمد دولوخف شرور و عیاش، خواهري گوژپشت و مادري پير در مسكو دارد. اينك تنها نگراني دولوخف مادر پيرش است كه او را خيلي دوست دارد.
34
پي ير بعد از دوئل احساس ميكند مقصر اصلي زنش هلن است. هلن آن شب با او بگو مگو و به خاطر اين كار او را ملامت ميكند. حتي به وي ميگويد با شوهري مثل او، وي بايد هم فاسق داشته باشد. پي ير با خشم به او حمله ميكند و ميخواهد او را بكشد اما هلن ميگريزد. پي ير نيمي از اموالش را به هلن ميبخشد و براي جدايي از او از مسكو به پترزبورگ ميرود.
35
هيچكس نميداند آندره اسير است. بالكونسكي بزرگ همراه با اعلام خبر مفقودالاثر شدن او به همه میگوید او در جنگ كشته شده است.
نوزدهم مارس همسر آندره ليزا در خانۀ بالكونسكي بزرگ درد زايمان ميگيرد. دنبال قابله ميفرستند. پزشك آلماني كه قبلاً دنبالش فرستاده بودند هنوز از مسکو نيامده است. ناگهان آندره كه از اسارت آزاد شده با پزشك آلماني بر سر بالين ليزا ميرسند.
ليزا ميفهمد شوهرش آمده ولي نگاهش به شوهرش گلايهآميز است. پزشك آلماني بچة پسر را به دنيا ميآورد اما ليزا همسر آندره سر زا ميميرد. هنگامي كه آندره بالا سر جسد زنش ميرود احساس ميكند ليزا به او ميگويد: «من همۀ شما را دوست دارم و به هيچكس بدي نكردهام. ببين كه با من چه كرديد؟» نام فرزند آندره را نيكلاي ميگذارند.
36
كنت رستوف كه گمان ميكند به خاطر شركت فرزندش در مراسم دوئل پي ير و دولوخف مجازاتش ميكنند نه تنها مجازات نمیشود بلکه به سمت آجوداني فرماندۀ كل مسكو منصوب ميشود. دولوخف بهبودي پيدا ميكند و در اين مدت پيش نيكلاي رستوف اعتراف ميكند كه تمام عمر دنبال زني پاك و فرشته گونه بوده ولي تاكنون چنين زني پيدا نكرده است.
زمستان 1806 است. ناتاشا با برادرش دربارۀ دولوخف جر و بحث ميكند چون او را آدم ذاتاً شروري ميداند اما نيكلاي معتقد است دولوخف قلب پاكي دارد. دولوخف پس از بهبودی دائم به خانۀ كنت رستوف ميآيد چون عاشق سونيا نامزد نيكلاي رستوف شده است با وجود اين نيكلاي اهميتي به اين موضوع نميدهد.
در اين موقع همه جا صحبت از جنگ با ناپلئون است و روسها در تدارك جمعآوري قشون بيشتري هستند.
کمی بعد دولوخف از سونيا تقاضاي ازدواج ميكند اما سونيا به خاطر نيكلاي به او جواب رد ميدهد. نيكلاي ميفهمد و با خوشحالی با سونيا در مورد ازدواجشان در آينده تجديد عهد ميكند.
کمی بعد در ضيافت خداحافظي در هتل انگليسيها که دولوخف به مناسبت بازگشتش به قشون ارتش راه انداخته، دولوخف بساط قمار راه میاندازد و با وسوسۀ نيكلاي رستوف، از او 43 هزار روبل ميبرد. در آخر اين مراسم نيكلاي ميفهمد كه دولوخف به خاطر جواب رد سونيا به تقاضای ازدواجش به اين ترتيب از او انتقام گرفته است.
آن شب نيكلاي از باخت و بدهكاري كلانش به دولوخف به قدري عصباني است كه حتي تا فكر خودكشي پيش ميرود.
نيكلاي با بغض در گلو به پدرش موضوع باختش را ميگويد و ميگويد قول داده تا فردا پول را به دولوخف بدهد. پدرش سعي ميكند به او دلداري بدهد اما ميگويد تهية چنين پولي مشكل است.
در همان موقع ناتاشا به مادرش میگوید دنیسف از او تقاضای ازدواج کرده است و وقتی مادرش میپرسد عاشق او هستی یا نه؟ میگوید نه فکر نمیکنم. اما دلم برایش میسوزد و نمیدانم چه جوابی به او بدهم. کنتس رستوف نیز پیش دنیسف میرود و به او میگوید دختر او هنوز کوچک است و بهتر بود قبل از مطرح کردن موضوع ازدواج با ناتاشا با او مشورت میکرد.
