نویسنده: حسین بکایی
هر چند در زمان خلافت خلیفههای عرب بر درخت فکر ایرانی چند بار جوانههای استقلال دیده شد، و چند بار فرصتی برای مستقل شدن ایران فراهم آمد، اما هیچ کدام از این اتفاقها به آن ثمر نرسید که فلات ایران دوباره به یک کشور مستقل به نام ایران تبدیل شود.
تا آن که مغولان حمله کردند و حکومت عربهای مسلمان (خلیفهها) و تمامی قدرتهای محلی ترک و عرب و فارس را که در بخشهای مختلف فلات ایران حکومتهای نیمه مستقل داشتند، از بین بردند. قانون مغولان این بود:
یا قانون ایلی را قبول کنید و یا کشته شوید.
یکی از شهرهایی که مغولان ویران کردند، نیشابور بود. نیشابوریها اول قانون ایلی را قبول کردند، اما بعد شورش کردند و حاکم مغول را کشتند، خبر به سپاه مغول رسید. داماد چنگیز خان به طرف نیشابور حرکت کرد. این بار نیشابوریان آن قدر قدرت داشتند که سپاه مغول را شکست بدهند و داماد چنگیزخان را بکشند. مغولان سپاه بزرگتری فرستادند و شهر را تصرف کردند. بعد از تصرف شهر دختر چنگیزخان به نیشابور آمد و به خاطر خون شوهرش، دستور داد که شهر را آن چنان خراب کنند که بشود در آن کشاورزی کرد. با توجه به سابقهای که ایرانیان از نظام خلافت داشتند و گفتوگوهایی که صدها سال پیرامون مبانی اسلامی نظام خلافت درگرفته بود و آن را به یک اعتقاد اصیل اسلامی تبدیل کرده بود، بسیاری از فقیهان و شریعتمداران اهل سنت و جماعت معتقد بودند تنها راه ممکن بازسازی دوباره نظام خلافت است. آنها میگفتند که لازم نیست حتماً خلیفه عرب باشد. یک مغول هم میتواند خلیفه مسلمین شود. مغولان، یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار نفر را سر بریدند و شهر را صاف کردند و هفت شبانه روز بر آن آب بستند. در سالهای نخست حمله مغولان همه جای ایران خون و آتش و اشک بود. اما با گذشت زمان و آرام شدن اوضاع نیاز به یک سازمان مدیریتی پایدار برای اداره سرزمینهای زیر نظر امپراطوری بزرگ مغول شدت پیدا کرد و طولی نکشید که جانشینان چنگیز که حکومت فلات ایران، روسیه و عراق عرب را به ارث برده بودند، به این نتیجه رسیدند که باید مسلمان شوند. آنان مسلمان شدند و علم استقلال بلند کردند و رابطهشان را با خان بزرگ مغول که در چین ساکن بود، قطع کردند.
در آن زمان دوباره پرسش از چه کسی باید اطاعت کرد؟ مطرح شد و مغولان و وزیران و درباریان ایرانی و ترک و ترکمان و عرب را به تکاپو انداخت.
در آن زمان جمعیت ایران ترکیبی بود از سه نژاد آریایی یعنی ایرانی، سامی یعنی عربی، و زرد یعنی ترک و مغولی. این سه گروه جمعیتی بر اساس آموزههای اسلامی که حالا دیگر نزدیک به ششصد سال در ایران سابقه داشت، همنشین شده بودند و از این همنشینی فرهنگی ساخته شده بود که هم اسلامی بود و هم عربی و ترکی و مغولی و هم ایرانی. پاسخ پرسش از چه کسی باید اطاعت کرد، میبایست از دل این فرهنگ بیرون میآمد.
ایران آن روز میتوانست سه پاسخ برای این پرسش پیشنهاد کند:
با توجه به سابقهای که ایرانیان از نظام خلافت داشتند و گفتوگوهایی که صدها سال پیرامون مبانی اسلامی نظام خلافت درگرفته بود و آن را به یک اعتقاد اصیل اسلامی تبدیل کرده بود، بسیاری از فقیهان و شریعتمداران اهل سنت و جماعت معتقد بودند تنها راه ممکن بازسازی دوباره نظام خلافت است. آنها میگفتند که لازم نیست حتماً خلیفه عرب باشد. یک مغول هم میتواند خلیفه مسلمین شود.
