نویسنده: سعید حیدری
دانهی عقیم
سالها پیش در چین باستان، شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. از این رو تمام دختران جوان شهر را به مهمانی دعوت کرد. تا از بین آنها همسر خود را انتخاب کند. روز موعود فرا رسید. همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من پرورش دهد، ملکهی آیندهی چین خواهد شد. دختران دانهها را گرفتند و در گلدانی کاشتند. دختر باغبان قصر هم دانهای گرفت و در گلدانی گاشت. بعد از 6 ماه، همهی دختران با گلهای زیبا وارد قصر شدند. اما گلدان دختر باغبان خالی بود و گلی نداشت. شاهزاده هر یک از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر باغبان قصر، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند. شاهزاده گفت: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور میکند و آن گل صداقت است. همه دانههایی که به شما دادیم، عقیم بودند و امکان نداشت که گلی از آنها سبز شود.بیشتر بخوانید: صداقت در خانواده
دزدی من
شخصی میگفت: مقیم لندن بودم. روزی سوار تاکسی شدم، راننده بقیهی پولم را به اضافه 20 سنت پس داد. چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که 20 سنت را پس بدهم یا نه. آخر سر بر خودم پیروز شدم. 20 سنت را به او برگرداندم.وقتی به مقصد رسیدم، هنگام پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم: بابت چی؟ گفت: میخواستم فردا به مرکز مسلمانان بروم و مسلمان شوم اما کمی تردید داشتم. وقتی شما سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم.
با خود شرط کردم که اگر بیست سنت را پس دادید بروم و مسلمان شوم. وقتی این حرفها را شنیدم، شوکه شدم. چرا که میخواستم تمام اسلام را به 20 سنت بفروشم.
نامه محرمانه
یک کارگر آلمانی زمانی که دیکتاتوری در آلمان حاکم بود و همه نامهها به شدت کنترل میشد و هیچ کس حق نداشت وضع نابسامان و آشفته آنجا را به اطلاع دیگران برساند، با دوستانش که خارج از آلمان بودند، رمزی تعیین میکند.مرد به دوستانش میگوید: هر وقت نامه من با خود کار آبی نوشته شده بود، بدانید همه حرفهایم راست است و اگر با خودکار قرمز نوشته شده بود، تمام حرفهایم دروغ است. یک ماه بعد دوستان مرد نامهای از او دریافت میکنند که در آن با خودکار آبی نوشته شده بود: اینجا همه چیز عالی است. مغازهها پر از غذا، آپارتمانها بزرگ و گرم و نرم، آرامش در همه جا حاکم است و تنها چیزی که نمیتوان پیدا کرد مرکب قرمز است.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.