سه داستان انگیزه‌بخش

شرط بندی ملا

روزی کشاورز فقیری از همسایه خود مقداری پول قرض کرد. همسایه کشاورز که پیرمرد طمعکاری بود، وقتی دید کشاورز توان پرداخت قرض خود را ندارد به طمع ازدواج با دختر زیبا و جوان کشاورز
پنجشنبه، 17 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شرط بندی ملا
 شرط بندی ملا

نویسنده: سعید حیدری


دخترک زیرک

روزی کشاورز فقیری از همسایه خود مقداری پول قرض کرد. همسایه کشاورز که پیرمرد طمعکاری بود، وقتی دید کشاورز توان پرداخت قرض خود را ندارد به طمع ازدواج با دختر زیبا و جوان کشاورز به در خانه او رفت و گفت: مدت‌هاست که از موعد پرداخت بدهی‌ات گذشته و من دیگر نمی‌توانم صبر کنم. امروز باید تکلیفم مشخص شود.
راه حل مشکل این است که من دو سنگریزه سیاه و سفید در کیسه‌ای خالی می‌اندازم. دخترت باید یکی از سنگریزه‌ها را بردارد. اگر سنگریزه سفید بیرون آمد بدهی‌ات را می‌بخشم ولی اگر سنگریزه سیاه بیرون آمد هم باید خود بابت بدهی به زندان بروی و هم باید دخترت با من ازدواج کند. پیرمرد کشاورز که چاره‌ای نداشت قبول کرد. مرد طمعکار خم شد و از میان سنگریزه‌هایی که روی زمین بود، دو سنگریزه برداشت.
دختر کشاورز که بسیار زیرک بود، دید که پیرمرد دو سنگریزه سیاه برداشت ولی چیزی نگفت. وقتی پیرمرد کیسه را به دختر داد. دختر دست در کیسه کرد و هنگام بیرون آوردن سنگریزه عمداً و با سرعت بدون اینکه کسی رنگ سنگریزه را ببیند آن را بر زمین انداخت و خود را به ظاهر ناراحت نشان داد و گفت: ببخشید هول شدم. اما مهم نیست اگر سنگریزه دوم را بیرون بیاورم معلوم می‌شود آنکه بر زمین افتاد چه رنگی بوده.
پیرمرد که دید حیله‌اش کارساز نبوده به ناچار طبق قولی که داده بود از طلب خود و ازدواج با دختر کشاورز صرف نظر کرد و آنها نجات یافتند.

کارگر زیرک

پسر بچه‌ای 13 ساله وارد مغازه‌ای شد و از صاحب مغازه اجازه گرفت تا از تلفن آنجا استفاده کند. پسرک بعد از گرفتن شماره گفت: روز به خیر خانم! می‌توانم خواهش کنم کار کوتاه کردن چمن‌های باغچه‌اتان را به من بدهید؟ من حاضرم به نصف قیمتی که چمن‌زن فعلی می‌گیرد، این کار را انجام دهم.
معلوم بود که خانم قبول نکرده. چون پسرک مرتب اصرار می‌کرد. او در ادامه گفت: خانم من حتی حاضرم پیاده‌رو وحیاط شما را هم مجانی جارو کنم، مطمئن باشید که این کار را خوب انجام می‌دهم و آن وقت شما تمیزترین پیاده رو و حیاط را خواهید داشت. زن که دیگر کلافه شده بود، با صدایی که به وضوح شنیده می‌شد فریاد زد و گفت: پسرجان! بیخود اصرار نکن، من از کارگر راضی هستم و نیازی به کارگر جدید ندارم.
کارگرم کارش را خوب بلد است. صاحب مغازه دلش به حال پسرک سوخت و رو به او کرد و گفت: پسرجان! من یک کار خوب سراغ دارم، ناراحت نباش. از فردا می‌توانی کارت رو شروع کنی. پسرک لبخندی زد و گفت: ممنون آقا. کارگر آن خانم خودم هستم که همین امروز چمن‌های باغچه را کوتاه کردم. فقط می‌خواستم بدانم خانم تا چه حد از من و کارم راضی است.

شرط‌بندی ملا

در نزدیکی ده ملانصرالدین کوه بلندی قرار داشت که شبها فوق‌العاده سرد می‌شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب بدون آنکه آتشی روشن کنی در آن کوه بمانی، ما یک سور به تو می‌دهیم وگرنه تو باید یک مهمانی مفصل به ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد و به کوه رفت و تمام شب را تا صبح از سرما لرزید. وقتی صبح شد نزد دوستانش رفت و گفت: من برنده شدم و باید به من سور بدهید.

بیشتر بخوانید: ملانصرالدین هدیه‌ای را پس می دهد


آنها گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از روستاها، یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان ملا گفتند: تو تقلب کردی و همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند چند ساعت گذشت اما از نهار خبری نشد. مهمانان خسته و کلافه شدند و به ملا گفتند: ناهار کی حاضر می‌شود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده. ساعتی گذشت مهمانان به آشپزخانه رفتند و دیدند ملا یک دیگ بزرگ آب آماده کرده و چند متر پایین‌تر از آن یک شمع کوچک زیر دیگ گذاشته. آنها با عصبانیت گفتند: ملا چگونه یک شمع کوچک می‌تواند این دیگ را به جوش بیاورد؟ ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری شمع می‌توانست مرا در کوه گرم کند اما نمی‌تواند این دیگ را گرم کند.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.