نگهدار ز آلودگي پاک جانرا |
|
رهائيت بايد، رها کن جهانرا |
بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا |
|
بسر برشو اين گنبد آبگون را |
برو باز جو دولت جاودانرا |
|
گذشتنگه است اين سراي سپنجي |
که پست است همت، بلند آسمانرا |
|
زهر باد، چون گرد منما بلندي |
که ويران کند سيل آن خانمانرا |
|
برود اندرون، خانه عاقل نسازد |
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا |
|
چه آسان بدامت درافکند گيتي |
همي خفته ميبينم اين پاسبانرا |
|
ترا پاسبان است چشم تو و من |
ببين تا بدست که دادي عنانرا |
|
سمند تو زي پرتگاه از چه پويد |
تو کز سود نشناختستي زيانرا |
|
ره و رسم بازارگاني چه داني |
چنين بحر پر وحشت بيکرانرا |
|
يکي کشتي از دانش و عزم بايد |
تو باري غنيمت شمار اين زمانرا |
|
زمينت چو اژدر بناگه ببلعد |
توانا کن اين خاطر ناتوانرا |
|
فروغي ده اين ديدهي کم ضيا را |
تو اي گمشده، بازجو کاروانرا |
|
تو اي ساليان خفته، بگشاي چشمي |
ميالاي با ژاژخائي دهانرا |
|
مفرساي با تيرهرائي درون را |
بدادند و آنگه ربودند خوانرا |
|
ز خوان جهان هر که را يک نواله |
تو خود باغباني کن اين بوستانرا |
|
به بستان جان تا گلي هست، پروين |