الیگارشی بریتانیا در عصر ویکتوریا (1837- 1901) در رأس یکی از بزرگترین امپراتوریهای مستعمراتی تاریخ جای گرفت؛ به تبع این اقتدار سیاسی به مروج برتری و سروری فرهنگ غرب در پهنهی جهانی بدل شد و تأثیری عمیق و بنیادین در تحولات پسین دنیای معاصر، از جمله ایران، بر جای نهاد. شناخت این تحول بدون شناخت ساختار و ایدئولوژی این الیگارشی ناممکن است. از اینرو، ضرور است پیش از پرداختن به تحولات عظیم جهانی در دوران پس از جنگ کریمه (1854 - 1856) با پیشینه، ساختار و ایستارهای اخلاقی و ارزشی الیگارشی بریتانیا آشنا شویم. در این بررسی کوشیدهایم تا دربارهی پیشینه و سیمای سیاسی برخی از مهمترین خاندانهایی که از معماران این امپراتوری بودند شناختی اجمالی به دست دهیم.
پیشینهی پارلمان و دمکراسی انگلیسی
پدیدهای که در سده نوزدهم میلادی به نام "دمکراسی انگلیسی" شهرت فراوان یافت و مورخینی چون توماس ماکائولی آن را به عنوان الگویی فراروی سایر ملتها - اعم از اروپایی و غیراروپایی - قرار میدادند، در واقع تداوم ساختار سیاسی آشنایی است که، به این یا آن شکل، در بسیاری از جوامع بشری وجود داشته است. ساختار و سنن اشرافیت انگلیس تا پیش از سده هفدهم تفاوت محسوسی با سایر کشورها نداشت. این ساختاری است مبتنی بر حکومت خاندانهایی که به تدریج در کوران تحولات اجتماعی، بهر دلیل، برکشیده شدند، به ثروت و اقتدار رسیدند و در یک فرایند تدریجی، سلسله مراتب، سنن و ایستارهای اشرافی خاص خود را پدید ساختند.در تاریخنگاری انگلیس ساختار سیاسی فوق، به دلیل وجود این اشرافیت، نظامی "یگانه" و "منحصر به فرد" جلوهگر میشد و مفتخرانه نه تنها در برابر نظامهای سیاسی مشرق زمین، که به زعم اینان گویا فاقد نهادها و ساختارهای مستقل از نهاد سلطنت و دولت مرکزی و لذا یکسره "استبدادی" است، بلکه در برابر نظامهای سیاسی اروپای قاره، به ویژه فرانسه، نیز قرار میگرفت. اینگونه مفاهیم مطلقگرایانه و نگرشهای یکجانبه و خودمحورانه به تاریخ، مورد انتقاد برخی محققین بوده و هست. از جدیدترین این بررسیهای انتقادی، باید به کتاب نیکلاس هنشل انگلیسی اشاره کرد.
به نوشتهی هنشل، شیوه نگرشی که او آن را "افسانهی سلطنت محدود و مشروط انگلستان" (1) میخواند، در دهه 1460 با سِر جان فورتسکو (2) پدید شد و او بود که این اسطوره را رواج داد که گویا در نظام سیاسی انگلستان گوهری یگانه نهفته است. (3) بود. فورتسکو در سالهای 1442-1461 قاضی کل انگلستان بود. او نظریه فوق را در رساله معروف خود به نام در ستایش قوانین انگلستان (4) بیان کرد که در فرانسه برای ادوارد، ولیعهد تبعیدی هنری ششم مخلوع، نوشت. این رساله بار اول در زمان سلطنت هنری هشتم و اوج سرکوب هواداران کلیسای رم در انگلستان، اسکاتلند و ایرلند (1537) منتشر شد و بار دوم در سال 1701 به منظور توجیه سلطنت "مشروطه" ویلیام اورانژ در انگلستان و علیه هواداران "مشروعیت" سلطنت وارث ذکور خاندان استوارت. این بار عنوان رساله چنین بود: تفاوت میان سلطنت مشروطه و سلطنت استبدادی. از آن پس افسانه فوق در میان انگلیسیها رواج گسترده یافت.
در تمامی سده شانزدهم و اوایل سده هفدهم انگلیسیها به خود به دلیل خوشاقبالیشان تهنیت میگفتند. پارلمان آنها حافظ منحصر به فرد حقوق زندگی، آزادی و مالکیت انگاشته میشد. حکمرانی که از لذت دوستی مردمش بهرهمند است نیازی ندارد که اموال آنها را به زور تصاحب کند: مردم خود آزادانه آن را برای رفع نیازهای مشروع او تقدیم خواهند کرد. (5)
سپس نوبت به انقلاب فرانسه رسید و رساله معروف ادموند برک (6) (1790) در ذمّ "انقلاب" و ستایش از "دمکراسی" انگلیسی. (7) بدینسان، این مضمون قدیمی فراتر رفت و به این نظریه بدل شد که گویا میان مردم اروپای قاره و انگلستان نوعی تمایز ذاتی وجود دارد. "انگلیسیها در ذات خود مردمی آزادی دوستاند و فرانسویها برده. (8) اینک، به تعبیر هنشل، انگلیسیها فرانسویان را به "استبداد" متهم میکردند و بر کردار خویش در قبال کاتولیکهای ایرلند و جاکوبیتهای اسکاتلند چشم میپوشیدند. در همین حال، فرانسویان نیز بنوبه خود نظام سیاسی خویش را در برابر روسیه و عثمانی قرار میدادند و این دو را به "استبداد" متهم میکردند و خبر نداشتند که اقتدار حکومت در این کشورها تا چه حد "مشروط" است. (9) چنین بود که در تاریخنگاری انگلیس، نه تنها در کتابهای درسی که حتی در معروفترین آثار، این الگو حاکم شد که گویا در فرانسه و انگلستان دو نظام سیاسی متمایز وجود داشته است: در فرانسهی پیش از انقلاب، نظامی استبدادی مستقر بود که در آن قدرت از بالا به پایین جریان داشت و در انحصار پادشاه بود. " حق الهی سلطنت" تنها از سوی خداوند میتوانست مورد پرسش قرار گیرد نه مردم و نهادهای مدنی. مردم "رعایای" مطیع و منقاد پادشاه بودند و از هرگونه حق مشاوره محروم. در مقابل، در انگلستان حکومت "مشروطه" سیطره داشت. قدرت از پایین به بالا جریان مییافت و پادشاه با نهادهایی که قدرتشان منبعث از ذات ایشان بود نه عطیهی مقام سلطنت، به طور مدام در مشورت بود. مردم "شهروند" بودند نه "رعیت"؛ در فرایند حکومت مشارکت داشتند و از این طریق بدان مشروعیت (10) میبخشیدند. این نگرش "خام" و "عامیانه" مختص مورخین انگلیسی نبود؛ مورخین سلطنت طلب فرانسوی نیز، از موضع نوستالژی بوربونی، عموماً چنین نگاهی داشتند. (11)
به زعم هنشل، این تصویر با واقعیت تاریخی همخوان نیست: پادشاه نه در فرانسه تا بدان حد مطلقالعنان و فارغ از قیود ساختارها و نهادهای مدنی بود و نه در انگلستان تا بدان حد که وانمود میشود محدودالاختیار و تابع نهادهای مدنی و قدرت خویش را بر جوشیده از پایین، از مردم، میانگاشت. در واقع، مفهوم "حق الهی سلطنت" همانقدر در انگلستان کهن و ریشهدار است که در فرانسه و سایر کشورهای اروپایی.
"حق الهی سلطنت" (12) یک مفهوم بسیار کهن است و همانقدر "غربی" است که "شرقی". سر جیمز فریزر، (13) مردمشناس نامدار انگلیسی در کتاب 13 جلدی خود، شاخهی زرین (14) (1890)، نشان داد که در بسیاری از جوامع کهن شاه معمولاً به عنوان روحانی، یا واسطه میان خداوند و انسان یا خود خداوند انگاشته میشد. (15) فوستل دوکولانژ، (16) بنیانگذار تاریخنگاری جدید در فرانسه، در کتاب تمدن قدیم (17) (1864) دربارهی منشأ دینی ساختارهای سیاسی در یونان و روم باستان شرحی دقیق و مبسوط به دست داده است. او نهاد "شاه" در یونان و روم باستان را تداوم نهاد کهانت دینی میداند و از جمله مینویسد:
کاهن آتشگاه مدینه [پولیس] را شاه میگفتند و گاه نیز او را اسامی دیگر مینهادند... در هر حال کسی که این اسامی برو اطلاق میشد فی الحقیقه بر مذهب مدینه ریاست داشت و نگاهداری آتشگاه و تقدیم قربانی و ذکر ادعیه و ریاست بر مجالس طعام مقدس عمومی از وظایف وی بود. از آثار نویسندگان قدیم آشکار است که شاهان یونان و ایتالیا دارای مقام کهانت بودهاند... بر تخت نشستن شاهان نیز مستلزم تشریفات مذهبی خاصی بود... علت ظهور این مراسم آن بود که چون شاه جدید به ریاست عالیه دینی برقرار میشد و مقدرات مدینه موکول به ادعیه و قربانیهای او میگشت، مردم میخواستند که قبلاً از موافقت خدایان در انتخاب وی مطمئن شوند...