دنیسف روز بعد به واحد خود در جبهه بر میگردد اما نیکلای رستوف برای جور کردن پولی که به دولوخف باخته دو هفتۀ دیگر در مسکو میماند.
37
پییر بعد از بگو مگو با زنش هلن به پترزبورگ برمیگردد. او در منزلگاهی در راه، هنگامی که مدتی در آنجا مشغول استراحت است تا منزلدار اسبی تازه نفس در اختیارشان بگذارد، به طور تصادفی با پیرمرد مسافری همنشین میشود که ظاهری معنوی دارد. پیرمرد که او را میشناسد و همۀ ماجرای زندگی پییر را میداند سر صحبت را با او باز میکند. پیرمرد عضو فرقۀ مارتینیستی است و کم کم در صحبتها پییر را به فراماسونری دعوت می کند تا روی سعادت و خوشبختی را ببیند و پییر که در حالت یـأس و ناامیدی است مجذوب حرفهای او میشود. هنگام جدا شدن پیرمرد توصیهنامهای برای پییر مینویسد و پییر را به کنت ویلارسکی در پایتخت معرفی میکند. پییر نیز احساس میکند راه درست نیز همین است. برای همین در روح او دیگر تردید وجود ندارد.
38
پییر به پترزبورگ میرود و وقتش را با مطالعه میگذراند. یک هفته بعد جوانی میآید و او را به محفلی میبرد و طی مراسم مفصلی که توأم با سؤال و جوابهای زیاد در تاریکی و با چشمانی بسته است بالأخره او در اتاقی که ده دوازده نفر دور میزی نشستهاند، و پییر برخی را در محافل و جاهای دیگر دیده است، رسماً عضو فرقة پیرمرد میشود.
39
ماجرای دوئل پییر به گوش امپراتور رسیده است و پییر به تو صیۀ دیگران تصمیم میگیرد به املاک خود در جنوب برود تا مدتی از پایتخت دور باشد.
در این موقع پدرزنش پرنس واسیلی نزد او میآید و میگوید کار او آبروی آنها را برده است و اصرار دارد دخترش هلن بیگناه است. پییر با اینکه خشمگین است با او به مهربانی رفتار میکند و بدون آنکه به او جوابی بدهد محترمانه او را از خانهاش بیرون میکند. یک هفته بعد پییر پول هنگفتی برای امور خیریه میدهد و راهی املاکش در جنوب میشود.
40
ماجرای دوئل پییر با لاپوشانی میگذرد و امپراتور نیز طرفین را مجازات نمیکند. خانوادههای اشراف که قبل از ازدواج پییر امیدوار بودند او دامادشان شود بعد از ازدواج چون از او بدشان میآید معتقدند پییر مقصر است و شوهری دیوانه و حسود است. به همین دلیل دوباره در محافل از هلن زیبا استقبال میکنند.
بوریس که به خاطر این در و آن در زدنهای مادرش آنا ميخاييلونا آجودان یکی از فرماندهان بلندپایه شده مأموریت مهمی در ارتش پروس به دست آورده و اینک به عنوان فرستادۀ مخصوص به پترزبورگ آمده است و در محافل میگردد. او اسرار ترقی را که نه شهامت و پایداری بلکه نزدیک شدن به مقامات و گرفتن درجه و پاداش در فرصتهای مناسب است خوب آموخته است تا آنجا که اینک خودش هم گاهی از ارتقای سریع خود به تعجب میافتد. بوریس همۀ پولهایش را صرف سر و لباس و ظاهر خود میکند و با اینکه پول چندانی ندارد ترجیح میدهد با کالسکهای زیبا رفت و آمد کند و فقط با کسانی رفت و آمد داشته باشد که احتمال میدهد برایش مفید باشند. برای همین رفت و آمدش را با خانوادۀ رستوف و ناتاشا ـ نامزد دوران نوجوانیاش ـ قطع کرده است.
با وجود این بوریس نمیداند چرا هلن اصرار دارد او همیشه به محافل او برود. اینک بوریس در شمار نزدیکان کنتس هلن بزوخف شده است.
41
در این میان آتش جنگ با ناپلئون تیزتر میشود و ناپلئون به مرزهای روسیه میرسد.
