داستانی درباره دهه فجربه قلم یوسف یزدیان وشاره

موضوع این داستان زیبا، جشنواره کارهای هنری دانش آموزان به مناسبت دهه فجر است که یوسف یزدیان وشاره با قلم زیبای خود آن را نگاشته است.
چهارشنبه، 5 آبان 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره دهه فجربه قلم یوسف یزدیان وشاره
روز اول بهمن بود که خانم شهیدی بچه ‏های مدرسه را جمع کرد و گفت: «بنا داریم برای دهه ی فجر امسال یک مسابقه ی هنری در مدرسه راه بیندازیم. هرچند اسم این کار را مسابقه گذاشته‏ ایم، برد و باختی وجود ندارد. در این جشن همه برنده‏ اند. هرکس می‏ تواند به علاقه ی خود کاری هنری بکند و تشویق شود، تنها به شرط این که خودش آن کار را انجام داده باشد.»

یکی از هم کلاسی‏ ها پرسید: «ببخشید خانم شهیدی! موضوعش باید چه باشد؟»
- «محدودیتی وجود ندارد. روی هر موضوعی که دوست داشته باشید می ‏توانید کار کنید.»
 
- «خانم اجازه! خب چه موضوعی باشه؟! ما که نمی ‏تونیم به همه چیز فکر کنیم خانم!»
 
دوباره این پری قبادی فضول بود که خودش را می‏ انداخت وسط و مثل وقتی که معلم ادبیات یادآوری می‏ کرد انشای‏ فردا یادتان نرود، هی سؤال‏ های مربوط و نامربوط می‏ کرد تا آن بنده ی خدا همه ی ما بچه ‏ها را به یک موضوع انشا محدود کند.

مربی پرورشی‏مان هم با آرامش تمام و لبخندی بر لب جواب داد:

 
- «چون برای دهه ی فجر می‏ خواهیم، می‏ شود درباره ی انقلاب اسلامی کار کنید یا در مورد وقایع تاریخی کشورمان یا اصلاً در مورد مهارت‏ های زندگی و صفات اخلاقی بد و خوب باشد یا یک شیء هنری بسازید و بیاورید.»
 
- «بخواهیم درباره ی وقایع انقلاب بنویسیم، بهتر است درباره ی کدام یک از روزهای انقلاب باشد؟ روز 17 شهریور، 13 آبان یا فرار شاه یا روز پیروزی انقلاب یا...؟»
 
- «دخترم! شما در مورد هر روز که دلت خواست می‏ توانی کار کنی، گفتم که محدودیتی وجود ندارد.»
 
- «من در مورد فرار شاه می ‏نویسم... شاه فراری شده... قاطر گاری شده... سوار باری شده...»
 
- «خیلی خب. فعلاً ساکت باش! کار هنری، تنها انشا نوشتن نیست. می توانی روی هر موضوعی فکر کنی و یک اثر هنری ارائه دهی.»
 
- «اثر هنری خانم؟! مگر ما لئوناردو داوینچی هستیم یا چه می ‏دانم کی که اثر هنری...؟!»
 
- «مسخره ‏بازی بس است قبادی. اگر یک کلمه ی دیگر بگویی می‏ فرستمت دفتر آن جا اگر توانستی بلبل‏ زبانی کن.»
 
همه از این سمج‏ بازی‏ های پری قبادی داشتیم منفجر می ‏شدیم. به قول مامانم با این ایرادهای بنی اسرائیلی‏ اش داشت کاری می‏ کرد تا به یک موضوع محدودمان کند و دست مان را برای آزاد اندیشی ببندد.

مربی امور پرورشی‏ مان خیلی باحال بود. شاید از مادرم هم بیش تر دوستش داشتم.

زنگ تفریح، من و چند تا از هم کلاسی‏ ها با هم مشورت می‏ کردیم چه کار هنری می ‏توانیم بکنیم. پروین گفت: «بیایید یک روزنامه دیواری تهیه کنیم.» همگی به هم نگاه کردیم و منتظر بودیم خود پروین یا یکی دیگر بیاید وسط و تقسیم کار کند؛ اما هیچ کس پا پیش نگذاشت تا امیدی به انجام آن کار باشد.

