مبانی و پیش فرض های قدرت از دیدگاه استیون لوکس

مبنای معرفت شناختی در نظریه لوکس به طور مستقیم بیان نشده اما می توان آن را از آثار و شروح آن نظریه به دست آورد. در این مبنا قرارداد گرایی یکی از مکاتب معرفتی غیر واقع گرا است که حقیقت و واقع را قرار دادی...
دوشنبه، 21 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مبانی و پیش فرض های قدرت از دیدگاه استیون لوکس

مبانی غربی نظریه قدرت رادیکال
 

چکیده
مبنای معرفت شناختی در نظریه لوکس به طور مستقیم بیان نشده اما می توان آن را از آثار و شروح آن نظریه به دست آورد. در این مبنا قرارداد گرایی یکی از مکاتب معرفتی غیر واقع گرا است که حقیقت و واقع را قرار دادی می داند. لوکس از اینجا به منافع ذهنی دست می یابد. در این نظریه صاحب قدرت منافعی ذهنی را برای اعمال قدرت خود در اشخاص بوجود می آورد که آنان این منافع ذهنی را منافع واقعی خود می پندارند. نگاه لوکس در اینجا به امر ذهنی و اصالت آن با نگاه کانتی آن متفاوت است. از نگاه هستی شناسی دراین نظریه هستی شناسی معطوف به دوران پس از رنسانس و مبنی بر هستی شناسی مادی است. بنابراین بحث از قدرت انسان مطرح می شود و قوانینی که انسان ها برای ارتباط و زیست اجتماعی تهیه و تدوین کرده اند. حال سوال در اینجا چگونگی این اعمال قدرت است؟ در اینجا قدرت هدف نهایی است و جایگاهی برای عالم متافیزیک تعریف نشده است. در نگاه انسان شناسی نیز نگاه عام و به انسان به مثابه عالم مادی است. این انسان تفکر انسان شناسان یا اومانیسم است و قانونی ورای ماده نمی تواند برای آن تصمیم بگیرد. در بحث انسان شناسی می توان از مختار بودن انسان و اجتماعی یا فردی بودن او سخن گفت. لوکس معتقد است که قدرت نافع را شکل می دهد و اشخاص منافع ذهنی را که می پندارند منافع حقیقی آنان است انجام می دهند. یکی دیگر از مباحث مطرح بحث ستیز است که لوکس برخلاف دیگر همفکران خود ستیز را بالقوه می داند. یکی دیگر از مسائل مهم در اینجا مبنای ارزش شناسی است زیرا که نوع نگاه به انسان بسته به مبنای ارزش شناسی اندیشمندان دارد. در اینجا لوکس از نسبی بودن اخلاق سخن می گوید و نسبی بودن منافع نیز بیان می شود. مبنای دیگر فلسفه اجتماع است که بحث بر اصالت داشتن فرد و یا اجتماع استوار است. در این روش نیز نگاه لوکس انتقادی است. وی نگاه لیبرال یا اثبات گرا را به دلیل تجربی بودن نقد می کند. لوکس هر دو نگاه یک بعدی و دو بعدی را به دلیل رفتارگرا بودن نقد می کند.

