بهائيت و سياست
نويسنده : مصطفي تقوي
پس از اعدام علي محمد باب، پيروانش براي كسب جانشيني او با يكديگر به ستيزه برخاستند. اين ستيزه باعث شد تا بابيان به دو شاخه ازلي به رهبري ميرزا يحيي صبح ازل، و بهائي به رهبري ميرزا حسينعلي بهاء، كه هر دو برادر بودند، تقسيم شوند. بدين گونه دو فرقه ازلي و بهائي پيدا شدند. ميرزا حسينعلي بهاء كه لقب بهاءالله را به خود اختصاص داده بود در سال 1309 ه. ق درگذشت و دوباره بحران جانشيني در اين شاخه از بهائيت سر برآورد. منابع بهائي نوشته اند كه ميرزا حسينعلي همه فرزندان خود را اغصان ناميده و احترام همه آنان را بر همه پيروان حتم و لازم شمرده بود. او ميرزا عباس را غُصن اعظم ناميد و به جانشيني خود برگزيد و فرزند ديگرش ميرزا محمدعلي را غُصن اكبر ناميد و پس از ميرزا عباس قرار داد. در وصيتنامه او آمده است:
«قد قدرالله مقام الغصن الاكبر بعد مقامه انّه هو الامر الحكيم قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم امراً من لدن عليم خبير. خداوند مقام غصن اكبر (محمدعلي) را پس از مقام او (عباس) قرار داده، اوست فرمان دهنده حكيم. ما برگزيديم اكبر (محمدعلي) را پس از اعظم (عباس)، اين امري است از ناحيه داننده آگاه».
اما دو برادر به اين وصيت و امر الهي! پايبند نمانده جنگ ميان آنان بر سر جانشيني بهاءالله شدت گرفت. در ميان پيروان هنگامه بر پا شد و كار به فحش و ناسزا و نسبتهاي ناپسند به يكديگر كشيد. بدين گونه بهائيان نيز به دو شاخه بهائيان ثابت به پيروي از ميرزا عباس، و بهائيان موحد به پيروي از ميرزا محمدعلي تقسيم شدند. پيروان غصن اعظم (عباس)، پيروان غصن اكبر (محمدعلي) را ناقض، و اينان نيز آن گروه ديگر را مشرك مي خواندند. اما به هر حال، پيروان غصن اعظم، اكثريت يافته ميرزا عباس كه لقب عبدالبهاء را به خود اختصاص داده بود، به عنوان جانشين رسمي بهاءالله مطرح شد و اداي وظيفه مي كرد. بهائيان او را در همه شئون آيتي از آيات خدا خوانده، شخصيتي ممتاز و استثنايي دانسته و همه كمالات علمي و عملي را به وي نسبت داده اند. درباره او نقل كرده اند: «در سن 13 و 14 سالگي در مجمع علماي بغداد كه به حاج كريمخان [از رهبران شيخيه] اعتراض مي كردند چرا كلمه ماست را عربي دانسته در صورتي كه حتماً ماست كلمه فارسي است؟ گفت كرماني هر چند به ما معترض و از مخالفين سرسخت است ولي از انصاف نبايد گذشت كه اين سخن را راست گفته، زيرا كلمه ماست يك واژه عربي است و اين گفته خود را از روي كتاب قاموس اثبات نمود و راجع به اينكه ماست نخست تنها در ميان عربها رسم بوده و سپس فارسها از آنها ياد گرفته و همان نام عربي را به او گفتند صحبت كرد و همه حضار با اعجاب، تحسين نمودند».
اينكه اين علماي بيكار چه كساني بودند كه از ميان اين همه مسائل و مقوله هاي علمي، حاج كريمخان را درباره اصالت واژه ماست به محاكمه كشيدند و سرانجام توضيحات عالمانه! عبدالبهاء آنان را به اعجاب و تحسين وا داشت، چندان تعجبي ندارد، زيرا در فرايند فرقه سازي و فرقه بازي، به ويژه هنگامي كه فرقه از اصالت فكري و پايگاه اجتماعي لازم برخوردار نيست و تنور منازعات فرقه اي و درون فرقه اي داغ مي شود، چنين افسانه سازيها و چهره پردازيهاي عاميانه، امري رايج به نظر مي رسد. يكي از نكاتي كه در اين ميان جلب توجه مي نمايد، تناقض ميان انديشه و عمل رهبران فرقه و به بيان ديگر، ناسازگاري ميان عمل رهبران و پيروان آنها با فتواي رهبران است.