چنانکه پدر خانواده به عنوان ریاست مذهبی حاکم و پیشوا و رئیس خانواده محسوب میشد، کاهن بزرگ مدینه نیز عالیترین مقام سیاسی را احراز میکرد و این مقام را بنابر قول ارسطو آتشگاه مدینه بدو تفویض مینمود... بنابراین، سرپیچی از اوامر چنین مردمی امکانناپذیر بود... شاه وجودی مقدس بود و گرچه مردم در شخص او گمان خدایی نداشتند ولی معتقد بودند که "جز وی هیچ کس آتش خشم خدایان را فرو نمیتواند نشاند" و بی معاونت او هیچ قربانی و دعایی پذیرفته و مستجاب نخواهد شد. (18)
با گروش کنستانتین اوّل (کبیر)، (19) امپراتور روم، به مسیحیت، این انگاره با آئین مسیح آمیخته شد. اوسبیوس، (20) اسقف و شهید مسیحی سده چهارم میلادی، کنستانتین را "ناظر امور خارجی" (غیر روحانی) میخواند. این پدیده در امپراتوری روم شرقی (بیزانس) نظام سیاسی را آفرید که به "سزار - پاپی" شهرت دارد. در این نظام، رئیس دولت ریاست کلیسا را نیز به دست داشت و عالیترین مرجع امور دینی انگاشته میشد. این سنت را بعدها تزارهای روسیه ادامه دادند. چنانکه خواهیم دید، هنری هشتم نیز بنیانگذار چنین نظامی در انگلستان بود. (21)
در دوران پس از فروپاشی امپراتوری روم غربی و تأسیس نخستین دولتهای قبایل بومی اروپای مرکزی - غربی - شمالی، این نگرش تداوم یافت. هنشل مینویسد مفهوم "حق الهی سلطنت" در اروپا همانقدر کهن است که نهاد سلطنت قدمت دارد. از سده هشتم میلادی شاهان "خلیفه خدا در زمین" (22) انگاشته میشدند و در مراسم تاجگذاری این مفهوم بیان میشد که شاه در پرتو عنایات الهی حکومت میکند. حکمرانان فرانسه از اعقاب شاه - کاهنان مروونژی (23) بودند که برای خویش حق "حکومت الهی" قائل بودند. پیش از آنان، شاه از درون دنیای پررمز و راز جادو پدید میشد و نهاد سلطنت نوعی طلسم جادویی بود. در تمامی این دوران بر اطاعت و عدم مقاومت در برابر فرمان شاه تأکید میشد." (24) در سدههای میانه در سراسر اروپا اقتدار شاهان منبعث از خداوند انگاشته میشد که گویا به طور موقت به حکمران سیاسی تفویض شده است. به نوشته مارک بلوخ:
پادشاهان قدیم ژرمن دوست داشتند خود را از اعقاب خدایان قلمداد کنند. این "نیمه خدایان"، یا "آئهسیر"ها، (25) دارای یک خصلت اسرارآمیز بودند که مردمانشان در جنگها پیروزی، و در صلح حاصلخیزی زمینها را از آنها طلب میکردند. امپراتوران روم نیز خود را به ملکوت و به دنیای خدایان وابسته میدانستند و هاله تقدس را به صورت تاج و کلاه بر سر میگذاشتند. این دو میراث، به ویژه سنتهای الهی پادشاه آلمان، سلطنتهای اروپای فئودالی را نیز به آسمان و ملکوت الهی ربط داده بود. چنانکه پادشاهان فئودال نیز خود را فرستاده، برانگیخته و رابط خدا معرفی میکردند. (26)
بلوخ میافراید: "داشتن فره و جنبه الوهی یا رازآمیز شاه در واقع وسیله توجیه و انطباق مابعدالطبیعه بر مسائل سیاسی و حکومت بر کشور بود. پادشاه از این طریق توجیه میکرد که به هر حال در رأس همه است." بلوخ این ساختار را بسیار شبیه و فئودالیسم ژاپن مییابد. (27) از این روست که در انگلستان سدههای میانه تصور میشد که لمس پادشاه یا حتی جامه او راهی است برای شفای بیماری خنازیر. (28)
انگاره شاه - خدایی به اشکال مختلف در اندیشه سیاسی انگلیس تداوم یافت. توماس کرانمر، اولین اسقف اعظم کانتربوری در دوران "رفورماسیون" انگلستان، از مروجین "حق الهی سلطنت" بود و بر اساس این انگاره بود که روا دانسته میشد هنری هشتم "خونخوار" (29) و سپس دخترش الیزابت بر کلیسا فرمان رانند و عالیترین مرجع دینی سرزمین زیر فرمان خود باشند. هریسون نظام سیاسی جدیدی را که در پیامد رفورماسیون انگلیس در این کشور استقرار یافت، چنین توصیف کرده است:
... از این پس پادشاه به صورت مرجع اصلی در مسائل مربوط به اعتقادات مذهبی و تفسیر کتاب مقدس و انضباط و اصول اخلاقی درآمد... سلطان وجودی است نیمه خدایی و نماینده مستقیم و بیواسطه خدا در روی زمین. ملکه الیزابت در یکی از اعلامیههای خود چنین اعلام میکند: چون بر همه عالمیان آشکار است که چگونه نظر عنایت خاص خداوند متعال شامل حال مملکت ما شده و آن را در کنف حراست خاص خود درآورده است، و طی سالیان متمادی ... شخص شخیص و نفس نفیس ما را به عنوان نایب قادر متعال و فرمانروای مطلق همان اقلیم به حفاظت خاص خود مخصوص گردانده است. "خود شکسپیر... این نظریه را به بیانی فصیحتر ادا کرده است... فرمانروای کشور در رأس هرم اجتماعی قرار داشت و در میان مراسم و تشریفاتی محصور بود که حکایت از الوهیت او داشت. دست مردم عادی به دامان ملکه نمیرسید. اعضای شورای سلطنتی حق باریافتن داشتند و فقط معدودی از دیگران. تازه آنان میبایست هنگام سخن گفتن با ملکه به زانو درآیند مگر آنکه وی به نشانه عنایت خاص به ایشان اشاره به ایستادن کند. (30)
توماس هابس، (31) اندیشمند سیاسی نامدار انگلیسی که گاه از او به عنوان "پدر جامعهشناسی علمی" یاد میکنند، (32) در کتاب دربارهی مدنیت (33) (1642) کلیسای مسیحی و دولت مسیحی را پدیدهای واحد میدید که در رأس آن پادشاه قرار دارد. از این رو، او برای شاه این حق را قائل بود که دربارهی نظریات دینی و مراسم عبادی مردم تصمیمگیری کند. (34) او در دهه بعد در کتاب لویاتان (35) (1651) این نظریه را بسط داد. هابس این کتاب را، که از مهمترین منابع کلاسیک اندیشه سیاسی جدید است، علیه اقتدار پاپ و کلیسای رم و برای اثبات مشروعیت حکومت شاهان مسیحی، مستقل از تابعیت کلیسا، نگاشت. هر چند هابس "قرارداد اجتماعی (36) را در بنیاد "دولت مدنی" میدید، لیکن باید توجه داشت که وی برای "حکمران مدنی" شئونی دینی قائل بود و همان اختیاراتی را برای او به رسمیت میشناخت که به "سلطنت الهی" نسبت داده میشد. هابس در واقع شارح نوع جدیدی از نظام "سزار - پاپی" است که حکمرانان خودکامه اروپا مدعی آن بودند.
هابس باب سوم لویاتان را، که مهمترین بخش این کتاب محسوب میشود، چنین نامیده است: "دربارهی جامعه مشترکالمنافع [دولت] مسیحی". (37) او دوگونه جامعه را متمایز میکند: "سلطنت الهی" (38) و "سلطنت ظلمانی". (39) "سلطنت ظلمانی" یا "شیطانی" (40) مفهومی است که در اصل به دولتهای غیرمسیحی اطلاق میشد ولی هابس آن را به معنای حاکمیت پاپ و کلیسا به کار برد بر اساس فقرهای از کتاب مقدس" که در آن از "اتحادیه فریبکارانی" سخن رفته که سلطه خود را بر این جهان تأمین کردهاند تا "نور مسیح" را خاموش کنند. (41) "سلطنت الهی" را نخستین بار "قوم برگزیده خداوند" (بنیاسرائیل) در سرزمین کنعان پدید ساختند. هابس وعده خداوند به ابراهیم را "قراردادی" میداند که میان خدا و ابراهیم منعقد شد و طبق آن ابراهیم خود را "تابع قوانین مثبته الهی" قرار داد. (42) بدینسان، ابراهیم نخستین کسی است که "سلطنت الهی" را "بر اساس قرارداد" در زمین مستقر ساخت. (43) این نخستین "جامعه مشترکالمنافع" یا نخستین "حکومت مدنی" (44) است. در این جامعه حکمران خداوند است و "روحانیون عالیرتبه" (پس از مرگ موسی) "نایبالسلطنه" یا «نایبالحکومه" اویند. (45) به طور خلاصه، هابس "سلطنت الهی" را یک "سلطنت مدنی" میداند زیرا مبتنی است بر تبعیت مردم بنیاسرائیل از قوانینشان. (46)
به زعم هابس، "سلطنت الهی" مختص قوم بنیاسرائیل بود و پس از انتخاب شائول (طالوت) به شاهی بنیاسرائیل به پایان رسید. از آن پس "سلطنت الهی"، تا زمان ظهور مسیح، وجود ندارد و شاهان بر اساس "قرارداد" حکومت میکنند. او این حکمرانان را "شاهان قراردادی" (47) میخواند. (48) بر این اساس، هابس سیطرهی پاپ و کلیسای رم بر مسیحیان را مردود میشمرد و در مقابل حق حکومت شاهان و پرنسها و دوکها، "حکمرانان مدنی"، را، بالاستقلال و بدون مزاحمت کلیسا، بر "دولت مدنی" اثبات میکند. (49) او از "قرارداد" میان خداوند و ابراهیم این اصل را استنتاج میکند که "هر جامعه مشترکالمنافع [مسیحی] باید در عمل خارجی و آئین دینی خود از قوانین حکمران خویش اطاعت کند." (50) به عبارت دیگر، هر حکمران مسیحی عالیترین مقام روحانی و رئیس کلیسای کشور خود نیز هست. (51) او به فقراتی از متون "کتاب مقدس" استناد میکند که "خدمتکاران را به اطاعت از اربابان در همه چیز" و "کودکان را به اطاعت از والدین در همه چیز" فرا خوانده است. (52) "قانون مدنی" فرمانی است که حکمران در قلمرو خود صادر میکند و لذا هیچ "قانون اثباتی" نمیتواند حکمران را محدود کند زیرا منشاء "قانون اثباتی" خود اوست. (53) از اینروست که هابس به شدت کاتولیکهای انگلستان و آلمان را، که به فرمان پاپ علیه حکمرانان خود تمرد میکنند، و نیز پرسبیترینها (54) را، مورد حمله قرار میدهد زیرا آنان "حکمرانان قانونی خود را ترک گفتهاند." (55) بدینسان، به زعم هابس، پادشاه حتی به رغم عدم تمایل رعایایش حق حکمرانی دارد؛ قدرت و اختیارات او مطلقه است و تنها در برابر خداوند پاسخگوست. هابس بخشهای متأخر کتاب خود را کمی پس از "انقلاب پوریتانی" و اعدام چارلز اول منتشر کرد. لذا، در فصل پایانی این حق را برای "رعایا" قائل شد که حکمرانی را که از ایشان حمایت نمیکند طرد کنند و حکمرانی را برگزینند که حامیشان است. (56)
سر رابرت فیلمر (57) انگلیسی نیز مروج اینگونه نظریات بود. مهمترین کتاب فیلمر پدرسالاری (58) (1680) است که در سال 1689 جان لاک در رسالهی نخستین میثاق حکومت مدنی (59) به نقد آن پرداخت و نظریات فیلمر را "بکلی یاوه" خواند. این پس از سقوط جیمز دوم و بازگشت لاک از آمستردام است. (60) به نوشتهی بریتانیکا، امروزه محققین چنین نظری ندارند و کتاب فیلمر را از زاویه تاریخ اندیشه سیاسی اثری برجسته و قابل تأمل میدانند. فیلمر جامعه را به یک خانواده تشبیه میکند و شاه را پدر این خانواده میانگارد. (61)
به نوشته هنشل، حتی در انگلستان سده هیجدهم نیز مفهوم "حق الهی سلطنت" همچنان در پایه مشروعیت نهاد سلطنت بود. او از جمله به این اصل حقوقی سر ویلیام بلاکستون (62) استناد میکند که:
هیچ دادخواست و اعلام جرمی علیه پادشاه نمیتواند انجام گیرد حتی در امور مدنی؛ زیرا هیچ دادگاهی نمیتواند بر او سیطره قضایی داشته باشد... هیچ قوه قضایی در روی زمین قدرت آن را ندارد که پادشاه را به جنایت متهم کند تا چه رسد به اینکه او را تنبیه کند. (63)
بلاکستون پادشاه را موجودی میداند که "تابع هیچ انسان زمینی نیست، وابسته به هیچ انسانی نیست و قابل محاسبه به وسیله هیچ انسانی نیست."
از اینرو، در پادشاه، مانند یک کانون، تمامی شعاعهای نورانی مردمش تبلور مییابد و این امر وحدت، قوام و شکوه و اقتداری را میسازد که شاهان قدرتمند بیگانه از آن به هراس میافتند و به آن احترام میگذارند. (64)
بلاکستون شخصیت حقوقی بلندپایهای است و کتاب چهار جلدی او، حواشی بر حقوق انگلستان، (65) تا به امروز از مهمترین منابع حقوق مدنی در انگلستان و ایالات متحده آمریکاست. (66) توجه کنیم که بلاکستون این نظریات را 77 سال پس از "انقلاب شکوهمند" و 60 سال پس از مرگ جان لاک بیان داشته است.