زهرایی گفت: «بچه‏ ها! نمایش از همه کاری هنری ‏تر است. من دوست دارم یک نمایش خنده‏ دار اجرا کنیم و سالن مدرسه را از خنده بترکانیم.» صحبت به این جاها رسیده بود که سروکله ی قبادی پیدا شد. همگی ساکت شدیم؛ چون نمی‏ خواستیم توی گروهمان راهش بدهیم. خندید و گفت: «بچه‏ ها! روی مسابقه ی بی‏ برد و باخت فکر کرده ‏اید؟!» وقتی دید محلش نمی‏ گذاریم اخم هایش رفت توی هم، راهش را کشید و رفت.

خیلی دلم می‏ خواست در خلق یک اثر هنری باشکوه سهیم می‏ شدم؛ اما آن روز با گروه پنج نفره ی‏مان به هیچ نتیجه ‏ای نرسیدیم. یکی می‏ گفت: «خب اگر بخواهیم نمایش اجرا کنیم، نمایشنامه ‏اش را از کجا بیاوریم؟ لباس می‏ خواهد. وسیله می‏ خواهد.» بالاخره از خیر نمایش و صحنه‏ های خنده ‏داری که توی ذهن مان ساخته بودیم گذشتیم و قرار گذاشتیم ظهر موقع تعطیلی مدرسه یک فکر دیگر بکنیم.

زنگ بعد فارسی داشتیم. دلم می‏ خواست نظر دبیر ادبیات مان را در مورد یک کار هنری که ضمناً ساده و آسان هم باشد، بدانم. بالاخره بعد از درس دلم را به دریا زدم و گفتم: «ببخشید خانم الهامی! قرار است هریک از بچه‏ ها توی دهه ی فجر یک کار هنری ارائه دهد. به نظر شما چه کاری کنیم بهتر است و زودتر به نتیجه می‏ رسد؟!»

 خانم الهامی هم که انگار منتظر چنین پرسشی بود، مثل همیشه ابتدا رفت توی فکر و شروع کرد به قدم زدن توی کلاس. وقتی چند قدمی برداشت، با لحنی دل نشین گفت: «تا این کار هنری چی باشد دخترم... یک وقت می‏ خواهی یک فیلم کوتاه بسازی. منظورم فیلمی است که با گوشی همراه پدر و مادرتان هم می ‏شود تهیه کرد. خب، برای این کار باید از قبل روی سوژه ‏ای به اصطلاح متمرکز شده باشی و انتخابش کرده باشی. فیلم نامه‏ اش را هرچند مختصر بنویسی و بعد فرد یا افرادی را پیدا کنی که بتوانند از پس بازی در فیلم بربیایند و بعد مکان یا مکان‏ های مناسب برای فیلمبرداری را انتخاب کنی و هزار و یک دنگ و فنگ دیگر که می‏بینی در این مدت ده روزه هیچ وقت کسی نمی‏ تواند فیلم کوتاه به دردبخوری بسازد. یک وقت می‏ خواهی یک تابلوی نقاشی بکشی. خب برای این کار علاوه بر داشتن مهارت لازم، به یک بوم نقاشی نیاز داری و رنگ و قلم مو که تهیه کردن شان زیاد مشکل نیست. یک وقت هم می‏ خواهی یک تابلوی خطاطی ارائه کنی که به مراتب سهل ‏تر است از آن دو کار قبلی. اگر شاعر باشی می‏ توانی شعری بسرایی که تمام حواس خواننده و شنونده ی شعر را به آن موضوع مورد نظرت جلب کنی. داستان نویس هم اگر باشی در این ده روزه می‏ توانی داستان کوتاهی خلق کنی که یا ماجرای خواندنی و گیرایی داشته باشد یا شخصیت‏ اصلی جالبی را بیاوری توی داستانت که با آدم‏ های دور و برت فرق زیادی داشته باشد.»

زهرایی دستش را بالا برد و گفت: «خانم اجازه! منظور دوست مان این بود از بین آن همه کارهای هنری که گفتید کدام شان را انجام بدهیم و خودمان را خلاص کنیم؟!»

دبیر پرحوصله ی ادبیات جواب داد: «من این همه صغرا و کبرا آوردم به شما بگویم هرکار مقدماتی دارد. باید قبلاً آن زمینه‏ چینی ‏ها را فراهم آورده باشی تا توی این ده روز بتوانی کاری انجام بدهی. کسی که تعلیم نقاشی ندیده باشد، سه ماه هم بگذرد نمی ‏تواند تابلوی هنری بسازد تا چه رسد به ده روز. ببینید بچه‏ ها! خیلی صاف و پوست‏ کنده بگویم اگر سرتاسر سال ول‏ معطل باشید و هیچ هنری یاد نگیرید، هیچ وقت نمی‏ توانید ظرف ده روز یک کار هنری انجام دهید. نا امیدتان نمی‏ کنم. مگر این که به ابتکار خودتان یک چیزی بسازید و بیاورید مدرسه؛ البته اگر کسی فکرش را به کار بیندازد می‏ تواند از خیلی چیزهای دورانداختنی مثل شیشه و مقوا و چوب، چیزهای هنری بسازد؛ حتی می‏ توان با برگ درختان چیزهای قشنگی تهیه کرد.»

قبادی بالاخره از خاموشی دست کشید و پرسید: «خانم دبیر، دسته‏ جمعی کار کنیم بهتر است یا انفرادی؟!»

خانم الهامی جواب داد: «کار جمعی انضباط خاص خودش را می‏ طلبد. یکی باید در جمع قدرت رهبری داشته باشد و مدیریت یک جمع هم کار آسانی نیست. اگر در جمع خودتان به این نتیجه رسیده ‏اید که هریک از شما باید چه نقشی در انجام آن کار هنری خاص داشته باشید و با اشتیاق دارید آن نقش را پیگیری می‏ کنید، خوشا به احوال تان؛ ولی به خاطر وقت کمی که دارید پیشنهاد می‏ کنم هریک از شما خودتان بشوید رهبر خودتان و به هرچیز علاقه ‏دارید خوب فکر کنید. بعد از این که سوژه ی‏تان را پیدا کردید، چهار دستی سوژه را بچسبید و رویش کار کنید؛ مثلاً یکی دوست دارد کار رایانه ‏ای انجام دهد و وبلاگی تهیه کند. یک نفر مایل است نقاشی کامپیوتری بکشد یا تصاویری زیبا از طبیعت را کنار هم بیاورد و یک تابلوی معنادار خلق کند. یکی به خواندن داستانی از نویسندگان محبوب خودش علاقه‏ مند است و می‏ خواهد داستان زیبایی را بخواند و با رایانه یا رکوردر یا حتی با گوشی همراه پدرش ضبط کند و روی سی‏دی بریزد تا دیگران هم آن داستان جذاب را گوش کنند. همه این‏ ها امکان پذیر است به شرطی که آرزوی معقولی داشته باشی. عشق و علاقه ی سوزانی به آن کار هنری نشان دهی. عزمت را جزم کنی به مطلوبت برسی و تمام فکر و ذکر و تلاشت را برای رسیدن به آن خواسته بگذاری، مسلم است که به آن هدفت خواهی رسید و یک کار هنری خلق می‏کنی. بس است دیگر... برویم که زنگ را زدند.»

حرف‏ های مربی پرورشی و دبیر ادبیات خیلی رویم اثر کرده بود. روز اول خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم یک وبلاگ زیبا با مطالب جالب و خواندنی برای هم کلاسی‏ ها تهیه کنم که هرکس می ‏بیندش از تعجب شاخ دربیاورد. اگر به هیچ کس نگویید از برادرم که دانشجوی رشته نرم ‏افزار است کمک گرفتم تا وبلاگم از هر نظر کامل باشد. هریک از بچه‏ ها می‏ گفت دارم فلان کار را می‏ کنم؛ ولی من خودم را لو نمی‏ دادم. با وجود آن که گفته بودند برد و باختی در کار نیست دلم نمی‏ خواست کسی بفهمد دارم وبلاگ می‏ سازم. می‏ خواستم تنها وبلاگ‏ نویس مدرسه ی‏مان خودم باشم و بس.

روز موعود داشت فرامی‏رسید. وقتی به وبلاگم نگاه می‏ کردم که همه چیزش روی حساب ساخته شده بود و از مطالب خواندنی و خنده‏ دار هیچ کم نداشت، احساس شور و شادی می‏ کردم. انگار مالک سرزمینی شده بودم خرّم و سبز که در پهنه ی آن همه جور مناظر زیبا و دیدنی می‏ شد دید. وبلاگم به کتابخانه ی بزرگی شبیه بود که انگار خود نویسندگان کتاب هایش با آدم حرف می‏ زدند. شعرهای قشنگی که ذوق زیباپسند من انتخاب شان کرده بود و در قاب‏ پنجره‏ های تودرتوی وبلاگم جاگرفته بودند، باغ دلم را پرگل و ریحان کرده بود. حالا دوست داشتم همه ی دانش ‏آموزان مدرسه، بلکه همه ی بچه‏ های دنیا سری به وبلاگم بزنند و هنرنمایی‏ های مرا با چشم خودشان ببینند.

شبی که فردایش همان روز ارائه کارهای هنری بود، یک سی دی تهیه کردم و به کمک برادرم همه محتویات وبلاگ را روی آن ریختم. حالا دیگر خیالم از هر جهت راحت شده بود و آن شب تا صبح خواب‏ های طلایی ‏دیدم.

***
روز جشن دهه ی فجر، هریک از دانش ‏آموزان که به مدرسه وارد می‏ شدند، چیزی در دست داشتند. یکی یک گلدان ظریف با چوب و سنگریزه های رنگی درست کرده بود. یکی تابلوی نقاشی در دست داشت و با احتیاط می‏ بردش. یکی با مدادرنگی‏ های خیلی تراشیده ‏شده و کل و کوتاهش یک تابلوی دیدنی سه بعدی درست کرده بود و آسیاب بادی و آسیابانی را نشان می ‏داد مشغول کار. دیگری ریسه‏ هایی از کاغذهای رنگی ساخته بود و گل و بوته ‏هایی از جنس تکه‏ پارچه و کیسه ‏های پلاستیکی اضافی در خانه به آن آویزان کرده بود و می‏ گفت این‏ ها را برای تزئین کلاس خودمان درست کرده ‏ام. چندتایی هم مثل من می‏ گفتند یک سی دی تهیه کرده‏ اند و به موقعش آن را رو می‏ کنند.

چه جشن با شکوهی شده بود. همه ی بچه ‏ها در محوطه ی مدرسه جمع شده بودیم. تریبونی گذاشته بودند و میزی در کنارش که یک دستگاه رایانه با تجهیزات نمایش عکس و فیلم روی آن به چشم می‏ خورد. خانم مدیر و دبیرها همه بودند. مربی پرورشی‏ مان هم با همان صورت خندان و متانت بی‏ مانندش کنار میز ایستاده بود و مایه ی دل گرمی همه ی‏مان بود. بچه ‏ها یکی یکی با خوش حالی زیاد اثر هنری خودشان را تحویل خانم شهیدی می ‏دادند. هرکس هم که دلش می‏ خواست خودش می‏ رفت پشت تریبون و درباره ی کار هنری‏ اش حرف می‏ زد. تا آن روز واقعاً نمی‏ دانستم آن همه هنرمند توی مدرسه ماست. اگر با چشم خودم آن همه کارهای متنوع و جذاب دانش ‏آموزان مدرسه را نمی ‏دیدم، باورم این بود وبلاگی که ساخته‏ ام تنها اثر هنری قابل تحسین روی کره ی زمین است. آن وقت بود که به راز حرف‏های خانم شهیدی پی بردم که گفته بود مسابقه ‏ای داریم که برد و باختی ندارد و همه برنده‏ اند.

سی دی‏ ام را که تحویل دادم، خودم رفتم پشت تریبون؛ اما دیگر آن حس غرور کاذب در من از بین رفته بود. من هم مثل بچه‏ های دیگر کار هنری‏ ام را توضیح دادم و با صدای دست‏ هایی که تشویقم می‏ کردند به سر جای خودم در محوطه برگشتم.

حالا نوبت قبادی بود. او هم یک سی دی تهیه کرده بود. وقتی پشت تریبون قرار گرفت با سلام به همه ی بچه‏ ها گفت: «بچه‏ ها جونم! می‏ دونم با پرحرفی‏ هایم میانه ی خوبی ندارین. با وجود این، یک داستان خیلی کوتاه برای تان نوشته ام که خواهش می‏ کنم به آن گوش کنید.

وقتی داستان انتخابی قبادی با صدای خودش از بلندگو پخش می‏ شد، هیچ یک از بچه‏ ها جیک نمی ‏زدند. هم داستان دست چینش جذاب بود، هم نحوه ی خواندنش بی ‏اندازه عالی. آهنگ ملایمی هم در زیر صدای دلربای قبادی به گوش می‏ رسید که اثر قصه ‏اش را ده چندان می ‏کرد. همه ی‏مان آن روز به هنرمندی او و خیلی از بچه ‏های مدرسه اعتراف کردیم.

درون مایه داستان منتخب قبادی به زبان بی‏ زبانی با ما سخن می‏ گفت:

 «نباید هیچ تنابنده ‏ای را دست کم گرفت و با دیده ی تحقیر نگاهش کرد. در این دنیای خاکی هیچ کس فرشته نیست.» 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما