به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)

بهار منسجم موعود، در پس انتظار تاريخ، طالع خواهد شد و روزگاران، به منتهاي مطلوب، بار خواهد يافت. آري! اين وعده اي است که از تمامي مناديان صبح شنيده ايم و در ورق هاي کتب آسماني، آمدنش را به يقين رسيده...
سه‌شنبه، 12 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
به آستان حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف)


تکليف سرگرداني دل ها چيست؟

محبوبه زارع
بهار منسجم موعود، در پس انتظار تاريخ، طالع خواهد شد و روزگاران، به منتهاي مطلوب، بار خواهد يافت. آري! اين وعده اي است که از تمامي مناديان صبح شنيده ايم و در ورق هاي کتب آسماني، آمدنش را به يقين رسيده ايم، اما تکليف سرگرداني دل هايي که فرصت زندگي در آن روزگار رهايي را نيافته اند و يا نمي يابند، چيست؟ چه کسي اين عطش مقدس طغيان گر را جواب خواهد داد؟!

غيبتت، عين حضور است

اي شکوه محض، اي بلوغ تمام! به راستي که موجزترين معجزه خدا، در توست؛ در تو که غيبتت، عين حضور است و نبودنت، تجلي وجود؛ در تو که پنهان مانده اي تا چشمان دل، جز تو را جست و جو نکند و سکوت کرده اي که طنين زمان، غير از فرياد تو را انتظار نکشد.

تو در دلم نشستي

هنوز نيامده بودم که تو در دلم نشستي. هنوز تماشايت نکرده بودم که تو سايبان نگاهم در افق اميد شدي! اينک به جاده فراگير فردا مي نگرم و مي انديشم که رونق سفر، چگونه بي همرهي مبارکت، ممکن خواهد شد؟ اين در حالي است که از ابتداي ناکجاآباد خلقتم، همواره اشارت ابديت به سوي تو امتداد مي گرفت. مي دانم که اين جاده، به پاياني جز، کلبه حضور، ختم نخواهد شد!

معناي روشن فرج

معناي ظهور را مي دانم، اما انتظارت را نه. مگر نه اينکه تو، ظهور مداومي در قلب هاي هر روزه ما داري؟! من، هر لحظه، هر آن که يادت در درونم مشتعل مي شود، ظهور تو را در مي يابم. تو، با سيصد و سيزده شاخه نرگس، مشام آرامش جان را پر مي کني. از تو چيزي جز حلول گسترده در روحم، نمي خواهم. بيا و شعبه اي از نور، در ميدان مرکزي جانم بزن که اين، معناي روشن فرج است و بس!

دلتنگ آسماني آفتابي ام

معصومه داوودآبادي
هواي ابري اين روزها، جانم را از اندوهي خيس انباشته است. دلتنگ آسماني آفتابي ام؛ با هياهويي از پرنده و نور، به تو مي انديشم که يال مواج اسبت، قرار است در بهاري نزديک، رودخانه هاي جهان را انعکاس روشني باشد.
اي خوب! کار پنجره ها، به ديوارهاي بلند کشيده است و کودکان انتظار، بي قرار آمدنت، دامنه هاي زمين را مي گريند. سنگيني لحظه هايمان را چشم در راه تو، طاقت مي آوريم؛ بازگرد و اين همه صداي مچاله را نويد رهايي باش! بازگرد و باران ريز چشمانمان را تسلي باش که خورشيد آخرين، از پس شانه هاي تو، سر بر خواهد آورد.

از کدام جاده مي آيي؟

نشانه هاي آمدنت را بارها از اين شهر رها شده در دود و آهن، پرسيده ام و اين هياهوي خاموش را پاسخي براي نگاه جست و جو گرم نبوده است.
نيستي و ما سکوت خيابان ها را در رديف درختان سر در گم، تکرار مي شويم. نيستي و آدينه هاي منتظر، مرثيه خوان دوري ات، در کوران لحظه هايي بيهوده، تحليل مي روند.
تو از کدام جاده مي آيي تا مسير گام هايت را با چشمان مشتاقمان، مفروش کنيم؟ نگاه کن، چگونه آبي هاي دور را خيره مانده ايم؟

