نويسنده: سيما داد
اين عنوان به طور کلي به تمام ديدگاههاي نقد ادبي که از دهه 1970 ساختگرائي را از حکومت بر ديدگاههاي زبانشناسي و نظام نشانه شناسي آن ساقط کرد، اطلاق ميشود. يکي از عواملي که اين تغيير ديدگاه را رواج داد سخنراني ژاک دريدا با عنوان «ساخت، نشانه، و بازي در گفتمان علوم انساني» بود که در سال 1966 ايراد کرد. دريدا در اين سخنراني به روش نيمه علمي ساختگرائي و صورت خشک آن حمله کرد. مخالفت دريدا با چيزي بود که به نظر او مورد تأکيد نظريهي ساختگرائي سوسور و آراء لوي اشتراس ميباشد.
به عقيده دريدا موضوع هر ساختار قانونمندي چه زبانشناسيک باشد چه چيز ديگر، مقيد به «مرکزيتي» است که آن ساختار را تنظيم و اداره ميکند اما خود از ساختمندي گريزان است. از نظر او اين مرکزِ هميشه فعال اما غايب يکي از شيوههاي متعددي است که تفکر «کلام محور» (logo centrism) غربي بر آن استوار است و خود متکي بر يک بنيان خود گواه يا مطلق، اساسي، يا زمينهاي دائماً ضروري اما همواره غايب ميباشد. ديگر متفکران معاصر نيز نظير ميشل فوکو، ژاک لاکان، و رولان بارث هر يک به شيوه خود اما با هدفي متفاوت با مرکزيت و قطعيت مباني حقيقت و دانش که رابطههاي معيني را ايجاب ميکند، مخالفت ورزيدهاند. اين «ضد بنيان باوري» (antifoundationalism) که توأم با ترديد نسبت به تصورات قديمي از معني و دانش است، در بسياري از نظريههاي معاصر نقد ادبي نظير نقد مارکسيستي، نقد فمينيستي، تاريخ گرائي نوين و نظريههاي خواننده محور آشکار است.
ادعاي افراط گرايانه پسا ساختگرائي آن است که عملکرد زبان بالاجبار موجب تحليلِ معنيهائي ميشود که خود امکان آنها را فراهم ميسازد؛ به عبارت بهتر، هر حالتي از گفتمان آن حقيقتي را خلق ميکند يا تشکيل ميدهد که داعيهي کشف اش را دارد. با وجود تنوع در مکاتب پسا ساختگرا، وجوه اشتراک آنها را ميتوان چنين خلاصه کرد:
1- اولويت نظريه:
اگر چه نظريه پردازي از زمان افلاطون و ارسطو در فرهنگ غرب سابقه داشته است، کار آن شناسائي، طبقه بندي، تحليل، و ارزشيابي آثار ادبي بوده است. حال آنکه در رويکردهاي پسا ساختگرايانه نظريه موضوعي فراگير و محوري است که به پيش زمينه منتقل شده و بر هر منتقد واجب است تا جايگاه و نحوه کار خود را تئوريزه کند. اما ماهيت فرضيه نگاهي نو را متصور است زيرا کلمهي نظريه فارغ از هر قيد و شرط ثابتي اغلب آن شرايط کلياي را نشان ميدهد که تعيين کننده معني و تفسير است. در بسياري موارد دامنهي اين توضيح به سطح زبان محدود نميشود بلکه به نظامهاي دلالت گر در حوزهي جنسي – رواني و فرهنگي – اجتماعي – نيز گسترش مييابد.در نتيجه حوزه علاقمنديهاي نقد ادبي با تمام حوزههاي ديگر که علوم انساني ناميده ميشوند، مکمّل تلقي ميشود و اشاره به شکل پديدههاي اجتماعي و فرهنگي از طبيعت کلي ضمير انسان و «ذهنيت» او جداناپذير تصور ميشود. در نظريه دلالت سازي معني مضاعف «اولويت» نيز مستتر است به اين معني که وقتي تجربه عادي ما در کاربرد زبان يا در تعبير از آن با محتواي نظريه سازگار نيست، اين تجربه يا به عنوان تجربهاي غير واقعي رد ميشود يا بعنوان آرزوي عملکرد واقعي يا کتمانِ تحميلي آن عملکرد در نظام دلالت گري به شمار ميآيد.
جنبهي فراگير و مشترک در بين نظريههاي ساختگرا، مخالفت صريح آنها با شيوههاي رايج و موروثي تفکر در تمام زمينههاي ارزشي و شناختي است يعني اين نظريهها در چالش با فرضيات، نظريهها، و يافتههاي بنيادين آنها را متزلزل ميکند و به تحليل ميبرد. در بسياري موارد اين مواضع خصمانه منجر به پي ريزي شيوههائي از تفکر و قانونمندي دانش ميشود که با هر نوع نهاد و کار قدرتهاي سياسي و سازمانهاي از پيش تعيين شده اجتماعي به مخالفت برمي خيزد.
2- فاعل زدائي از مرکز:
موضع پسا ساختگرايان در مخالفت با ديدگاه اومانيستي و نسبت به مرکزيت انسان و نويسنده است. از ديدگاه اومانيستي سنّتي مؤلف يا «فاعل» انساني هويتي يکپارچه است که هدف و قصد خاصي را دنبال ميکند و طرح و غرضهاي او در صورت و در معناي تمام محصولات ادبي يا غير ادبي تجلّي مييابد. در نظريهي ساختگرائي اين فاعليت از عامل انساني به فضائي تعبير ميشود که عناصر و رمزهاي تفاوت سازِ جوهرِ کلام (longue) قانونمند در آن به صورت گفتار (Parole) يا هر محصولِ دلالت گر ديگري متراکم ميشود. اما دريدا با حذف اين «مرکزيت» ساختگراي زبانشناسيک عملاً يک رمز اداره کننده را از زبان حذف ميکند و به جاي آن قائل به نوعي بازي بي قاعده بين عناصر کاملاً نسبي است. ميشل فوکو و رولان بارث هم هر يک به شيوه خود عليه اين فاعليت مرکزي تحت عنوان «مرگ نويسنده» قيام ميکنند. البته آنها بکلي وجود فردي که در زنجير حوادث حکم عامل عامل اتصال دارد و باعث گفتار يا متن ميشود، انکار نميکنند. آنچه اين انديشمندان منکر ميشوند اعتبار نقش کليدي است که تا به آن زمان در تفکر غربي براي يک فاعل معيّن و داراي اراده بعنوان تعيين کننده شکل و معني در متن، و عامل تنظيم کننده متن در تاريخ و نقد ادبي سنتي قائل ميشدند. پساساختگرايان به جاي نقش هدفمند مؤلف، انسان را موجودي پاره پاره ميشناسند که هستي وي تابع عملکرد عوامل مختلف رواني، اجتماعي، فرهنگي، يا تاريخي است.3- قرائت، متن، نوشتار:
با حذف نويسنده، خواننده يا منتقد در کانون تعاريف پسا ساختگرايان از فرآيند دلالت سازي قرار ميگيرد اما اين نقش نيز مانند نقش سنّتي مؤلف، از معني قديم تهي ميشود و از موقعيت عاملي هدفمند و صاحب ابتکار به فرآيند غير شخصي قرائت جابجا ميشود. در فرآيند قرائت «اثر ادبي» خوانده نميشود بلکه «متن» موضوع قرائت است. سپس متن هم در اين نظريهها استقلال پيشين را از دست ميدهد و تبديل به تجلّي نوشتار (ecriture) ميشود يعني متنيّتي ميشود تماماً فراگير که در آن مرزهاي سنّتي بين متون ادبي، فلسفي، تاريخي، حقوقي و غيره، مرزهائي تصنعي و ظاهري محسوب ميشوند.ديدگاه شاخص پسا ساختگرايان آنست که معني هيچ متني نميتواند همان چيزي باشد که آن متن در پي بيانِ آن است. از ديدگاه آنان، متن زنجيرهاي از دالهاست که قطعيت ظاهري معني و اشارهي ظاهري آن به جهاني فرامتني تأثيري گمراه کننده دارد و اين تأثير حاصل بازي تفاوت ساز و تعارض نيروهاي دروني متن است. اين معني در تحليل دقيقي که بر پايهي شالوده شکني مبتني است بصورت دلالتهاي مغاير و نامعين تغيير مييابد. در نظريهي رولان بارث، مرگ نقش نويسنده، خواننده را مجاز ميسازد تا به هر شيوهاي ميخواهد وارد جهان متن ادبي بشود. از اين رو، فشردگي لذتي که متن ايجاد ميکند متناسب است با فراواني محدوديتهاي خواننده در دسترسي به امکانات دلالت ساز متن. نظريههاي «اجتماع تحليلي» استانلي فيش و «اضطراب نفوذ»هارولد بلوم بر رد يا قبول همين رويکرد استوار هستند.
4- گفتمان:
منتقدان ادبي از ديرباز اصطلاح گفتمان را مخصوصاً براي بخشهائي از محاوره بين شخصيتهاي آثار ادبي بکار گرفتهاند. از دههي 1970 نوعي روش نقد ادبي با عنوان تحليل گفتمان رايج شد که بر تحليل محاورات بين اشخاص استوار بود. در نقد تحليل گفتمان و در نقد منطق مکالمهي باختين، گفتمان ادبي پديدهاي است که در صداي شخصيتهاي انساني و در تبادل پوياي عقايد، نظريات، احساسات، و ساير تظاهرات بياني ضمير خودآگاه ابراز ميشود.در نقدهاي پسا ساختگرا، گفتمان واژهاي بسيار با اهميت است که عنوان «متن» را براي مطالب شفاهي و بعنوان نخستين دغدغهي نقد ادبي کامل ميکند و البته معني آن محدود به قسمتهاي مکالمه نميشود بلکه مانند «نوشتار» تمام ساختهاي کلامي را دربرمي گيرد و به تصنعي بودن مرزهاي بين حالتهاي ادبي و غير ادبي در دلالت سازي اشاره ميکند. گفتمان امروزه واژهاي محوري در بين منتقداني است که با مفهوم شالوده شکنانهي متن، فارغ از شرايط تاريخي خاص مخالفت ميکنند. برعکس براي اينها گفتمان، زبان اجتماعي و مورد استفادهاي است که محصول و تبلور شرايط اجتماعي، ساختار طبقاتي، و روابط خاص قدرت در طول تاريخ است و همواره به دليل تأثيرپذيري از اين عوامل در حال تغيير است.
بسياري از تحليل گرانِ گفتمان در حوزه اجتماعي با پسا ساختگرايان در اين معني مشترکند که هيچ متني مقصود خود را بيان نميکند. اما در حالي که منتقدان پسا ساختگرا واژگوني معني ظاهري را به طبيعت ناپايدار و خود معارض زبان نسبت ميدهند، تحليل گرانِ اجتماعي گفتمان و منتقدان تحليل روانشناختي، معني ظاهري با تجلّي معاني متن را شکل دگرگون شده و جايگزين معاني پنهاني ميدانند که نميتوان به صراحت بيان کرد زيرا به دليل موانع رواني، عقيدتي يا انحرافي به عقب رانده شدهاند. از نظر بعضي از اين منتقدان هر سه عامل فوق با همديگر در عقب راندن معني پنهان دخيل هستند. اما هر دو گروه از منتقدان اجتماعي و منتقدان تحليل روانشناسيک بر اين عقيدهاند که معني ظاهري متن، شکل تحريف شده، جابجا شده، يا کاملاً مسدود معني واقعي آنست. اين معاني واقعي بنا به سابقهي نظري منتقد ناشي از عوامل مختلفي ميتواند باشد مثل جبرهاي رواني و روان – زبانشناسيک نويسنده، يا واقعيتهاي مادي تاريخيِ زمان نگارش اثر، يا شکلهاي حاکميت، انقياد، و حاشيه راني در ساختهاي اجتماعي قدرت در زمان نوشتن متن. طرح «الويت نظريه» امروزه در بين منتقدان سبب پيدايش نظريههاي مخالفي شده است.
منبع مقاله :
داد، سيما (1378)، فرهنگ اصطلاحات ادبي، تهران: مرواريد، چاپ چهارم.