از آن طرف قبیلههای ترکمان و مغول که قدرت نظامی و سیاسی برتر را در دست داشتند، به هیچ عنوان حاضر نبودند به چیزی جز حکومت چشم بادامیهای شمشیر به دست تن دهند. آنان میگفتند: این شمشیر ماست که برای دفاع از اسلام از غلاف خارج شده است و این ما هستیم که تلاش میکنیم اسلام را در جهان بگسترانیم. پس حکومت حق ماست.
ایرانیان همان نظام شاهنشاهیشان را داشتند. نظامی که در آن یک ایرانی خالص، یک ابرمرد، بر تخت مینشست و همه ساکنان فلات ایران از او اطاعت میکردند.
از این سه نظریه اولی به دلیل رنگ و لعاب اسلامی که داشت از طرف اهل شریعت تبلیغ میشد و با باورهای اسلامی تقویت میگردید. اما در عمل کسی که خلیفه بشود، وجود نداشت. نه کسی از حجاز بیرون میآمد و علم خلافت بلند میکرد و نه در ایران خاندانی وجود داشت که نطفهی خلافت دور آن بسته شود.
خلافت مغولان هم بیشتر شبیه یک طنز بود تا یک اعتقاد اسلامی.
برای تشکیل یک سلسلهی شاهنشاهی ایرانی هم باید حس ملی ایرانی به وجود میآمد و ایرانیان با عزمی جمعی برای بازسازی یک نظام شاهنشاهی خالص ایرانی یا یک نظام شاهنشاهی ایرانی - اسلامی قیام میکردند. اما در آن زمان نه آن حس ملی در ایرانیان دیده شد و نه اندیشمندی برای طراحی یک نظام جدید شاهنشاهی اسلامی - ایرانی آستین بالا میزد.
به جز اینها در ایران آن روز ابر انسانی هم پیدا نمیشد.
از میان این سه نظریه ممکن این نظریه دوم بود که امکان بر کرسی نشستن را پیدا کرد و قبیلههای ترکمان و مغول جنگجو و شمشیر به دست، یکی پس از دیگری قدرت سیاسی را در دست گرفتند.
بیشتر بخوانید: مغولان و تیموریان در ایران
اما این شرایط به معنی مرگ اندیشه شاهنشاهی ایرانی نبود. این اندیشه از یک طرف در قبایل ترکمان رخنه کرد و کم کم خان به شاه تبدیل شد و از طرف دیگر به خانقاه رفت و به مرشد و مراد خانقاه لقب شاهی داد.
خانقاه نشینان همیشه از وارد شدن به مسائل سیاسی و حکومتی دوری میکردند. آنان این مسائل را درگیریهای این جهانی میدانستند و میگفتند:
«حقیقت در جایی در پس پشت ظاهر این دنیا مخفی شده است و هر مسلمانی میتواند با تحمل ریاضت به آن دست پیدا کند.»
وقتی خلیفهی عباسی و حاکمان قدرتمند وابسته با دستگاه خلافت از بین رفتند، فشارهایی که فقیهان اهل سنت و جماعت سالها بر اهل تصوف و شیعه مذهبان وارد کرده بودند و باعث محدودیت خانقاهها و مذهب تشیع شده بودند، از بین رفت. یا دست کم ضعیف شد. به همین دلیل خانقاهها که در آن زمان به دلیل داشتن باورهای متفاوت به طور ویژهای مورد توجه مردم قرار گرفته بودند، کم کم به مسائل اجتماعی توجه نشان دادند و وارد منازعات سیاسی شدند.
در باورهای خانقاهی آموزههایی وجود داشت که ایرانیان مسلمان زخم خورده از شمشیرهای وحشی مغولان را به خود جلب میکرد.
از جملهی این آموزه یکی اعتقاد به معجزه و کرامت اولیا و عرفا و پارسایان بود.