پابوس قدم هاي توايم

مي آيي؛ ستاره در چشم و خورشيد در مشت. صدايت، حنجره هاي زخمي را مرهم است و شانه هايت، بي پناهان زمين را پناهگاه.
مي ايستي در حدود باراني حادثه و زبان هاي ستمگر را به شمشير عدالت مي خواني. کلامت، شاخه هاي خشک را مي روياند و نفس هايت آينه هاي به زنگار نشسته را صيقل مي دهد.
مي آيي و آيه هاي متبرک آمدنت را، باران هاي يک ريز، به تلاوت مي نشينند.
عبورت، کوچه هاي آدينه را شکوفه مي پراکند.
قدم هايت را عابران شهر، به پابوسي مي آيند و اين چنين، سال هاي خاکستر، به حجمي از آفتاب بدل مي شود.

من منتظرم

مصطفي پورنجاتي
همه در جست و جوي کوي تواند، بي آنکه خوب تو را شناخته باشند. همه در هواي روي بهارند؛ بي آنکه از غصه زمستان، به تنگ آمده باشند.
همه در غربت شب، خوابيده اند، بي آنکه از صداي خروس سحري سراغ بگيرند.
پهناي شير را وجب به وجب، گام به گام، کاويده ام. از نردبان هاي کوتاه و بلند مذاهب و مکتب ها، ايسم ها و فلسفه ها، از همه عبور کرده ام. رفته ام، فرو افتاده ام، برخاسته ام و خسته ام.
مي گويند تو گشايشي. فرج تويي. اين گشايش بايد شبيه يک گلستان باشد، پر از جوانه هاي صداقت. جايي براي تبسم بي دغدغه. من منتظرم.

انگار نزديک است!

قصه شوق، محال است به تقرير آيد. کسي چه مي داند راز رسيدن در دل يک مشتاق که مهجور مانده است چيست؟ کسي چه مي داند جز دل روشن تو؟!
ما از رفتن، تمناي رسيدن داريم و کوي مهدي خدا، انگار نزديک است؛ زير پلک يک ندبه، روي آواز يک سجاده و بر بلنداي شکفتن يک صبح آدينه. از رو به روي خانه کعبه، صدايمان زده اي که: من گنجينه خدايم؛ اوج آرزوهاي ديرينه، با سيرتي شبيه محمد صلي الله عليه و آله، با شوري به وسعت دلتنگي و با جشني از جنس خوش بختي.

عدالت، ميوه درخت ظهور است

عدالت، ميوه درخت ظهور است که با دست هاي نيرومند و آسماني تو غرس مي شود. عدالت، يعني برآمدن و تابيدن ماه براي همه چشم ها؛ حتي نابيناها و شب پره ها. نزديک تر مي شوي، قرآن مي خواني و لبخند مي زني. من همان رؤياي صادقه ام که در قلب خدا تعبير شد و اينک تعبير رؤياي خدا در سرزمين سوخته انسان ها.

از راه مي رسي

از تولد حرف مي زني. تولد دوباره روزي هاي معنوي و مادي. تولد ديگر باره جان هاي عاشق سرفرازي. مکث ديدار و زيبايي بر دشت خشک بي کسي و تنهايي. حضور پيوسته باران بر کام هاي تشنه ابدي. از راه مي رسي، بيدار مي شويم، راه مي رويم و همه سرزمين هاي نرفته دانش و انديشه، در کنار خاک پاي تو، بر ما مکشوف مي شود. به جزاي ستم ها که بر خلايق مظلوم، آوار گشته بود. بر سر ظالمان، غضب مي باري و شيوه نوازش را ترويج مي کني. در انتظار توييم!

زمين، از نفس هاي تو زنده است

سودابه مهيجي
هيچ سرور لبريزي، راه لحظه هايم را بلد نيست. من در تمام هجاهاي سنگين اندوه، خانه دارم و حرف حرف روزگارم، در چشم هاي غم، اشک مي شود و فرو مي ريزد.
اين انتظار فرسوده، اين صبر گيسو سپيد، ديگر زمين گير شده و کور سوي چشمانش را اميدي به امتداد نمانده است. تو کجايي؟
نکند شب ها و تاريکي هاي بي روزنه، تنها نصيب اين حوالي است؟ نکند آنجا که تو نشسته اي، هيچ صدايي از دردها و ناله هاي پريده رنگ، به گوش نمي رسد! نکند ما بر باد فراموشي رفته ايم؟
اما نه ... تو را ديده ام که هر صبح از چشمان شب بيدارت، خورشيد سر مي زند و روز، در رگ هاي شهر ابراز مي شود. هر غروب، از امتداد رداي متبرک تو، شب بر فراز شهر سايه مي افکند و از دعاي تو شب ها به خير مي شوند و خواب ها، پشت پلک ها به راه مي افتند. تو را ديده ام که نان و نام هر روزه را با دست هاي معطرت، در سفره هاي بي رمق خانه ها هديه مي کني و اگر نفسي هنوز در پيکر زمين باقي است، از نفس هاي توست.

