نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
پیش فرض های مکتب فرانکفورت (انتقادی)
1. انسان ها موجوداتی هستند کنشگر که چگونگی کنش آن ها بر ساختار های اجتماعی گسترده تأثیر می گذارد.(انسان ها موجوداتی فعال اند)
2. میان فرد و جامعه کنش متقابلی برقرار است.
3. نمی توان قوانین عام علمی را بی چون و چرا در مورد کنش انسانی به کار گرفت.
4. در جامعه نوین سرکوب ناشی از عقلانیت ابزاری، جای استثمار اقتصادی به عنوان مسئله غالب را گرفته است.
5. رو ساخت در تحلیل نسبت به زیر ساخت اهمیت تعیین کننده تری دارد.
6. ما در برابر عالم طبیعت دست بسته ایم اما در عالم انسانی دست بسته نیستیم، به همین دلیل در ارتباط با طبیعت تنها راه، نقد نظریه است در حالی که عالم انسانی به جای نقد نظریه به نقد عالم خارج می پردازیم.
7. دانش بی طرف نیست و آمیخته با ارزش است، در نتیجه دانشمندان در مقابل جامعه متعهدند.
8. جامعه شناسی وسیله ای برای انتقاد و محرک نو گرایی است.
برخی نکات عمده مکتب فرانکفورت
اعضاء مکتب فرانکفورت در جهت نظریه انتقادی خود بیشتر از جنبه های گوناگون زندگی اجتماعی و فکری عصر جدید خاصه نظام سرمایه داری متأخر یا معاصر انتقاد به عمل آورده اند. این نظریه از کار مارکس الهام می گیرد که نخستین بار با تحلیل انتقادی افکار فلسفی و در مرحله بعد با انتقاد از ماهیت نظام سرمایه داری شکل گرفت. انتقاد های عمده مکتب فرانکفورت به شرح زیر است:
1) نقد بر پوزیتیویسم یا اثباتگرایی یا تحصل گرایی
مکتب اثباتی این تفکر را می پذیرد که یک روش علمی واحد برای همه رشته های علمی کافی است. این مکتب علوم فیزیکی را معیار دقت و قطعیت برای همه رشته ها، در نظر می گیرد. اثبات گرایان معتقدند که دانش ذاتاً بی طرف است و آن ها می توانند ارزش های انسانی را از تحقیقاتشان دور نگه دارند. به باور صاحب نظران مکتب انتقادی، اثبات گرایی گرایش به چیزواره کردن جهان اجتماعی دارد و آن را بسان فرآیندی طبیعی می بیند و کنشگران را نادیده می گیرد و آن ها را تا حد موجوداتی منفعل که تحت تأثیر " نیرو های طبیعی" قرار می گیرند پایین می کشد. مکتب انتقاد مدعی است که این طرز تفکر موجب اشاعه یک نوع ایدئولوژی تکنوکراتیک شده که در توجیه و اشاعه نظام سرمایه داری موجود مورد استفاده قرار می گیرد. آدورنو میگوید: «پوزیتیویسم نگرشی است که نه تنها به وضع موجود چسبیده است بلکه دیدی مثبت از آن ارائه میدهد.» بیشترین انتقادات علیه پوزیتیویسم در زمان ریاست ماکس هورکهایمر صورت گرفت. هورکهایمر پوزیتیویسم را به عنوان ابزار مصرف شناسانه و روش شناسانه نظریه سنتی نقد کرد. دغدغه او تدوین معرفتشناسی و روششناسی بدیل برای نظریه اجتماعی بود.هورکهایمر در مقاله «نظریه سنتی و انتقادی» در سه مورد اصلی به نقد پوزیتیویسم پرداخت:
الف - در ارتباط با برخورد پوزیتیویسم با افراد فعال انسانی به مثابه امور واقع و موضوعات صرف در چارچوب نوعی جبرگرایی مکانیکی.
ب- در خصوص برخورد پوزیتیویسم با جهان به عنوان پدیدهای مسلم و ملموس در عرصه تجربه و عدم تمایز بین جوهر و عرض یعنی کاهش علم به مشاهده و تجربه.