ایرانیان که از پیش از اسلام معتقد به نوعی غیب و شهود بودند، با این اعتقاد راهی به غیب باز میکردند و دلهای زخمی خود را تسکین میدادند. این اعتقادات تصویری از آیندهای متفاوت که در آن از درد و رنج و فلاکت و نکبت خبری نبود، ترسیم میکرد، و ایرانیان را به فردایی که حتی ممکن بود بعد از مرگ باشد، امیدوار میکرد.
آموزهی دیگر اعتقاد به زیارت قبرهای اولیا و عرفا و بزرگان دین بود. ایرانیان با اعتقاد به زیارت آرمگاهها در برابر مغولان که کمابیش با اعتقادات اسلامی مخالفت میکردند، مقاومت نشان میدادند و با این کار اسلام و خاطرههای بزرگان اسلام و باورهای قدیم و آن چه از ویرانگری مغولان بر جا مانده بود را زنده نگاه میداشتند.
هم چنین زیارت قبور اولیا دین که متضمن اعتقاد به زنده بودن آنان به شکلی دیگر بود، اعتقاد به غیب را که موضوعی غیرمحسوس بود، به موضوعی عینی و قابل دیدن و حس کردن تبدیل میکرد.
و دست آخر مقدس کردن آرامگاهها باعث میشد که بخشهایی از سرزمین ایران مقدس اعلام شود و مغولان و ترکان وحشی و خرافه پرست را از تخریب آنها بترساند. در نتیجه جزیرههای امنی در سرزمینهای آشوبزده و ناامن به وجود آید.
آموزهی سوم خانقاه اعتقاد به متفاوت بودن علی (علیه السلام) و خاندان او بود.
این اعتقاد حاصل جمع باورهای ایرانی و اسلامی درباره حکومت بود. نظریهی حکومت حق خدا و پیغمبر و خاندان پیغمبر است، به همراه نظریه ایرانی انتخاب حاکم از طرف خدا و متفاوت بودن او از دیگر انسانها و سلسلهای بودن مقام امامت، همگی در این آموزه گرد آمده بود و آن را برای ایرانیان قابل باور ساخته بود.
از آن طرف مغولان که کشندگان خلیفهی مسلمین بودند، از این آموزه که خلیفهها همگی غاصب بودند، استفاده میکردند و خود را بیگناه جلوه میدادند و از زیر فشار گناه ضدیت با اسلام نجات پیدا میکردند.
حضرت علی (علیه السلام) به جز وجه تصوف که خانقاهنشینان به او نسبت میدادند، اسطورهی عدالت و ظلم ستیزی هم بود. همین صفت حضرت علی (علیه السلام) میتوانست عاملی باشد تا معتقدان خانقاهنشین را تبدیل به رهبران قیامهای عدالت خواهانهی مردم کند.
با گذشت زمان و انباشته شدن اعتراضات مردم و رشد باورهای شیعی، اعتقاد به عدالتپروری و ظلم ستیزی حضرت علی (علیه السلام) گسترش پیدا کرد و تبدیل به راهی برای بروز خشم ایرانیان نسبت به مغولان شد.
توجه ایرانیان مسلمان به خانقاه و گسترش باورهای خانقاهی در بین مردم و حتی مردان قدرتمند سیاسی و نظامی، خانقاه نشینان سیاست گریز را وارد میدان سیاست کرد و برایشان قدرت و ثروت آورد. قدرت و ثروت در خانقاه مدیریت دیگری را طلب کرد و باعث شد برخی از سلسلههای تصوف تخت ارشاد را موروثی کنند. یعنی هدایت سالکان و رهبری طریقت مثل حق شاهی از پدر به پسر به ارث رسید.
با استمرار نابسامانیهای سیاسی خانقاههای ایران تمایلات شیعی بیشتری پیدا کردند و مرشدان سنی مذهب کم کم باورهای شیعی را به خانقاهها راه دادند و نخستین قیامها عدالت طلبانه سازمان داده شد. شعار این قیامها عدالتخواهی زیر پرچم علی (علیه السلام) بود.
به این ترتیب نخستین پاسخها به سؤال از چه کسی باید اطاعت کرد و چرا؟ کم کم شکل گرفت.
باید از مرشد خانقاه اطاعت کرد. چون او طرفدار حق و پیرو علی (علیه السلام) است.