روال زندگی پرنس بالکونسکی پیر و آندره و ماریا نیز از سال 1805 به این طرف عوض شده است. در سال 1806 در سراسر روسیه هشت ژنرال با عنوان فرماندۀ کل قوای ذخیره منصوب میشوند که پرنس بالکونسکی پیر یکی از آنهاست. و او در سه استان با وسواس زیاد مشغول بسیج قوای ذخیره میشود. ماریا پسر آندره را زیر بال و پر خود میگیرد و مشغول تربیت کردن او میشود. پرنس بالکونسکی پیر سهم پرنس آندره را از میراثش جدا و ملک بزرگی را در چهل ورستی آنجا به وی میدهد. آندره نیز در آنجا ملکی بنا میکند و بیشتر وقتش را آنجا میگذراند. آندره بعد از اجباری شدن خدمت نظام برای همه، برای اجتناب از بازگشت به جبهه و جنگ، فقط در کار بسیج سربازان است و زیر نظر پدرش فقط همین فعالیت نظامی را انجام میدهد.
42
پییر اینک در املاکش در استان کییف سعی میکند اقداماتی اصلاحی را به نفع رعیتها و خانوادههایشان شروع کند. وی میخواهد آنها را از وابستگی به زمین و کارهای شاق آزاد کند و زنان و کودکانشان را از بیگاری نجات دهد و در املاکش مدرسه و بیمارستان دایر کند. سر پیشکارش به ظاهر با او موافق است ولی در ضمن معتقد است اول باید به وضع بد املاک رسید. چون در دل کارهای پییر را دیوانگی میداند. املاک پییر بسیار وسیع است و درآمد سالانۀ او پانصد هزار روبل است. اما در عمل کار پییر دشوار است و برنامههایش به خصوص با سر پیشکارش جلو نمیرود. از طرفی خود پییر نیز آدمی پیگیر و دارای پشتکار نیست. وی دوباره در بهار 1807 به پترزبورگ برمیگردد و وقتی باز برای اینکه ببیند دستوراتش اجرا شده یا نه، سری به املاکش میزند سرپیشکارش با ظاهرسازی همه چیز را خوب جلوه میدهد و به جای دهقانان بیچاره، دهقانان ثروتمند را وامیدارد که از پییر استقبال گرم کنند. ضمن اینکه مناطق خوب و بیمارستانها و مدارسی را هم که ساخته به پییر نشان میدهد، اما پییر از وضع نود درصد دهقانانش که آه در بساط ندارند با خبر نمیشود.
43
پییر در بازگشت از املاکش سری به آندره و املاکش می زند. هنگام دیدار با آندره، او افکار، رویاها و برنامهها و کارهایش در املاک خود را با آندره در میان میگذارد. اما آندره با عقاید پییر چندان موافق نیست. پییر قصدش برای کشتن دولوخف را در دوئل خطای خود میداند اما آندره معتقد است کشتن سگ موذی کار خوبی است. پییر از عشق به همنوع و فداکاری حرف میزند اما پرنس آندره میگوید حرفهای او شبیه حرف های خواهر مذهبیاش ماریا است. اما در ضمن معتقد است خود او هم مثل پییر خود را برای دیگران نابود کرده است و چون هدف او در زندگی کسب افتخار بوده و افتخار هم همان عشق به دیگران و میل خدمت به آنهاست و او زندگی خود را به خاطر دیگران تباه کرده است. اما از زمانی که برای خود و خانوادهاش زندگی میکند آرامش اندکی پیدا کرده است. به اعتقاد آندره آنچه پییر و ماریا همنوعان مینامند مثلاً همان موژیکهای کییف، سرچشمۀ گمراهیها و بدیها هستند.
پییر معتقد است کارهای خیرش اگر چه ناقص بوده اما نمیتواند قبول کند آنچه کرده خوب نبوده است. اما آندره میگوید تو میخواهی رعیتها را از زندگی حیوانوار نجات دهی و شادکام کنی اما شادکامی آنها در همان زندگی حیوان وار است و تو آنها را از این نوع زندگی محروم میکنی. چون میخواهی آنها را مثل آندره کنی بیآنکه امکانات آندره را داشته باشند. ضمن اینکه آنها را از تلاش بدنی محروم میکنی که مثل تلاش فکری برای من و تو، برای آنها نیز این تلاش واجب است. چون در غیر این صورت بیمار میشوند.