پارلمان نهادی است که از زمان جنگهای صلیبی به دلیل نیاز شاهان اروپا به انباشت خزانه خویش و تأمین مخارج سنگین جنگهای فوق تقریباً در همه جای اروپا پدید شد. پارلمان کارکرد قانونگذاری نداشت؛ مجمعی از بزرگان کشور بود که به فرمان شاه گرد میآمدند تا پول مورد نیاز میان ایشان تقسیم شود و آنان این وجوه را از رعایای خود اخذ کنند. (67) در انگلستان این نهاد به تأثیر از الگوی فرانسه تأسیس شد و واژه پارلمان، از "پارله" (68) به معنای "گفتگو"، از زبان فرانسه به انگلیسی راه یافت. در فرانسه این نهاد در سده دوازدهم میلادی پدید آمد و مجمع مشاورین پادشاه بود. در اواسط دوران سلطنت (1226- 1270) لویی نهم (69) بعضا شاه این درباریان را فرامیخواند تا دربارهی برخی مسائل قضایی "گفتگو" کنند. این مجمع به "درباریان در حال گفتگو" (70) یا "پارلمان" شهرت یافت. (71)
صرفنظر از پیشینه شوراهای بزرگان قبایل انگلوساکسون، (72) تاریخنگاری انگلیس سر آغاز تکوین ساختار پارلمانی این کشور را در اواخر سده دوازدهم و اوایل سده سیزدهم میلادی میداند. نیاز به گردآوری مالیات برای تأمین مخارج سنگین جنگ صلیبی سوم (1189- 1191) و نیز برای پرداخت غرامت آزادی ریچارد اول، (73) فراخوان اعیان و متنفذین کشور را ضرور میساخت. پیامد جنگ صلیبی سوم افزایش بیسابقه قدرت و نفوذ سیاسی بارونها بود. سرانجام، در فاصله میان دو جنگ صلیبی چهارم (1202- 1204) و پنجم (1218- 1221) تعارضی شدید میان جان، پادشاه انگلیس (1199- 1216) از یکسو و روحانیون و بارونهای مورد حمایت فرانسه و پاپ اینوسن سوم (74) از سوی دیگر رخ داد. این پادشاه برادر کوچک و ناشایست ریچارد اول است و به این دلیل که در جنگ با فیلیپ دوم، پادشاه فرانسه، تمامی مستملکاتش را در نورماندی فرانسه از دست داد (1204)، به "جان لکلند" (75) (جان بی سرزمین) معروف شد. او در دوران ستیز (1208- 1213) با پاپ اینوسن سوم برای انباشت خزانه خالی خود به غارت اموال کلیسا و دستاندازی به اموال مردم پرداخت. از سال 1213 استفن لنگتن، (76) اسقف اعظم کانتربوری، رهبری فکری بارونهای ناراضی را به دست گرفت و آنان را به سوی خواست اصلاحات اجتماعی هدایت کرد. (77) سرانجام، در زیر فشار کلیسا و بارونها، جان به اجبار فرمانی صادر کرد (15 ژوئن 1215) که به مگنا کارتا (78) موسوم است. در این فرمان 63 مادهای شاه حقوقی برای اشراف قائل شد و از جمله به ایشان این امتیاز داده شد که تنها از سوی اشراف همردهی خود محاکمه شوند و حکم محاکم دیگر دربارهی ایشان بیاثر باشد. شاه حق وراثت عناوین و املاک اشراف را نیز به رسمیت شناخت. در مگنا کارتا امتیازات فراوانی نیز به کلیسا اعطا شده است. از جمله در ماده اول، "آزادی کلیسا" در زیر فرمان پاپ اینوسن سوم به رسمیت شناخته شده و شاه تضمین داده که به اموال آن دستاندازی نکند. (79)
مگنا کارتا نخستین فرمانی نیست که شاهان انگلیس صادر کردند و طی آن امتیازاتی به اشراف دادند. از اوایل سده دوازدهم میلادی، هنری اول (پسر ویلیام فاتح)، استفن (دخترزاده ویلیام فاتح) و هنری دوم (بنیانگذار سلسله پلانتاژنت) فرامینی صادر کرده و حقوقی برای بارونها قائل شده بودند. ویژگی مگنا کارتا در آن است که اولاً فرامین قبلی عطیه شاهانه بود و به زور کسب نشده بود؛ ثانیاً آن فرامین بسیار کلی و مبهم بود. هر چند مگنا کارتا با مخالفت مشاوران هنری سوم مواجه شد و هنری و پسرش، ادوارد اوّل، تغییراتی به سود خود در آن انجام دادند، ولی سرانجام این متن به رسمیت شناخته شد و تا سدههای پسین در پایه "حقوق مدنی" انگلستان جای گرفت.
دومین مرحله در تکوین شالودههای اولیه پارلمان انگلیس در پیامد ماجرایی است که به "جنگ بارونها" (80) (1264-1267) شهرت دارد. این جنگ در زمان سلطنت (1216- 1272) هنری سوم، پادشاه ستمگر و منفور انگلیس، رخ داد. رهبری "جنگ بارونها" را یک کنتزاده فرانسوی مقیم انگلیس به نام سیمون دو مونتفورت (81) به دست داشت. او پسر یکی از سرداران صلیبی، دوست نزدیک و شوهر خواهر هنری سوم بود. بتدریج، هنری از اقتدار سیمون به هراس افتاد و او و همسرش را از انگلستان اخراج نمود. سیمون به جنگ صلیبی رفت (1240- 1242)؛ در میان صلیبیهای مستقر در فلسطین اعتبار فراوانی کسب کرد تا بدان حد که فردریک دوم هوهنشتاوفن، (82) امپراتور روم مقدس، او را در سمت نایبالسلطنه خود در فلسطین منصوب نمود. سپس، سیمون به انگلیس بازگشت و با هنری آشتی کرد. در این دوران، سیمون با برخی روحانیون مصلح، مانند رابرت گراستست، (83) اسقف لینکلن، دوستی نزدیک یافت. کمی بعد، بار دیگر روابط هنری و سیمون به تیرگی کشید. در این زمان اعتبار سیمون در اروپا تا بدان حد بود که زمانی که لویی نهم، پادشاه فرانسه، در جبهه جنگ صلیبی بود و مادر و نایبالسلطنهاش درگذشت (1252)، اشراف فرانسه از سیمون دعوت کردند تا به عنوان نایبالسلطنه زمام امور این کشور را به دست گیرد. ستمگریهای هنری از یکسو و تأثیر نظرات اصلاحطلبانه گراستست از سوی دیگر سبب شد که سرانجام سیمون در رأس گروهی از بارونهای ناراضی شورش را آغاز کند. او در 14 مه 1264 هنری را شکست داد و ولیعهد، ادوارد (ادوارد اول بعدی)، را به اسارت گرفت. از آن پس سیمون به حکمران بخش اعظم سرزمین انگلستان بدل شد. سیمون در دوران اخیر چهره مطلوبی از خود نشان نداد. بریتانیکا از "دیکتاتوری نظامی" سیمون دو مونتفورت یاد میکند و به سرکوب شدید مخالفین او اشاره دارد. روشهای خودکامه سیمون سبب انزوای وی در میان بارونها شد. ادوارد از چنگ او گریخت و با مهارت توانست گروهی از بارونها و شهسواران را در پیرامون خود گرد آورد. در 4 اوت 1265 سرانجام ادوارد قشون سیمون را شکست داد و او و هوادارانش را به قتل رسانید. (84)
بر پایه درسهای این حوادث، در دوران سلطنت (1272- 1307) ادوارد اول، معروف به "ادوارد ساق بلند"، (85) نخستین گامهای جدی برای سامانمند کردن نظام سیاسی و حقوقی انگلستان، با هدف تحکیم پایهها و اقتدار نهاد سلطنت، برداشته شد. به همین دلیل است که در تاریخنگاری جدید انگلیس برای ادوارد اول مقامی والا قائلاند و او را به دلیل نقشش در وضع قوانین و سامانمند کردن حیات سیاسی این کشور "ژوستینین انگلستان" (86) مینامند. یکی از مهمترین اقدامات ادوارد، تأسیس مجمعی به نام مگنا کنسیلیوم (87) (شورای بزرگ)، مرکب از رجال روحانی و غیرروحانی، بود. معهذا باید توجه نمود که فاصله این نهاد با مفهومی که از پارلمان معاصر میشناسیم بسیار زیاد است. در واقع، کارکرد اصلی این مجمع گردآوری مالیات و تأمین هزینههای جنگ بود؛ و هرگاه که شاه اراده میکرد فراخوانده میشد. به سبک فرانسه، مجمع کوچکتری نیز تأسیس شد به نام "دربار" یا "شورای" پادشاه که اجلاسهای آن "شورای پادشاهی در حال مذاکره" (پارلمنت) (88) خوانده میشد. این مجمع گاه به فرمان شاه وظایف قضایی را نیز به دست میگرفت. شاه برخی از شوالیهها و قلعهداران (89) مورد نظر خود را نیز به این مجمع فرامیخواند. (90) این نهادی بود مرکب از اشراف و شوالیههای مورد نظر پادشاه، و ادوارد میکوشید تا از این طریق نفوذ اشرافیت مقتدر شکل گرفته در دوران جنگهای صلیبی را کاهش دهد. به عبارت دیگر، این نهادی بود علیه همان کسانی که به زور "جان بیسرزمین"، پدر بزرگ ادوارد، را به صدور مگنا کارتا واداشتند و علیه پدر او، هنری سوم، شوریدند. در همین فضا و در چارچوب همین ستیز با اشرافیت صلیبی بود که ادوارد در سال 1290 یهودیان را از انگلستان اخراج کرد. (91) هدف دیگر ادوارد، تأمین هزینه جنگهای بیپایان او با اسکاتلند و فرانسه بود که هماره وی را در وضع مالی وخیمی قرار میداد. (92)
در سده چهاردهم، این دو مجمع به صورت دو "مجلس" سامان یافتند؛ یکی به اشراف اختصاص داشت دیگری به شوالیهها و قلعهداران که "عوام" خوانده میشدند. در مجلس لردها دو گروه عضویت داشتند: اشراف بزرگ زمیندار، که به "لرد فانی"
(93) شهرت داشتند، و کشیشان بلندپایه که به "لرد روحانی" (94) موسوم بودند. (95)
افسانه "یکتایی پارلمان انگلیس" با انتشار رسالهی فورتسکو پدید شد که این نهاد را بمثابه "میراث یگانه و منحصر به فرد" انگلیسیها جلوهگر میساخت. این انگاره، به ویژه در دوران ستیزهای خونین انگلیس و فرانسه، رواج فراوان یافت و به دستمایهی غرور ملّی انگلیسیها بدل شد که با آن خود را از مردم اروپای قاره ممتاز میساختند. این اسطوره در اعماق "آگاهی ملی" انگلیسیها جای گرفت و جایگاهی نازدودنی یافت که تا به امروز تداوم یافته است. حال آنکه نه پارلمان به انگلیسیها اختصاص داشت و نه میان پارلمان فرانسه و پارلمنت انگلستان تمایز اساسی موجود بود؛ هر دو مجامع اشراف و شوالیههای برگزیده و مطلوب نهاد سلطنت بودند نه نمایندگان بخشهای مختلف جامعه. پارلمان انگلیس در مراحل اولیه آن تنها مجمع اشراف، روحانیون و قضات بود و نهادی انتخابی نیز نبود. رابطهی اعضای پارلمان پاریس با سایر اشراف فرانسه را همانگونه توصیف کردهاند که رابطه 150 عضو مجلس اعیان انگلیس را با سایر اشراف این کشور، (96) به نوشته هنشل، در مقایسه با پارلمانهای بسیاری از دولتهای اروپای قاره، اقتدار پارلمان انگلیس تا سال 1688" به طرزی حیرتآور محدود بود: از پرتو حقوق انحصاری پادشاه مشروعیت مییافت. اجلاسهای آن به اراده پادشاه برگزار میشد و به هیچروی حق برگزاری جلسات منظم یا حتی ادواری را نداشت و در فاصله میان دو اجلاس فاقد هرگونه موجودیت و عملاً منحل بود. (97)