ج- در ارتباط با برخورد پوزیتیویسم مبنی بر ایجاد تمایز بین امر واقع و ارزش و تفکیک شناخت از علایق انسانی و بعبارتی تفکیک واقعیتها از ارزشها. بدین ترتیب هورکهایمر پوزیتیویسم را در مقابل «نظریه دیالکتیکی» قرار میدهد که برخلاف پوزیتیویسم تمامی عناصر متشکله یک پدیده را در پیوندی متقابل با یکدیگر قرار داده و «عناصری تجربی» را در قالب ساختهای تجربه که برای منافع تاریخی مرتبط با تفکر دیالکتیکی حائز اهمیت به شمار میرود قرار میدهد.
سه وجه انتقاد فرانکفورتیها از پوزیتیویسم را میتوان اینگونه بیان نمود. اول اینکه پوزیتیویسم رویکرد نامناسب و گمراه کنندهای است که به دریافت درستی از حیات اجتماعی نایل نمیشود.
دوم آن که پوزیتیویسم با توجه صرف به وضع موجود نظم اجتماعی موجود را تائید کرده، مانع تغییرات اساسی میگردد و در نهایت به بیاعتنایی سیاسی میانجامد و سوم اینکه پوزیتیویسم عامل مهمی در تائید و حمایت سلطه بوروکراتیک است و با آن رابطه نزدیکی دارد. بعدها انتقاد از پوزیتیویسم در اشکال مختلف و دورههای زمانی متفاوت پی گرفته شد. انتشار کتاب «خرد و انقلاب» هربرت مارکوزه در 1941 و مباحث راجع به پوزیتیویسم 1969 از سوی نظریهپردازان انتقادی از شواهد این امر میباشند.
- موارد انتقاد مکتب فرانکفورت بر پوزیتیویسم عبارتند از:
1. پوزیتیویسم علوم اجتماعی و علوم طبیعی را یکی می داند و از درک جهان اجتماعی ناتوان است و کنشگران اجتماعی را نادیده می گیرد و با افراد فعال انسانی بر اساس جبرگرایی مکانیکی برخورد می کند و هیچ تفاوتی بین ذات و عرض قائل نیست که از نظر اعضاء مکتب فرانکفورت مردود است.
2. پوزیتیویسم بین امر واقع و امور ارزشی تفاوت می گذارد و دانش را از علائق انسانی جدا می داند که از دید اعضاء مکتب فرانکفورت مردود است.
3. پوزیتیویسم به تأیید وسائل رسیدن به هدف نه کارامدی خود هدف می پردازد و به حفظ وضع موجود اعتقاد دارد که به جلوگیری از تغییر اجتماعی یا تغییر وضع موجود و به بی تفاوتی سیاسی می انجامد و نقد را متوجه نظریه می کند نه دنیای خارج و یا به طور کلی پوزیتیویسم توجیه گر نظام سرمایه داری است که از نظر اعضاء مکتب فرانکفورت پذیرفتنی نیست.
4. پوزیتیویسم به دنبال پیاده کردن اصول علم خود که بر اساس عقل ابزاری است برای مهار وکنترل طبیعت است که به سلطه فن سالارانه بر جامعه بشری می انجامد که مورد رد اعضاء مکتب فرانکفورت قرار گرفته است.
5. پوزیتیویسم اساس بر تجربه گرایی و تحلیل یک مقطع از پدیده است برخلاف اعضاء مکتب فرانکفورت که معتقد به روش دیالکتیکی و هم پدیده را بررسی می کنند و هم ریشه های تاریخی آن را.
