پشتوانهي اين گفتار حدود چهل سال کار مداوم ويراستاري است. آنچه در اين مقال ميآيد پارهاي از تجارب طي خدمات ويرايشي مرا منعکس ميسازد. انتقال اين تجارب را مفيد دانستهام و در هر فرصتي آن را به صورتي انجام دادهام.
در تعريف مقالهي تحقيقي ميتوان گفت آن مقالهاي است که از پژوهش علمي پديد ميآيد و نتايج اين پژوهش را بيان ميکند. به تعبير ديگر، مقالهي تحقيقي براساس پژوهش علمي ساخته و پرداخته ميشود. موضوع پژوهش بايد معنيدار باشد؛ شايسته است که در اختيار آن مقتضيات علميِ روز در نظر گرفته شود؛ موضوعي باشد جوابگوي مسئلهاي از مسائلي که در فضاي علمي مطرح است و بتواند در مسير کاروان دانش سهم مؤثّر داشته باشد؛ بر واقعيّات و دادههاي معتبر مبتني باشد؛ رمزي را بگشايد؛ مسئلهاي را حل کند؛ راه را براي کشف اسرار هموارتر سازد.
با توجّه به اين خصايص، انواع مقالههايي که ذيل عنوان تحقيقي جاي ميگيرند تا حدّي مشخّص ميگردند. مقالهي علمي ميتواند نظر تازهاي مطرح و بررسي کند و بر کرسي بنشاند يا آن را به بياني ديگر درآورد و از اين طريق بسط و باروري آن را ضامن گردد؛ نظري را تأييد، کامل يا اصلاح کند؛ نظري را محک زند و ارزش و اعتبار آن را بسنجد؛ آرايي را گزارش کند و فشرده و خلاصهاي از آنچه دربارهي موضوعي گفته شده عرضه بدارد.
مراد از بيان تازه عبارت تازه نيست، کاري است خلّاق که راه تازهاي ميگشايد چنان که چومسکي بيان تازهاي از ساخت نحوي آورد، ساختهاي نحوي را فرمولبندي کرد و تعبيري رياضي از آنها به دست داد يا ابوالحسن نجفي بيان تازهاي از اوزان شعر فارسي يافت که طبقهبندي آنها را سادهتر و در عين حال فراگيرتر ساخت. بيان تازه اگر به معناي عبارتبندي تازه هم گرفته شود، هر چند مشکل بتوان آن را پژوهش علمي شمرد، فوايد آموزشي دارد و از اين حيث ارزشمند است. دربارهي گزارش بايد گفت که آن کار سادهاي نيست و اگر بخواهد با کفايت باشد، به مهارت و خلّاقيّت نياز دارد. سير حکمت در اروپا اثر فروغي نمونهاي آشنا از اين دست است يا چومسکي اثر جان لاينز يا يونگ Yung: A Modern Master اثر آنتوني استور Anthony Storr، گزارش روشن و جامع و دقيق و معتبر چه بسا براي قشرهايي از خوانندگان از خود اثر گوياتر، رساتر، و خوشگوارتر باشد.
پژوهش علمي به روشي مشخّص انجام ميپذيرد. اين روش در علوم تجربي و علوم انساني متفاوت است. علوم تجربي با علوم انساني فرق ماهوي دارند. فرق اساسي آنها در اين است که فرضيّه و نظريّه در علوم تجربي ابطالپذير است در حالي که احکام علوم انساني با قطعيّت ابطالپذير نيستند؛ چون پديدهها و فرايندهاي متعلّق به علوم تجربي، به خلاف علوم انساني، ميتوان گفت آزمايشگاهي و تکرار شدنياند. نظير شرايطي را که رويدادهاي موضوع علوم انساني در آن بروز ميکنند نميتوان از نو پديد آورد. بر فرايندهاي موضوع علوم تجربي موجَبيّت حاکم است حتّي در آن عرصه که احتمال وجود دارد درصد احتمال موجَب است؛ امّا بر رويدادهاي متعلّق به علوم انساني اگر هم موجَبيّت حاکم باشد نميتوان قوانين قطعي از آن به دست داد. علوم انساني نه علّت رويدادها بلکه معناي آنها را بيان ميکند و، در آن، پارادايمها يعني شقوق متعدّد همنشيناند. در علوم روابط پديدهها و رويدادها بيان ميشود. فيالمثل در رابطهي فقر و ازدياد جمعيّت دو نظر متقاطر وجود دارد: يکي نظر مالتوس که فقر را از ازدياد جمعيّت ناشي تشخيص داده؛ ديگري آن نظر که، درست به عکس. ازدياد جمعيّت را ناشي از فقر شمرده است. علوم انساني رويدادها را تفسير ميکند و عموماً تفسير واحدي از رويداد معيّن وجود ندارد. در همين ايّام شاهديم که تفسيرهاي متعددي از بحران اقتصادي در کشورهاي سرمايهداري عرضه ميشود.