در وضعيتي كه در عالم نظر و شعار، اين رهبران در ميان پيروان خود صبغه اي ماورايي پيدا كرده و انديشه ها و گفته هاي آنها جنبه قدسي يافته، بايد بدون چون و چرا اطاعت شوند، به گونه اي كه سخنان خرافي و غير علمي آنها نيز از مسلمات تلقي مي شود، اما در موارد مهمي ديده مي شود كه در عمل چنين نيست. براي نمونه، از عبدالبهاء نقل شده است كه: «بين قواي دينيه و سياسيه تفكيك لازم است و البته رؤساي دينيه كه مهذب اخلاقند دخالت در امور سياسيه نكنند. او همچنين گفته است: امر روحاني را مناسبتي با امور سياسيه نه، و ياران بايد در هر مملكتي ساكنند مطيع قوانين آن مملكت باشند و به قدر شق شقه اي دخالت در امور سياست ننمايند». و سرانجام اينكه از منظر عبدالبهاء،
«و اما السياسات امور موقتة جزئية لاطائل تحتها و لا يشتغل بها كل انسان ذاق حلاوة محبة الله. سياستها اموري موقت و جزئي اند كه سودي ندارند و هر كه محبت خدا را چشيده باشد به آن مشغول نمي شود».
حال اگر به رغم اين فتواها، صرفنظر از نقش سياست در تكوين اين فرقه، در عمل مشاهده شود كه نه تنها نفس منازعات درون فرقه اي و تكاپو براي كسب رياست فرقه، نوعي سياست ورزي است و شخص مفتي يعني عبدالبهاء خود عملاً يك فعال سياسي است كه از پيوند با كانونهاي قدرتهاي جهاني همانند آمريكا و انگليس و دعا براي امپراتور بريتانيا، جرج پنجم، و دريافت لقب سِر (SIR) از دولت استعماري انگليس، پروا ندارد، بلكه تاريخ سده اخير مملو از فعاليتهاي مستمر سياسي پيروان عبدالبهاء و حضور آنها در پستها و مناصب كليدي دوره مشروطه و دوره پهلوي اول و دوم است، اين پرسش اساسي مطرح مي شود كه پارادوكس موجود را چگونه بايد تفسير كرد؟ آيا بايد واقعيات عيني تاريخ معاصر را انكار كرد يا اصالت و صداقت فتاوا و مفتي ياد شده را؟
منبع: سایت مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران
/س
«قد قدرالله مقام الغصن الاكبر بعد مقامه انّه هو الامر الحكيم قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم امراً من لدن عليم خبير. خداوند مقام غصن اكبر (محمدعلي) را پس از مقام او (عباس) قرار داده، اوست فرمان دهنده حكيم. ما برگزيديم اكبر (محمدعلي) را پس از اعظم (عباس)، اين امري است از ناحيه داننده آگاه».
اما دو برادر به اين وصيت و امر الهي! پايبند نمانده جنگ ميان آنان بر سر جانشيني بهاءالله شدت گرفت. در ميان پيروان هنگامه بر پا شد و كار به فحش و ناسزا و نسبتهاي ناپسند به يكديگر كشيد. بدين گونه بهائيان نيز به دو شاخه بهائيان ثابت به پيروي از ميرزا عباس، و بهائيان موحد به پيروي از ميرزا محمدعلي تقسيم شدند. پيروان غصن اعظم (عباس)، پيروان غصن اكبر (محمدعلي) را ناقض، و اينان نيز آن گروه ديگر را مشرك مي خواندند. اما به هر حال، پيروان غصن اعظم، اكثريت يافته ميرزا عباس كه لقب عبدالبهاء را به خود اختصاص داده بود، به عنوان جانشين رسمي بهاءالله مطرح شد و اداي وظيفه مي كرد. بهائيان او را در همه شئون آيتي از آيات خدا خوانده، شخصيتي ممتاز و استثنايي دانسته و همه كمالات علمي و عملي را به وي نسبت داده اند. درباره او نقل كرده اند: «در سن 13 و 14 سالگي در مجمع علماي بغداد كه به حاج كريمخان [از رهبران شيخيه] اعتراض مي كردند چرا كلمه ماست را عربي دانسته در صورتي كه حتماً ماست كلمه فارسي است؟ گفت كرماني هر چند به ما معترض و از مخالفين سرسخت است ولي از انصاف نبايد گذشت كه اين سخن را راست گفته، زيرا كلمه ماست يك واژه عربي است و اين گفته خود را از روي كتاب قاموس اثبات نمود و راجع به اينكه ماست نخست تنها در ميان عربها رسم بوده و سپس فارسها از آنها ياد گرفته و همان نام عربي را به او گفتند صحبت كرد و همه حضار با اعجاب، تحسين نمودند».