2) نقد بر مکتب مارکسیسم
اعضای مکتب فرانکفورت جمعی از نئومارکسیستهای نوین از جمله تنی چند از فلاسفه، عالمان علوم اجتماعی روانشناسی و نیز منتقدان فرهنگی بودند که از برخی از نظریههای مارکسیستی دل خوشی نداشتند. بویژه از جبرگرایان اقتصادی و مارکسیستهای مکانیکی، به خاطر تأکید بیش از حد برقلمرو اقتصادی و فراموش کردن جنبههای دیگر زندگی اجتماعی بویژه حوزه فرهنگی انتقاد میکردند. آن ها به درستی شرایط زمانی خود را همراه با شکست نظریههای مارکسیستی و افول جنبشهای کارگری و در مقابل قدرت گرفتن راست افراطی و فاشیسم، همچنین ناامیدی عذابآوری که برمردم چیره شده بود درک کرده بودند. این مکتب بویژه در سال های پایانی عمر خود آن چنان از مارکسیسم فاصله گرفته بود که به گفته مارتین جی «دیگر نباید آن را در زمره شاخههای مارکسیسم دانست.» به نظر هربرت مارکوزه تضاد میان نیروها و مناسبات تولید دیگر تضاد محسوب نمیشود، زیرا نیروهای مولد چنان ثروت عظیمی تولید کردهاند که نه تنها با مالکیت خصوصی در تضاد قرار نمیگیرند، بلکه می توانند به تقویت آن نیز کمک نمایند. بدین ترتیب متفکران مکتب فرانکفورت خود را از نظریه مارکس و از مارکسیسم کلاسیک دور نگه داشتند و تنها در زمانی دیرتر یورگنهابر ماس نظریه مارکس را مورد ارزیابی انتقادی دقیق قرار داد.هابرماس معتقد است که طرح او در خصوص «بازسازی ماتریالیسم تاریخی» متضمن تجزیه یک نظریه به اجزای آن و سپس در کنار هم قرار دادن مجدد آن در شکلی تازه به منظور تحقق کاملتر هدفی است که برای خود در نظر گرفته است و این شیوه پرداختن به نظریهای است که نیاز به تجدیدنظر بسیار دارد اما توان بالقوه برانگیزندگی آن هنوز به پایان نرسیده است. در مجموع فرانکفورتیها درصدد آن هستند که با عطف توجه به قلمرو فرهنگی و ذهنی، عدم تعادل بین جنبههای اقتصادی مورد تأکید مارکسیسم وسایر جنبههای فراموش شده توسط او و مکتبش را تصحیح نمایند.
- موارد انتقاد مکتب فرانکفورت بر نظریه مارکسیستی عبارتند از:
1. مارکس بر اقتصاد و شیوه معیشت تأکید می کرد و اعتقاد داشت که شیوه معیشت انسان، هستی اوست بر این اساس هم سلطه اقتصادی را مهم می دانست اما در مکتب فرانکفورت، سلطه فکری و فرهنگی وجه غالب سلطه است و معرفت و جهان بینی هم بازتاب اندیشه ها نیست ، بلکه باز تولید آن است. بنابراین بیشتر نظریه پردازان انتقادی یادآور می شوند که جبرگرایان اقتصادی باید به جنبه های دیگر زندگی اجتماعی از جمله فرهنگ نیز توجه می کردند.
2. مارکسیسم کلاسیک جبرگرا بود در حالیکه مکتب فرانکفورت ضد جبر گرایی است. هگل اعتقاد داشت که بافت جهان را ایده یا ذهن تشکیل می دهد. هنگامی که این ایده از منبع خود جدا می شود در تضاد با بیرون قرار خواهد گرفت. در مقابل مارکس مدعی بود که بافت جهان را ماده تشکیل می دهد و آنچه باعث حرکت است ابزار تولید و شیوه تولید خواهد بود. اعضاء مکتب فرانکفورت با ارجاع به اندیشه های هگلی فرهنگ را مقدم بر ماده معرفی کردند.
3. مارکس می گفت که اعتقادات غالب در هر عصری ایدئولوژی طبقه حاکم است و تکنولوژی مدرن ابزاری است که به کمک آن اعتقادات مذبور در سطحی گسترده در جامعه به نحوی مؤثرتر استقرار می یابد. اما اعضاء مکتب فرانکفورت می گویند که خود تکنولوژی و آگاهی مربوط به آن موجب پیدایش فرهنگ انبوه و بی ریشه و یک دست(صنعت فرهنگ) گشته و هر گونه نقد و انتقاد را مسکوت و عقیم کرده است. بورژوازی به کمک این صنعت به تحمیق مردم و استبداد فکری و روحی بر جامعه دست زده است.