هنشل نهاد پارلمان در انگلستان سده هیجدهم را "کمیته زمینداران" میداند و میافزاید این نهاد، اگر با زبان امروزین سخن بگوییم، در بهترین حالت نماینده و سخنگوی جمعی محدود و چند هزار نفره از مردم بود. (98) بریتانیکا نیز نهاد پارلمان دوران فوق را مرکز تجمع آن الیگارشی میداند که "بخش عمده انتخابات پارلمانی را در زیر نظارت خود داشت."(99) ولتر تخمین میزد که حکومتهای شهری، انتخابات پارلمان و امور قانونگذاری، اداری و قضایی انگلستان به دست تقریباً 800 تن از مردم این کشور میگشت. نمایندگان پارلمان را مالکان، که در این زمان بیش از 160 هزار تن نبودند، برمیگزیدند. (100) پارلمان نه تنها نهادی انتخابی، به معنای امروزین، نبود بلکه در برابر نهاد سلطنت نیز از چنان اقتداری که بدان نسبت داده میشود برخوردار نبود. توجه کنیم که اصولاً تا پیش از دهه 1770، یعنی یک سده پس از "انقلاب شکوهمند"، در بریتانیا و در سایر کشورهای اروپایی هیچگونه قانون اساسی مکتوبی وجود نداشت. (101) هنشل مینویسد:
این تصور به شکلی گسترده وجود دارد که گویا وزرای سده هیجدهم انگلستان در برابر پارلمان مسئول بودند. به شکلی چنین بود ولی نه آنگونه که تصور میرود. پارلمان به عنوان یک مجمع سیاسی قدرت پرسش از وزرا را نداشت. وزرا خود را تنها خدمتگزار پادشاه میدانستند و در برابر پارلمان تنها به عنوان یک نهاد قضایی مسئول بودند که میتوانست آنها را به خاطر اعمالشان متهم یا جلب کند. (102)
به زعم هنشل، اقتدار نهاد سلطنت در انگلستان حتی تا به امروز نیز پایدار است: در زمان جنگ جهانی دوم در حالی که روزولت، رئیس جمهور ایالت متحده، برای اعلام جنگ به ژاپن مجبور بود در انتظار اجلاس کنگره بماند، وینستون چرچیل راه کوتاهتری را برگزید. او و جرج ششم جنگ را اعلام کردند و پارلمان را در برابر کار انجام شده قرار دادند. (103)
نهادی که از دوران جنگهای صلیبی در اروپا پدید شد، به عنوان پارلمان شهرت یافت و در سدههای نوزدهم و به ویژه بیستم در بنیاد ساختارهای سیاسی جدید دنیای معاصر قرار گرفت، در بسیاری از نظامهای سیاسی مشرق زمین دارای پیشینهی کهن است و گاه از حقوق و اختیاراتی بسیار فراتر از پارلمانهای اروپایی سدههای سیزدهم تا هیجدهم میلادی برخوردار بوده است. برای نمونه، در میان مغولان نهادی مقتدر به نام "چی اولغان" (104) را میشناسیم که انتخاب رؤسای قبایل یکی از کارکردهای اصلی آن بود. (این رؤسا عموماً "خاان" [خان] نامیده میشدند.) (105) ولادیمیرتسف دربارهی شوراهای مغولان (چی اولغان) مینویسد:
پس از اینکه خانات نیمه مستقلی به وجود آمد، تشکیل شوراهای محلی قاعده و رسمی عادی و معمولی گشت. شوراهای رؤسای فئودال واسال به وسیله شاهزادگان دورافتاده کم اهمیت متوالیاً تشکیل میشد، ولی این اجتماعات مانع از تشکیل شوراهای بزرگتر و مهمتر نمیشد؛ بطوری که در بعضی از شوراهای بزرگ نمایندگان خانات و نواحی مختلف دنیای مغول، مانند فئودالهای خلخ و اویرات، شرکت میجستند. در این اجتماعات به مسائل جنگ و صلح و کارهای مختلفی که مورد نظر عموم بود، رسیدگی میشد... تصمیمات این شوراها اغلب به شکل "مجموعه قوانین" در میآمد و همه اربابان و رؤسایی که در این شورا شرکت جسته بودند، مجبور به پذیرفتن این قوانین بودند. (106)
در ایران نیز نهادی متنفذ به نام "انجمن بزرگان" را میشناسیم که از دیرباز جایگاهی اساسی در ساختار سیاسی جامعه ایرانی و ادارهی امور کشور داشته و عاملی مهم در راه محدود کردن خودکامگی پادشاهان و حکمرانان بوده است. در بررسی متون ایرانی - اسلامی نمونههای فراوان میتوان یافت که کارکردهای متنوع نهاد بزرگان را در ساختار سیاسی ایران جلوهگر میسازد. در یک بررسی اجمالی، چهار کارکرد اصلی نهاد بزرگان را در رابطه با نهاد سلطنت میتوان شناخت:
1- کارکرد مشروعیت:
بنیادیترین کارکرد نهاد "بزرگان" اعطای مشروعیت به نهاد سلطنت بوده است. مقام پادشاه در آغاز در "انجمن بزرگان" و از طریق بیعت ایشان مشروعیت مییافت. این کارکرد بسیار جدی است تا بدان حد که "بزرگان" در برخی موارد، نه همیشه، توان آن را داشتند که از صعود پادشاهان ناشایست یا بدکار جلوگیری کنند یا چنین پادشاهانی را در موارد ضروره، و البته نادر، عزل کنند. ذیلاً برخی نمونهها از شاهنامه فردوسی ارائه میگردد:یک مورد کاملاً گویا ماجرای تمرد "بزرگان" از پادشاهی لهراسب است به رغم اینکه او را کیخسرو، پادشاه وقت، نامزد تصدّی این مقام نمود. پس از اینکه کیخسرو در حضور "بزرگان" تاج بر سر لهراسب نهاد و او را جانشین خود خواند، زال به نمایندگی از سوی "انجمن بزرگان ایران" اعلام کرد که لهراسب را به پادشاهی نخواهند پذیرفت:
شگفت اندرو مانده ایرانیان *** برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند *** که لهراسب را شاه بایست خواند
از آن انجمن زال بر پای خاست ***بگفت آنچه بودش به دل رأی راست
چنین گفت کای شهریار بلند *** سزد گر کنی خاک را ارجمند
سر بخت آن کس پر از خاک باد *** روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند به داد *** زبیداد هرگز نگیریم یاد...
خروشی برآمد ز ایرانیان *** کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار *** چون لهراسب را کی کند شهریار
کیخسرو در مقابل این اعتراض عمومی "انجمن ایرانیان" میکوشد ایشان را به پادشاهی لهراسب قانع کند. در این تلاش، هیچ نوع تهدید یا حتی اشاره به حقوق فردی مقام سلطنت در نصب پادشاه بعدی دیده نمیشود. به عکس، پادشاه "بزرگان" را از "بیداد" علیه نامزد مقام پادشاهی بر حذر میدارد:
چو بشنید خسرو ز دستان سخن*** بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی*** بجز دود زآتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر *** نه هر کو بدی کرد بیند گهر...
کیخسرو آنگاه از دلایل خود به سود جانشینی لهراسب سخن میگوید و "انجمن" را به تأیید لهراسب میخواند:
نبیره جهاندار هوشنگ هست *** خردمند و بینادل و پاک دست
پی جادوان بگسلاند ز خاک *** پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی *** بدین هم بود پاک فرزند اوی
به شاهی بر او آفرین گسترید *** وزین پند و اندرز من مگذرید. (107)
و البته پادشاه چنان متنفذ است، یا استدلال او چنان نیرومند است، که میتواند سرانجام "انجمن" را به پذیرش پادشاهی لهراسب قانع کند.
نمونه دیگر: پس از قتل نوذر، "بزرگان" یا "بخردان" پسران او را در خور پادشاهی نمیبینند و در جستجوی مردی شایسته برمیآیند:
نزیبد بریشان همی تاج و تخت *** بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرّه ایزدی *** بتابد ز دیهیم او بخردی
آنان سرانجام، از تخم فریدون، تنها پیرمردی 80 ساله (طهماسب) را شایسته مییابند و او را به تخت مینشانند:
ندیدند جز پور طهماسب زو *** که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان *** سپاهی ز بامین و وز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو*** که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه*** ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفته موبدان *** همان گفته قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه *** به سر بر نهاده کیانی کلاه... (108)
نمونه دیگر: پس از گرشاسب شاه، رستم، به عنوان فرستاده "بزرگان"، نزد کیقباد میرود و او را به عنوان برگزیده ایشان برای تصدی مقام سلطنت فرا میخواند:
به رستم چنین گفت فرخنده زال *** که برگیرد کوپال و بفراز یال...
ابر کیقباد آفرین کن یکی *** مکن پیش او بر درنگ اندکی...
بگویی که لشکر ترا خواستند *** همی تخت شاهی بیاراستند
که در خورد تاج کیان جز تو کس *** نه بینیم شاها، تو فریادرس
پس از ورود کیقباد، "بزرگان" پس از یک هفته رایزنی سرانجام او را به تخت پادشاهی مینشانند:
نشستند یک هفته با رای زن *** شدند اندران موبدان انجمن
به هشتم بیاراست پس تخت عاج*** برآویختند از بر عاج تاج
به شاهی نشست از برش کیقیاد*** همان تاج گوهر به سر بر نهاد
همه نامداران شدند انجمن*** چو دستان و چون قارن رزم زن
چو کشواد و خرام و برزین گو*** نشاندند گوهر بر آن تاج نو (109)
نمونه دیگر: به دلیل ستمگریهای یزدگرد "بزهگر"، "انجمن مهتران"، که از ایشان به عنوان "سران جهاندیده و کارکرده" یاد شده، از تداوم پادشاهی در تخمه او جلوگیری میکنند:
بخوردند سوگند یکسر سپاه *** کز آن تخمه هرگز نخواهیم شاه
که بهرام فرزند او همچو اوست *** از آب پدر یافت او مغز و پوست
و پیری "روشندل" و "جوانمرد" را به نام خسرو به تخت مینشانند:
یکی مرد بد پیر خسرو به نام *** جوانمرد و روشندل و شادکام
هم از تخمه سرفرازان بد اوی...