پییر افکار آندره را وحشتناک میداند. حتی نمیفهمد چرا آندره با این افکار فقط نمیخورد و بخوابد و کار و تلاش میکند. از او میپرسد اگر معتقد به تلاش است چرا در ارتش خدمت نمیکند؟ آندره نیز جواب میدهد بعد از شکست استرلیتس ترجیح میدهد با بسیج سربازان ذخیره به پدرش کمک کند. چون دلش برای پدرش میسوزد که توانایی چنین کارهای شاقی را ندارد. دیگر هم دوست ندارد به جبهه برگردد.
44
سپس پییر عقاید فرقهاش را آنطور که خود میفهمد برای آندره تشریح میکند. اما آندره میپرسد چگونه است که فقط شما حقیقت و همه چیز را میدانید و میبینید و من نمیبینم. پییر او را مجاب میکند که خدا و روح جاوید حقیقت دارد پس حقیقت و فضیلت هم هست و سعادت انسان در این است که به این دو، گرایش پیدا کند. آندره به ظاهر حرف او را قبول ندارد ولی در باطن احساس میکند حق با پییر است و دنياي تازهاي به روي او باز ميشود.
وقتی آندره و پییر به قصر پرنس بالکونسکی پیر میرسند پییر با ماریا و برخی از کارهای زاهدانه و نیک وی که همچون خود او سخت مذهبی است آشنا میشود. کمی بعد پییر با پرنس بالکونسکی پیر نیز مشغول بحث میشود. پییر معتقد است روزی جنگ از میان انسانها ریشهکن میشود ولی پرنس بالکونسکی پیر با زبانی تلخ با او مخالفت میکند و معتقد است اینها خیالبافی است. دو روز بعد پییر آنها را ترک میکند و به پترزبورگ برمیگردد.
45
نیکلای رستوف به هنگ خود در جبهه برميگردد و روابطش با فرماندهاش دنيسف، به خاطر عشق نافرجام دنيسف و ناتاشا محكمتر ميشود. آنها همخانه هستند و دنيسف به خاطر علاقهاش به او كه افسري جزء است او را به مأموريتهاي خطرناك نميفرستد. رستوف در جبهه بهتر از خانه احساس راحتي ميكند.گرفتاريهاي خانه در آنجا نيست و كار و مواضع و دشمن مشخص است. رستوف تصميم دارد قرض به پدرش را كه بابت باختش به دولوخف است به او بپردازد. و اين پول را از محل ده هزار روبلي كه سالانه پدرش برایش میفرستد بدهد.
ارتش روسيه اينك پس از چند نبرد و عقبنشيني در بارتن اشتاين مستقر است و همه در انتظار آمدن تزار روس و نبرد تازه هستند. برفها ذوب شده ولي هنوز هوا سرد است و گل و گياهان سبز شده است. رودخانهها طغيان كردهاند ولي سربازان از کمبود آذوقه رنج ميبرند و اسبها علف ندارند. بيماري در ميان ارتشيها بيداد ميكند. اما همه بيشتر در تلاشند تا شكم خود را سير كنند.
46
تزار در ماه آوريل به جبهه ميآيد اما رستوف به دليل اينكه هنگش از محل سان دور است نميتواند در رژه شركت كند.
گرسنگي آنقدر به واحد دنيسف فشار ميآورد كه او راساً آذوقۀ هنگي را به نفع سربازانش مصادره ميكند. فرماندۀ هنگ روز بعد به او ميگويد اگر نميخواهد او از دنيسف شكايت كند، خودش شخصاً به ستاد برود و با سررشتهداري كل صحبت كند. دنيسف ميرود ولي با سررشتهدار دعوايش ميشود. به همين دليل پروندهاي عليه او به خاطر سرقت آذوقۀ ارتش تشكيل ميشود. اما دنيسف روز قبل از احضار به دادگاه تير ميخورد و به بيمارستان ارتش منتقل ميشود.
47
از آنجا كه موقتاً در جبهههاي جنگ آتشبس اعلام شده است رستوف تصميم ميگيرد سری به بيمارستاني كه دنيسف در آن بستري است بزند. اينك تابستان است و بيمارستان وضع بدي دارد و بوي تعفن همه جا را گرفته است و بسياري از بيماران زخمي در اثر تيفوس ميميرند.
دنيسف در بخش افسران است. زخمش اگر چه سطحي بوده اما بعد از شش هفته هنوز خوب نشده است. با وجود همۀ اينها، پروندۀ شكايتي كه از او شده هنوز در جريان است. به همین جهت همه از او خواستهاند از امپراتور تقاضاي عفو كند. دنيسف آن روز جلوي رستوف بالأخره ميپذيرد اين كار را بكند و نامهاي مينويسد و به دست رستوف ميدهد تا به دست امپراتور برساند.