به نظر مارکس عاملان و کارگزاران تحول تاریخی و انقلاب اجتماعی پرولتاریا یا طبقه کارگر است اما از دید اعضاء مکتب فرانکفورت به دلیل تغییر شرایط و عملکرد ها در نظام سرمایه داری معاصر دیگر برای تحول و تغییر اجتماعی نیاز به کلیه شهروندان با کمک عقل ارتباطی هستیم .
به نظر هورکهایمر کارگزاران انقلاب، هیچ طبقه خاصی نیست بلکه کل انسان ها هستند. به نظر آدورنو کارگزاران انقلاب، فیلسوفان نقاد و هنرمندان زیبایی شناس هستند. به نظر مارکوزه،کارگزاران انقلاب، افراد و احزاب و روشنفکران هستند. به نظر هابرماس،کارگزاران انقلاب، همه شهروندان حوزه عمومی و جهان زیست دارای کنش و عقلانیت ارتباطی، یا کل نوع بشر هستند.
3) انتقاد از فرهنگ
نظریه پردازان مکتب انتقادی، انتقادهای مهمی بر آنچه "صنعت فرهنگ" می خوانند، داشته اند؛ یعنی بر ساختارهای عقلانی و دیوانسالارانه (مانند شبکه تلویزیونی) که مهار فرهنگ نوین را در دست دارند. صنعت فرهنگ همان چیزی را که معمولاً فرهنگ توده ای می نامند، تولید می کند، از سوی این مکتب "فرهنگ جهت داده شده" غیر خود جوش، چیزواره، ساختگی و نه به عنوان یک امر واقعی تعریف شده است. آدورنو و هورکهایمر این سوال را مطرح میکنند که آیا به راستی آنچه را که همگان فرهنگ میدانند، فرهنگ است؟ چگونه در این روزگار زندگی فرهنگی تا این حد نازل شده که هر چه موجب آگاهی و دگرگونی است، بیارزش شمرده میشود و هرچه واپسگراست و پایههای نظام مستقر را استوارتر میسازد، مورد ستایش قرار میگیرد. آیا به راستی آنچه فرهنگ خوانده میشود، فرهنگ است؟در نهایت به طور خلاصه میتوان گفت، مکتب فرانکفورت که در پی شکست جنبشهای مارکسیستی در اروپا شکل گرفت، با نقد پوزیتیویسم خواهان تفسیر جدیدی از مارکسیسم شد، هورکهایمر با مفهوم صنعت فرهنگی، آدورنو با بحث زیبایی شناختی، مارکوزه با طرح موضوع انسان تک ساحتی و سرانجام هابرماس با نظریه کنش ارتباطی و حوزه عمومی سعی داشتند تا ضمن انتقاد از جامعه نوین و رسانههای جمعی، راه حل خروج از این وضعیت را در پناه مکتب خود بیابند.
4) انتقادهایی از جامعه شناسی
مکتب فرانکفورت به جامعه شناسی به خاطر علمگرایی و محافظهکاری و پذیرش وضع موجود و اینکه از جامعه انتقاد جدی نمیکند، میتازد و مدعی است که جامعه شناسی پایبندیاش به یاری ستمدیدگان جامعه را وانهاده است. نظریهپردازان انتقادی معتقدند جامعه شناسی دچار «علمگرایی» و «علمزدگی» شده است. به عبارتی «روش علمی» را «هدف» قرار داده و نیز اینکه جامعهشناسی خود را در خدمت وضع موجود و کمک به حفظ و تثبیت آن قرار داده و به فکر انتقاد از نهادهای اجتماعی غالب که پیوند نزدیکی با نهادهای قدرت و ثروت دارند، نیست.یکی دیگر از انتقادات مهم نظریه انتقادی به جامعهشناسی، انتقاد و حمله به گرایش جامعهشناسان در تقلیل دادن تمام پدیدهها و امورانسانی تا سطح متغیرهای عینی اجتماعی است. جامعهشناسان برجامعه به مثابه یک کل تأکید میکنند و توجهی به افراد ندارند و با این کار، کنش متقابل میان فرد و جامعه را نادیده میگیرند. آن ها به دلیل نادیده انگاشتن نقش فرد و جایگاه او قادر به تبیین و تحلیل آن دسته از تحولات سیاسی عمدهای که میتوانند به ایجاد جامعه عادلانه منجر گردند، نیستند. هورکهایمر و هابرماس بیشتر در این مورد به نظریهپردازی پرداختهاند.