در پژوهش علمي، استقراء، استدلال، و نقل به کار ميرود. نقل مختص رويدادهايي است که مستقيماً به تجربه در نميآيند و با استدلال نيز اثباتپذير نيستند. مثلاً احکام تاريخ عمدتاً بر آنچه نقل و روايت شدهاند مبتني است و درجهي اتقان و اعتبار آنها به وثوق مرجع و مآخذ و سلسلهي راويان بستگي دارد.
کار پژوهشي مراحلي دارد که عموماً از طرح اجمالي آغاز ميشود و در مراتب بعدي، به ترتيب، نوبت ميرسد به گردآوري دادهها، گزينش دادههاي ذينقش، تفکيک دادههاي اصلي و فرعي، نقد دادهها، طرح تفصيلي و اجرايي با توجّه به دادههاي در دسترس، پردازش دادهها، درونيابي و برونيابي، تحليل، ارائهي نظر و نتيجهي نهائي.
در طرح اجماليِ اوّليّه، پس از آنکه دادههاي در دسترس معلوم و مشخّص گرديد، احياناً عناصري حذف و عناصري افزوده ميشوند. چه بسا دادهها خود مباحث تازهاي را مطرح سازند يا کمبود دادهها ايجاب کند که در طرح حذفهايي صورت گيرد. بعضي از کمبودهاي دادهاي را با درونيابي و برونيابي ميتوان تا حدّي جبران کرد.
اما تحليل کار دشواري است و به مُعِدّات و لوازمي نياز دارد. نميتوان تنها با محدود ماندن در چنبرِ خود موضوعِ پژوهش به تحليل پرداخت. تحليل خواهان احاطه و اِشراف بر مسائلي است که موضوع پژوهش زيرپوشش آن و در ذيل آن قرار ميگيرد. مثلاً اگر بخواهيم دربارهي اوزان غزليات حافظ کار تحليلي انجام دهيم، کافي نيست در همان چارديواري ديوان حافظ محبوس بمانيم بايد بر علم عروض احاطه داشته باشيم؛ براي روشن ساختن رويکرد حافظ به اوزان، آن را با رويکرد شاعران سلف و همعصر او مقايسه کنيم؛ سير اين رويکرد را بشناسيم که در چه جهت بوده، چه وزنهايي از دَور خارج يا کمبسامد شده و چه وزنهايي رونق و رواج يافته است.
يا مثلاً دربارهي سبک سعدي در غزلسرايي، علاوه بر تعمّق در عناصري که در غزليّات او بسامد نظرگير دارند مانند ايجازِ حذف، درج جملههاي متعدّد فعلي با زمانها و شخصها و وجوه گوناگون در يک بيت، تکرار لفظ به معاني و در کاربردهاي متنوّع، علاقهي آشکار به جناس اشتقاق (2). براي روشن ساختن اين معني که خصايص مذکور از شاخصهاي سبک او و وجوه تمايز زبان اوست فيالمثل لازم است به مقايسهي غزلهاي سعدي و حافظ متوسّل شويم. چنين مقايسهاي نشان ميدهد که در غزلهاي سعدي ابياتي حاوي شش جملهي فعلي ميتوان سراغ گرفت و در اشعار حافظ چنين پديدهاي نه تنها وجود ندارد نميتواند وجود داشته باشد چون ذهن حافظ فلسفي است و به گزارههاي منطقي گرايش دارد و در هر مصرع يا بيت از غزلهاي او عموماً گزارهاي مندرج است که به روي جملههاي متعدّد جا باز نميکند. گزارهها نيز غالباً اسنادياند. ضمناً ميتوان اين تفسير و توجيه را نيز پيشنهاد کرد که حافظ اهل سير و سفر نبوده و نميتوانسته، در بيان، همچون سعدي که مدام در سير و سفر و گشت و گذار بوده، تحرک و تنوّع را منعکس سازد.
براي احاطه و اشراف نيز به استقصا نياز است و هم به قدرت نقد و ارزشسنجي و قدرت مفهومسازي. مثلاً، در همين مبحث اوزان، مفهوم مطبوع و نامطبوع پديد آمده است. منابع پژوهش نيز متنوّعاند: مکتوب، مشاهدهاي، مسموعات؛ بلاواسطه و بهواسطه؛ اصلي و فرعي و حاشيهاي. يکي از ضعفهاي آشکار کار پژوهشيِ پژوهشگران جوان ما استفادهي غالب از منابع دست دم بل دست چندم است: نقلِ به واسطه حتّي از منابع در دسترس، نقل از ترجمه، نقل از چاپهاي نامعتبر. همّتها قاصر است و تازه اگر هم همّت باشد توانائي استفاده از منابع دست اوّل وجود ندارد که آشنايي با زبانِ دوره يا زبانهاي خارجي، انس با خطّ و رسم نسخههاي خطّي، قدرت استنباط درست و شمّ سالم ميخواهد. استفاده از نسخ خطّي و متون قديم به تتبّع نياز دارد و با فقر معلومات نميتوان از منابع اصيل بهره جست و از سرچشمهها سيراب شد. خاورشناساني سراغ داريم که براي استفاده از منابع دست اوّل لازم ديدند تا بيش از ده زبان را فراگيرند.
