سال ششم هجرت
در اين سال كه (سنة الاستئناس ) ناميده مى شود، شماره سريه ها بسيار است و ما هر كدام را به ترتيب در جاى خود ذكر خواهيم كرد.
سريه (محمد بن مسلمه انصارى )
دهم محرم سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله (محمد بن مسلمه ) را با سى سوار بر سر (قرطاء) طايفه اى از (بنى بكر بن كلاب ) كه در (بكرات ) در ناحيه (ضريه ) (كه تا مدينه هفت شب فاصله دارد) منزل داشتند، فرستاد و او را فرمود تا بر ايشان غارت برد. (محمد) شب را راه مى رفت و روز پنهان مى شد تا بر آنان غارت برد و كسانى از ايشان را كشت و ديگران گريختند متعرض زنان نشد و چهارپايان و گوسفندانى را به مدينه آورد (150 شتر با سه هزار گوسفند)، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله خمس آنچه را آورده بود جدا كرد و بقيه را بين همراهان وى قسمت فرمود.
سريه (عكاشة بن محصن )
ربيع الاول سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله (عكاشه ) را با چهل مرد از اصحاب به (غمر) (209) فرستاد و او هم با شتاب رهسپار شد، اما دشمن از رسيدن وى خبر يافت و گريخت و (عكاشه ) منزلگاهشان را خالى يافت ، پس (شجاع بن وهب ) را طليعه فرستاد و او هم رد پاى چهارپايانشان را ديد و تعقيب كرد، در نتيجه دويست شتر به دستشان افتاد و شتران را به مدينه آوردند و زد و خوردى پيش نيامد.
سريه (محمد بن مسلمه )
ربيع الاخر سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله (محمد بن مسلمه ) را با ده نفر بر سر (بنى ثعلبه ) و (بنى عوال ) به (ذى القصه ) (210) فرستاد. محمد و همراهان وى شبانه بر سر دشمن رسيدند و خوابيدند. دشمنان كه صد نفر بودند، اطراف مسلمانان را گرفتند و ساعتى تيراندازى كردند، سپس اعراب با نيزه ها بر ايشان حمله بردند و همه را كشتند و برهنه ساختند. خود (محمد) در ميان كشته ها بى حركت افتاد و مردى از مسلمانان كه از آنجا عبور مى كرد او را برداشت و به مدينه برد.
سريه (سعد بن عباده خزرجى )
ربيع الاول سال ششم : مسعودى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در ماه ربيع الاول سال ششم ، (سعد بن عباده ) را فرستاد و تا محلى معروف به (غميم ) پيش رفتند.(211)
سريه (أبو عبيدة بن جراح )
ربيع الاول سال ششم : مسعودى مى گويد: سريه (ابوعبيدة بن جراح ) به دو كوه (اجاء) و (سلمى ) در ماه ربيع الاول سال ششم روى داد.(212)
سريه (أبو عبيدة بن جراح ) به ذى القصه
ربيع الاخر سال ششم : پس از شهادت يافتن اصحاب (محمد بن مسلمه ) به دست (بنى ثعلبه ) و (بنى عوال ) و بازگشتن (محمد) به مدينه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله (ابوعبيده ) را با چهل مرد به (ذى القصه ) بر سر شهدا فرستاد، اما دشمن گريخته بود و كسى را نديدند و با شتران و گوسفندانى به مدينه بازگشتند.
سريه (أبو عبيدة بن جراح ) به ذى القصه
ربيع الاخر سال ششم : (بنى ثعلبه ) و (أنمار) به قحطى گرفتار شده بودند و آن ناحيه را ابرى فرا گرفت ، اين قبايل به سرزمين هاى ابرى رهسپار شدند و تصميم گرفتند كه بر گله مدينه كه در (هيفا) (213) چرا مى كرد غارت برند. رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (عبيده ) را با چهل مرد از مسلمانان فرستاد و در تاريكى صبح به (ذى القصه ) رسيدند و بر دشمنان غارت بردند و آنها به كوهها گريختند، آنگاه چهارپايان ايشان به غنيمت گرفته ، به مدينه آوردند.
سريه (زيد بن حارثه ) به جموم (214)
ربيع الاخر سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله (زيد بن حارثه ) را بر سر (بنى سليم ) فرستاد هنگامى كه به (جموم ) رسيد، زنى به نام (حليمه ) محله اى از (بنى سليم ) را به ايشان نشان داد، در آن جا شتران و گوسفندان و اسيرانى به دست آوردند، شوهر حليمه از همان اسيران بود، چون زيد بن حارثه به مدينه بازگشت ، رسول خدا آن زن و شوهر را آزاد كرد.
سريه (زيد بن حارثه ) به عيص
جمادى الاخره سال ششم : كاروانى از قريش از طرف شام مى رسيد، رسول خدا (زيد بن حارثه ) را با 170 سوار گسيل داشت . مسلمانان بر كاروان و هر چه در آن بود دست يافتند و نقره بسيارى از (صفوان بن اميّه ) به دست ايشان افتاد و از آنها اسير گرفتند، از جمله (ابوالعاص بن ربيع ) (شوهر زينب ، دختر بزرگ رسول خدا) كه زيد آنان را به مدينه آورد. (ابوالعاص ) به همسرش زينب پناه برد و زينب او را پناه داد.
غزوه بنى لحيان
جمادى الأولى سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله به خونخواهى شهداى رجيع با 200 مرد كه 20 اسب داشتند بر سر (بنى لحيان ) رفت ، سرانجام پس از طى طريق ، در سرزمين (غران ) منزلگاه (بنى لحيان ) در جايى به نام (سايه ) فرود آمد، اما دشمن خبر يافته ، به كوهها گريخته بود، پس با همراهان ، پس از توقف كوتاه در (عسفان ) به مدينه بازگشت .
سريه (أبوبكر بن أبى قحافه ) به غميم
جمادى الأولى سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله از (عسفان )، ابوبكر را با ده سوار فرستاد تا قريش را بدين وسيله مرعوب سازد و آنان تا (غميم ) پيش رفتند و سپس بى آن كه به دشمنى برخورد كنند، بازگشتند.(215)
سريه (عمر بن خطّاب ) بر سر (قاره )
جمادى الأولى سال ششم : مسعودى مى گويد: در همين غزوه (بنى لحيان ) بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به قولى ، (عمر بن خطاب ) را با سريه اى بر سر (قاره ) فرستاد و آنها نيز به كوه گريختند.(216)
غزوه ذى قرد (217) در تعقيب (عيينة بن حصن فزارى )
جمادى الأولى سال ششم : چند شبى از غزوه (بنى لحيان ) بيش نگذشته بود كه (عيينه ) با سوارانى از (غطفان ) بر شتران ماده شيرده رسول خدا صلى الله عليه و آله در (غابه ) غارت بردند و مردى از بنى غفار را كشتند و زنش را با خود بردند.
(ابوذر) از رسول خدا اجازه خواست كه به (غابه ) برود و شتران را سرپرستى كند. رسول خدا گفت : من از طرف (عيينه ) ايمن نيستم ، ولى ابوذر اصرار كرد و با زن و پسرش رهسپار شد و در آن جا پسرش را كشتند و زنش را بردند.
نخستين كسى از اصحاب كه خبر يافت (سلمة بن عمرو) بود كه با تير و كمان خويش رهسپار (غابه ) شد و بر ناحيه اى از كوه (سلع ) بالا رفت و فرياد برآورد و به دشمن تيراندازى مى كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرياد او را شنيد و در مدينه نداى : (الفزع ، الفزع ) و نيز نداى (يا خيل الله اركبى ) (218) در داد. رسول خدا و اصحاب در تعقيب دشمن تا (ذى قرد) تاختند و ده شتر را پس گرفتند و در زد و خوردهايى كه پيش آمد كسانى از دو طرف كشته شدند.
شهداى اين غزوه عبارت بودند از: 1 - محرز بن نضله ، 2 - وقاص بن مجزز، 3 - هشام بن صبابه . و كشتگان دشمن عبارت بوة ند از: 1 - حبيب بن عيينه ، 2 - عبدالرحمان بن عيينه ، 3 - أوبار، 4 - عمرو بن أوبار، 5 - مسعده ، 6 - قرفة بن مالك .
رسول خدا در (ذى قرد) نماز خوف خواند و يك شب و روز آن جا ماند و در ميان اصحاب خود كه 500 يا 700 نفر بودند، به هر 100 نفر يك شتر داد كه براى خوراك خود بكشند، آنگاه روز دوشنبه به مدينه بازگشت و همسر ابوذر كه او را اسير كرده بودند سوار بر شتر (قصواء) رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه آمد.
سريه (زيد بن حارثه ) به (طرف )
جمادى الاخره سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله (زيد بن حارثه ) را به فرماندهى 15 مرد از صحابه بر سر (بنى ثعلبه ) فرستاد و (زيد) تا (طرف ) كه آبى است نزديك (مراض ) نرسيده به (نخيل ) در 36 ميلى مدينه پيش رفت و شتران و گوسفندانى غنيمت گرفت ، اما چون اعراب گريخته بودند، بى آن كه جنگى روى دهد، پس از چهار شب به مدينه بازگشت و 20 شتر غنيمت آورد.
سريه (زيد بن حارثه ) به (حسمى ) بر سر جذام
جمادى الاخر سال ششم : دحية بن خليفه كلبى از نزد قيصر روم باز مى گشت ، چون به سرزمين (جذام ) رسيد، (هنيد بن عوص ) و پسرش (از قبيله جذام ) بر وى تاختند و كالايى را كه همراه داشت به غارت بردند، اما چند نفر از (بنى ضبيب ) كه قبلا اسلام آورده بود بر هنيد و پسرش حمله بردند و كالاى به غارت رفته را از ايشان گرفته و به (دحيه ) تسليم كردند، (دحيه ) هنگامى كه به مدينه رسيد ماجرا را به رسول خدا گزارش داد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله (زيد بن حارثه ) را با 500 نفر به (جذام ) فرستاد، چون به سرزمين جذام رسيدند بر آنان حمله بردند، هنيد و پسرش را كشتند و 100 زن و كودك را اسير كردند و 1000 شتر و 5000 گوسفند به غنيمت گرفتند.
(رفاعة بن زيد جذامى ) چون وضع را چنين ديد با چند نفر از قبيله خويش نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتند و نامه اى را كه رسول خدا در موقعى كه (رفاعه ) نزد وى آمده و اسلام آورده بود و براى او و قومش نوشته بود تقديم داشت و گفت : اين همان نامه اى است كه پيش از اين نوشته شده و اكنون نقض شده است .
رسول خدا، (على ) عليه السلام را فرومود تا رهسپار آن سرزمين شود و زنان و كودكان و اموالشان را به ايشان پس دهد. (على ) خود را به (زيد) و سريه رسانيد و هر چه در دست ايشان بود پس گرفت و به صاحبانش مسترد داشت .
سريه اوّل (زيد بن حارثه ) به وادى القرى
رجب سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (زيد بن حارثه ) را به فرماندهى سريه اى بر سر (بنى فزاره ) كه در (وادى القرى ) عليه مسلمين فراهم شده بودند فرستاد. كار اين سريه با (بنى فزاره ) به زد و خورد كشيد و كسانى از اصحاب زيد به شهادت رسيدند و خود او از ميان كشته ها جان بدر برد. در اين سريّه بود كه (ورد بن عمرو بن مداش ) (219) به شهادت رسيد.(220)
سريّه (زيد بن حارثه ) به مدين
تاريخ سريه دقيق روشن نيست : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (زند بن حارثه ) را به (مدين ) فرستاد، (زيد) اسيرانى از مردم ساحل نشين (ميناء) به مدينه آورد، چون اسيران فروخته شدند و ميان مادران و فرزندانشان تفرقه افتاد، رسول خدا ديد كه آنها بر اثر اين تفرقه گريه مى كنند. پس دستور داد كه مادران و فرزندانشان را جز با هم نفروشند.
سريّه (عبدالرّحمان بن عوف ) به دومة الجندل
شعبان سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله (عبدالرحمان بن عوف ) را با سريه اى به (دومة الجندل ) بر سر (بنى كلب ) فرستاد و به او فرمود: (اى پسر (عوف ): لوا را بگير و همه در راه خدا رهسپار جهاد شويد، با هر كس به خدا كافر شده بجنگيد، خيانت نكنيد، مكر نورزيد، كسى را مثله نكنيد، كودكى را نكشيد، عهد خدا و رفتار پيامبرش در ميان شما همين است ) (221)
اضافه فرمود: اگر دعوت تو را پذيرفتند، دختر سرورشان را به زنى بگير.
(عبدالرحمان ) رهسپار شد تا به (دومة الجندل ) رسيد و سه روز آن جا ماند و به اسلام دعوتشان كرد، پس (اصبغ بن عمرو كلبى ) (سرورشان كه مسيحى بود) اسلام آورد و بسيارى از قبيله اش به دين اسلام درآمدند، پس (عبدالرحمان ) با (تماضر) دختر (اصبغ ) ازدواج كرد و او را به مدينه آورد.
سريه (على بن ابى طالب ) به فدك
شعبان سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه (بنى سعد بن بكر) فراهم گشته اند تا يهوديان خيبر را كمك دهند، پس (على بن ابى طالب ) را با صد مرد بر سر ايشان فرستاد، على رهسپار شد تا به (همج ) - آبگاهى ميان خيبر و فدك - رسيد (222) و چون جاى دشمن را شناختند بر آنان حمله بردند و پانصد شتر و 2000 گوسفند غنيمت گرفتند و بنى سعد با خوانواده هايشان گريختند. على عليه السلام خمس غنايم را جدا كرد و بقيه را ميان اصحاب قسمت فرمود و بى آنكه جنگى روى دهد به مدينه بازگشت .
غزوه بنى المصطلق
شعبان سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز دوشنبه دوم شعبان از مدينه رهسپار جنگ با طايفه (بنى المصطلق ) شد از قبيله خزاعه شد. مسلمانان بى درنگ به راه افتاند و سى اسب هم با خود بردند و عده اى هم از منافقان در اين غزوه همراه شدند. (بنى المصطلق ) از حلفاى بنى مدلج بودند و بر سر چاهى به نام (مريسيع ) (223) منزل داشتند
رئيس (بنى المصطلق ) حارث بن ابى ضرار بود كه هر كه را توانست از عرب به جنگ رسول خدا دعوت كرد و آنان هم دعوت او را پذيرفتند و چون خبر يافتند به سوى ايشان رهسپار شده ، سخت ترسان و هراسان شدند.
رسول خدا تا (مريسيع ) پيش رفت ، صفهاى جنگ آراسته شد و پس از ساعتى تيراندازى ، رسول خدا دستور حمله داد، حتى يك نفر از افراد دشمن هم نتوانست فرار كند، ده نفر كشسته شدند و ديگران اسير گشتند و از مسلمانان يكنفر به نام (هشام بن صبابه ) به شهادت رسيد.
اسيران (بنى المصطلق ) دويست خانواده بودند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفندشان به غنيمت گرفته شد.
نزاع مهاجر و انصار
هنوز رسول خدا بر سر آب (مريسيع ) بود كه (جهجاه بن مسعود غفارى ) با (سنان بن وبرجهنى ) بر سر آب زد و خورد كردند، (جهنى ) انصار را و (جهجاه ) مهاجران را به كمك خواست . قبايل قريش و أوس و خزرج به كمك ايشان شتافتند و شمشيرها كشيده شد. اما به وساطت مردانى از مهاجر و انصار، سنان كه جهجاه او را زده بود از حق خود صرف نظر كرد و نزاع از ميان برخاست .
نفاق عبدالله بن ابى
(عبدالله بن ابى ) از پيش آمدن نزاع (جهجاه ) و (سنان ) و مخصوصا از اينكه (جهجاه )، (سنان ) را زده بود، خشم گرفت و در حضور جمعى از مردان قبيله خود، از جمله : (زيد بن أرقم ) كه جوانى نورس بود، گفت : آيا كار به جايى كشيده است كه اينان در سرزمين ما و در شهر ما بر ما برترى جويند و در مقابل ما ايستادگى كنند؟ اين كارى است كه خودمان بر سر خودمان آورده ايم ، به خدا قسم كه : مثل ما و اين مهاجران قريش همان است كه گفته اند ( سمن كلبك يأكلك . ) (سگت را فربه كن تا تو را بخورد.)
به خدا قسم كه اگر به مدينه بازگرديم اين مهاجران زبون و بيچاره را بيرون مى كنيم و به مردان قبيله خويش گفت : شما بوديد كه اينان را در شهر و خانه هاى خود جاى داديد و هر چه داشتيد ميان خود و ايشان قسمت كرديد، اگر مال خود را از ايشان دريغ مى داشتيد، به جاى ديگر مى رفتند.
(زيد بن أرقم ) گفتار نفاق آميز (عبدالله ) را به رسول خدا گزارش داد، (عمر) كه در آنجا بود گفت : (عباد بن بشر) را بفرما تا عبدالله را بكشد. رسول خدا گفت : چگونه دستورى دهم كه مردم بگويند: محمد اصحاب خود را مى كشد؟! پس نابهنگام دستور حركت صادر فرمود. (اسيد بن حضير) گفت : چرا در اين ساعت نامناسب به راه افتاده اى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه (عبدالله ) گفته است كه هرگاه به مدينه بازگردد (انصار)، بيچارگان مدينه يعنى مهاجران را بيرون خواهند كرد. (اسيد) گفت : به خدا قسم ، اگر بخواهى مى توانى (عبدالله ) را از مدينه بيرون كنى ، چرا كه بيچاره و دليل خود اوست ، سپس گفت : بهتر است با وى مدارا كنى .
از سوى ديگر، چون (عبدالله ) از گزارش (زيد بن أرقم ) خبر يافت نزد رسول خدا رفت و قسم خورد كه چنان سخنانى نگفته است و چون در ميان قبيله خود محترم بود، مردان انصار از او طرفدارى و حمايت كردند و گفتند: شايد اين پسر - يعنى : زيد بن أرقم - اشتباه كرده و در نقل آن گرفتار خبط و خطا شده است .
رسول خدا به منظور آن كه مردم را مشغول كند و ديگر در قصه (عبدالله بن ابى ) چون و چرا نكنند، آن روز تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را نيز به حركت ادامه داد و راه مدينه پيش گرفت .
تفاوت پسر با پدر
(عبدالله بن عبدالله بن ابى ) نزد رسول خدا آمد و گفت : شنيده ام كه مى خواهى كه پدرم را به كيفر آنچه گفته است بكشى . اگر اين كار شدنى است مرا بفرما تا خود او را بكشم و سرش را نزد تو آورم ، به خدا قسم قبيله خزرج مى دانند كه در ميان آن قبيله ، مردى نيكوكارتر از من نسبت به پدرش نبوده است ، اما مى ترسم كه ديگرى را مأمور كشتن وى فرمايى و نتوانم كشنده پدرم را ببينم كه در ميان مردم راه مى رود و او را بكشم و در نتيجه مردى با ايمان را به جاى كافرى كشته باشم و به كيفر اين گناه به دوزخ روم .
رسول خدا گفت : نه با وى مدارا مى كنيم و با او به نيكى رفتار خواهيم كرد و سپس به (عمر بن خطاب ) كه پيشنهاد كشتن او را داده بود، فرمود: مى بينى (عمر)؟ به خدا قسم اگر آن روز كه گفتى او را بكش او را مى كشتم كسانى به خاطر او آزرده خاطر و رنجيده مى شدند ولى اگر امروز دستور دهم همانان او را مى كشند.
سوره منافقون يا فرج زيد بن أرقم
پس از آن كه (عبدالله بن ابى ) گفتار نارواى خود را انكار كرد و بر دروغ گفتن (زيد بن ارقم ) اصرار ورزيد و او را به عذر آن كه كودك است ، به خطا و اشتباه منسوب ساخت ، كار زيد بسيار دشوار شد و به ملامت اين و آن گرفتار آمد، اما خداى متعال راضى نشد كه به خاطر مردى دروغگو و منافق ، كودكى امين و راستگو مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گيرد و نزد رسول خدا سرافكنده باشد، لذا سوره منافقون را نازل فرمود. (224)
داستان مقيس بن صبابه
(مقيس بن صبابه ) برادر (هشام بن صبابه ) از مكه به مدينه آمد و اظهار اسلام كرد و گفت : اى رسول خدا آمده ام تا ديه برادرم (هشام ) را كه در جنگ (بنى مصطلق ) به خطا كشته شده مطالبه كنم . رسول خدا فرمود تا ديه برادرش هشام را به او دادند. (مقيس ) مدت كوتاهى در مدينه ماند و سپس بر كشنده برادرش حمله برد و او را كشت و از اسلام هم برگشت و به مكه گريخت . او در اين باب اشعارى گفت و به اين كه هم ديه برادرش را گرفته و هم كشنده اش را كشته افتخار كرد.(225)
ام ّالمؤ منين جويريه
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ، اسيران (بنى المصطلق ) را قسمت كرد، (جويريه ) دختر (حارث بن ابى ضرار) (سرور بنى المصطلق ) در سهم (ثابت بن قيس ) افتاد و با وى قرار گذاشت مبلغى بدهد و آزاد شود.
(جويريه ) به منظور تقاضاى كمك در پرداخت آن مبلغ نزد رسول خدا آمد و گفت : آمده ام كه مرا در پرداخت آن مبلغ كمك كنى . رسول خدا گفت : ميل دارى كارى بهتر از اين انجام دهم ؟ گفت : چه كارى ؟ فرمود: پولى را كه بدهكارى مى پردازم و آنگاه با تو ازدواج مى كنم ، گفت : بسيار خوب .(226)
چون خبر ازدواج رسول خدا با (جويريه ) در ميان اصحاب انتشار يافت ، مردم به خاطر خويشاوندى (بنى المصطلق ) با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند و از بركت اين ازدواج صد خانواده از (بنى المصطلق ) آزاد شدند.
اسلام آوردن حارث
چون رسول خدا از غزوه (بنى مصطلق ) برمى گشت ، در (ذات الجيش )، (جويريه ) را كه همراه وى بود به مردى از انصار سپرد تا او را نگهدارى كند و چون به مدينه رسيد حارث بن ابى ضرار (پدر جويريه ) براى بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در (عقيق ) به شترانى كه براى فديه به مدينه مى آورد نگريست و به دو شتر علاقه مند شد و آن دو را در يكى از دره هاى عميق پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت : اى محمد! دخترم را اسير گرفته ايد و اكنون سر بهاى او را آورده ام . رسول خدا گفت : آن دو شترى كه در فلان دره عقيق پنهان كرده اى كجاست ؟ (حارث ) گفت : ( اشهد ان لا اله الا الله و انك محمد رسول الله . ) به خدا قسم كه كسى جز خدا از اين امر اطلاع نداشت . (حارث ) و دو پسرش كه همراه او بودند و مردمى از قبيله اش به دين اسلام در آمدند و آن دو شتر كه همراه او بودند و مردمى از قبيله اش به دين اسلام در آمدند و آن دو شتر را هم به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت ، دختر هم اسلام آورد، سپس رسول خدا از پدرش خواستگارى كرد و پدرش او را با چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.
وليد فاسق
پس از آنكه (بنى مصطلق ) اسلام آوردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (وليد بن عقبه ) را نزد ايشان فرستاد و چون شنيدند كه وليد به طرف ايشان مى آيد سوار شدند و به استقبال وى شتافتند، اما وليد از ايشان ترسيد و برگشت و به رسول خدا گفت : آنها مى خواستند مرا بكشند و از دادن زكات هم امتناع ورزيدند. رسول خدا تصميم گرفت به جنگ ايشان برود، در اين ميان (وفد بنى مصطلق ) رسيدند و گفتند: اى رسول خدا! ما شنيديم كه فرستاده ات نزد ما مى آيد، بيرون آمديم كه او را احترام كنيم و زكاتى را كه نزد ماست به وى تسليم داريم ، اما او به سرعت بازگشت و بعد خبر يافتيم كه گفته است : ما براى جنگ با او بيرون آمده ايم ، به خدا قسم كه ما را چنين نظرى نبوده است .
عايشه در غزوه بنى المصطلق
هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مى زد و هركدام قرعه به نامش اصابت مى كرد او را با خود همراه مى برد، در غزوه بنى مصطلق نيز قرعه به نام (عايشه ) اصابت كرد و او را با خود همراه برد، در اين گونه سفرها زنان را در ميان كجاوه بر پشت شتر مى نشاندند، سپس مهار شتر را مى گرفتند و به راه مى افتادند. در مراجعت از غزوه بنى مصطلق ، رسول خدا نزديك مدينه رسيد و در منزلى فرود آمد و پاسى از شب را گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.
عايشه مى گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم و بى آن كه توجه كنم گردنبندم گسيخته ، به اردوگاه بازگشتم زمانى به فكر آن افتادم كه مردم در حال رفتن بودند، پس به همان جا كه رفته بودم بازگشتم و آن را يافتم مردانى كه شترم را سرپرستى مى كردند به گمان اينكه من در كجاوه نشسته ام به راه افتادند و من هنگامى كه به اردوگاه رسيدم همه رفته بودند، ناگزير در آن جا ماندم و يقين داشتم كه در جستجوى من برخواهند گشت .
عايشه مى گويد: به خدا قسم در همان حالى كه دراز كشيده بودم ، (صفوان بن معطل سلمى ) كه براى كارى از همراهى از لشكر بازمانده بود بر من گذر كرد، چون مرا ديد شناخت و در شگفت ماند، گفت : خداى تو را رحمت كند، چرا عقب مانده اى ؟ پاسخ ندادم ، سپس شترى را نزديك آورد و گفت : سوار شو، سوار شدم ، مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما به آنها نرسيديم ، تا بامداد كه اردو در منزل ديگر فرود آمد و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم ، دروغگويان زبان به بهتان گشودند و اردوى اسلام متشنج شد، اما من به خدا قسم بيخبر بودم و چون به مدينه رسيديم ، سخت بيمار شدم و با آن كه رسول خدا و پدر و مادرم از بهتانى كه زده بودند، با خبر بودند به من چيزى نمى گفتند، اما فهميدم كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و در اين بيمارى عنايتى نشان نمى دهد، پس به خانه مادرم رفتم و پس از بيست روز بهبود يافتم و بكلى از ماجرا بيخبر بودم تا آن كه شبى با (ام مسطح ) براى حاجتى بيرون آمدن ، او گفت : اى دختر ابى بكر! مگر خبر ندارى ؟ گفتم چه خبر؟ پس قصه بهتان را براى من بيان داشت .
عايشه مى گويد: به خدا قسم ، ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم و بازگشتم ، چنان مى گريستم كه مى خواست جگرم بشكافد، پس رسول خدا نزد من آمد و گفت : اى عايشه ! تو را بشارت باد كه خدا بيگناهى تو را نازل كرد، گفتم : خدا را شكر. (227) آن گاه رسول خدا بيرون رفت و براى مردم خطبه خواند و آيات نازل شده (228) را بر آنان تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا (مسطح ) و (حسان بن ثابت ) و (حمنه ) دختر جحش را كه صريحا بهتان زده بودند، حد زدند.
سريه (زيد بن حارثه ) به وادى القرى بر سر ام قرفه
رمضان سال ششم : پس از آن كه (زيد بن حارثه ) از سريه ماه رجب (يا سفر بازرگانى ) وارد مدينه شد و در آن سريه در ميان كشتگان جان به سلامت برده و فقط زخمى شده بود، قسم خورد كه شستشو نكند و روغن نمالد تا بر سر (بنى فزاره ) رود و با آنان بجنگد، چون زخمهاى وى بهبود يافت ، رسول خدا او را با سپاهى بر سر (بنى فزاره ) فرستاد و او در (وادى القرى ) بر آنان حمله برد، چند نفر را بكشت و (ام قرفه ) را كه پيرزنى فرتوت بود با دخترش و عبدالله بن مسعده اسير گرفتند و (قيس بن مسحر) به دستور (زيد بن حارثه )، (ام قرفه ) را به وضع فجيعى كشت و دختر او را با عبدالله بن مسعده به مدينه آوردند. (زيد بن حارثه ) پس از بازگشت به مدينه ، در خانه رسول خدا را كوبيد و رسول خدا به استقبال وى رفت و او را در آغوش كشيد و بوسيد.
سريه (عبدالله بن عتيك ) بر سر ابورافع يهودى
رمضان سال ششم : هرگاه قبيله اوس در طريق نصرت رسول خدا افتخارى كسب مى كردند، خزرجيها نيز در پى كسب چنان افتخارى بر مى آمدند و چون خزرجيها ديدند كه قبيله اوس با كشتن كعب بن اشرف يهودى - دشمن سرسخت رسول خدا - سرافراز شده اند، در مقام آن بر آمدند تا دشمنى از دشمنان رسول خدا را كه در دشمنى در رديف ابن اشرف باشد، بكشند و پس از شور و مذاكره ايشان بر كشتن ابورافع سلام بن ربيع قرار گرفت . پس از كسب اجازه از رسول خدا پنج نفر از خزرجيان : (عبدالله بن عتيك )، (مسعود بن سنان )، (عبدالله بن انيس )، (ابوقتاده ) و (خزاعى بن اسود) بدين منظور رهسپار خيبر شدند. رسول خدا (عبدالله بن عتيك ) را بر ايشان امير قرار داد و آنان را فرمود كه زن يا كودكى را نكشند. (عبدالله ) و همراهان وى داخل خيبر شدند و شبانه به خانه (ابورافع ) رفتند و او را در بسترش كشتند. پس از بازگشت به مدينه ، كشتن ابورافع را به رسول خدا گزارش دادند. رسول خدا گفت : پيروز باد اين روى ها، و چون هر كدام مدعى كشتن او بودند، رسول خدا گفت : شمشيرهاى خود را بياوريد و چون به شمشيرها نظر كرد، به شمشير (عبدالله بن انيس ) اشاره فرمود و گفت : همين شمشير او را كشته است ، چه اثر غذا بر آن ديده مى شود. (حسان بن ثابت ) درباره كشته شدن كعب بن اشرف (به دست اوس ) و ابورافع (به دست خزرجيان ) اشعارى گفته است . (229)
سريه اول (عبدالله بن رواحه ) به خيبر
رمضان سال ششم : پس از كشته شدن (ابورافع يهودى )، يهوديان خيبر (اسير بن زارم ) (230) را برگزيدند و او ميان قبايل غطفان و غيره به راه افتاد و آنان را براى جنگ با رسول خدا فراهم مى ساخت ، چون رسول خدا از كار وى با خبر شد، (عبدالله بن رواحه ) را با سه نفر براى تحقيق در ماه رمضان بيرون فرستاد، (عبدالله ) پس از تحقيق و بررسى ، به مدينه بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را گزارش داد.
سريه دوم (عبدالله بن رواحه ) به خيبر بر سر يسير بن رزام
شوال سال ششم : پس از آن كه (عبدالله بن رواحه ) از خيبر بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را درباره (يسير بن زارم ) گزارش داد، رسول خدا مردم را براى دفع وى فراخواند و سى نفر از جمله : عبدالله بن انيس براى اين كار داوطلب شدند، پس (عبدالله بن رواحه ) را بر آنان امارت داد تا نزد يسير رفتند و با او سخن گفتند و به او نويد دادند كه اگر نزد رسول خدا آيى تو را رياست خيبر دهد و با تو نيكى كند. يسير در پيشنهاد ايشان طمع كرد و با سى نفر يهودى همراه مسلمانان رهسپار مدينه شد، اما در (قرقره ثبار) (231) پشيمان شد و دوبار دست به طرف شمشير (عبدالله بن انيس ) برد و هر دو نوبت (عبدالله ) با فطانت دريافت و كنار كشيد و چون فرصتى به دست آورد با شمشير خود بر يسير حمله برد و پاى او را از بالاى ران قطع كرد تا از بالاى شتر در افتاد، اما يسير با چوبى كه در دست داشت سر (عبدالله ) را مجروح ساخت .
در اين موقع سريه بر يهوديان حمله بردند و همه را جز يك نفر كه گريخت ، كشتند و كسى از مسلمانان كشته نشد، سپس نزد رسول خدا باز آمدند و پيش آمد را گزارش دادند، رسول خدا گفت : خداست كه شما را از دست ستمكاران نجات بخشيد.
سريه (كرز بن جابر فهرى ) به ذى الجدر
شوال سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله غلامى به نام (يسار) داشت ، او را مأمور سرپرستى شتران ماده شيرده خود كرده بود كه در ناحيه (جماء) (232) مى چريدند. هشت نفر از قبيله (بجيله ) كه به مدينه آمده و اسلام آورده بودند، رنجور و بيمار شدند، بدين جهت رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را فرمود به چراگاه شتران روند تا با نوشيدن شير شتر بهبود يابند، آنها به چراگاه رفتند و پس از مدتى تندرست و فربه شدند، آنگاه بر (يسار) شبان رسول خدا تاختند و او را سر بريدند و پس از كشتن او، پانزده شتر شيرده پيامبر را بردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله . (كرز بن جابر) را با بيست سوار در تعقيب آنان فرستاد. (كرز) و اصحاب وى دشمن را اسير كردند و شتران پيامبر را جز يك شتر كه كشته بودند، پس گرفتند و به مدينه آوردند.
رسول خدا فرمود تا دست و پاى ايشان را بريدند و چشمشان را كور كردند و همان جا به دارشان زدند و چنان كه روايت كرده اند آيه هاى 33-34 سوره مائده در اين باره نازل شده است .
... ادامه دارد
پی نوشت ها :
209- سيرة النبى ، ج 4/284، غمره آورده است (غمر مرزوق ) آبگاهى از بنى اسد است .
210- ميان ذى القصه و مدينه 24 ميل راه فاصله است .
211- التنبيه و الاشراف ، ص 218.
212- مأخذ پيشين ، ص 219.
213- هيفا، هفت ميلى مدينه .
214- سرزمين بنى سليم .
215- طبقات ابن سعد، ج 2/79.
216- التنبيه و الاشراف ، ص 218.
217- اين غزوه ، غزوه غابه و غزوه فزع نيز ناميده مى شود.
218- اى سواران خداوند، سوار شويد.
219- يكى از بنى سعد بن هذيل يا به گفته ابن هشام : سعد بن هذيم (ج 4/265).
220- سيره ابن هشام ، ج 4/265؛ تاريخ طبرى ، ج 3/1557؛ التنبه و الاشراف ، ص 219.
221- سيره ابن هشام ، ج 3/280.
222- از فدك تا مدينه شش روز راه است
223- اين غزوه مريسيع هم ناميده مى شود.
224- منافقون /7-8.
225- سيره ابن هشام ، ج 3/305 - 306.
226- همان مأخذ، ص 307.
227- سيره ابن هشام ، ج 3 / 313-315.
228- نور /11-27.
229- سيره ابن هشام ، ج 3 / 288.
230- بر حسب ظاهر: اسير بن زارم ، همان يسير بن زارم است كه در سريه بعد خواهد آمد.
231- شش ميلى خيبر (سيره ابن هشام ، ج 4 / 266)
232- سيره ابن هشام ، ج 4 / 290 و در طبقات گفته است : در ذى الجدر واقع در ناحيه قباء نزديك عير در شش ميلى مدينه (2/93).
/خ