اما این پاسخ چندان روشن نبود، چون دراین پاسخ نه جایگاه شیخ خانقاه مشخص شده بود و نه حرفی از نظامی که کشور بر اساس آن باید اداره میشد، به میان آمده بود. آیا مرشد همان شاه بود؟ آیا مرشد همان خلیفه بود؟ برای پیدا کردن پاسخ این پرسشها باید راه طولانی طی میشد.
این راه را پیروان طریقت اردبیل و جانشینان شیخ صفیالدین اسحاق اردبیلی طی کردند.
طریقت اردبیل را شیخ صفیالدین اسحاق اردبیلی (650- 735 هجری قمری) شاگرد و داماد شیخ زاهد گیلانی (وفات در 700 هجری قمری) در اردبیل تأسیس کرد و در آن شرایط به سرعت کارش بالا گرفت به طوری که اعتماد بسیاری از ایرانیان و ترکمانان و مغولان را به خود جلب کرد.
شیخ صفی مردی با هوش و پارسا بود. او با ایجاد چند تغییر کوچک در نظام خانقاهی راهی جدید باز کرد و سازمانی متفاوت ساخت. سازمانی که پس از او پایدار ماند و توانست هم چنان به رشد خود ادامه دهد.
در این سازمان رهبری در دست مرشد خانقاهنشین در اردبیل بود. ولی نمایندگان مرشد که خلیفه نامیده میشدند و در سراسر آسیا و اروپا و آفریقا فعالیت تبلیغی میکردند، بخشی از وظایف رهبر را انجام میدادند و خلأ حضور رو در روی مریدان را با مراد پر میکردند. با این روش هر روز بر تعداد پیروان طریقت اردبیل و مریدان شیخ صفی افروده میشد. طریقت اردبیل بعد از مرگ شیخ صفی از یک طرف به سمت شیعه شدن پیش رفت و از طرف دیگر بر رنگ و بوی سیاسی نظامی آن افزوده شد به طوری که پسران شیخ صفی لشگری از قبیلههای ترکمان که پیرو طریقت اردبیل بودند، تشکیل دادند و به جنگ با کفار رفتند و با دربار حاکمان ترکمان آق قویونلو ارتباط برقرار کردند و با شاهزادگان آق قویونلو ازدواج کردند. البته این مریدان معتقد و سینه چاک هدایا و نذوراتی را هم به مراد خود تقدیم میکردند. هدایایی که با گذشت زمان جمع میشد و خانقاهنشین اردبیل را به یک مرد ثروتمند و مقتدر تبدیل میکرد.
اما این سازمان چگونه باید پایدار میشد؟ تنها راه این بوده خرقه مرشدی بعد از پدر به پسر برسد. پس آن اندیشه سنتی خانقاهی که میگفت سالک باید بسیار آموزش ببیند و ریاضت بکشد تا شایستگی دریافت خرقه پیدا کند و استادش که خود صاحب خرقه است بر او خرقه بپوشاند، باید تغییر میکرد. یعنی پس از این دیگر پسر بدون توجه به این که آیا مراتب آموزش را طی کرده است، بر تخت ارشاد مینشست و کار پدر را ادامه میداد.
طریقت اردبیل بعد از مرگ شیخ صفی از یک طرف به سمت شیعه شدن پیش رفت و از طرف دیگر بر رنگ و بوی سیاسی نظامی آن افزوده شد به طوری که پسران شیخ صفی لشگری از قبیلههای ترکمان که پیرو طریقت اردبیل بودند، تشکیل دادند و به جنگ با کفار رفتند و با دربار حاکمان ترکمان آق قویونلو ارتباط برقرار کردند و با شاهزادگان آق قویونلو ازدواج کردند.
حاصل جمع همهی این اتفاقات این شد که صد و هفتاد سال بعد از فوت شیخ صفی، نوهاش اسماعیل حکومت ایران را به دست گرفت و خود را شاه خواند.
منبع مقاله :
بکایی، حسین، (1391)، دوباره ایران دوره صفویان از مجموعهی داستان فکر ایرانی (7)، تهران: نشر افق، چاپ سوم