تعداد کلمات 3710/ تخمین زمان مطالعه 19 دقیقه

مبانی و پیش فرض های قدرت از دیدگاه استیون لوکس

١. مبانی معرفت شناختی

بررسی مبانی معرفت‌شناسی نظریه‌ها، همواره با مشکلاتی مواجه است؛ زیرا در بسیاری از نظریات، خود نظریه مستقیما به این مبانی اشاره نمی‌کند؛ از جمله در نظریه لوکس این مشکل وجود دارد. در نتیجه برای دستیابی به مبانی معرفتی نظریه لازم است به منابع مرتبط با نظریه و شروح آن مراجعه شود. یکی از منابعی که به بحث در مبانی نظریه لوکس پرداخته، کتاب چهارچوب های قدرت اثر استوارت. آر. کلگی است. این کتاب معرفت‌شناسی نظریه لوکس را معرفت قراردادی و واقع‌گرایی بیان کرده است.[1]
دیدگاه قراردادگرایی یکی از مکاتب معرفتی غیر واقع‌گراست. این دیدگاه در مقابل اثبات‌گرایی بوده، نوعی نسبی‌گرایی معرفتی است. در این نوع معرفت «حقیقت» و «امر واقع» ضرورتا در خارج موجود نیست، بلکه بر اساس قرارداد و فرض شخص تحقق یافته، معیار صدق و کذب و موجه‌سازی گزاره‌ها بر اساس توافق افراد خواهد بود.[2] به عبارت دیگر «تضمین یا عدم تضمین «حقیقی» یا «امر واقعی بودن» یک چیز، ترتیبی «قراردادی» بوده و ضرورتا در جهان وجود ندارد.[3]
لوکس از اینجا به منافع ذهنی دست می‌یابد. در منافع ذهنی صاحب قدرت در اعمال قدرت خود یک سری منافع ذهنی در اشخاص ایجاد می‌کند، و اشخاص آن منافع را منافع واقعی خود می‌پندارند. این یکی از جهات تفاوت این نظریه با نظریه قدرت تک بعدی لیبرال است؛ چراکه در نظریه تک بعدی انسانها تنها به منافع واقعی خود علم دارند و اعمال قدرت همراه با عدم رضایت است؛ در حالی که در این نظریه اگرچه منافع مورد تلقی افراد جامعه در ساختاری غیر از منافع واقعی قرار دارد، اما به دلیل وجود منافع ذهنی، همراهی مردم با قدرت همراه با رضایت خواهد بود.
این نوع نگاه به امر واقع، در حقیقت به صورت آگاهانه یا ناآگاهانه می‌تواند یک نگاه کانتی ناقص
[4] (Uneasy Kantianism) به امر واقع باشد. اگرچه در نگاه کانت آنچه اصالت دارد، تنها امر ذهنی است و امور خارج از ذهن از اصالت برخوردار نیست، اما شکل رقیق شده این نگاه در بسیاری از متفکران غربی قابل مشاهده است. در این نگاه هم کانت و هم پیروان او به مانند ایدئالیستهایی چون هگل قایل به وحدت عین و ذهن نیستند، بلکه خود را واقع‌گرا می‌دانند؛ اما بحث در درجه اعتبار امر ذهنی و امر عینی است. در اینجا تمایزی مشاهده می‌شود؛ به طوری که خود کانت واقعیت بیشتری برای ذهن قایل است، در بین سایر متفکران غربی این مسأله به اشکال مختلفی نمود دارد؛ از سویی کانت‌گرایان جدید هستند که در این امر حتی از خود کانت نیز پیش افتاده و اصالت را به امر ذهنی داده اند و از سوی دیگر نگاه های ناقص‌تری به این امر وجود داشته، اصالت را به امر واقع داده اند.
 در منافع ذهنی صاحب قدرت در اعمال قدرت خود یک سری منافع ذهنی در اشخاص ایجاد می‌کند، و اشخاص آن منافع را منافع واقعی خود می‌پندارند. این یکی از جهات تفاوت این نظریه با نظریه قدرت تک بعدی لیبرال است؛ چراکه در نظریه تک بعدی انسانها تنها به منافع واقعی خود علم دارند و اعمال قدرت همراه با عدم رضایت است؛ در حالی که در این نظریه اگرچه منافع مورد تلقی افراد جامعه در ساختاری غیر از منافع واقعی قرار دارد، اما به دلیل وجود منافع ذهنی، همراهی مردم با قدرت همراه با رضایت خواهد بود.از جمله در همین نوع نگاه لوکس به منافع به خوبی مشاهده می‌شود که چگونه امر ذهنی به جای امر واقعی صاحب اصالت قلمداد می‌شود. اما این امر به معنای اصالت واقعی چنان که در نگاه کانت وجود دارد نیست، بلکه امر واقع را نیز به عنوان یک اصل می‌پذیرند. از اینجا واقع گرایی در نگاه این نوع متفکران نمایان می‌شود. معرفت شناسی واقع گرا یا رئالیسم معرفتی به این امر اذعان دارد که امر واقع و واقعیت امور قابل شناخت است. در مقابل، معرفت‌شناسی ایدئالیستی معتقد است امر واقع و خارج از ذهن، حتی اگر هم وجود داشته باشد، قابل شناخت نیست. در نگاه لوکس به منافع نیز چنین است؛ چراکه او قایل به ناممکن بودن شناخت منافع واقعی نیست؛ بلکه در فرآیند اعمال قدرت صاحبان قدرت برای شکل‌دهی ترجیحات تلاش می‌کنند ضمن مخفی کردن امر واقع، امر ذهنی را جانشین آن کنند. به این ترتیب «تا آنجا که لوکس برای نظریه پردازی در خصوص منازعات و منافع ریشه‌ای و پنهانی چارچوب ارائه می‌کند را باید واقع‌گرا محسوب کرد. البته این مهم را در کنار عناصر قراردادگرایانه تحلیل وی باید گذاشت. در نتیجه برای لوکس منافع در خلأ باقی مانده و به صورت ناپایدار بین منافع «عینی» و منافع «ذهنی» قرار می‌گیرد.»
[5]
 