سپردند گردان بدو تاج و گاه *** برو انجمن شد ز هر سو سپاه
معهذا، بهرام گور، پسر جوان یزدگرد، تاج و تخت پدر است. اوکه از کودکی در میان اعراب یمن پرورش یافته، به همراه مربی و حامیاش، منذر تازی، (110) و لشکری انبوه از اعراب به فارس میشتابد و در حوالی جهرم مذاکره میان "بزرگان تازی" و "بزرگان ایرانی" آغاز میشود. البته این سپاه 30 هزار نفره اعراب و زور بهرام گور است که "انجمن" را به مذاکره وادار میکند؛ ولی بهرام معترض قادر به تصرف تاج وتخت از طریق قهر و غلبه نیست و به رغم فرادستی نظامی سرانجام در برابر خواست منطقی "انجمن" تمکین میکند:
چنین گفت بهرام کای مهتران *** جهاندیده و سالخورده سران
پدر بر پدر پادشاهی مراست *** چرا بخشش اکنون برای شماست
به آواز گفتند ایرانیان*** که ما را شکیبا مکن بر زبان
نخواهیم یکسر به شاهی ترا *** بر و بوم ما را سپاهی ترا
کزین تخمه پر داغ و دودیم و درد *** شب و روز با پیچش و باد سرد
چنین گفت بهرام کاری رواست *** هوا بر دل هر کسی پادشاست
مرا گر نخواهید بی رای من *** چرا کس نشانید بر جای من
چنین گفت موبد که از راه داد *** نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از ما یکی باش و شاهی گزین*** که خوانند هر کس برو آفرین
آنگاه "انجمن"، که اینک بهرام نیز در آن عضویت دارد، سه روز به کنکاش میپردازد؛ از میان یکصد تن واجد شرایط، پنجاه نفر، و از میان گروه اخیر سی نفر را بر میگزیند و سرانجام محدودهی انتخاب به چهار نفر میرسد که بهرام یکی از ایشان است. این امر اعتراض سخت بسیاری از "بزرگان ایران" را برمیانگیزد که از ستمگری یزدگرد خاطرهای تلخ دارند. بهرام در خطابهای غرا از بیدادگریهای پدر تبری میجوید، خود را شریک درد ایرانیان و از قربانیان پدر میخواند و بدینسان همدلی ایشان را برمیانگیزاند:
چنین گفت بهرام کای مهتران *** جهاندیده و کار کرده سران
همه راست گفتید و زین بتّرست *** پدر را نکوهش کنم درخورست
ازین چاشنی هست نزدیک من *** کزان تیره شد رای تاریک من
چون ایوان او بود زندان من *** چو بخشایش آورد یزدان من
رهانید کی باشم از دست اوی *** بشد خسته کام من از شست اوی
از آن کردهام دست منذر پناه *** که هرگز ندیدم نوازش ز شاه
بدان خو مبادا که مردم بود *** چو باشد پی مردمی گم بود
سپاسم ز یزدان که دارم خرد *** روانم همی از خرد برخورد
ز یزدان همی خواستم تاکنون *** که باشد به خوبی مرا رهنمون
که تا هرچ با مردمان کرد شاه *** بشوییم ما جان و دل زان گناه
به کام دل زیر دستان منم *** بر آئین یزدان پرستان منم
شبان باشم و زیردستان رمه *** تن آسانی و داد جویم همه
منش هست و فرهنگ و رای و هنر *** ندارد هنر شاه بیدادگر
لئیمی و کژی ز بیچارگی ست *** به بیدادگر بر بباید گریست... (111)
سرانجام کار به داستان معروف برداشتن تاج از میان دو شیر میرسد که بهرام برنده و بدینسان پادشاه برگزیده "انجمن بزرگان" است.
نمونه دیگر: یکی از برجستهترین مواردی که جایگاه برجسته نهاد "بزرگان" را در ساختار سیاسی ایران کهن بیان میدارد، ماجرای عزل خسرو پرویز، زندانی و محاکمه کردن و سرانجام قتل این پادشاه بدکارست. (112) مورخین برای این حادثه، که مورد تأیید منابع تاریخی متعدد است، جایگاهی برجسته قائلاند زیرا نمونهای دیگر از چنین دادرسی علیه یک پادشاه را در تاریخ آن عصر نمیتوان یافت. یکی از اتهامات خسرو قتل نعمان بن منذر است. اتهام دیگر، تبدیل جنگ ایران و روم به جنگی مذهبی است که سبب شد تمامی مسیحیان جهان، از جمله در متصرفات شرقی امپراتوری روم و حتی در ارمنستان ایران، به جانب رومیان بگروند. دکتر محمدی ملایری مینویسد:
...آنچه در این مورد بیسابقه و بینظیر بوده و برای نخستین بار در تاریخ این سرزمین روی داده، به داوری کشیدن و محکوم کردن شاهی است به کیفر اعمالی که در دوران سلطنت خود مرتکب شده، اعمالی که آنها را، کسانی که وی را به داوری کشیدهاند، خلاف مصلحت ملک و ملت تشخیص دادهاند. این امر است که در تاریخ ایران سابقه نداشته، و به قتل خسرو پرویز یا به تعبیر دیگر به اعدام او اهمیتی بیش از قتل شاهان دیگر داده... . (113)
2- کارکرد هدایت و مشورت:
دومین کارکرد نهاد "بزرگان" در رابطه با نهاد سلطنت، هدایت پادشاه از طریق اندرز و مشورت است. این کارکرد از مراسم تاجگذاری آغاز میشود که طی آن معمولاً پادشاه برنامه و اهداف خود را به اطلاع "بزرگان" میرساند و ایشان نیز، علاوه بر تهنیت، مطالبی بیان میدارند. یک نمونه، سخنان منوچهر به هنگام آغاز پادشاهی در جمع بزرگان است و سخنان بزرگان خطاب به او. (114) این کارکرد "هدایت و مشورت" در تمامی دوران سلطنت تداوم مییابد. یک نمونه رایزنی بهرام چوبین با اعضای "انجمن مهتران" است که ایشان را به عنوان "برگزیدگان سران ایران" (115) میشناسیم. حدود یکصد بیت از شاهنامه به شرح مذاکرات این اجلاس اختصاص دارد. در این انجمن افراد زیر سخن میگویند: نخست پیرترین فرد حاضر در جمع، (116) شهران، به پا میخیزد، سپس خراسان سپهبد، سپس فرخزاد، سپس خَزَروان و آنگاه جهاندیده سنباد. در این داستان، فردوسی شیوه رایزنی "انجمن بزرگان" را توصیف کرده است که در این مورد سرانجام کار به نزاع میکشد و شمشیرکشی!پراکنده گشت آن بزرگ انجمن *** همه رخ پر آژنگ و دل پر شکن (117)
3- کارکرد نظارت:
رابطه "بزرگان" با "پادشاه" به "اندرز" و "مشورت" محدود نیست و گاه با مواردی از نظارت سخت بر عملکردهای او مواجهیم. اندرز دادن زال به نوذر و هدایت او به راه راست، (118) مأموریت زال از سوی "بزرگان" به نزد کیکاووس و نکوهیدن این پادشاه به دلیل آزمندیهایش، (119) ایضاً، مأموریت گودرز از سوی "بزرگان" به نزد کیکاووس و پشیمان شدن پادشاه از گستاخیهایش، (120) اندرزهای "بزرگان" و "پهلوانان" به کیخسرو که گمان میبرند فریفته "دیو" شده است، (121) قهر کردن "بزرگان" از خسرو پرویز به دلیل ازدواجش با شیرین ارمنی به مدت سه روز و سرانجام اندرزهای ایشان به پادشاه در روز تشکیل انجمن (روز چهارم)، (122) و اندرز یزدگرد دبیر به نوشیروان در برابر جمع "بزرگان" که سخت گزنده است:ابر شاه زشت است خون ریختن *** به اندک سخن دل برآهیختن
همان چون سبکسر بود شهریار *** بداندیش دست اندر آرد به کار [الی آخر] (123)
4- کارکرد قضایی:
در برخی موارد "انجمن بزرگان" به سان محکمه عالی عمل میکرد. معروفترین و مهمترین نمونه آن در شاهنامه، محاکمه تاریخی خسرو پرویز است. نمونه دیگر، محاکمه اسفندیار، پسر گشتاسب شاه، است که با فرمان پدر به مرگ تراژیک متهم انجامید. (124)متون تاریخ کهن ایران سرشار از نمونههای بسیار فراوان از نقش و تأثیر "انجمن بزرگان" به عنوان یک نهاد و ساخت سیاسی نافذ و قدرتمند است. این موارد چنان غنی است که میتواند دستمایه پژوهشی گسترده و حجیم و ارزشمند قرار گیرد و بر بسیاری از پیشداوریهای نظری سطحی رایج نقطه پایان نهد. (125) برای نمونه، در سیاستنامه خواجه نظام الملک طوسی (408- 485 ق.) نیز تداوم نهاد "بزرگان" در دوران اسلامی و کارکردهای آن را میتوان دید. یکی از این موارد، توصیفی است که خواجه از شیوه انتخاب سبکتگین به دست داده است.
پس بنشستند و تدبیر کردند که الپتگین را پسری نمانده است که به جایگاه او نشاندیمی و بر خویشتن مهتر کردیمی ... تدبیر ما آن است که یکی را از میان ما که او شایستهتر باشد اختیار کنیم و او را بر خویشتن امیر کنیم... پس نام غلامانی که مقدمتر بودند بر دادن گرفتند. هر کس هر یکی را عیبی و عذری مینهادند تا به سبکتگین رسیدند. چون نام او بردند همه خاموش گشتند.
"بزرگان" سپس محاسن و معایب سبکتگین را بررسی میکنند و بالاخره به گزینش او رأی میدهند: "آخر بر آن متفق گشتند که سبکتگین را بر خویشتن امیر کنند. سبکتکین سر درنمیآورد تا الزامش کردند. (126)
در این دوران نهاد "بزرگان" همچنان، در موارد خاص، کارکرد قضایی داشته و این چیزی است شبیه به کارکرد قضایی پارلمان انگلستان در چند سده بعد. عضدالدوله دیلمی پس از اثبات خیانت قاضی القضات خود در مجلس "همه بزرگان دولت"، او را خلع و تنبیه میکند. (127) این رویه در زمان سلطان محمود غزنوی نیز جاری است. محمود نیز خیانت قاضی بدکردار را "با بزرگان برملا بگفت"، سپس او را به عقوبت سخت حکم کرد و در پی "شفاعت بزرگان" مجازات او را کاهش داد. (128)
شاید یکی از معروفترین نمونههای اینگونه محاکم، مجلسی است که در سال 425 ق. برای تسجیل محکومیت و مصادرهی اموال حسنک، وزیر سلطان محمود غزنوی، برپا شد. برخلاف کسانی که ماجرای حسنک وزیر را نمونهای مثال زدنی و قابل تعمیم دال بر فقدان ساختارهای مدنی در جامعه ایران انگاشتهاند، (129) اتفاقاً مجلس فوق سندی است ارزنده در اثبات سامانبندی نظام سیاسی و محدودیت قدرت حکمران در جامعه کهن ایرانی. بیهقی (385- 470 ق). دبیر و مورخ فاضل محمود و مسعود غزنوی، ترکیب این مجلس را چنین بیان کرده است:
و جملهی خواجهشماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم کثیر، هر چند معزول بود، و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد. و قضات بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان، کسانی که نامدار و فراروی بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته.
زندانی و اعضای مجلس، جز یکی، (130) رفتاری موقر و متین دارند و تمامی جزییات بر سامانمندی و فرهیختگی دلالت دارد نه جز آن.
حسنک پیدا آمد، بیبند. جبهای داشت حبری رنگ با سیاه میزد، خلقگونه، دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری، مالیده و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا میبود... چون حسنک بیامد، خواجه (131) بر پای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه، اگر خواستند یا نه، بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام، و بر خویشتن میژکید... و خواجهی بزرگ روی به حسن کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت: جای شکر است. خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمانبرداری باید نمود به هر چه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج است. بوسهل را طاقت برسید. گفت: خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟ خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنگ گفت: سگ ندانم که بوده است؟ خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند، یا جز دار، که بزرگتر از حسین علی [علیه السلام] نیم... و دو قباله نوشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستند. و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز، علی الرسم فی امثالها... (132)
هر قدر این مجلس را فرمایشی و قتل حسنک را به دلیل پیام خلیفه بدانیم، این نکته قابل انکار نیست که اموال حسنک با صدور فرمان فردی و خودسرانهی خلیفه یا امیر غزنوی مصادره نشد. یعنی خلیفه یا سلطان بدون رعایت ضوابط و قواعد حقوقی رایج در آن زمان قادر به این اقدام نبودند. این نمونه گواه بر مبانی استوار حقوق مالکیت خصوصی در جامعه اسلامی ایران است؛ حقی که خلیفه یا سلطان، بیاذن مالک، حتی اگر "حسنک قرمطی" محکوم به مرگ باشد، قادر به سلب آن نبودند. (133)
خلاصه کنیم: در جامعه کهن ایرانی، پیش و پس از اسلام، از پادشاه و حکمران "بزهگر" (چون یزدگرد)، "ظالم" یا "خودکامه" فراوان سخن میرود و این تعبیر دقیق و درست است. برای نمونه، خواجه نظامالملک پادشاهی را "خودکامه" میداند که با "بزرگان" مشورت نکند: مشورت ناکردن در کارها از ضعیفرایی باشد و چنین کس را خودکامه خوانند." (134) این با مفاهیم "استبداد شرقی" (135) و "توتالیتاریانیسم" (136) تفاوت دارد که منظور از آن جامعهای است بسیط و فاقد قوانین سامان دهنده نظم اجتماعی و نهادها و ساختارهای سیاسی میانین که کارکرد تحدید قدرت مرکزی را به دست دارند. جامعه ایرانی - اسلامی، تا پیش از استقرار دیکتاتوری پهلوی در دوران جدید که راه حذف خشن تمامی ساختارهای مدنی را در پیش گرفت. (137) هیچگاه چنین نبود. پادشاه "خودکامه"، "مستبد"، "ظالم"، "فاجر" و غیره بر جامعه بیقانون و فاقد ساختارها و نهادهای سیاسی حکومت نمیکرد، او پایمال کننده این قوانین و معارض با این ساختارها و نهادها بود و دقیقاً به این دلیل عناوین فوق بر وی اطلاق میشد.
اصولاً دانش جدید کمتر جامعه کهنی را چنین "بیقانون" و "بینظم" و مقهور اراده تام و تمام یک فرد یا یک گروه حاکم میشناسد که نظریهپردازان سیاسی مکتب "استبداد شرقی" و "توتالیتاریانیسم" جلوه دادهاند. امروزه، انسانشناسانی چون کلود لوی اشتراوس (138) حتی در جوامع به ظاهر بسیط و بدوی (چون برخی قبایل آمریکای جنوبی، آفریقا و استرالیا) و در پدیدههایی چون واژگان خویشاوندی، مناسک جادویی و اسطورهها ساختارها و قواعدی بس بغرنج یافتهاند که به شکلی اکید سامانبخش نظم اجتماعی و سیاسی بوده است. تاریخنگاری جدید آفریقا نیز وجود چنین نظام سیاسی "بیقانون" و "بسیط" را در آفریقای پیش از ورود اروپاییان نمیپذیرد. پیشتر گفتاری از ژزف زربو، ویراستار تاریخ آفریقای یونسکو، نقل کردیم در اعتراض به اینگونه نگرشهای متأثر از "شووینیسم فرهنگی غرب." (139)
به طریق اولی، چنین نگاهی به تاریخ ایران بس نارواست. این جامعهای است که از دیرباز دارای مدونترین مجموعههای قوانین مدنی بوده که جزییترین روابط اجتماعی، از جمله حقوق مالکیت خصوصی، را سامان میداده است. در بخش مهمی از مجموعههای مفصل فقهی اهل سنت و تشیع قواعد مالکیت به تفصیل بیان شده و این قواعد مبانی حقوقی استواری برای مالکیت خصوصی فراهم میآورد که در تاریخ گذشته اروپا مشابهی برای آن نمیتوان جست. (140)
این بحث را با داستانی به پایان میبریم که به روشنی گواه "حاکمیت قانون" و حضور و اقتدار ساختارهای مدنی در زمان غزنویان است: علی نوشتگین، سپهسالار محمود غزنوی، شبی با سلطان تا سحرگاه به شرابخواری پرداخت و آنگاه "رخصت خواست که به خانه خویش رود" محمود گفت:
صواب نیست روز روشن، بدین حال، چنین مست بروی. هم اینجا، اندر حجرهای، بیاسای تا نماز دیگر. آنگاه به هوشیاری برو. که اگر بدین حال تو را محتسب اندر بازار بیند، بگیرد و حد زند؛ و آبروی تو ریخته شود؛ و دل من رنجور گردد؛ و هیچ نتوانم گفتم.
علی نوشتگین اندرز سلطان نشنفت زیرا "سپهسالار پنجاه هزار سوار بود.. در وهم او نگذشت که محتسب این معنی در دل یارد اندیشیدن. نستوهی و ستیهندگی کرد که البته بروم." و محمود به او رخصت رفتن داد. علی نوشتگین با "بوشی عظیم از خیل و غلامان و چاکران" راهی خانه خود شد. از قضا در میانهی بازار محتسب،" با صد مرد سوار و پیاده"، به او رسید.
چون علی نوشتگین را چنین مست بدید، بفرمود تا از اسبش فرو کشیدند و خود از اسب فرود آمد، و بفرمود تا یکی بر سرش نشست و یکی بر پای او. و به دست خویش چهل چوب بزدش بیمحابا، چنانکه زمین را به دندان میگرفت و حاشیت و لشکرش مینگریستند. هیچ کس زهره آن نداشت که زبان بجنباند... روز دیگر، چون علی نوشتگین به خدمت رفت، سلطان گفت: "چون رستی از محتسب؟" علی نوشتگین پشت برهنه کرد و به محمود نمود شاخ شاخ گشته. و محمود بخندید و گفت: "توبه کن تا هرگز مست از خانه بیرون نروی." (141)
پینوشتها:
1. "The myth of English limited Monarchy"
2. Sir John Fortescue (1385-1479).
3. Henshall, ibid, pp. 200-201.
4. De laudibus legum Angliae.
5. Henshall, ibid, p. 201.
6. Reflections on the Revolution in France.
7. بنگرید به کتاب زرسالاران، ج2، ص 502.
8. Henshall, ibid, p. 204.
9. ibid, p. 206.
10. legitimacy.
واژه فوق در زبان فارسی به "مشروعیت" ترجمه شده که غلط نیست. این واژه در زبان انگلیسی نیز در اصل به معنای "مشروعیت" به کار میرفت و مفهومی دینی بود از جمله برای تفکیک وارث "مشروع" از "نامشروع"؛ چه در مباحث معمولی ارث، چه در مبحث وراثت عناوین اشرافی و مقام سلطنت. معهذا، در فرهنگ سیاسی جدید منظور از آن "مقبولیت" مدنی است نه "مشروعیت" دینی. به عبارت دیگر، حکمران"مشروعیت" خود را نه از "اصل حق الهی سلطنت" بلکه از "مردم" و "قانون" میگیرد.
11. ibid, p. 137.
12. divine right of kings.
13. Sir James George Frazer (1854-1941).
14. The Golden Bough, 3d., ev, rev. & enl. 13 vols. New York: St. Martins; London: Macmillan, 1955; internet edition: New York: Bartleby. Com, 2000.
15. درباره انگاره شاه - خدایی در تمدنهای باستانی خاور نزدیک بنگرید به:
Henry Frankfort, Kingship and the Gods, A study of Ancient Near Eastern Religion as the lntegration of Society and Nature, Chicago & London: University of Chicago Press, 1948/
16. Numa Denis Fustel de Coulanges (1830-1889).
17. Las Cité antique.
برای آشنایی با دیدگاه فوستل دوکولانژ و تفاوت آن با تصاویر رایج از تاریخ یونان و روم باستان بنگرید به: عبدالله شهبازی، "دین و دولت در اندیشه سیاسی،" مطالعات سیاسی، کتاب دوم، پائیز 1372، صص 259-303.
18. فوستل دوکولانژ، تمدن قدیم، ترجمه نصرالله فلسفی [1390 ش.]، تهران: کتاب کیهان، چاپ دوم، بیتا، صص 175- 180.
19. Constantine I, the Great [Flavius Valerius Constantinus] (c. 280-337).
20. Eusebius Pamphili of Caesarea (d. 310).
21. "Christianity", Caesaropapism", Britannica CD 1998.
22. God vicar on earth.
23. Merovingians.
شاهان قبایل فرانک که به طور سنتی نخستین دودمان پادشاهی فرانسه انگاشته میشوند. در سالهای 476- 750 میلادی حکومت کردند. تبار ایشان به فردی نیمه اسطورهای به نام مروج (Merovech) میرسد. (بنگرید به: همین کتاب، ج4، زیرنویس صص 173- 174).
24. Henshall, ibid, pp. 141-142.
25. Aesir شاه - خدایان قبایل اسکاندیناوی در دوران قبل از مسیحیت. (فرهنگ وبستر)
26. مارک بلوخ، جامعه فئودالی، ترجمه بهزاد باشی، تهران: آگاه، 1363، ج2، ص 172.
27. همان مأخذ، صص 175-176.
28. lnternational Encyclopedia of the Social Sciences, vol. 8, p. 387.
29. Americana, 1985, vol. 14, p. 101.
30. ج. ب. هریسون، آشنایی با شکسپیر، ترجمه منوچهر امیری، تهران: سروش، 1367، صص 106، 108، 112.
31. Thomas Hobbes (1588-1679).
32. ibid, p. 260.
33. De Cive.
34. "Hobbes, Thomas", Britannica CD 1998.
35. Leviathan, or the Matter, Form, and Power of a Commonwealth, Ecclesiastical and Civil.
36. نظریه "قرارداد [میثاق] اجتماعی"، که گاه منشاء آن به سوفسطاییان یونان باستان نسبت داده میشود، در سدههای هفدهم و هیجدهم رواج داشت و توماس هابس، جان لاک و ژان ژاک روسو شارحین نامدار آن بودند. در تاریخ اندیشه سیاسی نظریات این سه نفر به "مکتب قرارداد اجتماعی" معروف است. طبق این نظریه، انسانها در آغاز در حالت هرج و مرج (طبیعی) میزیستند و سپس بر اساس توافق میان خود "جامعه" و "دولت" را تأسیس کردند. هابس (لویاتان، 1651) از ارائه نظریه قرارداد اجتماعی اثبات حقوق مطلقه شاهان و حکمرانان را، در مقابل کلیسا، مد نظر داشت؛ لاک (دو رساله در باب حکومت، 1690) اثبات حقوق الیگارشی بریتانیا در برابر سلطنت خاندان استوارت را، و روسو (قرارداد اجتماعی، 1762) محدود کردن سلطنت بوربن فرانسه را. نظریه قرارداد اجتماعی در زمینه منشاء دولت بکلی مردود است و در زمینه سازوکار سیاسی جامعه سطحی و ارادهگرایانه است.
37. "Of a Christian Commonwealth"
منظور از "کومنولث"، که معمولاً در فارسی به "جامعه مشترکالمنافع" ترجمه میشود، جامعهای است مبتنی بر قوانینی که سعادت عموم را تأمین کند. این واژهای است که نویسندگان سده هفدهم انگلیس، مانند توماس هابس و جان لاک، به کار میبردند و حاوی همان مفهومی است که در سده بیستم از واژه "دولت" مستفاد میشود. حکمرانانی که در جریان "انقلاب پوریتانی" انگلیس به قدرت رسیدند (1649-1660) نظام سیاسی خود را "کومنولث" مینامیدند. در سده بیستم این عنوان به اتحادیه مستعمرات پیشین بریتانیا اطلاق میشود.
38. Kingdome of God.
39. Kingdome of Darknesse.
40. Kingdome of Satan.
41. Thomas Hobbes, Leviathan, ed. by C. B. Macpherson, England: Penguin Books, 1984, pp. 627-628.
42. ibid, pp. 442-443.
43. ibid, p. 499.
44. Civill Government.
45. ibid, pp. 445-446.
46. ibid, p. 448.
47. Kings by Pact.
48. ibid, pp.629-630.
49. ibid, pp. 498-499.
50. ibid, p. 500.
51. ibid, pp. 570-575.
52. ibid, pp. 610-625.
53. ibid, p. 632.
