گرچه هر دو بر سر يک بازي‌اند

هر دو با هم مروزي و رازي‌اند گرچه هر دو بر سر يک بازي‌اند هر يکي بر وفق نام خود رود هر يکي سوي مقام خود رود ور منافق تيز و پر آتش شود ممنش خوانند جانش خوش شود
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گرچه هر دو بر سر يک بازي‌اند
گرچه هر دو بر سر يک بازي‌اند
گرچه هر دو بر سر يک بازي‌اند

شاعر : مولوي

هر دو با هم مروزي و رازي‌اند گرچه هر دو بر سر يک بازي‌اند
هر يکي بر وفق نام خود رود هر يکي سوي مقام خود رود
ور منافق تيز و پر آتش شود ممنش خوانند جانش خوش شود
نام اين مبغوض از آفات وي است نام او محبوب از ذات وي است
لطف ممن جز پي تعريف نيست ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست
همچو کزدم مي‌خلد در اندرون گر منافق خوانيش اين نام دون
پس چرا در وي مذاق دوزخست گرنه اين نام اشتقاق دوزخست
تلخي آن آب بحر از ظرف نيست زشتي آن نام بد از حرف نيست
بحر معني عنده ام الکتاب حرف ظرف آمد درو معني چون آب
در ميانشان برزخ لا يبغيان بحر تلخ و بحر شيرين در جهان
بر گذر زين هر دو رو تا اصل آن وانگه اين هر دو ز يک اصلي روان
بي محک هرگز نداني ز اعتبار زر قلب و زر نيکو در عيار
هر يقين را باز داند او ز شک هر که را در جان خدا بنهد محک
آنگه آرامد که بيرونش نهد در دهان زنده خاشاکي جهد
چون در آمد حس زنده پي ببرد در هزاران لقمه يک خاشاک خرد
حس ديني نردبان آسمان حس دنيا نردبان اين جهان
صحت آن حس بجوييد از حبيب صحت اين حس بجوييد از طبيب
صحت آن حس ز تخريب بدن صحت اين حس ز معموري تن
بعد از آن ويراني آبادان کند راه جان مر جسم را ويران کند
وز همان گنجش کند معمورتر کرد ويران خانه بهر گنج زر
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد آب را ببريد و جو را پاک کرد
پوست تازه بعد از آنش بر دميد پوست را بشکافت و پيکان را کشيد
بعد از آن بر ساختش صد برج و سد قلعه ويران کرد و از کافر ستد
اينک گفتم اين ضرورت مي‌دهد کار بي‌چون را که کيفيت نهد
جز که حيراني نباشد کار دين گه چنين بنمايد و گه ضد اين
بل چنان حيران و غرق و مست دوست نه چنان حيران که پشتش سوي اوست
وان يکي را روي او خود روي اوست آن يکي را روي او شد سوي دوست
بوک گردي تو ز خدمت روشناس روي هر يک مي‌نگر مي‌دار پاس
پس بهر دستي نشايد داد دست چون بسي ابليس آدم‌روي هست
تا فريبد مرغ را آن مرغ‌گير زانک صياد آورد بانگ صفير
از هوا آيد بيايد دام و نيش بشنود آن مرغ بانگ جنس خويش
تا بخواند بر سليمي زان فسون حرف درويشان بدزدد مرد دون
کار دونان حيله و بي‌شرميست کار مردان روشني و گرميست
بومسيلم را لقب احمد کنند شير پشمين از براي کد کنند
مر محمد را اولوا الالباب ماند بومسيلم را لقب کذاب ماند
باده را ختمش بود گند و عذاب آن شراب حق ختامش مشک ناب
خوش‌نوايي سبز و گويا طوطيي بود بقالي و وي را طوطيي
نکته گفتي با همه سوداگران بر دکان بودي نگهبان دکان
در نواي طوطيان حاذق بدي در خطاب آدمي ناطق بدي
شيشه‌هاي روغن گل را بريخت جست از سوي دکان سويي گريخت
بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش از سوي خانه بيامد خواجه‌اش
بر سرش زد گشت طوطي کل ز ضرب ديد پر روغن دکان و جامه چرب
مرد بقال از ندامت آه کرد روزکي چندي سخن کوتاه کرد
کافتاب نعمتم شد زير ميغ ريش بر مي‌کند و مي‌گفت اي دريغ
که زدم من بر سر آن خوش زبان دست من بشکسته بودي آن زمان
تا بيابد نطق مرغ خويش را هديه‌ها مي‌داد هر درويش را
بر دکان بنشسته بد نوميدوار بعد سه روز و سه شب حيران و زار
تا که باشد اندر آيد او بگفت مي‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت
با سر بي مو چو پشت طاس و طشت جولقيي سر برهنه مي‌گذشت
بانگ بر درويش زد چون عاقلان آمد اندر گفت طوطي آن زمان
تو مگر از شيشه روغن ريختي کز چه اي کل با کلان آميختي
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را از قياسش خنده آمد خلق را
گر چه ماند در نبشتن شير و شير کار پاکان را قياس از خود مگير
کم کسي ز ابدال حق آگاه شد جمله عالم زين سبب گمراه شد
اوليا را همچو خود پنداشتند همسري با انبيا برداشتند
ما و ايشان بسته‌ي خوابيم و خور گفته اينک ما بشر ايشان بشر
هست فرقي درميان بي‌منتهي اين ندانستند ايشان از عمي
ليک شد زان نيش و زين ديگر عسل هر دو گون زنبور خوردند از محل
زين يکي سرگين شد و زان مشک ناب هر دو گون آهو گيا خوردند و آب
اين يکي خالي و آن پر از شکر هر دو ني خوردند از يک آب‌خور
فرقشان هفتاد ساله راه بين صد هزاران اين چنين اشباه بين
آن خورد گردد همه نور خدا اين خورد گردد پليدي زو جدا
وآن خورد زايد همه نور احد اين خورد زايد همه بخل و حسد
اين فرشته‌ي پاک و آن ديوست و دد اين زمين پاک و آن شوره‌ست و بد
آب تلخ و آب شيرين را صفاست هر دو صورت گر به هم ماند رواست
او شناسد آب خوش از شوره آب جز که صاحب ذوق کي شناسد بياب
هر دو را بر مکر پندارد اساس سحر را با معجزه کرده قياس
برگرفته چون عصاي او عصا ساحران موسي از استيزه را
زين عمل تا آن عمل راهي شگرف زين عصا تا آن عصا فرقيست ژرف
رحمة الله آن عمل را در وفا لعنة الله اين عمل را در قفا
آفتي آمد درون سينه طبع کافران اندر مري بوزينه طبع
آن کند کز مرد بيند دم بدم هرچه مردم مي‌کند بوزينه هم
فرق را کي داند آن استيزه‌رو او گمان برده که من کردم چو او
بر سر استيزه‌رويان خاک ريز اين کند از امر و او بهر ستيز
از پي استيزه آيد نه نياز آن منافق با موافق در نماز
با منافق ممنان در برد و مات در نماز و روزه و حج و زکات
بر منافق مات اندر آخرت ممنان را برد باشد عاقبت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.