5)انتقاد از جامعه معاصر
از دیدگاه هورکهایمر، شناخت جامعه نیازمند تدوین نظریه جدیدی است که بتواند ذات خود را از ظاهر تمیز دهد. در علوم اجتماعی، تجزیه عامل و موضوع شناخت میسر نیست. پدیده های اجتماعی، پدیده هایی همیشه ناتمام، متحول و به عبارت بهتر تاریخی هستند. از همین رو امکان وجود یک نظریه اجتماعی کامل و مشرف و همه جانبه منتفی است.به زعم هورکهایمر و تئودور آدورنو گسترش دانش انسانی وتبلورآن در نیروهای چیره شونده بر طبیعت موجب شده است که پیوند میان هستی وسرنوشت انسانی و زندگی بیرونی، یعنی زندگی مادی و اجتماعی بشر،گسسته شود. بدین سان، نظریه انتقادی وظیفه خود را این قرار می دهد که وضعیت کنونی اجتماعی و فرهنگی آدمی را در کلیت آن، بویژه در کشورهایی که در آن ها دستاوردهای دانش را درراه چیره شدن آدمی بر نیروهای طبیعت و افزودن برامکان های خود، برای یافتن ابزارها و وسایلی برای تحقق بخشیدن به آرزوها وهدف های خود، با ناخرسند شدن، ناآرامتر شدن و واپس تر رفتن معنویت حقیقی انسان ها، رابطه مستقیم دارند.
هورکهایمر و آدورنو در کتاب "دیالکتیک روشنگری"، فرایند تسلط ابزاری بر طبیعت را عامل انسانیت زدایی وچیرگی انسان ها دانستند. آن ها پس ازجنگ جهانی دوم به سبب مشاهده جامعه کاملاً دولتی و فرهنگ مصرفی دستکاری شده پیرامونشان، روحیه ای به شدت بدبینانه را در نوشته های خود منعکس کردند.
به نظر هورکهایمر، نظام سلطه در جهان معاصرحتی امید به یوتوپیا و اندیشه آزادی را هم کشته است. اما گرچه عنصر آزادی خواهی در انسان ممکن است خاموش و سرکوب شود لیکن در اعماق جان او زنده باقی خواهد ماند.
او معتقد است که عقلانیت نظام سرمایه داری و دولت اقتدارطلب و جامعه سلطه زده کنونی مناسبتی با آزادی ندارد و تا زمانی که تاریخ جهان به شیوه عقلانی و منطقی خود تداوم می یابد، نمی تواند سرشت راستین انسان را متحقق سازد. در جهان سلطه بوروکراتیک، عقل در خدمت سلطه درآمده و توانائی های رهایی بخش خود را ازدست داده است. عقل بدین سان شیئی گونه و ابزاری شده است. اما گرایش عقل در جهت آزادی و رهایی نهفته است و وظیفه نظریه پرداز انتقادی این است که چنین گرایشی را دریابد و فعال سازد.
هورکهایمر، "بدبینی اجتماعی" را تنها عامل حفظ آگاهی انتقادی در مقابل سلطه فراگیرعقل تکنولوژیک و سرمایه دارانه تلقی می کرد. به نظراو بدبینی انتقادآمیز، دینی است که همه ما نسبت به بشریت داریم و نظریه انتقادی هیچگاه نمی تواند با واقعیت کنار بیاید.
شرایط جدید جامعه صنعتی زمینه هرگونه امید وخوش بینی نسبت به امکان رهایی انسان از شیء گونگی را ازمیان برده است. ازدیدگاه هورکهایمر رشد عقلانیت مواجه با موانع عمده ای چون نظام سرمایه داری، دولت اقتدارطلب و مارکسیسم روسیه شده است. نظریه انتقادی، عقلانیت سرمایه داری و سوسیالیسم دولتی هردو را نفی می کند، اما امکان عقلانی شدن آن را مردود نمی داند بلکه درواقع بر ضرورت آن برای رهایی تأکید می کند. در واقع بدبینی نظریه انتقادی مبین موضعی است که نقد عقلانیت ایجاب می کند. عقلانیت جامعه معاصرتنها تصویر وارونه اقتصاد سرمایه داری است. چنین عقلانیتی ناشی ازتوسعه عقل آلی و فنی است.