54. Presbyterian.
واژه "پرسبیتر" از "پرسبیتروس" (presbyteros) یونانی، به معنی "بزرگ"، گرفته شده است. در دوران اولیه تاریخ مسیحیت یک مقام روحانی بود فروتر از اسقف واژه "پریست" (priest) به معنی "کشیش" نیز از همین ریشه است. در سده شانزدهم در تداوم کلیساهای "اصلاح شده" کالونی پدید شد و منظور کلیساهایی بود که زیر رهبری "بزرگان" (پرسبیترها) باشد. پرسبیترینها، به ویژه پرسبیترینهای اسکاتلند، در انقلاب پوریتانی و سرنگونی چارلز اول مشارکت داشتند.
55. ibid, pp. 704-714.
56. "Hobbes, Thomas", Brtiannica CD 1998.
57. Sir Robert Filmer (1588-1653).
58. Patriarcha.
59. First Treatise of Civil Government.
60. بنگرید به کتاب زرسالاران، ج2، صص 214- 215.
61. "divine right of Kings", "Filmer, Sir Robert", Britannica CD 1998.
62. Sir William Blackstone (1723-1780).
63. Henshall, ibid, p. 143.
64. ibid, p. 132.
65. Commentaries on the Laws of England, 4, vol. (1765-69).
66. Americana, 1985, vol. 4,p. 46.
67. Henshall, ibid, p. 103.
68. parler.
69. Louis LX (1214-1270)
لویی نهم، از خاندان کاپه، رهبر هفتمین جنگ صلیبی (1250-1248) است و به این دلیل پس از مرگ از سوی کلیسای رم به "لویی قدیس" (سن لویی) ملقب شد. در سال 1248 قشون صلیبی را به سوی شرق هدایت کرد و دمیاط (مصر) را به اشغال درآورد. در سال 1250 در منصوره (مصر) شکستی سخت خورد و در حالی که در اثر اسهال غش کرده بود به اسارت مسلمانان در آمد یک ماه بعد در مقابل تخلیه دمیاط و پرداخت 500 هزار لیور فدیه آزاد شد. پس از آزادی، بقایای قشون خود را به سوی عکا (فلسطین) هدایت کرد ولی کاری از پیش نبرد. پس از شش سال جنگ ناکام به فرانسه بازگشت. در سال 1270 از طریق دریا راهی شمال آفریقا شد تا جنگ صلیبی هشتم را آغاز کند. با دشواری فراوان به ساحل رسید ولی در تونس درگذشت. در تاریخنگاری اروپا "سنلویی" به عنوان پادشاهی آرمانی، زاهد و معتقد به دین، توصیف شده است. ژان ژوئنویل، دوست و همراه و مؤلف زندگینامه لویی، مینویسد پس از فتح دمیاط "بارونها به تدارک مجالس سور... و مردمان عادی به عشقبازی با زنان هرزه معتاد شدند." (ویل دورانت، تاریخ تمدن، جلد چهارم: عصر ایمان، بخش دوم، ترجمه ابوالقاسم طاهری، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1367، ص 814)
70. curia regis in parlemento.
71. "Parlement", Britannica CD 1998.
72. در قبایل انگلوساکسون، یک شورای مشورتی مرکب از بزرگان و ریش سفیدان وجود داشت که "ویتان" (Witan) یا "ویتناگموت" (Witenagemot) نامیده میشد. این جلسات هرگاه که شاه اراده میکرد تشکیل میشد و به بحث درباره مسائل مهم میپرداخت.
73. Richard l [Lion-Heart, Coeur de Lion] (1157-1199)
پادشاه انگلیس (1199-1189) معروف به "ریچارد شیردل"، از سرداران جنگ صلیبی سوم. صلاحالدین ایوبی او را از فلسطین بیرون راند و در مسیر بازگشت به انگلستان به اسارت هنری ششم هوهنشتاوفن، امپراتور روم مقدس، درآمد (1192) و درازای پرداخت فدیهای به مبلغ 150 هزار مارک رهایی یافت که در آن زمان مبلغی هنگفت بود.
74. pope lnnocent lll[Lothair of Segni] (1160-1216).
اینوسن سوم را مقتدرترین پاپ تاریخ مسیحیت میدانند و مینویسند در دوران او دستگاه پاپ به اوج اعتبار و قدرتش رسید. اینوسن سوم از فوریه 1198 تا زمان مرگ پاپ بود و در دوران او بود که جنگ صلیبی چهارم (1204-1202) رخ داد. ونیزیها به خاطر منافع تجاری خویش این جنگ را که علیه مصر مسلمان آغاز شده بود، علیه امپراتوری ارتدکس بیزانس سوق دادند. اینوسن سوم در کوران تدارک جنگ صلیبی جدید برای آزادی "ارض مقدس" در 16 ژوئیه 1216 بطور ناگهانی درگذشت.
75. John Lackland [Jean Sans Terre].
76. Stephen Langton (c. 1150-1228).
استفن لنگتن در انگلستان زاده شد و تحصیلاتش را در حوزه علمیه پاریس به پایان برد. از دوران تحصیل دوست نزدیک لوثر سگنی (پاپ اینوسن سوم بعدی) بود. تا سال 1206 در پاریس و رم به تدریس اشتغال داشت. در این سال اینوسن سوم او را به مقام کاردینالی ارتقا داد و کمی بعد در سمت اسقف اعظم کانتربوری منصوب کرد. جان، پادشاه انگلیس، با استفن مخالف بود و اجازه نداد وی وارد انگلستان شود. تنها پس از تحریم جان و تهدید او به تکفیر و خلع بود که در سال 1213 به استفن اجازه داده شد به این کشور وارد شود و در مقام خود جای گیرد. پس از صدور مگنا کارتا تا سال 1918 در رم اقامت داشت و سپس بار دیگر به انگلستان بازگشت. او طی واپسین دهه زندگیاش، که مقارن با سلطنت هنری سوم است، با اقتدار تمام در رأس کلیسای انگلستان قرار داشت و فتاوی مهمی صادر کرد که به بخش مهمی از قوانین این کشور بدل شد. لنگتن یکی از برجستهترین متکلمان و متألمان اروپای آن عصر بود.
77. Britannica, 1977. vol. Vl, p. 485.
78. Magna Carta فرمان بزرگ
79. بنگرید به: متن کامل مگنا کارتا مندرج در Britannica CD 1998.
در این فرمان، گروههای اجتماعی انگلستان چنین توصیف شده است: "با عنایت الهی، جان، پادشاه انگلستان، لرد ایرلند، دوک نورماندی و اکویتان و کنت آنژو، به اسقفهای اعظم، اسقفها، راهبان بزرگ، ارلها، بارونها، قضات، جنگلداران، کلانتران، پیشکاران، خدمتگزاران، و به تمامی ضابطین سلطنتی و اتباع وفادار..." زمان صدور مگنا کارتا مقارن با تکاپوی یهودیان در انگلستان است. (بنگرید به همین کتاب، ج2، صص 111-110) مواد دهم و یازدهم مگنا کارتا بیانگر رواج گسترده رباخواری یهودی در انگلستان زمان جنگهای صلیبی است. گفته میشود: "اگر کسی مبلغی از یهودیان قرض کند، کم یا زیاد، و قبل از آنکه آن را بپردازد فوت کند، تا زمانی که وارث او صغیر است بهره به آن تعلق نخواهد گرفت..." و "اگر کسی بمیرد در حالیکه به یهودیان بدهکار است، بیوه او ارثیه خود را میبرد و از این بابت سهمی بابت بدهی پرداخت نخواهد شد." در ماده چهل و یکم به تجار این حق داده شده که آزاد و ایمن به انگلستان بیایند، در سراسر این کشور سیاحت و معامله کنند و بجز در زمان جنگ از عوارض و مالیات معاف باشند. در ماده پنجاه و چهارم گفته میشود "هیچ کس را به خاطر شکواییه یک زن به اتهام قتل کسی نمیتوان دستگیر کرد مگر در مورد قتل شوهرش."
80. Barons' War.
81. Simon de Montfort (1208?-1265).
82. بنگرید به کتاب زرسالاران، ج2، صص 128-139؛ ج4، صص 166-167، 196-199.
83. Robert Grosseteste (c. 1168-1253).
در سالهای 1215- 1221 رئیس حوزه علمیه آکسفورد بود و از سال 1253 اسقف لینکلن. گراستست به نظارت دین بر دولت باور داشت و در این راه کوشید به دلیل ترجمه متون فلسفی و علمی یونانی و عربی به زبان لاتین در جهان مسیحیت شهرت فراوان داشت. خود وی نیز به مشربی فلسفی، آمیزهای از دو مکتب مشایی و اشراقی، تعلق داشت.
84. Britannica, 1977, vol, 12, p. 409.
85. Edward Longshanks.
86. Americana, 1985, vol. 9, p. 741.
87. Magnum Concilium.
88. "Concilium Regis in Parliamento " [the King's council in parliament]
89. burgesses.
90. "Parliament", Britannica CD 1998.
91. بنگرید به: کتاب زرسالاران، ج 2، صص 110-111.
92. "Edward l", ibid.
93. Temporal Lords.
94. Sporitual Lords.
95. The Shorter Oxford English Dictionary on Historical Principles, 1984, vol. 2. p. 1514.
96. Henshall, ibid, pp. 101-102.
97. ibid, p. 104.
98. ibid, p. 102.
99. "Government, The Historical Development of the Forms of" , Britannica CD 1998.
100. ویل و آریل دورانت، تاریخ تمدن، جلد نهم: عصر ولتر، ترجمه سهیل آذری، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1369، ص 102.
101. Henshall, ibid, p. 120.
102. ibid, p. 143.
103. ibid, p. 171.
104. ci, ulgan.
105. ب. ولادیمیر تسف، نظام اجتماعی مغول (فئودالیسم خانه بدوشی)، ترجمه شیرین بیانی، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1365، ص 132.
106. همان مأخذ، صص 283-284.
107. شاهنامه فردوسی، مسکو: ج5، صص 406- 407.
108. همان مأخذ، ج2، صص 43- 44.
109. همان مأخذ، صص 55- 62.
110. منذر از خاندان نصر بن ربیعه است که آنان را بنی لخم ومناذره نیز خواندهاند. خاندان فوق، که ابن خردادبه ایشان را "تازیان شاه" نامیده است، حکمرانان یمن بودند و بعدها، به روایت طبری، انوشیروان آنان را شاه تمامی اعراب کرد. (محمد محمدی ملایری، تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، تهران: یزدان، 1372، ج1، صص 241- 248) خسرو پرویز آخرین شاه این خاندان، نعمان بن منذر، را به قتل رسانید و حکومت ایشان را منقرض نمود. برخی مورخین علت این اقدام را گروش نعمان به مسیحیت ذکر کردهاند. (همان مأخذ، صص 373- 382) خسرو پرویز پادشاهی بدکار بود. همو بود که به یاری یهودیان فلسطین را اشغال کرد (614-617م.) و گفتیم که در این دوران بر مسیحیان این سرزمین ستمهای فراوان رفت. (بنگرید به: همین کتاب، ج1، ص 460).
111. شاهنامه فردوسی، همان مأخذ، ج7، صص 286- 296.
112. همان مأخذ، ج9، صص 254- 284؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر، چاپ دوم، 1362، ج2، صص 766- 767.
113. محمدی ملایری، همان مأخذ، ص 361.
دکتری محمدی ملایری بررسی مفصل و ارجمندی دربارهی این ماجرای مهم و نیز سیاست ضدعربی خسرو پرویز به دست داده (همان مأخذ، صص 359 - 389) ولی به روی دیگر سکه، یعنی پیوند خسرو با دشمن مشترک مسیحیان و اعراب (الیگارشی یهودی)، توجه نکردهاند. به گمان نگارنده علل سیاستهای ضد مسیحی و ضد عربی خسرو پرویز، و نیز بیدادگریها و تاراجگریهای او در ایران، را بدون توجه به رابطه او با الیگارشی یهودی نمیتوان شناخت.