48
نيكلاي رستوف با لباس شخصي و بدون اجازۀ فرماندهاش با نامه به تيلزيت ميرود تا نامه را به دست امپراتور بدهد. چون قرار است در اين محل امپراتوران روسيه و فرانسه (الكساندر و ناپلئون) با هم ملاقات كنند. بوريس نيز همراه با يك ژنرال، جزو ملتزمان ركاب امپراتور روسيه است. بوريس در اين مدت جايگاه خود را در بين فرماندهان تثبيت كرده است و حتي دو بار نيز براي مأموريتی مهم به حضور امپراتور روسيه رسيده است. نیکلای رستوف نيز براي رساندن نامه، به منزل او در آن محل ميرود اما زماني ميرسد كه يكي از ضيافتهاي معمول ملتزمين ركاب دو امپراتور به افتخار هم، برپاست. اما رستوف كه هنوز از فرانسويها مثل همۀ ارتشيان روسيه بيزار است از ديدن فرانسويان و روسيان در كنار هم در يك ميهماني تعجب ميكند. نيكلاي به بوريس ميگويد براي كار خاصي آمده تا به حضور امپراتور برسد. اما بوريس كه از آمدن او جا خورده با خونسردي او را به مهماني ميبرد و به فرانسويان معرفي ميكند. بالأخره رستوف بوريس را به اتاق خاصي ميبرد و به بوريس ميگويد براي چه آمده است. اما بوريس موقع را براي اين كار مناسب نميداند.
49
آن روز، روز توافقنامۀ صلح است و نیکلای رستوف خود راساً میرود و موضوع نامه را از طریق ژنرالی که میشناسد به گوش امپراتور میرساند ولی امپراتور با تقاضای عفو دنیسف موافقت نمیکند.
50
آندره برخلاف پییر با پشتکار خود تا حدودی اصلاحات مورد نظر پییر به نفع دهقانان را با موفقیت در املاکش اجرا ميکند. یک بار که برای کاری اداری به خانۀ کنت رستوف میرود ناتاشا را میبیند و از شر و شور و شادابی او به خود فکر میکند که با اینکه سی و یک سال دارد زندگی را برای خود پایانیافته فرض کرده است. به همین دلیل بعد از چندی دلش از انزوا میگیرد و چون آجودان امپراتور است به دربار مراجعه میکند تا مقامی در پایتخت به دست آورد و به طور فعال شروع به کار کند. این زمان مقارن با زمان اصلاحات وزیر نزدیک امپراتور الکساندر، سپرانسکی است. سپرانسکی از آندره و افکار اصلاحیاش استقبال میکند و آندره را عضو کمیتۀ تغییر قوانین میکند.
51
روز 31 دسامبر 1810 در مجلس جشن با شکوهی که در منزل یکی از رجال با حضور امپراتور و همۀ اشراف برپا شده است، آندره، با ناتاشای زیبا که در لباس و آرایش بسیار زیباتر شده دیدار و گفتگو میکند و کمی بعد میفهمد عاشق او شده است. راز دلش را به پییر میگوید. پییر نیز احساس میکند این دختر را دوست دارد ولی علاقهاش را نه تنها ابراز نمیکند بلکه به او میگوید انتخاب خوبی است و ناتاشا واقعاً جواهر است. ناتاشا نیز از عشق آندره استقبال میکند.
آندره نزد پدرش بالکونسکی پیر میرود تا رضایت او را برای ازدواج با ناتاشا بگیرد. اما پدرش به دلیل اعتبار پایین و ثروت کم خانوادۀ عروس، فاصلۀ سنّی آندره و ناتاشا و ضعف جسماني پسرش بعد از زخمی شدنش در جنگ، با ازدواج آنها موافق نیست ولی در برابر اصرار آندره به او میگوید یک سالی برای معالجه به خارج برود و اگر بعد از یک سال باز هم خواست با ناتاشا ازدواج کند از نظر او مسئلهای نیست.
آندره کمی بعد به خانۀ کنت رستوف میرود و از ناتاشا خواستگاری میکند ولی در ضمن مخالفت پدرش و موضوع سفر یک سالهاش را به خارج با آنها در میان میگذارد. آندره و ناتاشا با هم نامزد میشوند اما آندره به ناتاشا میگوید در مدت یک سالی که برای معالجه در خارج است ناتاشا را آزاد میگذارد تا هر وقت خواست با کس دیگری ازدواج کند. در ضمن به او میگوید اگر در این مدت نیاز به کمک داشت به پییر مراجعه کند.
مدتی بعد آندره از خارج به خواهرش ماریا نامهای مینویسد و موضوع نامزدیاش را با ناتاشا به او میگوید ولی ماریا هم با این ازدواج چندان موافق نیست.
52
نیکلای مدتی طولانی به مرخصی میآید. او هنوز سونیا دختر عمهاش را دوست دارد و حتی رسما ًبه مادرش میگوید میخواهد با او ازدواج کند اما مادرش کنتس رستوف به خاطر وضع خانوادگیشان که روز به روز بدتر میشود با ازدواج آنها به شدت مخالف است و این موضوع را به سونیا میگوید و او را تهدید و حتی از او خواهش میکند نیکلای را به حال خود رها کند. اگر چه سونیا واقعاً نمیتواند چون عاشق نیکلای است.
در ژانویۀ آن سال نیکلای دوباره به هنگ خود باز میگردد. ناتاشا نیز جدایی از نامزدش را به سختی تحمل میکند. در این مدت آندره مرتب به او نامه مینویسد.
53
ادامۀ زندگی به لحاظ روحی برای پییر سخت شده است. استاد فراماسونری پییر مرده است و آندره نیز با ناتاشا که پییر به او علاقه داشته نامزد شده است. وی در مسکو در خانۀ مجلل و با تعداد زیادی از مستخدمان است اما دلش شاد نیست. اکنون آدمی دست و دلباز، و عضو باشگاه نجبا و محبوب آنها است ولی در ضمن شوهر زنی ناپاک است و از آجودانی دولت کنارهگیری کرده است.
54
بوریس در این هنگام در مسکو است و دنبال دختری ثروتمند برای ازدواج است. مدتها فکر میکند که بین ماریا بالکونسکی (خواهر آندره) و دوست او ژولی کاراگینا کدام را انتخاب کند. ماریا به نظر او زیباتر از ژولی است. ژولی بیست و هفت ساله و پس از مرگ برادرش صاحب ثروتی زیاد شده است. ژولی به دوستیاش با بوریس ادامه میدهد و او را در مهمانیهایش به خانهاش دعوت میکند. مادر بوریس آنا میخاییلونا حساب تمام ثروت و املاک ژولی را و پسرش را تشویق به ازدواج با او میکند. بالأخره نیز بوریس با ژولی نامزد میشود و قرار ازدواج با هم میگذارند.
55
چندی بعد خانوادۀ رستوف در مسکو به اپرا می روند. در آنجا برخی از نجبا همچون هلن و برادر عیاشش آناتول کوراگین هم هستند. آناتول در آنجا ناتاشا را میبیند و با خود عزم میکند با او از در دوستی برآید و نقش عاشقها را برای او بازی کند تا او را بفریبد. آناتول را پدرش واسیلی کوراگین از پترزبورگ به مسکو فرستاده بود و سالی بیست هزار روبل به او میداد که آناتول با بیست هزار روبل دیگری که از این و آن قرض میکرد (و پدرش همیشه بناچار آنها را میپرداخت) همۀ آن پولها را صرف عیاشی میکرد. وی دو سال پیش نیز پنهانی با دختر یک مالک لهستانی ازدواج کرده بود برای همین از ترس به دختران ثروتمند نجبا نزدیک نمیشد. او به دنبال فریب ناتاشا است هر چند دوستش دولوخف به او نصیحت میکند که این کار را نکند. اما آناتول که هوس تمام وجودش را گرفته به دنبال فرار با ناتاشا است. آنقدر به ناتاشا اظهار عشق میکند و چون آناتول نیز مانند خواهرش جوان زیبارویی است ناتاشا او را میپسندد و در حالت بحران روحی دوری از نامزدش آندره به روابطش با او ادامه ميدهد. اما سونیا به طور تصادفی یکی از نامههای عاشقانۀ آناتول را میبیند و به ارتباط پنهانی ناتاشا و آناتول پی میبرد. به همین دلیل به ناتاشا میگوید آناتول آدم نانجیبی است که آشکارا به خواستگاری او نمیآید و شیوهای پنهانی را در رابطه با او پیش گرفته است ولی ناتاشای خوش باور زیر بار نمیرود. روزی که کنت حضور ندارد سونیا و ناتاشا به خانۀ هلن دعوت شدهاند. در آنجا آناتول با ناتاشا برای فرار در شبي که آنها در خانۀ ماریا دمیتریونا مهمان هستند، قرار میگذارد اما سونیا متوجه میشود که آنها حرف مرموزی را به هم میگویند. بعد از ضیافت دوست خانوادگی کنت، ماریا دمیتریونا، ناتاشا و سونیا را به خانۀ خود میبرد. اما سونیا از رفتار او و بی قراری او میفهمد آن شب او احتمالاً نقشۀ فرار دارد.تصمیم میگیرد شبها در راهرو نگهبانی بدهد. یک شب که در راهرو گریان است ماریا دمیتریونا او را میبیند و همه چیز را میفهمد.
شب فرار، هنگامی که آناتول با کمک دولوخف کالسکه و رانندهای آماده کرده تا ناتاشا را بدزدد به خانۀ ماریا دمیتریونا میرود. اما فراش غولپیکر صاحبخانه راه را بر او میبندد و آناتول که میبیند نقشهاش شکست خورده فرار میکند. در پی این اتفاق ماریا دمیتریونا موضوع را به پییر میگوید و پییر نیز به او و به ناتاشا میگوید که آناتول زن دارد و ناتاشا بسیار ناراحت و افسرده می شود. ماریا دمیتریونا از پییر میخواهد آناتول کوراگین را از مسکو تبعید کند و پییر نیز این کار را انجام میدهد.
56
آندره از سفر یک سالهاش باز میگردد و پی به خبر رسوایی کار آناتول و نامزدش ناتاشا میبرد. تصمیم میگیرد دیگر با ناتاشا ازدواج نکند اما کینۀ آناتول را به دل میگیرد. و بعد با اینکه همهجا میرود تا او را پیدا کند اما آناتول که از طریق پییر پی برده آندره به دنبال اوست همواره از دست آندره میگریزد. اما کمی بعد هر دوی آنها با آغاز جنگ به جبهههای نبرد با ناپلئون میروند با این تفاوت که سعی آناتول آن است که در جبهه نیز از آندره دور باشد.
57
در دوازدهم ژوئن 1811 جنگ بزرگ قوای متحد ناپلئون با گذشتن او از مرز روسیه، با این کشور آغاز میشود. امپراتور تدبیر جنگ را به فرماندۀ کل کوتوزوف میسپارد و خود به پترزبورگ پایتخت میرود. اما روسها به دلیل قوت و قدرت ارتش ناپلئون تصمیم میگیرند دائم در خاک خود عقبنشینی کنند تا اینکه ناپلئون به نزدیکی مسکو میرسد.
ملک پرنس بالکونسکی بزرگ نیز در چند ورستی مسکو است. زمانی که ارتش ناپلئون به نزدیکی ملک آنها میرسد پرنس بالکونسکی بزرگ میمیرد و ماریا تنها میشود. همه در حال اسبابکشی و دور شدن از آنجا و مسکو هستند. اما دهقانان ملک بالکونسکی نیز سر به شورش برداشتهاند و به ماریا اسب و گاری برای اسبابکشی نمیدهند. در این موقع بالأخره نیکلای رستوف که اتفاقاً برای مأموریت به آن منطقه آمده موضوع را میفهمد و به ماریا کمک میکند تا از آنجا به مناطق امنتر اسبابکشی کند. اما در همان جا نیز نیکلای عاشق ماریا میشود و ماریا نیز برای اولین بار احساس میکند به نیکلای علاقهمند شده است.
هلن همسر پییر در این دوران عاشق یک شاهزاده خارجی میشود اما چون با داشتن شوهر نمیتواند با او ازدواج کند افسرده و بیمار میشود و میمیرد.
اخبار عقبنشینی ارتش روسیه به مسکو میرسد و همۀ اهالی مسکو از جمله خانوادۀ رستوف از مسکو اسبابکشی میکنند. آندره در یکی از نبردها به شدت زخمی میشود اما هنگامی که در بیمارستان به هوش میآید به طور اتفاقی میفهمد هم تختیاش آناتول کوراگین است که او هم به شدت زخمی شده و یکی از پاهایش را از دست داده است. برای همین آندره نیز از گناه او در میگذرد.
اینک نیمی از ارتش روسیه نابود شده است و ارتش حتی مسکو را نیز بیدفاع رها میکند و به همه اطلاع میدهد تا مسکو را ترک کنند.