در پژوهش علمي، نقد نقشِ تعيين کننده دارد. پژوهشگر بايد شمّ نقد داشته باشد. در فرهنگ ايراني – اسلامي، شرح به عنوان يکي از شقوق مهّمِ نقد سابقهي درخشاني دارد. نقش اصلي نقد، به آن معني که در عصر جديد مراد گرفته شده، رساندن خواننده به لُبِّ مقصود نويسنده و معناي اثر او و پيام آن است. مثلاً تفسير قرآن مرتبهي عالي نقد شمرده ميشود چون پيام وحي را به ما ميرساند و اگر تفسير اثرِ مفسّري واصِل باشد، در آن چه بسا صداي خدا را بشنويم. لازمهي نقد به اين معنا و در اين مرتبه سنخيّت يافتن منتقد با اثرآفرين و راه يافتن به حريم اوست.
در باب ساختار مقالهي تحقيقي بايد گفت که ميان مقالهي تحقيقي و اثر معماري از جهات متعدّد تناظر وجود دارد. در نگارش مقالهي تحقيقي همچنانکه در بناي اثر معماري، فضا، کارويژه، کل اجزا، هماهنگي اجزا و تناسب بايد رعايت شود. در اثر معماري، اسکلت و تقسيمات، سفتکاري و نازککاري، نما و تزيين داخلي وجود دارد. در مقالهي تحقيقي نيز ساختار کلّي و عناصر آن، تقسيمبنديِ فضاي دروني، رئوس مطالب، پروردن معاني، ظرايف بيان در کار است. مقالهاي که ساختار معقول و منطقي نداشته باشد به خانهي کلنگي ميماند که بايد خراب و از نو ساخته شود. در مقالهي تحقيقي هر مطلبي بايد در جاي خود قرار گيرد؛ تناسبِ حجمِ مطالب بر حسب اهمّيّت آنها رعايت شود؛ مطالبِ هر مقوله در يک جا جمع گردد و پراکنده نباشد؛ در آنها تکرار روي ندهد. مثلاً در زندگينامهي دانشمندان معمولاً مندرجات مشتمل است بر دوران حيات؛ زادگاه؛ محيطِ پرورش خانوادگي و اجتماعي؛ سوابق آموزشي؛ سوابق زندگي از جمله سفرها و ديدارها؛ استادان؛ شاگردان ممتاز؛ مشاغل؛ آثار و سرنوشت آنها و واکنش جامعهي علمي و فرهنگي همچنين واکنش مراکز قدرت در قبال آنها؛ نشيب و فراز عمر؛ و سرنوشت پس از مرگ. موادّ هر يک از اين مقولات بايد در يک جا از مقاله گرد آيند و متفرق نشوند. مطالب اصلي و حاشيهاي نبايد خلط شوند. فرعيّاتِ مزاحمِ پيگيريِ مطلب را بايد به حواشي برد و بر سر آنها نبايد زياده درنگ کرد. در نقلِ قول و ذکر شواهد شايسته است کمال صرفهجويي رعايت شود. نقل قول حتّيالامکان به مضمون باشد نه به عبارت مگر در صورتي که عين عبارت سنديّت داشته باشد. قول از منابع دست اوّل و هر چه نزديکتر به اصل و سرچشمه نقل شود. در شواهد، از چاپ معتبر استفاده شود. آوردن شاهد شعري همراه با برگردان آن به نثر زننده است. مقالههايي براي نشر عرضه ميشود که بيش از سه چهارم حجم آنها را شواهد و سخنان ديگران پرکردهاند. چنين مقالههايي در همان نگاه اوّل مردودند.
پاراگرافبندي منتظم و متعادلِ ساختار مقاله در تفکيک رئوس مطالب هدايت کننده است. معمولاً نويسندگان انگليسي پاراگرافها را طولاني اختيار ميکنند. روش منطقي آن است که پاراگرافبندي با هر يک از معاني و بسط و پرورش آن متناظر باشد. عنوانگذاري نيز بايد به صورتي باشد که، در همان نظر اوّل، درجات آنها معلوم گردد و خواننده به آساني دريابد که چه عنوان يا عناويني ذيل کدام عنوانِ شامل جاي دارد. در کُدبندي، جهات فنّي را بايد رعايت کرد وقتي مقاله کُدبندي ميشود، در کُد طبعاً ارقام به کار ميروند لذا بهتر است در متن از تقسيمبندي با ارقام پرهيز شود تا خلط آن دو آشفتگي به بار نياورد.
