سه داستان کوتاه

خودت را کنار بکش!

روزی پدری برای نشان دادن زشتی خشم و عصبانیت به پسرش که اخلاق خوبی نداشت و زود از کوره درمی‌رفت، تعدادی میخ داد و گفت: عزیزم! هر بار که عصبانی می‌شوی، یکی از میخ‌ها را به دیوار
جمعه، 28 ارديبهشت 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خودت را کنار بکش!
خودت را کنار بکش!

نویسنده: سعید حیدری
 

زشتی خشم و غضب

روزی پدری برای نشان دادن زشتی خشم و عصبانیت به پسرش که اخلاق خوبی نداشت و زود از کوره درمی‌رفت، تعدادی میخ داد و گفت: عزیزم! هر بار که عصبانی می‌شوی، یکی از میخ‌ها را به دیوار بکوب. روز اول پسرک 37 میخ به دیوار کوبید. اما طی چند هفته پسر بیشتر مراقب رفتارش بود و خود را بیشتر کنترل می‌کرد و تعداد میخ‌ها کمتر می‌شد. بالاخره روزی رسید که پسرک فهمید کنترل عصبانیت آسان‌تر از کوبیدن میخ به دیوار است. پدرش وقتی موفقیت او را در کنترل خشمش دید، گفت: هر بار که می‌توانی به آسانی عصبانیتت را کنترل کنی، یکی از میخ‌ها را بیرون بیاور. روزها گذشت و بالاخره یک روز پسرک توانست تمام میخ‌ها را از دیوار بیرون بیاورد. پدرش دست او را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشمت پیروز شوی. اما به سوراخ‌های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته نیست. تو هنگام عصبانیت حرفهایی می‌زنی و کارهایی می‌کنی که آثار آن به جا می‌ماند.

بیشتر بخوانید: افراط در خشم

 

خودت را کنار بکش

پزشکی پس از دیدن حادثه رانندگی، قدم پیش گذاشت تا به حادثه دیدگان کمک کند. در این هنگام مردی محکم او را کنار زد و گفت: کنار بروید، من دوره کمک‌های اولیه دیده‌ام. پزشک چند لحظه به کارهای مرد نگاه کرد. سپس آرام به شانه مرد زد و گفت: وقتی به مرحله‌ای رسیدی که باید دکتر خبر کنی من اینجا در خدمتتان هستم.

پیرمرد و دخترک

پیرمرد از دختری که کنارش روی نیمکت پارک نشسته بود، پرسید: دخترم چرا غمگینی؟ دختر گفت: نه، من غمگین نیستم. پیرمرد گفت: پس چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: آخه دوستانم منو دوست ندارند. می‌گن تو قشنگ نیستی. پیرمرد با مهربانی گفت: ولی تو قشنگ‌ترین دختری هستی که من تا به حال دیده‌ام.
دخترک یکبار خندید و با شادی گفت: واقعاً راست می‌گی. پیرمرد گفت: با تمام وجودم. دخترک از جا پرید، پیرمرد را بوسید و با لبخند از او دور شد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک‎‌هایش را پاک کرد و از کیفش عصای سفیدش را بیرون آورد و از پاک بیرون رفت.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.