همه از مسکو میروند اما پییر در مسکو با لباس مبدل میماند که به خیال خود ناپلئون را ترور کند. بعد از ورود فرانسویها به مسکو، مسکو به علت نامعلومی آتش میگیرد. یک بار که پییر دارد بچهای را از آتشسوزی نجات میدهد فرانسویها تصادفاً او را دستگیر میکنند و به زندان میاندازند اما چون هویتش را نمیگوید به وی مشکوک میشوند و یک بار هم نزدیک است او را اعدام کنند. ناپلئون در مسکو است ولی هیچ یک از نجبای مسکو نیستند که برای دیدار او بیایند.
هنگامی که خانوادۀ رستوف در حال مسافرت از مسکو به نقاط دیگر هستند تصادفاً در راه با مجروحانی همراه میشوند که یکی از آنها آندره است. ناتاشا وقتی این موضوع را میفهمد شب و روز به پرستاری از او میپردازد. اما حال آندره روز به روز بدتر میشود و بالأخره میمیرد.
در هفتم اکتبر آن سال بالأخره فرانسویان مسکو را که در آتش میسوزد تخلیه میکنند و به عقب برمیگردند. ضمن عقبنشینی ناپلئون نامهای به کوتوزوف مینویسد و تقاضای صلح میکند اما کوتوزوف صلح با او را رد میکند. با این حال کوتوزوف ارتش روسیه را همچنان از درگیری بیهوده باز میدارد. در این میان جنگهای پارتیزانی توسط قزاقها و موژیکهای روسی علیه قوای فرانسوی در روسیه شروع میشود و پیش از آنکه ارتش روسیه رسماً نبرد بزرگش را با فرانسویها آغاز کند بسیاری از فرانسویها را میکشند. تعداد زیادی از سربازان فرانسوی نیز که در راه اسیران روسی از جمله پییر را میبرند کشته میشوند. بالأخره نیز در راه پارتیزانهای روسی پییر و اسیران را آزاد میکنند. دولوخف و دنیسف نیز در میان قزاقهای پارتیزان هستند.
از بیست و هفتم اکتبر 1812 که یخبندان در روسیه شروع میشود ارتش فرانسه هر روز بیشتر تحلیل میرود. ارتش فرانسه از یخبندان و کمبود آذوقه رفته رفته متلاشی میشود. فرانسویها اینک میگریختند و ارتش روسیه در پی آنها بود. کوتوزوف نیز ارتش روسیه را تشویق میکند که راه فرار فرانسویان را ببندند. با این حال نهایتاً امپراتور که از فرماندهی ضعیف کوتوزوف ناراضی است خود به وی میپیوندد و فرماندهی ارتش روس را بر عهده میگیرد. کوتوزوف که دیگر کاری برای او نمانده به زودی میمیرد.
از هنگام مرگ آندره، بین ماریا و ناتاشا دوستی عمیقی به وجود میآید. پییر به شهر اوریول میرود و سه ماه به شدت بیمار میشود. وقتی پییر بالأخره به مسکو بر میگردد مدتها از مرگ آندره گذشته است. او به ناتاشا ابراز علاقه و بالأخره با او ازدواج میکند.
به زودی کنت رستوف میمیرد و پس از اینکه به حسابهای او میرسند معلوم میشود دو برابر داراییاش بدهکار است. نیکلای رستوف با تدبیر زیاد نیمی از بدهکاری پدرش را میپردازد. سپس سی هزار روبل از شوهر خواهرش پییر قرض میکند و بخشی دیگر از بدهکاریهای پدرش را میپردازد. سپس با اینکه دوست ندارد برای دادن بقیۀ بدهکاریهای پدرش وارد خدمات کشوری میشود و خانۀ کوچکی در مسکو اجاره و با خانوادهاش زندگی میکند.
در زمستان 1814 ماریا اتفاقی به مسکو میآید و با خانوادۀ رستوف دیدار میکند. نیکلای به خاطر غرورش با او خیلی رسمی برخورد میکند به طوری که ماریا با ناراحتی از آنجا میرود. اما چندی بعد کنتس رستوف مادر نیکلای به او اصرار میکند به دیدن ماریا برود و دیدار او را پس دهد. نیکلای نیز بالأخره میرود و این دیدار منجر به برقراری ارتباط روحی بین آنها و ازدواج میشود. نیکلای و خانوادهاش بعد از ازدواج به املاک ماریا میروند و نیکلای با پشتکارش همۀ بدهکاریهای پدرش را می پردازد. پس از چندی ماریا و نیکلای صاحب سه فرزند میشوند که نام فرزند آخر آنها ناتاشاست.
منبع: همشهري
/س