نویسنده: ناصر فکوهی
تبعیض مثبت (1) یا «عمل مثبت» (2) واژگانی هستند که در زبان فارسی و زبانهای دیگر عمدتاً از انگلیسی ریشه گرفتهاند و به سالهای دهه 1960 مربوط میشوند (فکوهی، 1384 ب: 141- 115). در این سالها جنبش حقوق مدنی سیاهان، پیشنهادهای مشخصی را برای ایجاد برابری مطرح کرد که بر یک واقعیت تجربی استناد میکردند: اینکه میزان گسست میان سیاهپوستان و سفیدپوستان به دلایل تاریخی به حدی است که ولو با حسن نیت، در یک روند طبیعی هرگز نمیتوان به برابری میان آنها رسید و این امر همچون موتور یک تنش دائم نژادی عمل میکند؛ از این رو پیشنهاد طرفداران تبعیض مثبت این بود که با وضع و اجرای گروهی از قوانین، جای «شایستهسالاری» (3) باید در مواردی به اولویت گروه سیاهپوست داده میشد. کارخانهها، دانشگاهها و دیگر نهادها ناچار شدند بخشی از کارکنان و دانشجویان خود را لزوماً از سیاهپوستان انتخاب کنند یعنی نوعی سهمیه برای آنها در نظر بگیرند. نتیجه نسبتاً مثبت بود زیرا اجرای این قوانین در طول تقریباً بیش از سه دهه به پدید آمدن یک بورژوازی سیاهپوست شد که خود عاملی بود برای بهبود وضعیت گروه هر چه بزرگتری از سیاهان (آندرسون، 2004).
سیاستهای تبعیض مثبت پس از امریکا در دیگر کشورهای جهان به سود اقلیتها و یا گروههایی که به هر دلیل فاصله زیادی با میانگین جامعه پیدا کرده بودند، به اجرا در آمدند و در خود آمریکا نیز این سیاست صرفاً در روابط بین نژادی باقی نماند. استفاده از این روش برای بهبود وضعیت زنان، اقلیتهای قومی، افراد ناتوان فیزیکی، مجروحان جنگی و غیره در فرهنگهای گوناگون نشان داد که میتوان این روش را نوعی دخالت صریح و رادیکال برای سرعت بخشیدن به برابری تلقی کرد. با وجود این، تبعیض مثبت از همان آغاز مخالفان خود را نیز داشت که استدلالهایی قابل اعتنا را مطرح میکردند.
نخستین استدلال آن بود که این روش، نوعی مبارزه با معلول به جای رفتن به سراغ علت است. در واقع پرسش این بود که اگر چنین گسستی میان دو یا چند گروه اجتماعی به وجود آمده است. دلیل یا دلایل اصلی چه بودهاند و چه ضمانتی وجود دارد که پس از ایجاد یک برابری از طریق قانونی، گسست بار دیگر و در دورانی کوتاه مدت یا بلند مدت تکرار نشود. مسئله بعدی آن بود که تبعیض مثبت در برابر «شایستهسالاری» قرار میگرفت و این امر سبب میشد که نوعی تبعیض معکوس نیز به وجود بیاید یعنی افرادی به دلیل نامربوطی، صرفاً چون به گروه اقلیتی خاصی تعلق ندارند، از برخورداری از یک موقعیت محروم شوند. مثلا بهترین پزشک لزوماً استخدام نشود، زیرا رنگ پوستش سفید است. البته ناگفته نگذاریم که بیشتر گروههایی که این استدلالها را مطرح میکردند، کسانی بودند که از دور یا نزدیک به جناحهای نژادگرا و راست و محافظهکار تعلق داشتند و باور چندانی به برابری اجتماعی به ویژه در حوزه فرهنگ نداشتند. از نظر این گروهها عموماً بحث تبعیض مثبت یک عمل آمرانه و دخالتی دولتگرایانه بود که آزادی را در جامعه از میان میبرد. با وجود این، موفقیت سیاستهای تبعیض مثبت چه در مورد اقلیتهای قومی و نژادی و چه در مورد گروههای ضعیف جامعه، سبب شد که این مخالفتها نسبتاً خاموش شوند.