اينكه اين علماي بيكار چه كساني بودند كه از ميان اين همه مسائل و مقوله هاي علمي، حاج كريمخان را درباره اصالت واژه ماست به محاكمه كشيدند و سرانجام توضيحات عالمانه! عبدالبهاء آنان را به اعجاب و تحسين وا داشت، چندان تعجبي ندارد، زيرا در فرايند فرقه سازي و فرقه بازي، به ويژه هنگامي كه فرقه از اصالت فكري و پايگاه اجتماعي لازم برخوردار نيست و تنور منازعات فرقه اي و درون فرقه اي داغ مي شود، چنين افسانه سازيها و چهره پردازيهاي عاميانه، امري رايج به نظر مي رسد. يكي از نكاتي كه در اين ميان جلب توجه مي نمايد، تناقض ميان انديشه و عمل رهبران فرقه و به بيان ديگر، ناسازگاري ميان عمل رهبران و پيروان آنها با فتواي رهبران است.
در وضعيتي كه در عالم نظر و شعار، اين رهبران در ميان پيروان خود صبغه اي ماورايي پيدا كرده و انديشه ها و گفته هاي آنها جنبه قدسي يافته، بايد بدون چون و چرا اطاعت شوند، به گونه اي كه سخنان خرافي و غير علمي آنها نيز از مسلمات تلقي مي شود، اما در موارد مهمي ديده مي شود كه در عمل چنين نيست. براي نمونه، از عبدالبهاء نقل شده است كه: «بين قواي دينيه و سياسيه تفكيك لازم است و البته رؤساي دينيه كه مهذب اخلاقند دخالت در امور سياسيه نكنند. او همچنين گفته است: امر روحاني را مناسبتي با امور سياسيه نه، و ياران بايد در هر مملكتي ساكنند مطيع قوانين آن مملكت باشند و به قدر شق شقه اي دخالت در امور سياست ننمايند». و سرانجام اينكه از منظر عبدالبهاء،
«و اما السياسات امور موقتة جزئية لاطائل تحتها و لا يشتغل بها كل انسان ذاق حلاوة محبة الله. سياستها اموري موقت و جزئي اند كه سودي ندارند و هر كه محبت خدا را چشيده باشد به آن مشغول نمي شود».
حال اگر به رغم اين فتواها، صرفنظر از نقش سياست در تكوين اين فرقه، در عمل مشاهده شود كه نه تنها نفس منازعات درون فرقه اي و تكاپو براي كسب رياست فرقه، نوعي سياست ورزي است و شخص مفتي يعني عبدالبهاء خود عملاً يك فعال سياسي است كه از پيوند با كانونهاي قدرتهاي جهاني همانند آمريكا و انگليس و دعا براي امپراتور بريتانيا، جرج پنجم، و دريافت لقب سِر (SIR) از دولت استعماري انگليس، پروا ندارد، بلكه تاريخ سده اخير مملو از فعاليتهاي مستمر سياسي پيروان عبدالبهاء و حضور آنها در پستها و مناصب كليدي دوره مشروطه و دوره پهلوي اول و دوم است، اين پرسش اساسي مطرح مي شود كه پارادوكس موجود را چگونه بايد تفسير كرد؟ آيا بايد واقعيات عيني تاريخ معاصر را انكار كرد يا اصالت و صداقت فتاوا و مفتي ياد شده را؟
منبع: سایت مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران
/س