سه داستان کوتاه

جای پارک

پیرزن کنار مغازه میوه‌فروشی ایستاده بود و آرزو می‌کرد ای کاش می‌توانست او هم مانند مشتریان دیگر میوه‌های تازه و رسیده بخرد و به خانه ببرد.
چهارشنبه، 2 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: سیدامیرحسین موسوی‌‌تبار
موارد بیشتر برای شما
جای پارک
ارزش یک لبخند

نویسنده: سعید حیدری
 

میوه گندیده

پیرزن کنار مغازه میوه‌فروشی ایستاده بود و آرزو می‌کرد ای کاش می‌توانست او هم مانند مشتریان دیگر میوه‌های تازه و رسیده بخرد و به خانه ببرد.
همین طور که به مشتری‌ها نگاه می‌کرد چشمش به جعبه بیرون مغازه افتاد که میوه‌های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: چه خوب، سالماشو جدا کنم و برای بچه‌ها ببرم.
هم اسراف نمی‌شود و هم بچه‌ها شاد می‌شوند. با این فکر جلو رفت و دستش را داخل جعبه کرد. شاگرد میوه‌فروش تا او را دید، داد زد چکار می‌کنی برو دنبال کارت. پیرزن خجالت زده با سرعت از آنجا دور شد. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایی او را به خود آورد. مادرجان، صبر کن. پیرزن ایستاد. زن نزدیک شد و چند پلاستیک پر از میوه به طرف پیرزن گرفت. پیرزن گفت: من مستحق نیستم.
زن گفت: می‌دانم مادرجان! من مستحق هستم. مستحق، داشتن شعور انسان بودن و توجه به همنوع. اگر نگیری دلم می‌شکند، زن بلافاصله پلاستیک‌ها را به پیرزن داد و دور شد.

بیشتر بخوانید: با میوه‌های مانده چه‌کار کنیم؟

 

قهوه مبادا

با دوستم در قهوه‌خانه‌ای نشسته بودیم که دونفر وارد شدند و سفارش دادند: پنج تا قهوه لطفاً، دو تا برای ما و سه تا قهوه مبادا. با تعجب از دوستم پرسیدم: قهوه مبادا یعنی چه؟ دوستم گفت: کمی صبر کن، خودت متوجه می‌شوی بعد از نیم ساعت مردی ژنده‌پوش با ظاهر آشفته وارد کافه شد و به مسئول کافه گفت: آقا قهوه مبادا دارید؟ او قهوه خود راگرفت و سر میزی نشست. دوستم توضیح داد که مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه یا نوشیدنی گرم را بدهند به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند. این سنت از شهر ناپل ایتالیا شروع شده و کم‌کم به جاهای دیگر سرایت کرده گاهی لازم است کمی سخاوت به خرج دهیم و قهوه مبادا، ساندویچ مبادا، لبخند مبادا و مباداهای دیگر که شاید خیلی‌ها به آن نیاز دارند، را تقدیم کنیم.

جای پارک

دوستی می‌گفت: اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکی از همکارانم هر روز صبح مرا از هتل محل اقامتم سوار ماشین می‌کرد و به سر کار می‌برد. در یکی از روزها بود که هوا سرد بود و ما صبح زود به کارخانه رسیدیم دوستم ماشینش را در نقطه دوری نسبت به ورودی ساختمان پارک کرد.
در آن زمان 2000 کارمند کارخانه اسکانیا با ماشین شخصی به سر کار می‌آمدند هر روز که زود به کارخانه می‌رسیدیم، دوستم ماشین را در انتهای پارکینگ پارک می‌کرد روزی از او پرسیدم: چرا ماشین را این قدر دورتر از ورودی پارک می‌کنی در حالی که جلوتر جا هست؟!
دوستم گفت: ما زودتر رسیده‌ایم و وقت کافی برای پیاده رفتن داریم. این جاها را باید برای کسانی بگذاریم که دیرتر می‌رسند و باید با عجله به سر کار برسند.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.