در مقالههاي مختصّ معرّفي آثار غالباً ديده شده است که نويسنده خود را به گزارش محتواي فصل به فصل اثر ملزم ساخته است. کار آسان شده است اما مقاله بيهوده متورّم شده است. تازه لُبِّ مطالب و رئوس آن در انبوه جزئيات گم شده است. براي پرهيز از اين عوارض، بهترآن است که نويسنده، در بررسي اثر، به ساختار آن مقيّد نماند بلکه آراء و جوهر کلام و موضع و رويکرد و پيام او را بشناساند که البتّه تلاش فکري ميطلبد و مهارت ميخواهد.
در حيطهي زبانيِ مقاله مسائلي مورد مناقشه وجود دارد که شايد مهمترين آنها مسئله يا بهتر بگويم عارضهي سرهگرايي باشد که ناشي از استنباط نادرست و اجازه بدهيد بگويم جاهلانه در باب مفهوم سره و ناسره است. بيآنکه وارد بحث مفهومي شوم با يک نمونه مقصودم را بيان ميکنم. ميپرسم آيا «غروب» ناسره است و «شامگاه» سره؛ «سلام» ناسره است و «درود» سره. به نظر من در عموم بافتها «غروب» از «شامگاه» و «سلام» از «درود» سرهتر است. در اين هر دو هيچ واجِ بيرون از دستگاه واجي زبان فارسي وجود ندارد. الگوي هجائيِ آنها بيرون از دستگاه هجايي زبان فارسي نيست. هر دوي آنها در واژههاي اصيل فارسي هم وزن دارند: «غروب» هم وزن «درود» و «سلام» هم وزن «زبان» است. چه تکلّفي است که واژههايي به اين شسته رفتگي و جاافتادگي را، به هوس و براي کسب تشخّصِ کاذب، از زبان فارسي برانيم. مخالفت ما با «سرهگرايي» متوجّه همين استنباط نادرست از سره و ناسره است.
از همه اسفنگيزتر سرهگرائيِ کاذب در اصطلاحات جاافتادهاي است که قرنها سابقهي کاربرد دارند مثل «آرايهها» به جاي «صنايع» يا «ستايش» به جاي «مديحه». صنعت در شعر آرايه و پيرايه نيست، از لوازم و وسايل بيان شاعرانه است. آرايه دانستن آن به منزلهي آن است که فيالمثل، در رقص، گامبرداري و حرکات موزون آرايهي آن شمرده شود. «مديحه» نيز هرگونه ستايشي نيست: ساختار، مضامين، و ورود و خروج خاصِّ خود را دارد. تازه چنين به اصطلاح نوآوريِ کاذبي هنر نميخواهد؛ کاري است که از هر کم سوادي هم بر ميآيد.
در مقابلِ سرهگرايي کهنهگرايي نيز حسني و لطفي ندارد. اين هر دو گرايش گريز از متعارف است و کارِ شيخِ مُتَشَبِّب يا شابِ مُتَشيِّخ.
امّا تکلّف در بيان، اگر بخواهم فهرست انواع آن را ارائه دهم، سخن به درازا ميکشد. نمونههايي از آن است تعبيراتي چون غيرقابل بخشش به جاي نابخشودني؛ يا عبارتي عجيب چون طُرُق دخول به فلسه واحد نيست بلکه متکَثِّر ميباشد به جاي راه ورود به فلسفه متعدّد است، يا تعبيراتي عالمانهنما براي بيان مطالب متعارف. نمونههاي آن: نسبت به رنگ گل شناخت داريد به جاي با رنگ گل آشناييد يا مواد زايد و زباله از طيف وسيعي برخوردارند به جاي پسماند انواع متعدّد دارد. همچنين تعبيراتي چون من به عنوان معلّم به جاي منِ معلّم.
اما نوآوريِ کاذب عارضهاي است که ناشي ميشود از نوکيسگي، جلوهفروشي، کممايگي و بيگانگي نسبت به اصطلاحات تخصّصي و حرفهاي خلاصه از نااهلي و گرايش به کسب تشخّص به بهاي ارزان که نوعي ادا و اصول و بازيِ خنک بيش نيست و از فراوردههاي آن است لفظِ عجيب و غريبِ «دويچگُمانيک» در برابر ديالکتيک.
اما حشو زبانِ مقالهي علمي را، که خود گرانبار است، گرانبارتر ميسازد. مقصود آوردنِ لفظ يا تعبير يا گزارهاي است که اطلاع تازه يا اطلاع ذينقشي به دست نميدهد. مثلاً وقتي سالهاي تولد و وفات شاعري را ميآوريم. او را شاعر فلان قرن معرفي کردن حشو است؛ يا وقتي، در بيان مصاديقِ يک مفهوم، عبارت «از جملهي» ميآوريم، ديگر «وغيره» حشو است؛ يا در عبارت «175 رباعي در 350 بيت»، «350 بيت» حشو است. (3)
اشکال ديگر مقالهنويسان جوان ما فقر زباني و گنجينهي لغوي و واژگان فعّال آنان است. بيان دقيق معاني گنجينهي لغوي وسيع و مهارت در اختيار چرخش (tournures)هاي متنوّع کلام ميخواهد. در مقالهي تحقيقي، دقّتِ تعبير بسيار مهمّ است که زباني پرمايه لازم دارد؛ لازمهي آن اختيار فعل، صفت، قيد، و کُلّاً تعبير مناسب است. بايد بتوانيم، براي بيان معاني، الفاظي با تابشهاي معنائي دقيق و ظريف پيدا کنيم. با مثالي اين معني را روشن سازم. يک واحدِ وجودي، به تعبير فرنگي (entity) entité، در موقعيّتها و نسبتهاي متعدّد، نامهاي متفاوت ميگيرد. مثلاً واژه با نامهاي لفظ، تعبير، سازه خوانده ميشود. اگر واژگان فعّال ما محدود باشد نميتوانيم از ميان آنها انتخاب معتبر را بنشانيم. بيمايه فطير است و اين مايه را با مطالعهي متون و تتبّع و غور در آنها و ممارست و سخنورزي ميتوان اندوخت.
اما تشخيص اصطلاحي است که معادل personnification فرانسه و personification انگليسي نهادهاند که در شعر از صنايع شمرده شده است. مثلاً وقتي سعدي ميگويد:
يکي قطره باران ز ابري چکيد
خجل شد چو پهناي دريا بديد
قطرهي باران را شخصيت انساني بخشيده و فعلي مختصّ ِ انسان را به آن نسبت داده است. در زبان منثور و متعارف ما تشخيص کاربرد ندارد يا کاربرد بسيار محدودي دارد. اما در برخي از زبانها تشخيص در نثر هم رايج است. در زبان معيار ما، به جاي اين مقاله به فلان مبحث پرداخته است. گفته ميشود در اين مقاله به فلان مبحث پرداخته شده است.
اما در مقالههاي پژوهشگران، با عبارتي چون کتابشناسيِ اثر منابعي را نام ميبرد... بر ميخوريم که در آن تشخيص به کار رفته و تعبير را در مقايسه با صورت متداول آن - در کتابشناسي اثر منابعي ذکر شده است يا آمده است - پرتکلّف و ثقيل ساخته است.
نارسائيهاي جزئي زباني انواع و مصاديق فراوان دارد که در کتاب نگارش و ويرايش بسياري از آنها را آوردهام. آنچه در عموم مقالات ديده ميشود دوري ارکان جمله (فعل و فاعل يا مسندُاليه و مسند از يکديگر يا مفهوم صريح از فعل) همچنين دوري اجزاي فعلِ ترکيبي از يکديگر و دوري قيد از فعل است.
ميدانيم که در جملهي فعلي فعل است که پيام اصلي را ميرساند و، به اصطلاح فرنگي، عمل actualisation را انجام ميدهد. در زبان فارسي، برخلاف زبانهاي فرانسه و انگليسي، فعل معمولاً در آخر جمله ميآيد و اگر عناصري بين ارکان جمله فاصله بيندازند اخذ پيام در انتظار فعل دچار اشکال ميگردد. ازين رو بهتر است اين عناصر فرعي را به ترفندي پيش از ارکان جمله يا پس از آن بياوريم و از اين راه ارکان جمله را به يکديگر نزديک و اخذ پيام را آسان سازيم.
از جهات فنّي، مسائل متعدّدي مطرح است. در رأس آنها عموماً دستور خط را قرار ميدهند که مصوبّهي فرهنگستان عمدتاً تکليف آن را روشن کرده است و ما ملزم به پيروي از آنيم. تنها ذکر چند نکته در اين باب بجاست. يکي آنکه الفاظ يا نامهاي خاصِّ مهجور از جمله نامهاي خارجي را، براي آنکه درست خوانده شوند، شايسته است حرکتگذاري کنيم. ديگر آنکه اين گونه الفاظ را که نميتوان بازشناسي کرد، خوانا و نقطه به جا بنويسيم و اگر حروفنگاري شدهاند وارسي کنيم. همچنين ديده شده است که مقالهنويسان يا ويراستاران، به تأثير تلفّظ محاورهاي، در کلماتي چون فوقالعاده يا عليحِدَه تشديد زايد روي حروف ميگذارند که شايسته است در چنين مواردي بپرسند يا به فرهنگ رجوع کنند. در مواردي که دستور خطِّ مصوّب فرهنگستان اختيار يکي از شقوق را - عمدتاً در سرهم يا جدانويسي کلمات مرکّب - به عهدهي خود ما گذاشته، بايد لااقل در شقّ مختارِ خود يکدستي را رعايت کنيم.
در باب نشانههاي فصل و وصل، بر اين نکته تأکيد ميکنم که اين نشانهها دو نقش دارند: يکي منعکس کردن بعضي از عناصرِ به اصطلاح زيرزنجيريِ زبان مثل آهنگ استفهامي، در خط؛ ديگري نشان دادن ساختار جمله و ارکان و عناصر فرعي آن و در مواردي رفع ابهام. اما عموماً پنداشته ميشود که مثلاً نقش ويرگول نشان دادن مکث است و حال آنکه مکثِ بالقوّه پس از هر واژهاي هست که در ديکته گفتن به عيان شاهد آنيم. چنين نيست که هرجا نفس تازه ميکنيم لازم باشد ويرگول بگذاريم. مثلاً ارکان جمله را، اگر در بطن آنها عناصر ديگري درج نشده باشند. نميتوان با ويرگول از هم جدا کرد. به جملهي:
هر که به طاعت از ديگران کم است و به نعمت بيش به صورت توانگر است و
مسندُاليه با دو صلهي تحديديِ همپايه مسندِ مقيّد به قيد فعل اسنادي
به معني درويش
مسند همپايهي مقيّد به قيد
توجّه کنيد که جملهاي است دراز اما ويرگول نبايد ميان ارکان آن فاصله بيندازد.
در نقش ويرگول براي رفع ابهام به مثال زير توجه کنيد:
او با دختر يکي از بزرگان به نام حشمت ازدواج کرد.
که در معني آن دو احتمال وجود دارد و هر يک از آنها را با کاربرد به جاي ويرگول و آرايش مناسب عناصر جمله ميتوان نشان داد:
1- حشمت نام دختر: او با حشمت، دختر يکي از بزرگان، ازدواج کرد.
2- حشمت نام پدر دختر: او با دختر حشمت، يکي از بزرگان، ازدواج کرد.
در مشخصات کتابشناسي و نشاني مأخذ نيز مقالههاي پژوهشگران اشکالهاي متعدد دارد. رسم شده است - رسمي خجسته - که نشاني مختصر مأخذ با ذکر نام مؤلف و جاي مطلب در اثر (مثلاً شمارهي صفحه) در متن بيايد و، به تقليد از خارجيان سال نشر اثر را هم ميافزايند. اما سال نشر در نوشتههاي خارجي سالِ چاپ اوّل است و تقدّم و تأخّر و احياناً حق تقدّم را نشان ميدهد يا، در مواردي که چند اثر از يک اثرآفرين در کتابشناسي آمده، اثر مورد نظر را مينماياند. ضمناً بيشتر توجّه به آثار معاصران است. ذکر سال چاپهاي غير از چاپ اوّل در متن نه تنها اطلاع دقيق نميدهد چه بسا تصوّري نادرست پديد آورد و گاه نيز عجيب به نظر رسد. مثلاً در ذکر سبکشناسي ملکالشعراي بهار اگر آمده باشد (بهار 1356، ج 1، ص ...) عجيب به نظر ميرسد، چون بهار در سال 1330 در گذشته است. بگذريم از اينکه، در اين سالهاي اخير، ناشران اوّلين چاپ به نفقهي خود را، حتّي اگر پيش از آن به چاپهاي متعدّد رسيده باشد، در صفحهي حقوق، چاپ اوّل معرّفي کردهاند. اشکال ديگر مطابقت نداشتن نشاني درون متن با فهرست کتابشناسي است. مثلاً در متن نام اثر آمده که رسم هم نيست و فهرست بر حسب نام صاحب اثر مرتّب شده است يا به عکس. در مورد مراجعي از نوع لغتنامه و دانشنامه بهتر است نام اثر در فهرست کتابشناسي مدخل شود نه نام صاحب اثر. در مواردي اختيار اين شق ضرورت دارد. مثلاً در مورد لغتنامهي دهخدا، اگر در نشانيِ درون متن دهخدا بياوريم يا در فهرست کتابشناسي، دهخدا را مدخل سازيم، اين تصوّرِ نادرست پديد ميآيد که قول از دهخداست و حال آنکه جز در مواردي نادر چنين نيست. در لغتنامهي دهخدا تنها پارههايي نوشتهي دهخداست که با عبارت «يادداشت مؤلّف» در پاي آنها مشخّص شدهاند و مجلّدات اين لغتنامه، که بيشتر آنها پس از درگذشت دهخدا ساخته و پرداخته شده، در واقع اثر تنظيمکنندگان و بازبينان است. برگههاي به خطِّ دهخدا، هر چند ارزشمند، بخش بسيار کوچکي از کلّ برگههاي لغتنامه است. دربارهي پارهاي از متون نيز که به اسمِ اثر شهرت دارند بهتر است نام اثر در فهرست کتابشناسي مدخل اختيار شود. در نشانيِ درون متن، در مواردي، مثلاً در اشعار مثنوي، به جاي شمارهي صفحه، لازم يا بهتر است مشخّصهاي چون شمارهي دفتر و بيت ذکر شود. يا «ذيل مدخل» در ارجاع به لغتنامه، يا «باب... حکايت...» مثلاً در آثاري چون گلستان. کُلّاً شايسته است شقّي اختيار شود که شاهد را در چاپهايي غير از چاپ مختارِ مقالهنويس هم بتوان به آساني يافت.
دربارهي اعداد، تنها به اين نکته اشاره کنم که در سنوات ميلادي و هجري قمري و شمسي اختصاري م عموماً لازم نيست چون عددي سنه و بافتِ مطلب ميلادي بودن آن را نشان ميدهد. در موردي که سنهي ميلادي و معادل قمري آن ذکر ميشود ذکر اختصاريهای م و ق ضرورت ندارد چون تفاوت آنها نشان ميدهد که سنه هجري قمري است و شمسي نيست. اصولاً در سنوات هجريِ قرنهاي سلف ذکرِ اختصاريِ ق ضروري نيست چون سنوات شمسي در قرن چهاردهم هجري است که رايج شده است. در مورد رويدادهاي قرون اخيرِ غرب، مثل جنگ بينالمللي 1914 - 1918، سنوات ميلادي در اذهان فاصلهي زماني را بهتر و راحتتر نشان ميدهد.
دربارهي اَعلام، شايسته است چند نکته خاطرنشان شود. اعلام خارجي، علاوه بر ذکر ضبط لاتينيِ آنها در پانوشت، شايسته است حرکتگذاري شوند. در اعلام روسي، که در اصل به خط سيريليک نوشته ميشوند، حرکتگذاريِ ضبط فارسي کافي به نظر ميرسد. ضبط لاتيني آنها فقط از اين جهت ذينقش است که ميتوان ذيل آنها در منابع فرانسه يا انگليسي يا در اينترنت اطلاعاتي دربارهي صاحب نام کسب کرد و، اگر چنين ملاحظهاي در کار نباشد، آوردن ضبط لاتيني وجهي ندارد و به جاي آن، در صورت وجود امکان فنّي، بهتر است ضبط سيريليک در پانوشت بيايد. دربارهي انواع معيّني از اعلام، اطلاع اضافي ضرورت دارد. مثلاً در نامهاي ناآشناي جغرافيايي مقولهي نام (شهر، ولايت، ناحيه، کوه، رود، درياچه، دريا، تنگه و نظاير آنها) بهتر است ذکر شود. در نامهاي ناآشناي رجال، دوران حيات و معرّفي کوتاه آنان لازم است. در آثار غيرمشهور، نام مؤلف شايسته است افزوده شود. در موارد تشابهِ اسمي يا تشابهِ شهرت مثل حلّي، سهروردي، شاه عباس (اوّل و دوم) بايد معلوم گردد که کداميک از صاحبان آنها منظور نظر است. در مورد شاهان و امرا، ذکر سالهاي حکومت مفيد است. دربارهي نام زردشت، در سالهاي اخير اختيار صورت زرتشت رايج شده است که به نظر ميرسد وجهي ندارد، چون صورت نامِ آورندهي آيين مزديسنا در فارسيِ دري زردشت به دال است.
چنان که در اردشير و پادشاه نيز t (ارتخشير، پاتخشا) به d بدل شده است. اصولاً t و d و n در مخرج مشترکاند و لثوياند؛ فرقشان در واکداري / بيواکي و غنه/ دهاني است و آسان در گويشها جانشين يکديگر شدهاند چنان که در گيلکي آويستي به جاي وَسني، ويشنا، به جاي گشنه داريم.
در مورد اصطلاحات تخصّصيِ مأخوذ از زبانهاي اروپايي، بهتر است اصل آنها در پانوشت بيايد چون هنوز بسياري از معادلهاي آنها نهادينه نشدهاند.
در خاتمه از منش پژوهشگر ياد ميکنم و بر سر چند نکته تأکيد دارم، پژوهشگران جوان ما شتابزدگي آشکاري براي کسب امتياز نشان ميدهند. نشانهي بارز اين شتابزدگي در تحريري از مقالههاي آنان که به دست ما ميرسد عيان است؛ چندان عجله دارند که نميکنند حروفنگاري شدهي مقالهي خود را يکبار بخوانند. مقالههايي کليشهاي از نوع صُوَرِ خيالِ فلان شاعر توليد انبوه دارد. به جاي آنکه بسيار بخوانند و کم بنويسند، کم ميخوانند و بسيار مينويسند. زبان بعضي از مقالهها زبان کمسوادان است.