ولی بحثی که از دیدگاه فرهنگشناسان مطرح میشد، بیشتر به استدلال نخست بر میگشت: یعنی به دلایل نابرابری و اصولاً معنای برابری در جوامع انسانی. این را مطالعات مربوط به برابری در جوامع انسانی قرنهاست در صدر مطالبات اجتماعی و فرهنگی قرار دارد، شاید بتوان به صورت دیگری نیز تعبیر کرد و آن این است که اساس جوامع انسانی بر پایه سلسله مراتبی شدن ریخته شده است و این سلسله مراتب به تدریج چنان فرهنگهای انسانی را سازمان داده و در کنشگران اجتماعی درونی شدهاند که انسانها نمیتوانند بدون اندیشیدن و حرکت از روابط نابرابر مبتنی بر سلسله مراتبهای نظم یافته و یکپارچه به خود و به دیگران بیندیشند. همه مسئله دقیقاً در همین است. روشن است که انسانها با یکدیگر در هیچ جامعهای برابر نیستند، ولی این نکته کمتر واضح است که اصولاً این گونه برابری از لحاظ طبیعی و بیولوژیک امری ناممکن است، پس آنچه حقیقت دارد، نابرابری است و نه برابری، ولی آنچه باز هم حقیقت دارد این است که همزیستی انسانها با یکدیگر میلیونها سال است نه بر اساس روابطی صرفاً بیولوژیک، بلکه بر اساس روابطی بیولوژیک فرهنگی انجام میگیرد؛ از این رو اصولاً چرا باید برای این همزیستی موضوع برابری مطرح شود؟ اینجا با پرسشی خطرناک رو به رو هستیم، زیرا این پرسش میتواند به انواع انحرافهای نژادپرستانه، انواع توجیههای طبقاتی و استثمار انسانها از انسانها و یا توجیههای استعماری و قائل شدن حقی «طبیعی» در فرایندهای بیرحمانهای چون استعمار و بردهداری بینجامد. تعمیق بیشتر در این پرسش میتواند ما را به نتایجی کاملاً متفاوت نیز برساند. اینکه نابرابری یا برابری مفاهیمی مطلق نیستند. شکی نیست که انسانها با یکدیگر نابرابرند یا برابری مفاهیمی مطلق نیستند. شکی نیست که انسانها با یکدیگر نابرابرند ولی آنچه یک نظام نامشروع و بیرحم را میسازد، در تحمیلی است که به انسانها برای برابر بودن به مثابه شرط پذیرفته شدن در آن نظام اجتماعی بکند و نه بر عکس. به عبارت دیگر، اگر ما نابرابری را همچون امری طبیعی بپذیریم ولی آن را شرط پذیرش در نظام اجتماعی قرار ندهیم، میتوانیم به راهحلهایی بسیار انسانیتر دست یابیم که دلایل اساسی تشدید نابرابریها و یا هدایت شدن آنها را به سوی خاصی از میان ببرد.
مثالی در این مورد شاید بحث را تا حدی روشنتر کند: اینکه افراد متفاوت توانایی یکسانی در انجام کنشهای فیزیکی یا ذهنی ندارند در همه جوامع انسانی به تنوعی سلسله مراتبی میان این دو گروه از موقعیتها و مهارت انجامیده است. آنها که بیشتر توان فیزیکی داشتهاند عموماً در موقعیتهای پایین و آنها که تواناییهای ذهنی بیشتری داشتهاند در موقعیتهای بالاتر قرار گرفتهاند؛ ولی میتوان بر اساس برنامهریزیهای به موازات تبعیض مثبت و نه با پذیرش اصل وجودی نابرابری میان این دو گروه از تواناییها، آنها را در نظام اجتماعی مدیریت کرد و نه با دامن زدن به اسطوره برابری مطلق مثلاً با اسطوره قابلیتهای «معجزهآسا»ی آموزشی در نظامهای تربیتی و انتقال دانش که فرض خود را بر «تواناییهای ذاتی برابر» در نزد افراد مختلف برای آموختن و «پیشرفت» میگذارند. بدین ترتیب بازاندیشی بر مفهوم نابرابری و برابری از لحاظ فرهنگی میتواند در مرکز تفکری جدید در حوزه فرهنگ قرار بگیرد.
پینوشتها:
1. affirmative discrimination.
2. affirmative action.
3. meritocracy.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.