٢. مبانی هستی‌شناختی

با پایان یافتن قرون وسطی در غرب و شروع دورانی که به مرحله یا دوران نوزایی و رنسانس معروف شد، مرحله جدیدی در تاریخ بشر غربی به وجود آمد. در این دوران در غرب هستی‌شناسی جدیدی شکل گرفت که در آن، تمرکز بر جهان ماده بود، و این وجه مشترک بسیاری از نظریه‌هایی است که در دوران به اصطلاح مدرن و توسط انسان مدرن به وجود آمد این جهان‌بینی به دنبال غلبه بر جهان ماده و سلطه هرچه بیشتر بر آن بوده، وجه مشترک همه آنها چگونگی تسلط بر جهان مادی است. در این هستی دیگر متافیزیک و ماوراء جایگاهی ندارد و هرچه هست، فیزیک است.
بنابراین در بحث از قدرت، تنها به قدرت انسان پرداخته شده، قدرتی بحث می‌شود که برخی انسان ها بر برخی دیگر اعمال می‌کنند. در این اعمال قدرت در جامعه‌ای که انسان به دست خود ساخته قواعدی را جاری می‌کند و در همین قواعد روابط اجتماعی شکل می‌گیرد، و در این روابط اجتماعی انسان‌ها بر یکدیگر تأثیر گذاشته، حکومت‌ها شکل می‌گیرند و قدرت سیاسی به وجود می‌آید.
حال در این جهان این بحث مطرح می‌شود که این قدرت که در چنین ساختاری شکل گرفته است، چگونه بر دیگر انسان‌ها اعمال شود: آیا قدرت از بالا به پایین است؟ چنان که در دیدگاه کلاسیک آن مورد بررسی قرار می‌گیرد؟ یا آنکه قدرت دوسویه است؟ چنان که در دیدگاه پسامدرن و از سوی فوکو و هابرماس مورد توجه قرار می‌گیرد؟ به گفته خود لوکس «به طور مطلق هسته مشترک اصلی، یا تصور بنیادین تمام گفتگوها در مورد قدرت این است که «الف» به گونه ای «ب» را تحت تأثیر قرار دهد.»
[6] این امر نشان از نگاه و تلقی او از هدف قدرت است. هدف استفاده از عقل و قوه تعقل، تنها در مسیر اهداف مادی و دستیابی به قدرت به معنای سلطه و زور است؛ بنابراین علم سیاست نیز تنها به همین معنی و برای تأمین همین هدف تأسیس می‌شود.
در این جهان‌بینی دیگر اهداف ماورای طبیعت جایگاهی ندارد. اصولا هدف سیاست کسب و حفظ و مبارزه برای کسب قدرت تعریف می‌شود؛ بنابراین خود قدرت هدف نهایی است و نه ابزاری برای رسیدن به هدف بالاتر؛ چون هدف بالاتری اصولا برای قدرت تعریف نشده است.
 

٣. مبانی انسان‌شناختی

بحث از انسان‌شناسی، یعنی نگاه نظریه پرداز به انسان نیز مانند نگاه به هستی یک منظر عام است؛ به این معنی که وجه مشترکی بین همه نظریه‌پردازان دوره مدرن به انسان وجود دارد و آن، نگاه محوری به انسان است؛ یعنی همان چیزی که در غرب به عنوان انسان‌مداری، اومانیسم مطرح است. در این منظر انسان موجودی تابع قوانین و اراده‌ای خارج از عالم ماده نیست و هیچ قدرتی ورای قدرت انسان نمی‌تواند بر او تأثیرگذار باشد؛ به عبارتی می‌توان گفت در این نگاه، انسان به جای خدا می‌نشیند و خواست او همان قانون است.
می‌توان اظهار داشت که آزادیخواه(لیبرال) با انسان‌ها همان گونه که هستند، برخورد می‌کند و اصول مرتبط با خواسته ها را در مورد آنان به کار می‌گیرد. منافع آنان را با آنچه بالفعل می‌خواهند، با اولویت‌های متفاوت در خط مشی که با مشارکت سیاسی آنان تجلی پیدا می‌کند، مرتبط می‌داند. اصلاح‌طلب نیز به رغم آنکه با تأسف اظهار می‌دارد تمام خواسته‌های انسان‌ها در نظام سیاسی از ارزش یکسان برخوردار نیستند، اما منافع آنان را با آنچه می‌خواهند یا ترجیح می‌دهند، مرتبط میداند؛ البته این امکان را می‌دهد که منافع در شکل خواسته‌ها و اولویت‌های تغییر جهت داده پنهان یا مخفی ممکن است به طرق غیرمستقیم‌تر و به لحاظ سیاسی، فرعی‌تر آشکار شوند. فرد رادیکال اظهار می‌دارد: خواسته های انسانها خود محصول نظامی‌می‌باشد که برخلاف منافع آنان عمل می‌کند، و در چنین مواردی منافع را با خواسته‌ها و اولویت‌های آنان، آنجا که فرصت انتخاب بیابند مرتبط می‌داند. هر کدام از این سه فرد مزبور، آن دسته از خواسته‌های بالفعل و بالقوه را گزینش می‌کند که با ارزشیابی اخلاقی‌اش سازگار باشد. به طور خلاصه، نظر من این است که دیدگاه یک بعدی قدرت متضمن برداشت لیبرال از منافع است. دیدگاه دوم، برداشتی اصلاح طلبانه دارد و دیدگاه سه بعدی قدرت متضمن برداشتی رادیکال است. همچنین معتقدم تمام دیدگاه‌های قدرت بر پایه برداشت‌های هنجاری خاصی از منافع استوارند.
[7]
مباحثی که می‌توان در زمینه انسان‌شناسی بررسی کرد، مختار بودن انسان، اجتماعی بودن و یا فردی بودن زندگی انسان و ... است که می‌توان در هر نظریه آن‌ها را بررسی کرد.
یکی از مباحث مطرح در نظریه لوکس همچنان که در بالا به آن اشاره شد نگاه او به مساله منافع انسان است. ظاهرا نقطه عزیمت و تأکید لوکس در برداشت سه بعدی از قدرت و وجه تمایز این نگرش با دو دیدگاه دیگر، در منافع عینی و ذهنی است؛ به عبارت دیگر لوکس وجه مشخصه دیدگاه یک بعدی و دوبعدی را در این می‌داند که بر اساس نگاه این دو نظریه، افراد در جامعه منافع خود را می‌دانند، ولی به دلیل اعمال قدرت و وجود قدرت برتر که توانایی تحمیل خواست خود را بر افراد دارد، از منافع عینی خود که به آن آگاهی دارند، دست برمی‌دارند. اما لوکس معتقد است ساختار، منافع را شکل می‌دهد و افراد بر اساس منافعی که به صورت ذهنی معتقدند منافع واقعی آن‌هاست، عمل می‌کنند.
بحث مهم دیگر در انسان‌شناسی لوکس و به طور کلی در انسان‌شناسی قدرت، مسئله ستیز است. این مساله در همه نظریات در مورد قدرت پیش فرض گرفته شده است. با نگاه اجمالی به نظریه هابز از قدرت مشاهده می‌کنیم او نگاه و توجه ویژه ای به این مسأله دارد؛ به طوری که بر اساس نظریه هابز بر اساس تشکیل جامعه مدنی به دلیل وجود ستیز و تضاد منافع است. این مساله در نظریه او منجر به «ترس» می‌شود و برای رهایی از آن همه انسان‌ها بر اساس یک قرارداد(یا قرار) اجتماعی تمام اختیارات و آزادی‌های خود را در اختیار یک حاکم مطلق قرار می‌دهند تا مانع این ستیز شود.
[8] همچنین در نظریه ارائه شده جان لاک این مسأله به وضوح قابل مشاهده است.[9] اگرچه انسان‌شناسی هابز و لاک تفاوت‌های عمده‌ای با هم دارند، به طوری که هابز انسان را ذاتا شرور می‌داند ولی لاک این برداشت را نپذیرفته، انسان‌ها را دارای سرشت خوب می‌داند اما وجود ستیز منافع بین انسان‌ها را کاملا تأیید می‌کند. این ستیز در سایر متفکران قدرت تا زمان لوکس پذیرفته شده و به عنوان پیش فرض اصلی نظریه قدرت مورد توجه قرار گرفته است. تنها تفاوتی که خود لوکس در این بحث بین نظریات مختلف و از جمله بین سه نظریه مورد اشاره در این کتاب ارائه می‌کند، در بحث ستیز آشکار و ستیز پنهان است. شکل اصلی لوکس به دیدگاه یک بعدی و دو بعدی قدرت در این است که این دو دیدگاه ستیز را ستیز بالفعل تلقی کرده‌اند؛ در حالی که به نظر لوکس ستیز واقعی در بحث قدرت ستیز بالقوه است. او تلقی بالفعل از ستیز را ناشی از نگاه رفتارگرایانه به مسأله قدرت می‌داند که نظریه‌پردازان قدرت یک‌بعدی و دوبعدی گرفتار آن هستند؛ بنابراین از نظر او، این مساله که در هر صورت ستیز در مسأله قدرت وجود دارد، مسلم است.
مطلب دیگر در بحث انسان‌شناسی لوکس بحث «آگاهی کاذب» است. لوکس در این مطلب که از همان بحث منافع واقعی و منافع ظاهری به دست می‌آید، ظاهرا متأثر از گرامشی، انسان اجتماعی را «موجود ساده لوح و فریب خورده ایدئولوژی» می‌داند که قادر به تشخیص منافع واقعی خود نیست و لازم است کسانی برای آنها این منافع را ترسیم کنند.
[10]
 

۴. مبانی ارزش‌شناختی

مباحث مربوط به ارزش‌شناسی، یکی از مباحثی است که در اکثر نظریات علوم انسانی می‌تواند نقش اساسی داشته باشد؛ چراکه تأثیر آن بر نوع نگاه اندیشمند به انسان متأثر، از نگاه آن‌ها به مسأله ارزش و ارزش‌شناسی است.
یکی از محورهای پیش فرض لوکس در این نظریه، «نسبی گرایی اخلاقی» است که در حکم کانون مدل سه‌بعدی است. در این بخش او بر نسبی بودن منافع واقعی بسیار تأکید دارد. به نظر وی بسته به آنکه فرد لیبرال، اصلاح طلب یا رادیکال باشد، برداشتش از منافع فرق می‌کند‌(هر یک از برداشت های مزبور نتیجه انتخاب اخلاقی است.) از این رو برداشت‌ها علاوه بر اینکه امری پیشاتجربی هستند، فراتر از حد و حدود تبیین تحلیلی نیز قرار دارند.
[11] به عبارت دیگر آنجایی که لوکس به مختل شدن منافع واقعی افراد در جریان اعمال قدرت اشاره می‌کند وارد مباحث ارزشی می‌شود. به گفته کالین های:
هنگامی‌که این چارچوب تحلیلی برای شناسایی رابطه‌ای خاص، به عنوان رابطه‌ای قدرت محور، به کار بسته می‌شود، لوکس و پایبندان چارچوب مفهومی‌او، وادار به یک ارزیابی اخلاقی می‌شوند: منافع واقعی دوطرف چیست؟ و آیا می‌توان آنان را بدون در نظر گرفتن ترجیحات‌شان ارزیابی کرد؟ هیچ بنیاد تجربی، علمی‌یا تحلیلی‌ای وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد که بر پایه آن، به چنین پرسش‌هایی پاسخ داده شود؛ زیرا مانند دوراهه‌های اخلاقی این گونه پرسش‌ها به قلمروهای معرفتی کاملا متفاوت تعلق دارند.
[12]
 
در این نوع نگاه، مبنای ثابتی برای شناخت و ارزیابی منافع واقعی وجود ندارد. هر فردی بر مبنای زاویه نگاه خود و اینکه به گفته کلنگ، فرد لیبرال یا اصلاح طلب یا رادیکال باشد، نگاهش به منافع و ارزیابی او از آن متفاوت خواهد بود. حتی فراتر از آن در جایی که سایر انسان‌ها به مضر بودن چیزی برای انسان اذعان دارند، ولی خود شخص معتقد است برای او مفید است، ملاک تشخیص منافع واقعی و مضرات واقعی چیست؟ این نوع نگاه نسبی‌گرا به بحث ارزش به سایر مباحث نیز سرایت می‌کند؛ از جمله در مباحث گرایش‌های نسبی‌گرایی اخلاقی کاملا قابل مشاهده است. منشأ این گرایش همان قراردادگرایی معرفتی است. یکی از وجوه بحث قراردادگرایی در معرفت شناسی ظاهر می‌شود و وجه دیگر آن در ارزش‌شناسی. به این ترتیب کسی که در معرفت شناسی قراردادی و نسبی است، قطعا در ارزش‌شناسی نیز نسبی‌گرا خواهد شد.
 

۵. مبانی فلسفه اجتماع

فلسفه اجتماع به این معنی است که نظریه‌پرداز در نظریه خود آیا برای امر فردی اصالت و برای نقش فرد تأثیر محوری قایل است؟ یا برای اجتماع، و آیا این ساختار است که نقش اساسی را در تعیین نقش ها و نمادهای اجتماعی دارد؟
فرد رادیکال اظهار می‌دارد: خواسته‌های انسان‌ها خود محصول نظامی‌است که برخلاف منافع آنان عمل می‌کند، و در چنین مواردی منافع را با خواسته‌ها و اولویت‌های آنان آنجا که فرصت انتخاب بیابند مرتبط می‌داند.
[13]
به نظر می رسد نگاه لوکس به نقش فرد و اجتماع در شکل‌دهی ترجیحات چنان که خود او اظهار می‌دارد اگرچه صرفا اجتماعی و به معنای مارکسیستی آن نیست، اما یک نوع تقدم و اولویتی برای ساختارهای اجتماعی قایل است؛ یعنی «خواسته‌های انسان‌ها خود محصول نظامی ‌باشد که برخلاف منافع آنان عمل می‌کند.» او این نگاه را در نقد دیدگاه‌های یک‌بعدی و دو‌بعدی به قدرت تصریح کرده، اشکال عمده به این دو دیدگاه را بیش از حد رفتارگرایانه بودن آن‌ها می‌داند.
به طور کلی در نزاع بین نقش ساختار و کارگزاری بحث بر روی برتری نقش هر کدام این دو عامل است. بنابر نظریه لیبرال یا همان برداشت یک بعدی از قدرت، تنها نقش فرد و خواسته‌های اوست که تعیین کننده نظام تصمیم گیری است. بر اساس نظریه اصلاح طلب با نظریه دوبعدی قدرت با اینکه این احتمال را می‌دهد که ساختار بتواند در اتخاذ تصمیمات و خواسته‌های فرد نقش ایفا کند، اما تصمیم‌گیری نهایی و برتری نقش را به فرد می‌دهد، که البته وجه تمایز مهم بین دو نظریه اصلاح طلب و رادیکال، می‌تواند در همین باشد؛ اما در نگاه رادیکال، تصمیم نهایی و شکل‌گیری ترجیحات در یک ساختار شکل می‌گیرد که فرد در آن نقش فرعی و دست دوم دارد.
لوکس دیدگاه سه‌بعدی قدرت را حاوی نقد کاملی از موضع رفتارگرایانه و بیش از حد روان‌شناختی دو دیدگاه قبلی می‌داند.
[14] او منظور خود از رفتارگرایی را این گونه بیان می‌کند:
اصطلاح «رفتارگرایانه» را به معنای محدودش برای استناد به مطالعه رفتار آشکار و بالفعل به ویژه تصمیمات عینی به کار گرفته‌ام. قدر مسلم، در معنای وسیع‌اش، دیدگاه سه بعدی نیز نوعی رفتارگرایی است؛ چون این دیدگاه متعهد است که رفتار(عمل و بی‌عملی، آگاه و ناآگاه، بالفعل و بالقوه) شواهد لازم(مستقیم و غیرمستقیم) را برای استناد اعمال قدرت فراهم می‌کند.
[15] در نتیجه، ساختارگرایی لوکس به معنای مارکسیستی و جبرگرایانه که در آن برای اعمال کنندگان قدرت هیچ نقش و جایگاهی در نظر گرفته نمی‌شود، نیست؛ بلکه ساختارگرایی او شکلی ساده دارد و آن اینکه منافع ذهنی انسان‌ها در یک نظام و ساختار شکل می‌گیرد.
 

۶. مبانی روش‌شناختی

نگاه لوکس به مسأله قدرت از نگاه لیبرال و اصلاح طلب یک نگاه انتقادی است. او نگاه شخص لیبرال به قدرت را از این جهت که یک نگاه کاملا تجربی و بر اساس مشاهدات است، نقد می‌کنند. کثرت‌گرایان یا لیبرال‌ها معتقدند در تحلیل قدرت کاملا باید بر اساس واقعیات خارجی و رفتارهای گروه‌های مؤثر بر فرآیند قدرت تمرکز کرد. به طور کلی نقد نگاه انتقادی به اثبات‌گرایی، مبتنی بر چند اصل است: تاکید بر تجربه صرف و در نتیجه جزءنگری و غفلت از نگاه‌های کلی و عام به مسائل سیاسی؛ گزینش از بین داده‌ها و گزاره‌های تجربی؛ نگاه ظاهری به اشیا و رویدادهای سیاسی و دوری از شناخت حقیقت مسائل.[16]
به طور کلی نگاه اثبات‌گرا نگاه انتزاعی و جزءنگر است، و بر همین اساس لوکس نظریه نگاه یک‌بعدی به قدرت را مورد نقد قرار داده، تمرکز نظریه‌پردازان یک‌بعدی به قدرت مورد مشاهده را ناکافی می‌داند. این نیز از خصیصه‌های نگاه انتقادی است. نگاه انتقادی روش تجربه‌گرایی را به طور کلی نفی نمی‌کند، بلکه آن را به دلایل پیش گفته و از جمله جزئی‌نگر بودن، ناکافی می‌داند. لوکس نگاه رابرت دال به قدرت را به این دلیل مورد نقد قرار می‌دهد که تنها به تحقیق از یک نظام سیاسی، یعنی آمریکا می‌پردازد. همچنین هر دو دیدگاه یک بعدی و دوبعدی به قدرت را از این جهت که رفتارگرا هستند، مورد انتقاد قرار می‌دهد.
بنابراین روش‌شناسی لوکس، در این نظریه، روش نقد است. وجه دیگر انتقادی بودن نظریه لوکس زمانی است که لوکس از منظر و زاویه شخص اعمال کننده قدرت به مسأله نگاه می‌کند. شخص اعمال کننده قدرت از این جهت که دیگری را به کاری وادار می‌کند که در غیراین صورت انجام نمی‌داد، شایسته نقد است. این نقد گاهی به فرد وارد است. در جایی که یک نفر شخص دیگری را به انجام کاری وادار می‌کند، و از این طریق بر او اعمال قدرت می‌کند، و گاهی از سوی یک ساختار صورت می‌گیرد، و آن در جایی است که قدرت را در یک ساختار اجتماعی مورد بررسی قرار دهیم. در واقع این نگاه، نوعی نقد به نحوه ایجاد این رابطه قدرت محور است.
توجه به این نکته ضروری است که هر نوع گرایش به روش انتقادی، ضرورتا به معنای این نیست که متفکر به مکتب انتقادی فرانکفورت گرایش دارد. متفکران بسیاری هستند که با وجود گرایش‌های انتقادی نمی‌توان آنها را جزء مکتب فرانکفورت قرار داد. ویژگی اصلی مکتب فرانکفورت گرایش های نئومارکسیستی آنهاست؛ در حالی که ویژگی عمده نظریه انتقادی، انتقاد آن از اثبات‌گرایی نظری و تمسک بیش از حد به تجربه و توانایی آن در صدق و کذب گزاره‌هاست. همچنین جزءنگری در علوم نیز از انتقادات دیگر نظریه انتقادی به اثبات‌گرایی است. در این روش‌شناسی نظریه پرداز قادر به تشخیص رابطه نظر و عمل نخواهد بود.
[17] همچنان که در نظریه لوکس ایراد عمده به نگاه کثرت‌گرا و اصلاح‌طلب همین امر است که برای تبیین قدرت و اعمال آن به مسائل جزئی و تجربی اکتفا کرده‌اند.[18]
 

نمایش پی نوشت ها:

[1] استوارت، آر. کلگی؛ چارچوبهای قدرت؛ ص۲۱۵.
[2] محمدتقی مصباح یزدی؛ نقد و بررسی مکاتب اخلاقی، ص۷۳.
[3] استوارت. آر. کلگ؛ چارچوب های قدرت؛ ص۲۱۵.
[4] همان، ص176.
[5] همان، ص231.
[6] استون لوکس؛ قدرت نگرشی رادیکال؛ ص۳۷.
[7] استیون لوکس؛ قدرت نگرشی رادیکال: ص ۴۹
[8] توماس هابز، لویاتان.
[9] جان لاک؛ رساله ای درباره حکومت.
[10] کالین های؛ درآمدی انتقادی بر تحلیل سیاسی؛ ص۲۸۹.
[11] استوارت. آر. کلگ؛ چارچوب های قدرت؛ ص۱۷۶
[12] کالین های؛ درآمدی انتقادی بر تحلیل سیاسی، ص۲۹۵.
[13] استیون لوکس؛ قدرت نگرشی رادیکال؛ ص ۵۱.
[14] همان، ص33.
[15] همان، ص86، یادداشت4.
[16] جهانگیر معینی علوراد؛ روش شناسی نظریه های جدید در سیاست؛ ص۹۰-۹۱
[17] ر.ک: همان؛ ص100-91.
[18] ظاهرا وجه رادیکال بودن نظریه لوکس همین امر است. او دیدگاهی رادیکال به گرایش اثبات گرایی دارد؛ به این معنی که از نظر فکری در چارچوب نظریه اثبات گرایی می‌اندیشد؛ اما در جهت گیری به تحلیل قدرت، پا را فراتر گذاشته، دیدگاه رادیکال تری مطرح می‌کند. در نتیجه هم در بحث جامه ش د و هم در بحث روش شناختی و انسان شناختی به نقد دیدگاه های لیبرال و اصلاح طلب که در چارچوب اثبات گرایی هستند، می‌پردازد؛ اما این نقد او منجر به قرار گرفتن وی در چارچوب مکتب فرانکفورت و سایر گرایش های مارکسیستی و غیر اثبات گرانمیشود.


منبع: خسرو پناه، عبدالحسین، در جستجوی علوم انسانی اسلامی، تحلیل نظریه های علم دینی و آزمون الگوی حکمی - اجتهادی در تولید علوم انسانی اسلامی، قم، دفتر نشر معارف، 1393 ش.

بیشتر بخوانیم:
برآیند جایگزینی مبانی و روش شناسی اسلامی‌ در نظریه «قدرت رادیکال»
مقایسه مبانی اسلامی نظریه قدرت رادیکال با دیدگاه استیون لوکس



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط