پرواز در بازي دراز

جلد قديمي و تقريباً پوسيده ي کتاب را ورق زد. روي اولين صفحه از کتاب با خط درشت نام کتاب نوشته شده بود: همه با هم برابرند. چشم هايش تا انتهاي صفحه سر خورد و روي نام «مهاتما گاندي» ثابت ماند. از افکار و انديشه هاي آزادي خواهانه اش سخن هاي بسياري خوانده و شنيده بود اما با همه ي احترامي که براي اين رهبر مبارز قائل بود حس کرد چيزي از درون آزارش مي دهد.
شنبه، 27 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرواز در بازي دراز
پرواز در بازي دراز
پرواز در بازي دراز

نويسنده:فاطمه دوست کامي



جلد قديمي و تقريباً پوسيده ي کتاب را ورق زد. روي اولين صفحه از کتاب با خط درشت نام کتاب نوشته شده بود: همه با هم برابرند.
چشم هايش تا انتهاي صفحه سر خورد و روي نام «مهاتما گاندي» ثابت ماند. از افکار و انديشه هاي آزادي خواهانه اش سخن هاي بسياري خوانده و شنيده بود اما با همه ي احترامي که براي اين رهبر مبارز قائل بود حس کرد چيزي از درون آزارش مي دهد.
تعاليم و آموخته هاي ديني اي که طي همه ي اين سال ها ذره ذره در ذهن اندوخته بود، از او فردي معتقد و متعهد ساخته بود. شخصي آرمان گرا با آرزوهاي بزرگ و ارزشي.
خودکار بيک آبي رنگش را از جيب پيراهن چهارخانه اش درآورد و نگاهي به آن انداخت. با خود فکر کرد که آخرين نفس هاي خودکار بايد به اعلي حد ممکن به ثمر بنشيند.گرم در آغوش انگشتان ورزيده اش فشردش و زير نام کتاب نوشت:همه ي مؤمنين برادرند.
«قرآن کريم»
با تک تک سلول هاي بدن به آنچه که مي نوشت ايمان داشت. از ديروز عصر که در بازديد از يکي آتشکده ها،با يک «موبد زرتشتي» به بحث و مناظره در باره اسلام پرداخته بود، حس مي کرد که حال مساعدي ندارد. گرچه در جواب استدلال هاي منطقي که براي آن موبد آورده بود، هيچ پاسخ قانع کننده اي جز سکوت نشنيده بود اما در دلش آشوبي به پا بود.
به او گفته بود که قبل از اين که اسلام به ايران بيايد، ايرانيان خودشان مبلغين اين دين آسماني را به کشورشان دعوت کردند.به او يادآوري کرده بود که غير از تعداد معدودي از درباريان دولت ساساني، همه ي مستضعفان و مستمندان مداين و تيسفون که از ظلم و فساد مالي و اقتصادي و تبعيض رايج ميان طبقات مختلف جامعه، جان شان به لب رسيده بود؛ نان و خرما به دست در کوچه هاي و خيابان ها به پيشواز مسلماناني رفتند که براي از بين بردن ظلم و ستم حاکمان و ترويج اسلام به ايران آمده بودند.
به اين موبد پير مهربانانه گوش زد کرد که سال ها پيش از فرار يزدگرد سوم به مرو و به اوج رسيدن هرج و مرج داخلي و به قهقرا رفتن دين زرتشت، سلمان به مدينه رفته و به دامان اسلام پناه برده بود و آن قدر در ترويج اين دين کوشيد تا پيامبر به او مژده داد که «خداوند تو را بسيار دوست مي دارد.»
سکوت طولاني و کش دار موبد را که ديده بود، دست بر شانه اش گذاشته و فشار اندکي بر آن وارد ساخت و با لبخندي شيرين آتشکده را ترک کرد و تمام مدت، در راه بازگشت به اين موضوع فکر کرده بود که تا کي بايد اين چنين غريبانه و مظلومانه به تبليغ اين دين آسماني پرداخت؟
صداي چکه هاي آبي که از سقف درون تشت سفيدرنگ کف اتاق مي ريخت، او را به خود آورد. نفس عميقي کشيد و چشمانش را بست. تمام اتفاقات و خاطرات کودکي، نوجواني و جواني اش تا ديروز، مثل يک فيلم سينمايي از مقابل چشمان بسته اش مي گذشت.از شنيدن ماجراي تولد از پيش مژده داده شده اش در روستاي بالا شيرود از زبان پدر (1) تا روزهايي که 5 کيلومتر راه طولاني و سنگلاخ دبستان «لَزربُن» را روزي دو مرتبه طي مي کرد. از مکتب قرآن و شرکت در روضه خواني هاي هفتگي مسجد تا شاگرد ممتاز شدنش در شش سال اول ابتدايي مدرسه و درخشيدن استعدادهايش يکي پس از ديگري.
به خاطر آورد روزهايي را که تنها و سرگردان فاصله ي 10 کيلومتري اداره فرهنگ و شهرداري شهسوار و دفتر مدير دبيرستان شيرود را پياده طي مي کرد تا بتواند مجوز قانوني ثبت نام رايگان را تهيه کند.
اين رفت و آمدها در کنار سختي هاي بي شماري که در طول اين چند سال زندگي رعيتي کشيده بود او را با مشکلات و گرفتاري هاي ناشي از تنگناهاي مالي آشنا ساخت و او را به فکر فرو مي برد که چرا پدر و مادرش که از آغاز ازدواج تا 50 سالگي تابستان و زمستان عرق ريزان کار کرده اند، آهي در بساط ندارند و نمي توانند مختصر شهريه ي او را فراهم سازند؟
با اين افکار اندک اندک به اين باور مي رسد که اعمال و اخلاق صاحبان مشاغل مهم برخلاف آيين و روش اسلام است.
ياد آن شب جمعه اي افتاد که درحرم سيد جلال الدين اشرف (س) مشغول خواندن زيارت نامه بود که معلم تعليمات ديني دبيرستان را ديد. معلم با مهرباني نزدش آمد و گفت:«اخلاق اسلامي و رفتار جوان مردانه شما نشانه هايي از خصوصيات دوره ي جواني ميرزا کوچک خان را برايم تجسم مي کند.»
به خاطر آورد روزهايي را که مشتاقانه به دنبال راه هاي گوناگون شناخت و تفحص در روح بلند اين بزرگ مرد پشت سر گذاشته بود و از هيچ تلاشي براي کسب اين اندوخته هاي روحي و معنوي فروگذار نکرده بود. روزهاي آشنايي با مرحوم غلام حسين تنها ـ يار ديرين ميرزا کوچک خان ـ در فومن زادگاه ميرزا از شيرين ترين ايام عمرش به حساب مي آمد.
از جا بلند شد و از ميان انبوه کتاب هاي صف کشيده در تاقچه ي اتاق کوچکش در خيابان امام زاده حسن (ع)، دفترچه خاطراتش را پيدا کرد و به آهستگي شروع به ورق زدن و خواندن کرد:
«... چگونگي مرگ يونس ـ معروف به ميرزا کوچک ـ آخرين و برجسته ترين نشانه وفاداري او به ايده آل هاي اسلامي است و هر انساني را به ياد شهيدان کربلا مي اندازد.ميرزا حاضر نشد در آخرين لحظات زندگي، همراه مجروحش را ميان جنگل در سرماي زمستان تنها بگذارد و خود به دامن عافيت بگريزد. به همين جهت، مردانه در ميان برف و بوران ماند و شربت شهادت را نوشيد و چند روز بعد، سر از تن يخ زده اش جدا کردند و به قصر رضاخان بردند...»
سراپاي وجود اکبر آميخته به عشق و احترام به ميرزا و آرمان هاي اعتقادي اش بود. دفترچه را درحالي بست که صفحات مربوط به ميرزا خيس از اشک گرم چشمانش شده بود.
بلند شد. آب داخل تشت را روي ايوان ريخت و تشت را دوباره زير محل چکه ي قطره هاي باران گذاشت. چراغ اتاق را خاموش کرد و به بستر رفت.چشم هايش را که مي بست با خود عهد کرد که چه تنها باشد و چه نباشد، تا آخرين نفس پاسدار ارزش هاي اسلام باشد.
شهيد علي اکبر شيرودي در سحرگاه يکي از روزهاي دي ماه سال 1334 در روستاي بالاشيرود واقع در شهرستان تنکابن پا به گيتي نهاد. دوران ابتدايي، راهنمايي و دبيرستان او در مدارس شيرود به نحوي سپري شد که در ميان تمام هم دوره اي هاي خود به فردي باهوش، خلاق و داراي صفات اخلاقي نيکو و برجسته معروف شد.
او براي ادامه ي تحصيل روانه ي تهران شد و در ابتداي امر تا پيدا کردن شغلي که بتواند از طريق آن امرار معاش کرده و خرج تحصيل خود را بدهد در منزل برادر بزرگترش ـ اصغرـ واقع در خيابان امام زاده حسن (ع) تهران سکونت گزيد.
جستجوي کار او سرانجام در اوايل تابستان 1350 به ثمر نشست و توانست به عنوان نگهبان يک شرکت ساختماني مشغول به کار شود از بار مسئوليت هاي برادرش بکاهد. خانه ي جديد او اتاق 6 متري کوچکي نزديک دبيرستان شبانه ي ذوقي شماره 2 بود.گرچه اين اقامت گاه جديد براي قامت رشيد و مردانه ي اکبر به قفسي تنگ و تاريک مي مانست اما اين جا مکاني شد براي پيشرفت هاي روحي و بلوغ فکري او.
از همين مکان نشست هاي محرمانه ي او با دوستان طلبه و دانشگاهي اش آغاز شد. اولين جرقه هاي انقلابي در ذهن اکبر با شنيدن فرمان امام خميني (ره) مبني برتحريم جشن هاي 2500 ساله شاهنشاهي رخ داد و سبب شد تا گمگشته اي که او سال هاي سال در طلب وصالش شب ها را به صبح رسانده بود نقاب از چهره بردارد و عطش بيکران او را براي فرمان برداري از يک رهبر آگاه و آزاده فروکش سازد.
در کنار ساير فعاليت هاي ضدرژيم او، مطالعه ي کتب ديني، فلسفي و سياسي به ويژه آثار آيت الله مطهري، برآگاهي هاي او مي افزود و خوراک فکري خوبي براي او آماده مي کرد.در اواسط سال تحصيلي 1351 اکبر بيکار شد و شمع اميدش براي ادامه ي تحصيل و مبارزه در تهران رو به خاموشي گراييد.
عده اي از دوستان به او پيشنهاد دادند که وارد ارتش شود، اما او دايم با خود مي انديشيد که کدام ارتش؟!ارتشي که رکن و اساس آن ساخت آمريکا و ضامن قدرت مطلقه حکومت ستم شاهي است؟!
اين سؤال و صدها پرسش ديگر ذهن او را که تحت فشار سنگين ترين ناملايمات طاقت آورده بود،به خود مشغول ساخته بود تا اين که تصميم گرفت با تأسي به منش انبيائي چون حضرت موسي (ع) که مدت کوتاهي را بنا به مصلحت در دستگاه حکومت فرعون گذرانده بود، با قصد و نيت سازندگي اسلامي وارد ارتش شود. با چنين تحليلي پس از چند روز وارد دوره ي مقدماتي خلباني شد و مدتي بعد براي گذراندن دوره ي کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل گرديد.
در دوران آموزش خلباني هلي کوپتر کبرا، با مسائل مختلف در رابطه با خريد سلاح هاي جنگي ايران از خارج به خصوص آمريکا بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتي نيمه محرمانه دست يافت و پيوسته آنها را در اختيار روحانيون جوان و مبارز تهران و اصفهان قرار مي داد.
دسترسي به اين اسرار نظامي زيربناي فکري او را تکميل کرد. هنگامي که فهميد شاه بهاي سلاح هايي را که به آمريکا سفارش مي دهد، نقد مي پردازد و جنگ افزارها را چند سال بعد تحويل مي گيرد تا بدين ترتيب چرخ صنعت اسلحه سازي آمريکا بهتر بگردد و اقتصاد راکدشان رونق پيدا کند، آه از نهادش برخاست و بر شدت غضب او از اين رژيم افزود.
خلبان علي اکبر شيرودي پس از سه سال استخدام در ارتشب به پادگان هوانيروز باختران منتقل شد.پس از آشنايي او با سرگرد احمدکشوري، سرنوشت برگ تازه اي از کتاب سرخ زندگي او ورق زد. سرگرد کشوري که دو سال از اکبر بزرگتر بود و خود صاحب اخلاق و صفات پسنديده و برجسته بود، به زودي دريافت که اکبر تنها يک مسلمان شناسنامه اي نيست و در مباحث مهمي چون ولايت، فقاهت، مساوات، آزادي و لزوم ترکيب دين و سياست، اطلاعات و باورهاي قابل تحسين و ستايشي دارد.
ديري نپاييد که اين دو دلداده ي راه شهادت خود را يک روح در دو تن ديدند. به زودي نيز شهيد حميدرضا سهيليان به جمع اين دو جوان مؤمن و متعهد پيوست.
هر چند آن زمان پادگان هوانيروز باختران، آمادگي پذيرش افکار انقلابي و حرکت در خط استقلال را نداشت اما اکبر از هر فرصتي براي روشنگري دوستانش استفاده مي کرد و مي گفت:«شرعاً تکليف داريد هرگاه مي ببينيد دوستان و آشنايان محرم تان، امام را به نحو شايسته نمي شناسند، آنان را با آرمان حضرت امام (ره)آشنا کنيد.»
اواخر پاييز 1375 اکبر که حالا ديگر ازدواج کرده بود، رهبري اعتصابات و راهپيمايي هاي اهالي به پا خاسته باختران را به عهده گرفت. او به فرمان حضرت امام (ره) پادگان را ترک کرد و به همراه حجت الاسلام آل طاهر از انقلابيوني که مدت هاي طولاني در جلسات زيرزميني دوست و يار اکبر شده بود، يک گروه چريکي تأسيس کرد. او در اين گروه عمليات هاي داخل شهر را که نسبتاً خطر کمتري داشت به دست نيروهاي مردمي سپرد و فعاليت هاي خارج از شهر را شخصاً به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبري مي کرد و به گواهي يارانش چندين مرتبه به تنهايي در شب هاي سرد زمستان تا نيمه هاي جاده يخ زده باختران ـ به تعقيب عوامل و ايادي رژيم پهلوي رفت و حکم اعدام انقلابي آنها را اجرا کرد.
اکبر پس از ورود امام (ره) به تهران و ايجاد کميته در تمام شهرهاي ايران پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي، گروه گشت و حفاظت منطقه را، شبانه روز بدون لحظه اي استراحت سرپرستي کرد و بعد از برقراري آرامش به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب کشور درآمد و سعي فراوان کرد تا فاصله خلبانان مکتبي را با سپاه نزديک تر کند و بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتر به وجود آورد.او هم چنين در حماسه ي پاوه نيز نقش تعيين کننده اي در آزادسازي شهر ايفا کرد به طوري که آيت الله هاشمي رفسنجاني به نشانه سپاسگذاري او وي گفت: «شيرودي حق بزرگي در اين کشور دارد.» شهيد چمران نيز در خصوص رشادت هاي شهيد شيرودي در غائله ي کردستان و پاوه مي گويد: «هنگام هجوم به دشمن با هلي کوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور مي داد.او با آن وحشتي که در دل دشمن ايجاد کرد، بزرگترين ضربات را به آنها مي زد.»
با شروع جنگ تحميلي، به کرمانشاه رفت.او هنگامي که شنيد بني صدر دستور داده پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي کرد و به دو خلبان همراه و هم فکرش گفت:«ما مي مانيم و با همين دو هلي کوپتري که در اختيار داريم مهمات دشمن را مي کوبيم و مسئوليت تمرد را هم مي پذيريم.» در طول 12 ساعت پرواز بي نهايت حساس و خطرناک، اين شهيد به عنوان تنها موشک انداز پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش برد. شجاعت و ابتکار عمل اين شهيد نه تنها در سراسر کشور بلکه در تمام خبرگزاري هاي مهم جهان منعکس شد.بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما او درجه تشويقي را نپذيرفت.در همان ايام نيز به دستور فرماندهي هوانيروز چند درجه تشويقي گرفت و از ستوانيار سوم خلبان به درجه سرواني ارتقا يافت اما طي نامه اي به فرمانده هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهرماه 1359 چنين نوشت:«اينجانب خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم و تاکنون براي احياي اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگ ها شرکت نموده، منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام.لذا تقاضا دارم درجه تشويقي که به اينجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانيار سومي که بوده ام برگردانيد.»
اکبر که گويي از شهادت خود آگاه بود به يکي از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود:«شهيد احمد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت: اکبر يک عمارت خيلي خوب برايت گرفته ام بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني.»
آخرين عمليات پروازي او در بازي دراز صورت گرفت. در اين عمليات عراق لشکر زرهي با 250 تانک و با پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي را، براي بازپس گيري «ارتفاعات بازي دراز» به سوي سرپل ذاب گسيل کرده بود.
خلبان ياراحمد آرش که همراه اکبر در اين عمليات شرکت داشت، در مورد چگونگي شهادت اين خلبان دلاور چنين مي گويد:«بارها او را در صحنه جنگ ديده بودم که خود را با هلي کوپتر به قلب دشمن زده و حتي هنگام پرواز مسلسل به دست مي گرفت. در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آن که چهارمين تانک دشمن را زديم، ناگهان گلوله يکي از تانک هاي عراقي به هلي کوپتر اصابت کرد و در همان حال، اکبر که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شليک کرد و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شيرين شهادت را که سال ها تشنه اش بود، نوشيد.»
نکته ي قابل تأمل در آخرين ساعات زندگي او در تاريخ 18 ارديبهشت ماه 1360 جمله ي تکان دهنده اي ست که به يکي از دوستانش در پاسخ صبحت او در خصوص وضعيت وخيم جسماني پسرش ابوذر داده بود.اکبر شبيه پرنده ي مهاجري که کوچ ابدي را انتخاب کرده، جمله اي با اين مضمون گفته بود: «پسرم را شخص ديگري مي تواند دکتر ببرد اما کار مرا کس ديگري نمي تواند انجام دهد، من به خدا مي سپارمش.»
پيکر پاک شهيد علي اکبر شيرودي پس از يک تشييع باشکوه و شايسته در جوار حرم امام زاده آقا سيد حسين شيرودي ـ برادر امام رضا (ع)ـ در شهر شيرود، درشهرستان تنکابن به خاک سپرده شد. جمله ي معروف مقام معظم رهبري که فرمودند:«شيرودي اولين نظامي بود که به او اقتدا کردم.» زينيت بخش مزار پر زائرش مي باشد.

پي نوشتها:

1-محمدعلي شيرودي، شبي در خواب مي بيند که ستاره اي درخشان برفراز خانه اش مي درخشد و همه جا را نورافشاني مي کند، طوري که همه مردم روستا براي تماشا اطراف منزلش گرد آمده اند.فرداي آن شب مادر شهيد علي اکبر شيرودي خبر باردارشدنش را به همسرش مي دهد.
منبع:ماهنامه فرهنگي ،اجتماعي ،سياسي فکه(ش 72)





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط