هر آنچه از دستتان برمیآید
جنگل آتش گرفته بود، تمام حیوانات به اطراف فرار میکردند. در آن میان تنها پرنده کوچکی بود که به رودخانه میرفت و اندکی آب در نوک خود جمع میکرد و بر روی آتش میریخت. حیوانات دیگر در حالیکه به او میخندیدند، گفتند:« تو چطور فکر میکنی با این کارت میتوانی آتش را خاموش کنی، این چه کار بیهودهای است که میکنی؟! »پرنده کوچک در جواب گفت: «من فقط آنچه را که میتوانم و از عهدهام برمیآید انجام میدهم.»
تصویری از آرامش
پادشاهی از هنرمندان شهر خواست تا بهترین شکل آرامش را به تصویر بکشند. نقاشان مشغول شدند. پادشاه تمام تابلوها را دید و از بین آنها دو تا را انتخاب کرد.اولی تصویر دریاچهای آرام بود که کوه های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود و در کنار دریاچه کلبهای که پنجرهاش باز بود و از دودکش آنها دود برمیخاست.
تصویر دوم نیز کوهها را نشان میداد. اما کو هها ناهموار بودند و قلههای آن تیز و دندانهدار بود.
آسمان بالای کوه پر از ابرهای تیره و بارانزا بود. گویا طوفانی در راه بود. اما در میان این هوای طوفانی در لا به لای صخرهها جوجه پرندهای دیده میشد که در میان غرش آسمان و باران، آرام خوابیده بود.
پادشاه تابلوی دوم را بهترین اثر دانست و گفت:« آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا و رفاه کامل یافت میشود. معنای حقیقی آرامش آن است که در میان طوفان مشکلات، قلب ما آرام باشد.»
ادامهی راه تا نقطهی پایان
استادیوم غرق در شور و هیجان بود، دوندهها یکی پس از دیگری از خط پایان میگذشتند. به نظر میرسید آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است.جمعیت آرامآرام استادیوم را ترک میکردند، اما ناگهان بلندگوی مسابقه به داوران اعلام کرد که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده است. همه سر جای خود برگشتند و در انتظار رسیدن نفر آخر ماندند. از روی شماره پیراهن اسم او را دانستند. «جان استفن اکواری» دونده سیاهپوست تاتزانیایی ظاهراً مشکلی داشت. پایش میلنگید و بانداژ شده بود. او 20 کیلومتر تا خط پایان مسابقه فاصله داشت.
نفسنفس میزد. لنگان میآمد. درد در چهرهاش پیدا بود اما دستبردار نبود. چند نفر دور او را گرفتند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند اما او قبول نکرد. خورشید داشت غروب میکرد. استفن با درد اما مصمم و استوار میدوید. با ورود او به استادیوم؛ جمعیت از جا برخاست، همگی یکصدا او را تشویق میکردند وقتی نفرات اول به خط پایان رسیدند، استادیوم این قدر شور و هیجان نداشت تا بالاخره استفن در خط پایان بر زمین افتاد.
آن روز، همه از او درس بزرگی آموختند:« ادامه حرکت بدون توجه به نتیجه. استفن در جواب خبرنگاران که پرسیدند: چرا با آن وضعیت دست از مسابقه نکشیدی،»
گفت:« مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستادهاند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستادهاند که آن را به پایان برسانم.»
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.