تو از خدا بخواه!

نذرهاي يتيم، دعاهاي گريبان دريده و دست هاي فرا رفته تا شانه هاي ملکوت، تا کجا ادامه دارند؟ اين استغاثه ها، در معرض چشمان خداوند بي آبرو مانده اند. اميدي به اجابت ندبه هاي ما نيست... تو، دست برآور به دامان صبر پروردگار ... دست هاي تو، عصمت بي شبهه اند. دست هايت، تصوير دست هاي خداست که بر خاک، انعکاس دارد. خداوند، دست رد به سينه بقيه الله نمي زند. خدا، استغاثه تو را بي پاسخ رها نمي کند. پس تو بخواه! تو برخيز و غبار اين همه فاصله را از پيراهن غيبت ساليان، بتکان و رخصت جاري شدن در جاده هاي موعود را، از کردگار، به دعايي بي قرار، طلب کن.
پنجره ها را دلخوش نيستم ديگر ... تمام درخت هاي روبه رو، آشيان کلاغ هاي بد خبر را بر دوش دارند... کلاغان حسود قصه هايي که اميد ديدار بهار را در من انکار مي کنند. کلاغان ننگ بر دوش که مزرعه هاي زمين را به يغما مي برند و بال هاي سياهشان، تاريکي روزگار را دامن مي زند. پنجره ها را از تمام خانه بر مي چينم، وقتي که هيچ افق دوردستي غبار مسافر موعود را به تصوير نمي کشد.

دست از دعا برندار!

موعود نديده من! دست بردار اين انتظار نيستم؛ اين گونه که لحظه لحظه هايم، در حسرت حضور تو بر بادمي رود. هر کجاي اين زمين نشسته اي، بي تابي خانه به دوش مرا نگاه کن که در جست و جوي رد پايت، چشم هايم، سينه آسمان و زمين را هر روز شخم مي زند. نه!... دست هاي دعا گويت را لحظه اي از آسمان بر نگير.
مبادا فراموشي اهل زمانه، زخم هاي دلت را بي شمارتر کند و ناگاه، لب از دعاي خيرخواه خويش فرو ببندي!

زمين و زمان، چشم به راهند

معصومه زارع
دل هاي خاک نشينان، چشم دوخته بر آسمان است تا مگر از اهالي آن سفر کرده اي که صد قافله دل با خود برده است، بازگردد؛ همو که خدا وعده فرموده تا در صبح جمعه اي از راه برسد و اوضاع به هم ريخته زمين را سامان دهد. براي همين است که جمعه ها، خورشيد، از تکرار طلوع هر روزه اش در برابر نگاه پر سؤال زمين، گوش به زنگ و زمان، چشم به راه، شرم مي کند. خورشيد مي داند انتظار کسي را مي کشد که روشناي طلوعش، سراسر گيتي را نور مي بخشد و خود نيز از او نور يافته.

خورشيد بي زوال

اي تنها حجت خدا بر روي زمين! در اين روزگار غريب، در هنگامه درخت و تبر، در همهمه حيرت آلود چشم و حقيقت، تمناي آمدنت، زبان دل را به لکنت انداخته و خستگي را به جان انتظار ريخته و اميد آرزومندان است که پا در رکاب رهوار عشق، رهسپار مدينه فاضله حضورت باشد.
اي خورشيد بي زوال! بتاب که ذکر قنوت هر نماز، دعاي طلوع توست. روي بنما که وسعت کويري دل، به نرم نرمک باران نگاه تو دل خوش کرده و مي داند که هرگاه از گناه روي گردانده، از سخاوت چشمان تو سهم برده است.
منبع:کتاب اشارات - شماره 97




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط