هر بلايي که هست عاشق راست |
|
من ندانم که عاشقي چه بلاست |
دو رخ لعلفام و قامت راست |
|
زرد و خميده گشتم از غم عشق |
اينهمه درد و سختي از دل خاست |
|
کاشکي دل نبوديم که مرا |
عشق را نيز جايگاه کجاست |
|
دل بود جاي عشق و چون دل شد |
عشق چون پادشاه کامرواست |
|
دل من چون رعيتيست مطيع |
کند و کرد هر چه خواهد و خواست |
|
برد و برد هر چه بيند و ديد |
خنک آن کو ز دام عشق رهاست |
|
واي آن کو به دام عشق آويخت |
عشق سر تا به سر عذاب و عناست |
|
عشق بر من در عنا بگشاد |
خشم فرزند سيدالوزراست |
|
در جهان سختتر ز آتش عشق |
در جهان بيشبيه و بيهمتاست |
|
مير ابوالفتح کز فتوت و فضل |
لقبش: خواجهي بزرگ عطاست |
|
صفتش: مهتر گشاده کفست |
گرچه او را کمينه فضل سخاست |
|
به سخا نامورتر از درياست |
ابر شاگرد و نايبش درياست |
|
دست او هست ابر و دريا دل |
بخشش ديگران به روي و رياست |
|
بخشش او طبيعي و گهريست |
راد و يکخوي و يکدل و يکتاست |
|
راد مرد و کريم و بيخللست |
از خدا و بر اين رسول گواست |
|
نيکويي را ثواب هفتادست |
کس نگفتهست کاند کيش چراست |
|
اندکست اين ز فضل او هر چند |
خدمتي را هزار گونه جزاست |
|
آن خواجه غريبتر که ازو |
بر همه کس چو بنگري پيداست |
|
اثر نعمت و عنايت او |
دولت خواجه دولت ادباست |
|
ادبا را شريک دولت کرد |
نعمت خواجه نعمت شعراست |
|
شعرا را رفيق نعمت کرد |
هر زباني به شکر او گوياست |
|
هر تني زير بار منت اوست |
در همانند خويشتن تنهاست |
|
او ز جود و ز فضل تنها نيست |
روشن و پاک بيبهانه هواست |
|
طبع او چون هواست روشن و پاک |
روز او از قياس بيفرداست |
|
هر که با او به دشمني کوشد |
از خداي جهان نبشته قضاست |
|
تيغ او بر سر مخالف او |
ور همه پروريدهي عنقاست |
|
دشمن او ازو به جان نرهد |
او به هر فضل سيد آباست |
|
گر چه آباش سيدان بودند |
که روا نيست اين قياس و خطاست |
|
دست او را مکن قياس به ابر |
اندرو بيم صاعقهست و بلاست |
|
گر چه گيتي ز ابر تازه شود |
تا زمين را فراخي و پهناست |
|
تا هوا را گشادگي و خوشيست |
هر چه او را مراد و کام و هواست |
|
شادمان باد و يافته ز خداي |
کو خجسته پي و خجسته لقاست |
|
مهرگانش خجسته باد چنان |
زو مرا نيم موزه نيم قباست |
|
کاندرين مهرگان فرخ پي |