نویسنده: سعید حیدری
هدیه پدر
مرد جوانی، از دانشکده فارغالتحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی در یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود.مرد جوان از پدرش، خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. بالاخره روز فارغالتحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصیاش آورد و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بینهایت به خودم میبالم و تو را بیش از هر چیز دوست دارم. سپس یک جعبه به او داد. پسر کنجکاو ولی ناامید، جعبه را باز کرد و در آن کتاب قدیمی و زیبایی را که تنها یادگار پدر بزرگش بود و پدرش آن را بسیار دوست داشت، دید.
جوان از کار پدرش بسیار ناراحت شد و با فریاد گفت: پدر تو با این همه ثروت، یک کتاب قدیمی به من هدیه میدهی و آن را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
بیشتر بخوانید: تصمیمگیری، عملگرایی، موفقیت
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. او از زمان فارغالتحصیلی، پدرش را ندیده بود. روزی تصمیم گرفت به دیدار پدرش برود اما همان روز تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدرش در آن بود. و از او خواسته شده بود که برای رسیدگی به اموال پدرش به آنجا برود.
وقتی به خانه پدرش رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. او سرگرم جمعآوری اوراق پدرش بود که آن کتاب قدیمی را دید. در حالی که اشک میریخت، آن را ورق زد، در پشت جلد کتاب سوئیچ یک ماشین را دید.
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاهی که ماشین مورد نظرش را در آن دیده بود، به چشم میخورد. روی برچسب، تاریخ روز فارغالتحصیلی بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
عشق جاودان
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه، هنگام عبور از خیابان تصادف کرد و آسیب دید، عابران فوراً او را به بیمارستان رساندند. پرستاران زخمهای او را پانسمان کردند و از او خواستند چند ساعتی را در بیمارستان بماند تا از او عکسبرداری کنند تا مطمئن شوند جای دیگری از بدنش آسیب ندیده باشد. اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: من عجله دارم، باید پیش همسرم بروم، او در یک آسایشگاه منتظر من است تا با هم صبحانه بخوریم. پرستاری گفت: نگران نباشید! خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد گفت: او آلزایمر دارد و مرا نمیشناسد.پرستار با تعجب گفت: اگر او شما را نمیشناسد، چرا هر روز برای خوردن صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته گفت: اما من که میدانم او چه کسی است.
جادوی عشق
شبی در خانه به صدا درآمد. مرد در را باز کرد. سه پیرمرد پشت در بودند. مرد به آنها تعارف کرد که داخل شوند. یکی از پیرمردها گفت: ما نمیتوانیم با هم داخل شویم. مرد با تعجب پرسید: چرا؟ پیرمرد گفت: نام من عشق است. آن گاه به پیرمرد دوم اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است و این یکی هم موفقیت است.شما باید یکی از ما را به داخل ببرید. مرد به داخل خانه بازگشت و موضوع را با همسرش در میان گذاشت. همسرش گفت: چه خوب، ثروت را دعوت کن تا خانهمان پر از ثروت شود! ولی مرد مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ بعد از کلی گفت و گو، زن و شوهر به این نتیجه رسیدند که عشق را به خانه دعوت کنند.
مرد جلوی در رفت و گفت: ما میخواهیم عشق مهمان ما باشد. عشق آمد و ثروت و موفقیت هم به دنبال او آمدند، مرد با تعجب پرسید: شما دیگر چرا میآیید؟ عشق گفت: اگر شما موفقیت یا ثروت را انتخاب میکردید، بقیه نمیآمدند، ولی هر جا که عشق باشد، ثروت و موفقیت نیز هست. منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.