114. شاهنامه فردوسی، همان مأخذ، ج1، ص 137.
115. "که هستند ز ایران گزیده سران"
116. "گوی پیر سر، مهتری دیرباز"
117. همان مأخذ، ج9، صص 57-61.
118. همان مأخذ، ج2، صص 9-10.
119. همان مأخذ، صص 80- 83.
120. همان مأخذ، صص 201- 205.
121. همان مأخذ، ج5، صص 394- 395.
122. همان مأخذ، ج9، صص 214- 217.
123. همان مأخذ، ج8، صص 136-138.
124. همان مأخذ، ج6، صص 124- 132.
125. نگارنده از طریق بررسی متون متعدد یادداشتهای مفصلی فراهم آورده که امیدوار است روزی دستمایه تدوین کتابی در این زمینه قرار گیرد.
126. خواجه نظامالملک طوسی، سیاستنامه (سیر الملوک)، به کوشش دکتر جعفر شعار، تهران: امیرکبیر، چاپ سوم، 1364، صص 141-142.
127. همان مأخذ، صص 97-98.
128. همان مأخذ، ص 102.
129. دکتر همایون کاتوزیان نمونهی قتل حسنک وزیر را به تمامی تاریخ ایران تسری میدهد و بر اساس آن احکامی از این قبیل صادر میکند: "برخلاف جوامع فئودالی [اروپا]، در ایران طبقه آریستوکرات وجود نداشت و به تبع آن حقوق خدشهناپذیری که تنها این طبقه از آن برخوردار بودند نیز موجود نبود. دولت در ایران خداوندگار بیچون امور سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بود که به هر که دلش میخواست امتیازاتی میداد و از هر که روی میگرداند امتیازاتش را میگرفت. و مآلا این امر امتیاز مالکیت خصوصی و ادامه زندگی را نیز در بر میگرفت. این منطق نظام استبدادی است. زیرا برخلاف نظامهای اروپایی بر اساس قراردادهای طبقاتی و اجتماعی استوار نبوده است. به دیگر سخن، این منطق نظامی است که در آن دولت فوق اجتماع قرار دارد. دولت به طبقات اجتماعی وابسته و متکی نیست؛ بلکه این جامعه و طبقات گوناگون اجتماعی آن است که به درجات مختلف به دولت وابستهاند." (محمدعلی [همایون] کاتوزیان، "ذکر بردار کردن امیر حسنک وزیر؛ ملاحظاتی پیرامون جامعهشناسی تاریخی ایران" ایران فردا، سال دوم، شماره نهم، مهر و آبان 1372، ص 35).
130. بوسهل زوزنی، از امرای محمود و مسعود غزنوی، دشمن حسنک و عامل اصلی دسیسه علیه او. بیهقی او را سیاست پیشهای مکار و فرصتطلب توصیف کرده است واجد شرارت و زعارت ذاتی.
131. احمد بن حسن میمندی (متوفی 424 ق.) وزیر محمود و مسعود غزنوی و رئیس مجلس فوق.
132. ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح دکتر علی اکبر فیاض، تهران: نشر علم، 1374، صص 228- 231.
133. کاتوزیان مینویسد: "در ایران مالکیت خصوصی حق نبود، امتیاز بود. امتیازی که دولت به هر فردی که اراده میکرد میداد و، در نتیجه، میتوانست با یک اشاره پس بگیرد." (کاتوزیان، همان مأخذ، ص 39) دکتر کاتوزیان محاکمه حسنک وزیر را با محاکمه سِر توماس مور مقایسه میکند و مینویسد: "توماس مور میتوانست جان و آزادی خود را با امضا کردن چند سندی که از او میخواستند و او از نظر اخلاقی حاضر به این کار نبود، حفظ کند. به علاوه، دولت انگلیس... نتوانست بدون ارائه یک شاهد کاذب در یک محکمه علنی او را محکوم سازد." (همان مأخذ، ص 38) ایشان توجه نمیکند که اتفاقاً حسن نیز میتوانست با در پیش گرفتن چنین رویهای جان ومال خود را نجات دهد. حسنک، پانصد سال پیش از سِر توماس مور، در محکمهای مشابه حضور یافت و خلیفه عباسی و سلطان مقتدر غزنوی توان آن را نداشتند که بدون دریافت امضا از او، درحضور شهود و با رعایت تمامی تشریفات حقوقی مرسوم در آن زمان، اموال او را به تاراج برند.
134. نظامالملک، همان مأخذ، ص 110.
135. Oriental Despotism.
136. Totalitarianism.
توتالیتاریانیسم واژهای کاملاً نو است. در اولین دائرهالمعارف علوم اجتماعی (چاپ سالهای 1930- 1935 در ایالات متحده آمریکا) مقالهای با این عنوان وجود نداشت، نخستین اشاره به این واژه در سال 1933 به ضمیمه فرهنگ انگلیسی آکسفورد راه یافت. مفهوم توتالیتاریانیسم هر چند برای ارجاع به پدیده فاشیسم هیتلری جعل شد، لیکن در دهه 1950 و در کوران "جنگ سرد" بود که به منطور ارائه یک تصویر نظری از نظام کمونیستی شوروی به طور جدّی پرداخت شد و تنها در این دهه بود که کتابهایی مختص این مفهوم به طبع رسید. نظریهپردازان اصلی توتالیتاریانیسم هانا آرنت (1951)، کارل فریدریش (1954) و زیبگنیو برژینسکی (1956) هستند که آثارشان همه در دهه 1950 منتشر شد. به نوشته دائرهالمعارف علوم اجتماعی (ویرایش دوّم) در این زمان، به ویژه در ایالات متحده آمریکا، تلاشهای جدّی و مکرر صورت میگرفت تا برای "جهاد آزاد"، در مقابله با کمونیسم، یک "ایدئولوژی" وضع شود. این تلاشها هر چند با شکست مواجه شد، ولی مهر خود را بر اندیشه اجتماعی و سیاسی غرب بر جای نهاد و برخی مقولات و مفاهیم را شکل داد. هربرت اسپیرو در دومین دائرهالمعارف علوم اجتماعی (منتشره در اواخر دهه 1960) در ذیل مدخل "توتالیتاریانیسم" مینویسد: "این واژه، که نخست از طریق تبلیغات ضد نازی در دوران جنگ دوم جهانی شیوع عام یافت، سپس در جنگ سرد به یک شعار ضد کمونیستی بدل شد. کاربرد تبلیغی این واژه کارایی آن را در تحلیل منظم و تطبیقی نظامهای سیاسی مبهم ساخته است." اسپیرو سپس ابراز امیدواری میکند که با تحول فرایند سیاسی جهان و از میان رفتن "جنگ سرد" کاربرد این واژه کاهش یابد. او میافزاید: "اگر این انتظارات برآورده شود، در سومین دائرهالمعارف علوم اجتماعی، مانند نخستین آن، مدخلی با عنوان توتالیتاریانیسم نخواهد بود." همانگونه که اسپیرو تأکید کرده، توتالیتاریانیسم یک واژه قرن بیستمی است زیرا تا این زمان آن پدیده سیاسی که توسط این واژه توصیف میشد توجه کسی را به خود جلب نمیکرد. و در واقع، باید گفت که تا این زمان چنین پدیدهای مابه ازای خارجی نداشت. معهذا، در دوران "جنگ سرد" تلاشهایی صورت گرفت تا برای این مفهوم پیشینه تاریخی کهن جعل شود. کارل پوپر با پرداخت مفهوم "تاریخیگری "توتالیتاریانیسم را به اندیشه کهن "مهدویت" ("هزارهگرایی" یا "مسیحگرایی)" پیوند زد. کارل ویتفوگل در 1957 با تدوین تئوری "جامعه آبیاری" ریشه توتالیتاریانیسم را در تاریخ کهن آسیا جستجو کرد. و بارینگتون مور در 1958 میان "توتالیتاریانیسم تودهای" یا غیر متمرکز - به عنوان پدیده مولود جامعه جدید صنعتی - با "توتالیتاریانیسم غیرمتمرکز" - به عنوان یک پدیده کهن - تمایز قائل شد و این مفهوم را بر نظام قبیلهای زولو و سلسلههای کهن پادشاهی چین و هند انطباق داد. در بارهی نگرش کسانی چون ماکیاولی، بوسوئه، منتسکیو، مارکس و ویتفوگل به تاریخ شرق و پیشینه مفاهیم استبداد شرقی و توتالیتاریانیسم بنگرید به: عبدالله شهبازی، "دین و دولت در اندیشه سیاسی"، مطالعات سیاسی، کتاب دوم، پائیز 1372، صص 304- 325.
137.نگارنده در سال 1369، در بررسی وصیتنامه اردشیر ریپورتر به عنوان "مانیفست" استقرار دیکتاتوری پهلوی در ایران، در این باره سخن گفته است. در تحلیل فوق، از جمله، چنین آمده است: "جامعه ایران طی هزاران سال بر شالوده بنیادهای طبیعی و سنتی و فرهنگی خود ساختارهای سیاسی خود را، به مثابه اشکال بومی مدیریت، ایجاد کرده بود... این ساختار پیچیده ... طی قرون متمادی از متن مقتضیات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه پدید شده و به بهترین شکل کارکردهای سنگینی چون احداث و صیانت شبکه آبیاری سنتی (قنات) و مسائل عمومی جامعه روستایی، مدیریت کوچ در اقتصاد شبانی و حل و فصل مسائل صنوف در اقتصاد شهری را سامان میداد. در اروپای کهن نیز این ساختارهای سنتی مدیریت وجود داشت. و سیر طبیعی تکامل آن به ایجاد سیستمهای کنفدراتیو و خودگردان معاصر رسید و امروزه جهان غرب توجهی بیش از پیش به حوزههای خرد مدیریت مبذول میدارد. معهذا، در ایران این اشکال طبیعی سازمان سیاسی به دلایل متعدد و از جمله رسوخ استعمار در دوران قاجار و انحطاط دولت مرکزی به فساد مزمن کشید و در دوران پهلوی منقطع شد و بر اساس طرح استعمار بریتانیا به تأسیس یک دیوانسالاری غیر طبیعی و وارداتی انجامید. روشن است که ایجاد یک دیکتاتوری متمرکز به بهترین شکل میتوانست سیطره استعمار بریتانیا بر جامعه ایران و دفاع از ایران در مقابل دستاندازیهای قدرتهای رقیب (به ویژه روسیه) را تأمین کند ولی این دیوانسالاری ارتباطی با حل و فصل مسائل درونی جامعه نداشت و لذا در دوران پهلوی بیگانگی شدید میان بقایای نهادهای سنتی - مردمی مدیریت و عرف با دیوانسالاری رسمی و قانون پدید شد. " (ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج2، صص 169- 171).
138.
Claude Gustave Levi- Strauss (1908-?).
139. کتاب زرسالاران، ج1، صص 233- 234.
140. عجیب است که هواداران نظریه "استبداد شرفی" کمترین توجهی به احکام اسلامی و متون مفصل فقهی، به عنوان مجموعههای مدون و مکتوب قوانینی که جوامع اسلامی را سامان میداده و به شکلی دقیق و اکید بر روابط اجتماعی، از جمله بر حقوق مالکیت خصوصی، حاکم بوده است، ابراز نمیدارند.
141. نظام الملک، همان مأخذ، صص 52- 53.
منبع مقاله: شهبازی، عبدالله؛ (1390)، زرسالاران یهودی و پارسی استعمار بریتانیا و ایران (جلد سوم)، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ پنجم.