نکتهي ديگر به روابط دانشجو و استاد مربوط ميشود. در اين رابطه، البته احترام استاد لازم است و گاه نوعي ارادت نسبت به استاد هم پديد ميآيد. اما اسطوره ساختن از استادان در مقالهي تحقيقي صورت خوشي ندارد. افراط در القاب و عناوين و اوصاف مداهنه تلقّي ميشود. بگذريم از آنکه با توليد انبوه استاد در دهههاي اخير حرمت اين عنوان زير سؤال رفته است.
پينوشتها:
1. عضو پيوستهي فرهنگستان زبان و ادب فارسي
2. نمونههاي آن است:
ايجاز حذف
سعدي تو کيستي که درين حلقهي کمند *** چندان فتادهاند که ما صيد لاغريم
(حذفِ «در قياس با آنها» پس از «ما»)
يا:
ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد *** ابري که در بيابان بر تشنهاي ببارد
(حذف «ذوق ديدارِ» پيش از «ابري»)
درج جملههاي متعدّد فعلي در يک بيت
چه گنه کردم و ديدي که تعلّق ببريدي *** بنده بيجرم و خطايي نه صوابست مرانش
يا:
ندانَمَت که اجازت نوشت و فتوا داد *** که خونِ خلق بريزي مکن که کس نکند
تکرار لفظ به معاني و در کاربردهاي متنوع:
ما را سري است با تو که گر خلقِ روزگار *** دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
جناس اشتقاق
هر آن ناظر که منظوري ندارد *** چراغِ دولتش نوري ندارد
تا تو منظور پديد آمدي اي فتنهي پارس *** هيچ دل نيست که دنبالِ نظر مينرود
چه ذوق از ذکر پيدا آيد آن را *** که پنهان شوقِ مذکوري ندارد
من به ديدارِ تو مشتاقم و از غير ملول *** که ترا از من و از غير ملالي دارد
سماعِ انس که ديوانگان از آن مستند *** به سمعِ مردم هشيار در نميگنجد
3. دربارهي حشو تذکّر نکتهاي را بيفايده نميدانم. در زبانشناسي، کساني آن را معادل اصطلاح redundancy اختيار کردهاند که گمان ميکنم دقيق نباشد و باعث سوء تفاهم گردد. Redundancy در نقش اطلاعرسانيِ زبان سهم کليدي دارد و حتّي ميتوان گفت ذاتيِ زبان است و زبان بدون آن نقش اصلي خود را نميتواند ايفا کند؛ و آن، در واقع، خلأ زباني در سطوح متعدّد است و اينکه زبان از همهي آرايشها در الگوي هجايي و ساخت تکواژ و واژه و زنجيرهي سخن استفاده نميکند. مثلاً با واجهاي z, u, r ميتوان شش آرايش واجي ساخت. امّا در زبان فارسي فقط دو تکواژ از آنها ساخته شده است: ruz, zur از چهار آرايش ديگر نه بالفعل استفاده شده است نه بالقوّه استفاده از آنها ميسّر است چون محدوديّتهاي الگوهاي هجايي اجازهي آن را نميدهد؛ يا صورت نوشتاريِ کـاب (بينقطه) را در زبان فارسي تنها به سه صورت کتاب، کباب، کياب، ميتوان خواند در حالي که، با توجّه به امکانات نقطهگذاري در بالا يا زيرِ دندانهي ـبـ و در بالاي ب آرايشهاي بالقوّهي پُرشماري ميتوان ساخت. اين خلأ زباني کمک بزرگي به برقراري ارتباط ميکند چنانچه اگر سخنگويي لهجهدار به جاي دانِست، دانُست بگويد، ما همان صورت تلفّظي معيار را بازشناسي ميکنيم چون در زبان فارسي آرايش واجي دانُست معنيدار نيست. در واقع، اهل زبان در حوزهي شنيداري بيشتر، از ميان احتمالات، با توجّه به بافت، صورتِ مُراد را بازشناسي ميکنند. از اينرو وقتي نام خاص يا واژهاي مهجور يا بيگانه ميشنويم چون انتخاب نداريم چه بسا بد بشنويم؛ يا وقتي نوفه در کار است همين خلأ زباني اثر منفيِ نوفه را خنثي ميکند. با اين توضيحات، به نظر ميرسد حشو معادل مناسبي براي redundancy نباشد.
زیر نظر غلامعلی حدادعادل؛ (1390)، جشننامهي دکتر سليم نيساري، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسي، چاپ اوّل.