نویسنده: سعید حیدری
آبدارچی شرکت مایکروسافت
مردی برای سمت آبدارچی در شرکت مایکروسافت تقاضا داد. رئیس کارگزینی با تقاضای او موافقت کرد گفت: شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرمهای مربوطه رو برایتان بفرستیم.مرد گفت: من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم. رئیس گفت: وقتی شما ایمیل ندارید یعنی وجود خارجی ندارید، کسی هم که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمیتواند داشته باشد.
مرد با ناامیدی از شرکت بیرون آمد. نمیدانست با تنها 10 دلاری که داشت چه کار کند. تصمیم گرفت یک صندوق 10 کیلویی گوجهفرنگی بخرد. او گوجهها را فروخت و در کمتر از 2 ساعت، سرمایهاش دو برابر شد. این کار را سه بار تکرار کرد و آخر شب با 60 دلار به خانه رفت.
مرد تصمیم گرفت هر روز زودتر بیدار شود و مدت طولانیتری کار کند تا درآمد بیشتری کسب کند. او بعد از مدتی توانست یک گاری بخرد پس از آن یک کامیون خرید و بعد از مدتی به خط ترانزیت پیوست.
او بعد از 5 سال، یکی از بزرگترین خردهفروشان آمریکا شد و تصمیم گرفت برای آیندهی خانوادهاش بیمه عمر بگیرد. بنابراین به نمایندگی بیمه زنگ زد و وقتی صحبتها به نتیجه رسید. نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد گفت: من ایمیل ندارم.
نماینده بیمه گفت: شما ایمیل ندارید ولی با این حال یک امپراطوری در شغل خودتان به وجود آوردید. تصور کنید اگر شما یک ایمیل داشتید، به کجاها میرسیدید؟ مرد کمی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً میشدم آبدارچی شرکت مایکروسافت!
بیشتر بخوانید: شاد باشیم
مراسم تدفین «نمیتوانم»!
روزی معلمی از دانشآموزان خواست تا لیستی از کارهایی که نمیتوانند انجام دهند را بنویسند. بچهها شروع به نوشتن کردند. آنها سخت مشغول بودند: «من نمیتوانم به توپ لگد بزنم، من نمیتوانم بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم، من نمیتوانم بند کفشم را ببندم و ...»خود معلم هم با بچهها همراه بود و مینوشت. «من نمیتوانم هر روز به مادرم سر بزنم، من نمیتوانم زودتر به خانه برسم، من خط خوبی ندارم» برگهها پر شده بود از «نمیتوانمها». وقتی کار بچهها تمام شد، معلم از آنها خواست تا برگهها را داخل جعبه کفشی که روی میز او بود بریزند.
وقتی همه کاغذها جمع شد، معلم جعبه را برداشت و همراه دانشآموزان به حیاط مدرسه رفت. باغچهی مدرسه را کندند و جعبه را در آن دفن کردند. همه دانشآموزان دور قبر ایستاده بودند. معلم رو به بچهها کرد و گفت: حالا دستهای همدیگر را بگیرید. امروز ما «نمیتوانم» را دفن کردیم.
او در زندگی همه ما حضور داشت ولی حالا دیگر از زندگی ما برای همیشه رفته است. خدایا به ما کمک کن بدون حضور او سریعتر حرکت کنیم. بعد معلم بچهها را به کلاس برد و با شیرینی و ذرت و آبمیوه مجلس ترحیم "نمیتوانم" را برگزار کردند و اعلامیه «نمیتوانم» را به بالای تخته سیاه آویزان کرد تا در یاد بچهها بماند و با قدرت و اعتماد به خود قدم در راه پیشرفت و موفقیت بگذارند.
بیشتر بخوانید: تدفین های شگفت انگیز
آسانترین راه
نقاشی جوان، که تازه دوره آموزش نقاشی را تمام کرده بود، برای ارزیابی خود تصمیم گرفت یک نقاشی بکشد و آن را در میدان اصلی شهر نصب کند. او بعد از نصب نقاشی، زیر آن نوشت: «من تازه نقاشی یاد گرفتهام و ممکن است اشتباهاتی در کارم وجود داشته باشد، لطفاً هر جا که اشتباهی میبینید، یک ضربدر بزنید. عصر همان روز وقتی جوان برای بردن تابلو آمد، دید که تمام بوم نقاشی با ضربدر پر شده».جوان، ناامید و دلشکسته به نزد استادش رفت و گفت: من شایستگی نقاش شدن را ندارم، مردم مرا به طور کامل رد کردند. استاد لبخندی زد و گفت: این طور نیست! میخواهی ثابت کنم که تو یک هنرمند بزرگ هستی؟ یک بار دیگر آن نقاشی را بکش و آن را در همان محل نصب کن و زیر تابلو بنویس: من تازه نقاشی یاد گرفتهام، ممکن است اشتباهاتی در کار من وجود داشته باشد، جعبهای پر از رنگ و قلم در زیر تابلو گذاشتهام، لطفاً اگر اشتباهی میبینید، قلم و رنگ را برداشته و آن را اصلاح کنید.
جوان طبق دستور استاد عمل کرد. روز بعد به همراه استاد به سراغ نقاشی رفتند و با تعجب دیدند که بوم نقاشی دست نخورده است. جوان علت را از استاد پرسید. استاد لبخندی زد و گفت: همیشه دیدن ایراد و اشکالات دیگران راحتتر است و اقدام برای اصلاح آن مشکل.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.