هورکهایمر عقیده داشت که انسان ها با چیره شدن بر طبیعت باعث گسستگی پیوند بین هستی و سرنوشت خود به ویژه حیات مادی و اجتماعی خود شده اند. او به این نتیجه رسید که اگر چه انسان ها به کمک دانش خود بر مشکلات طبیعی فائق آمده اند، لیکن خاطر آنان ناخرسند است و از آرامش طبیعی برخوردار نیستند.
هورکهایمر می گوید که در شرایط نوین، هستی اجتماعی و اقتصادی انسان و عقل و آگاهی او شکل دیگری به خودگرفته اند. عقل آن گونه که درسنت اندیشه روشنگرانه اروپایی تا آغازسده بیستم یافت می شد بر زندگی اجتماعی انسان ها پدید آمده است دیگر عقل به معنای سنتی آن نیست. دانش وچیرگی بر طبیعت خصلت عقلانی یافته اند؛گونه ای عقلانیت برآن ها مسلط است. فرهنگ که در شرایط پیدایش و گسترش تولید سرمایه داری با قانون های بازار و بویژه قانون مبادله کالاها شکل گرفته بود به عقیده هورکهایمر، اکنون یکپارچه و تماما در جریان این مبادله منحل می شود ونتیجه آن همان است که هورکهایمر و آدورنو برای نخستین بار، آن را "صنعت فرهنگ" نامیده اند.
بنابر عقیده هورکهایمر و آدورنو، در شرایط گسترش نوین تولید سرمایه داری، عقلانیت نوینی به میان می آید که آن ها، آن را"منطق تسلط بر طبیعت" می نامند. این منطق در نخستین مرحله در دو مقوله محدود می شود، که آن ها، آن را "عقل افزارگون" و"روشنگری" می نامند. این هر دو مقوله یا مفهوم به یکدیگر پیوسته اند.
هورکهایمر می گوید: "ما هرچه بیشتر دستگاه برای چیره شدن بر طبیعت اختراع کنیم، اگر لازم باشد که به زندگی ادامه بدهیم، باید به همان اندازه در خدمت آن ها باشیم."او همچنین چیرگی انسان بر طبیعت را با بردگی یا چیرگی انسان بر انسان یکی می داند. او می گوید:" تاریخ شرح تلاش های آدمی برای یوغ نهادن بر گردن طبیعت و همچنین ماجرای یوغ نهادن بر انسان به دست انسان است."
هورکهایمر بردگی واسارت واقعی معنوی آدمی را با گسترش نوین تسلط علمی و عملی آدمی بر نیروهای طبیعت مستقیماً پیوند می دهد. انتقاد هورکهایمر متوجه گسترش نوین دانش و تبلور آن در تکنولوژی و همچنین توسعه نیروهای تولیدی است، بی آنکه آن ها را درچارچوب شرایط و پیوندهای عینی اجتماعی جوامع سرمایه داری قرار دهد.
به عقیده او، جوامع نوین صنعتی، هماهنگ با یک منطق ذاتی در مسیر گسترش نوین پیش می روند که اگر فاجعه های تاریخی، مانند جنگ ها، آن را متوقف نکنند به وضعیتی خواهند رسید که در آن جامعه ها، چه در پهنه تولید اقتصادی چه در پهنه روابط فردی و اجتماعی، به شکل جریان های خودکار و یکپارچه درخواهند آمد. او راه توسعه زندگی اجتماعی انسان ها را به سوی "اداره شدگی" یا "اداره شدن" یکپارچه می بیند و بنابراین، معتقد است آنچه اکنون در حال گسترش است و در آینده به نحوی روزافزون توسعه خواهد یافت آزادی نیست، بلکه "اداره شدگی" است.
هورکهایمر وآدورنو معتقد بودند درجهانی به سرمی بریم که درآن امید به دگرگونی تا زمانی پیش بینی ناپذیر به تعویق افتاده است.