پیامبر(ص) فرمود: «آری؛ این (هدیه) نورِ اویس است که در خانة ما، جا گذاشته و خود رفته است.»
اویس قَرَنی، عالم ربّانی و عارف صمدانی بود و پارسایی اسلامی را به دور از هر گونه آلایشهای صوفیگرانه دنبال میکرد. او چنان نبود که تنها به نماز و گوشهگیری اکتفا کند، بلکه رادمرد مبارزه با فساد، جنگ با دشمنان، سخنرانی و افشاگری بر ضدّ طاغوت عصرش بود و از خصلت زشت «بیتفاوتی» کاملاً به دور بود. اویس قَرَنی کسی بود که پیامبر(ص) آرزو و اشتیاق دیدارش را داشت؛ او که سر به آستان حضرت امیر(ع) نهاد و سرانجام در رکاب آن حضرت به شهادت رسید.
تعداد کلمات: 2661 / تخمین زمان مطالعه: 13 دقیقه
گردآورنده: رامین بابازاده
از دودمان مراد و مَذحِج
سیرهنویسان، سلسله نسب اویس را چنین نوشتهاند: «اویس بن عامر بن جزء بن مالک بن عمرو بن سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناحیۀ بن مراد (یحار) بن مالک بن ادد بن مَذحِج.»[1]
او را گاهی «قَرَنی»، گاهی «مرادی» و گاهی «مَذحِجی» خوانند؛ از این رو که ششمین جدّش «قَرَن» نام داشت[2]، نهمین جدّش به نام «مراد» بود و دوازدهمین جدّش «مَذحج» نام داشت.
ولی در دو کتاب جوهری و المراصد، واژة «قَرَن» را نام یکی از نواحی یمن به نام «قَرَن المنازل» (میقات اهل نجد) دانسته و گفتهاند: نظر به اینکه اویس به این محل نسبت دارد، به او «اویس قرنی» گویند.[3]
دربارۀ نام پدرِ اویس، چهار قول ذکر شده است: عامر، عمرو، عروه و انیس.[4]
گرایش به اسلام
دودمان اویس در یکی از نواحی سرزمین یمن میزیستند و خاندان «مذحج» و «مراد» در آن سرزمین معروف بودند. وقتی اسلام ظهور کرد، این دودمان جذب اسلام شدند و شخصیتهای بزرگی از این دودمان، مانند: مالک اشتر، کمیلبنزیاد و... در اسلام ظهور کردند. خاندان مذحج و شاخههای این خاندان به قدری به اسلام گرویدند و از حامیان استوار اسلام شدند که رسول اکرم(ص) فرمود: «اَکثَرُ القَبائلِ فِی الجَنَّۀِ مَذحِجٌ»؛ دودمان مذحج در بهشت، از همة قبایل بیشتر هستند.[5]
مورخان مینویسند:
در یکی از روزهای جنگ صفین، حدود هشتصد نفر از دودمان مذحج به فرماندهی مالک اشتر، با شهامت عجیبی به دشمن حمله کردند و صفوف دشمن را در هم شکستند و در این نبرد شدید، 180 شهید دادند.[6]
تا آن هنگام که پیامبر(ص) در مکه بود، هنوز اسلام به سرزمین یمن نفوذ نکرده بود؛ یعنی پس از هجرت پیامبر(ص) به مدینه، اسلام به این سرزمین راه یافت. اسلام گروهیِ مردم یمن، آن هنگام بود که پیامبر(ص) (در سال دهم هجری) حضرت علی(ع) را برای تبلیغ اسلام به سوی یمن اعزام کرد. آن حضرت مردم یمن را به اسلام دعوت کرد؛ قبیلة بزرگ «هَمدان» در محضر علی(ع) به اسلام گرویدند و سپس مردم دیگر یمن، گروه گروه، مسلمان شدند.[7]
به احتمال قوی، یکی از گروهها، گروه قبیلة مذحج بوده و اویس قرنی در همین سال (دهم هجری) مسلمان شده است. همچنین میتوان از قرائن تاریخی حدس زد که اویس حدود سی سال پیش از هجرت متولد شده و هنگام گرایش به اسلام، حدود چهل سال داشته است.
نورِ اویس
اویس در یمن زندگی میکرد. او با اینکه پیامبر(ص) را ندیده بود، بی آنکه کسی او را راهنمایی کند، با شنیدن اوصاف آن حضرت، دریافت که او پیامبرِ برحق است، و اسلام را پذیرفت. او در زادگاهش شترچرانی میکرد و با مزد آن، معاش سادة خود و مادرش را تأمین مینمود. اویس ذاتاً مردی پاکسرشت و پاکفکر بود و به ارزشهای عالیِ انسانی احترام میگذاشت؛ بر همین اساس به مادرِ سالخوردهاش بسیار محبت میکرد، تا آنجا که به خاطر خدمت به مادر و تنها نگذاشتن او، به مسافرت نمیرفت؛ از این رو، رسول خدا(ص) را که در مدینه بود، ندید.
ولی این بار، محبت پیامبر(ص) آنچنان در جای جای دلش قرار گرفته بود که ناگزیر از مادرش اجازه گرفت که برای دیدار پیامبر(ص) به مدینه مسافرت کند. مادر (که احتمالاً نیاز به پرستار داشت) با این شرط که اویس بیش از نصف روز در مدینه نماند، به او اجازه داد و گفت: «اگر پیامبر(ص) در مدینه نبود، توقف نکن و زود بازگرد!»
اویس با شوق و شور دیدار پیامبر(ص) به سوی مدینه سفر کرد، ولی وقتی به مدینه رسید، در آنجا باخبر شد که پیامبر(ص) به سفر رفته است. بعضی اصحاب و بستگان پیامبر(ص) را دید و به آنها گفت: «من ناچارم که به یمن بازگردم. اگر پیامبر(ص) آمد، سلام مرا به او برسانید.»
اویس به احترام مادر، به یمن برگشت. هنگامی که پیامبر(ص) از مسافرت به مدینه بازگشت، به او عرض کردند: «شترچرانی از یمن به نام "اویس" به اینجا آمد و به شما سلام رساند و چون نبودید، مراجعت کرد.»
پیامبر(ص) فرمود: «آری؛ این (هدیه) نورِ اویس است که در خانة ما، جا گذاشته و خود رفته است.»[8]
یاد عرفانی پیامبر(ص) از اویس
پیامبر(ص) به یاد اویس قرنی میافتاد و میفرمود:
تَفُوحُ رَوائِحُ الجَنَّۀِ مِن قِبَلِ قَرَنٍ، وا شَوقاه اِلَیکَ یا اُوَیسَ القَرَنِ، وَ مَن لَقِیَهُ فَلیَقرَأهُ مِنّیِ السَّلامُ؛ بادهای خوشبوی بهشت از سوی قَرَن (یمن) میوزد. آه، چقدر مشتاق دیدار تو هستم ای اویس قرنی! هرکس که با اویس ملاقات کرد، سلام مرا به او برساند.
شخصی از حاضران پرسید: «ای رسول خدا! اویس قرنی کیست؟»
پیامبر(ص) فرمود:
او کسی است که اگر از شما غایب شد، از او سراغ نمیگیرید و اگر در میان شما آشکار شد، به او اعتنا نمیکنید. (یعنی او را بر اثر سادگی در زندگی، فردی عادی میدانید)... یَدخُلُ الجَنَّۀَ فِی شَفاعَتِهِ مِثلَ رَبِیعَۀٍ وَ مُضِّرٍ، یُؤمِنُ بِی وَ لا یَرانِی، وَ یُقتَلُ بَینَ یَدَی خَلِیفَتِی اَمیرِالمُؤمِنین عَلِیِّ بنِ اَبِیطالِبٍ فِی صِفّینَ؛ بر اثر شفاعت اویس، جمعیت بسیاری به مقدار تعداد (پرجمعیت) دو قبیلة ربیعه و مضّر، وارد بهشت میشوند. با اینکه مرا نمیبیند، به من ایمان میآورد و در رکاب خلیفة من امیرمؤمنان علی پسر ابوطالب(ع) در نبرد صفین کشته میشود.[9]
التماس دعای پیامبر(ص)
پیامبر(ص) در مدینه اظهار میداشت:
اِنّیِ لاَنشُقُ رَوحَ الرَّحمانِ مِن طَرفِ الیَمَنِ؛ نسیمِ دلانگیز و پرنشاط خدای رحمان را از جانب یمن، استشمام میکنم.
سلمان پرسید: «ای رسول خدا! این شخصی که بوی خوش او را استشمام میکنی، کیست؟»
پیامبر(ص) در پاسخ فرمود:
در یمن شخصی هست که نامش «اویس قرنی» است. در روز قیامت، یکتنه (چون یک امت) محشور میگردد. جمعیت بسیاری همانند تعداد افراد دو قبیلۀ (پرجمعیت) ربیعه و مضّر، زیر پوشش شفاعت او قرار میگیرند. اَلا مَن رَآهُ مِنکُم لِیَقرَئُهُ عَنّیِ السَّلامُ وَ لِیَأمُرُهُ اَن یَدعُونِی؛ آگاه باشید، کسی که از شما او را دیدار کرد، حتماً سلام مرا به او برساند و از او مطالبه کند که برای من دعا نماید.[10]
اوصاف اویس، از زبان پیامبر(ص)
در کتاب حلیۀ الاولیاء روایت شده است: پیامبر(ص) از اوصاف اصفیا و پاکان برگزیده، سخن به میان آورد. حاضران از آن حضرت تقاضا کردند تا فردی از اینگونه افراد نمونه را معرفی کند. آن حضرت فرمود: «چنین شخصی اویس قرنی است.» پرسیدند: «اویس قرنی کیست؟» فرمود:
چشمانی سیاه مایل به کبودی و چهرهای گندمگون و تقریباً سرخ و سفید دارد، و فاصلۀ بین شانههایش طولانی است. قامتی معتدل و چانهای کشیده دارد. دستِ راستش را بر دست چپش میگذارد (که علامت تواضع است)، قرآن تلاوت میکند، اشکش همواره (از خوف خدا) روان است، دو جامة بیارزش از پیراهن و ردای مویین میپوشد، در زمین گمنام است، ولی در آسمان، معروف میباشد، اگر به خدا سوگند بخورد، سوگندش پذیرفته است و به نتیجة سوگندش میرسد. آگاه باشید، در زیر شانة چپش نقطة سفیدی است. در قیامت به بندگان شایستۀ خدا گفته میشود: «وارد بهشت شوید»، ولی به اویس گفته میشود: «قِف فَاشفَع»؛ بایست و شفاعت کن! خداوند شفاعت او را به مقدار افراد (پرجمعیت) دو قبیلة ربیعه و مضّر میپذیرد.[11]
نیز از سخنان پیامبر(ص) در شأن اویس است:
اِنَّ مِن خَیرِ التّابِعیِنَ اُوَیساً القَرَنِی[12]؛ همانا از برترین تابعان (مسلمانان طبقۀ بعد از اصحاب پیامبر(ص)) اویس قرنی است.
و در روایتی دیگر آمده است:
روزی پیامبر(ص) به اصحاب خود فرمود: «بشارت باد شما را به مردی از امتم که به او "اویس قرنی" گفته میشود! او در قیامت به تعداد افراد دو قبیلة ربیعه و مضّر شفاعت میکند.» سپس به عمر که در آنجا حاضر بود، فرمود: «هرگاه اویس را دیدی، سلام مرا به او برسان... .»[13]
نیز پیامبر(ص) از اویس به عنوان «نَفَسُ الرَّحمن»، یعنی «دارای نفسِ قدسی و ملکوتی» یاد کرد.[14] و در جایی دیگر فرمود: «اویس قرنی از این امت، خلیل و دوست من است.»[15]
در عصر خلفا
از اویس قرنی در عصرِ خلافت ابوبکر، عمر و عثمان، در تاریخ و روایات، چیزی دیده نمیشود، جز اینکه در عصر خلافت عمر، در چند مورد از او یاد شده است. از این چند روایت فهمیده میشود که اویس پس از رحلت رسول خدا(ص)، از یمن به سوی کوفه هجرت کرد و در آنجا ساکن شد. از قرائن تاریخی نیز به دست میآید که اویس در عصر خلافت عمر، در آن هنگام که در جنگ قادسیه، سپاه اسلام بر سپاه ایران پیروز شد و کوفه را هجرتگاهِ خود قرار دادند، اویس نیز وارد کوفه شد، زیرا از مسلمانان یمن، بسیاری از افراد خاندان نخع، مراد و مذحج در کوفه سکونت گزیدند و از خاندان قَرَن نیز، جمعی به نام «بنو قرن» در کوفه اقامت نمودند و تا آخر عمر در کوفه ماندگار شدند.
برای روشن شدن مطلب، به روایات زیر توجه کنید.
1. گفتوگوی عمر و اویس
اسیربنجابر میگوید:
هنگامی که عمر به خلافت رسید، هرگاه جمعیتی از یمن به مدینه میآمد، از آنها میپرسید: «آیا اویسبنعامر با شماست؟» تا آنکه او در یکی از گروههای مردم یمن، به مدینه آمد. عمر را از ورود او به مدینه آگاه کردند. عمر با او ملاقات کرد و از او پرسید: «تو اویس پسر عامری؟» اویس گفت: «آری.» عمر گفت: «از دودمان قَرَن هستی؟» اویس گفت: «آری.» عمر گفت: «آیا هیچگاه به بیماری بَرَص گرفتار شدهای که از آن صحت یافته باشی و تنها از آثار آن، لکههای سفید به اندازة یک درهم باقی مانده باشد؟» اویس گفت: «آری.» عمر گفت: «آیا مادر داری؟» اویس گفت: «آری، مادرِ سالخوردهای دارم.» عمر گفت: «از پیامبر(ص) شنیدم که فرمود: "اویسبنعامر با گروه امداد اهل یمن، از طایفۀ مراد و قَرَن نزد شما میآید. او پیشتر به بیماری برص مبتلا شده و از آن بیماری خوب شد و تنها به اندازة یک درهم، اثرِ آن بیماری در بدنش باقی مانده و به مادرش بسیار نیکی میکند. او هرگاه به چیزی سوگند یاد کند، خداوند او را بر اثر انجام مقصودش، از عوارض آن سوگند خلاص میکند...".» آنگاه عمر به او گفت: «میخواهی به کجا بروی؟» اویس گفت: «میخواهم به کوفه بروم.» عمر گفت: «آیا میخواهی برای فرماندار کوفه، نامهای بنویسم و دربارۀ تو به او سفارش کنم؟» اویس گفت: «اَکُونُ فِی غَبراءِ النّاسِ اَحَبَّ اِلَیَّ»؛ اینکه همنشین تودة مردم باشم را بیشتر دوست دارم.[16]
2. جستوجوی عمر
هنگامی که عمر به خلافت رسید، روزی به مردم اعلام کرد: «آنان که اهل کوفه هستند، بنشینند.» و بقیة مردم رفتند. او بار دیگر اعلام کرد: «آنانکه از دودمان قَرَن هستند، برخیزند.»
یک نفر برخاست. عمر به او گفت: «تو از دودمان قَرَن هستی؟»
او گفت: «آری.»
عمر گفت: «آیا اویس را میشناسی؟»
او گفت: «آری؛ ولی تو چرا احوالِ اویس را از من میپرسی؟ او در میان ما مورد توجه نیست و با کمال سادگی و نیاز، زندگی میکند.»
عمر گریه کرد و گفت:
جویای حال او نیستم، مگر از این رو که از پیامبر(ص) شنیدم که فرمود: «اویس به تعداد جمعیتِ دو قبیلة ربیعه و مضّر، از مردم شفاعت میکند.» [17]
3. گفتوگوی عمر و اویس در مراسم حج
در روایتی دیگر میخوانیم:
عمر با سابقة ذهنیای که از اویس داشت، در جستوجوی او بود، تا آنکه مطلع شد اویس در کوفه سکونت دارد. آن سال عمر در مراسم حج شرکت کرد و در آنجا اطلاع یافت که اویس در کاروانی از مردم یمن، در حج شرکت کرده است. عمر با آنها ملاقات کرد و جویای حال اویس شد. آنها گفتند: «ای رئیس مؤمنان! عجیب است که شما از شخصی جستوجو میکنی که مورد توجهِ ما نیست و کودکان سربهسرش میگذارند!» عمر گفت: «من همین را دوست دارم.» سرانجام عمر با اویس ملاقات کرد و به اویس گفت: «ای اویس! رسول خدا(ص) پیامی به من داد تا به تو ابلاغ کنم. به تو سلام رساند و به من خبر داد که تو به اندازة جمعیت دو قبیلة ربیعه و مضّر شفاعت میکنی.» اویس تا این سخن را شنید، به سجدة شکر افتاد. سجدهاش طولانی شد و هیچ صدایی از او شنیده نمیشد، به طوری که حاضران گمان کردند او مُرده است. فریاد زدند: «ای اویس! این رئیس مؤمنان است.» آنگاه اویس سرش را بلند کرد و گفت: «به راستی چنین کاری خواهد شد؟» عمر گفت: «آری. مرا نیز مشمول شفاعت خود کن!» پس از این ماجرا، مردم جویای حال اویس میشدند و خود را به او نزدیک میکردند و به او احترام میگذاشتند؛ ولی اویس از اینکه عمر باعث مشهور شدن او شده، ناراحت بود. میگفت: «ای رئیس مؤمنان! مرا مشهور ساختی و هلاکم کردی.» و در بسیاری از موارد میگفت: «از جانب عمر، بدی و زیانی به من رسید.»[18]
دربارۀ حجّ اویس نقل شده است:
او در کوفه بود و استطاعت آن را نداشت که در مراسم حج شرکت کند. عدهای از مسلمین که عازم حج بودند، به او گفتند: «آیا حج به جا نمیآوری؟» جواب داد: «نه.» گفتند: «چرا؟» اویس سکوت کرد. یکی از حاضران گفت: «مرکبش با من.» دیگری گفت: «مخارجش با من.» سومی گفت: «وسایل رفتن و برگشتن او با من.» در این هنگام، او حرکت به سوی مکه را پذیرفت و در مراسم حجّ آن سال، شرکت کرد.[19]
4. گفتوگوی عمر با مرد قَرَنی
در عصر خلافت عمر، جمعی از اهالی کوفه به مدینه رفتند و در آنجا با عمر ملاقات کردند. عمر از آنها پرسید: «آیا در میان شما شخصی از قَرَنیها هست؟»
مردی برخاست و گفت: «من از دودمان قَرَن هستم.» (اتفاقاً همین شخص در کوفه، با مسخره کردن اویس، او را آزار میداد.)
عمر گفت:
رسول خدا(ص) فرمود: «مردی از یمن به سوی شما میآید که در آنجا جز مادرش چیزی نمیگذارد. در بدنش لکههای سفیدی (از بیماری برص) بود. از خدا خواست، آن لکههای سفید را برطرف کرد؛ مگر به مقدار یک درهم. هر کس او را دید، از او تقاضا کند که برایش از درگاه خدا طلب آمرزش نماید.» او نزد ما آمد و من تحقیق کردم، دیدم همان اویس است. گفتم: «ای اویس! برای من طلب آمرزش کن.»... سپس گفتم: «تو برادرم هستی، نزد ما بمان.» او نزد من نماند، بعد اطلاع یافتم که او به کوفه نزد شما آمده است.
مرد قَرَنی گفت: «عجیب از شما رئیس مؤمنان که اینگونه به اویس احترام میکنید، ولی او نزد ما هیچ گونه مقام و احترامی ندارد!»
عمر گفت: «وقتی به کوفه رفتی، به اویس احترام بگذار؛ گرچه میدانم که قدر او را نمیشناسی.»
مرد قَرَنی میگوید: «به کوفه مراجعت کردم. نزد اویس رفتم و از او معذرتخواهی نمودم و گفتم که برای من طلب آمرزش کن.»
اویس گفت: «چرا رفتار تو با من عوض شده؟»
مرد قَرَنی گفت: «به مدینه رفتم. در آنجا عمر را دیدم که در شأن تو چنین و چنان گفت؛ بنابراین، برای من طلب آمرزش کن.»
اویس گفت: «برای تو طلب آمرزش میکنم، مشروط بر اینکه بعد از این مرا مسخره نکنی و آنچه از عمر دربارة من شنیدی، به هیچکس نگویی.»
اسیر بن جابر میگوید:
بعد از این ماجرا، اویس با این ویژگیها در کوفه مشهور شد، ولی او نمیخواست مشهور گردد. وقتی چنین شد، از مردم کناره گرفت، به طوری که سالها ناپدید بود؛ تا اینکه در عصر خلافت حضرت علی(ع) آشکار شده و در جنگ صفین، در رکاب آن حضرت با دشمن جنگید تا به شهادت رسید.[20]
برگرفته از کتاب: زندگی پرافتخار اویس قرنی و ابنمسعود؛ پیشگامان راه هدایت
نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
[1]. أعیان الشیعه، ج3، ص512.
[2]. سفینۀ البحار، ج1، ص53.
[3]. همان.
[4]. تنقیح المقال، ج1، ص156.
[5]. مالک الأشتر (محمدرضا حکیم)، ص3.
[6]. شرح نهجالبلاغه (ابنابیالحدید)، ج5، ص199.
[7]. کامل ابناثیر، ج2، ص305؛ الإرشاد (مفید)، ص31.
[8]. مجالس المؤمنین، ج1، ص280ـ282؛ ناسخ التواریخ، ج2، ص12.
[9]. بحارالأنوار، ج42، ص155.
[10]. مجالس المؤمنین، ج1، ص280.
[11]. أعیان الشیعه، ج3، ص513.
[12]. الإصابه، ج1، ص132.
[13]. بحارالأنوار، ج42، ص156.
[14]. ناسخ التواریخ، ج2، ص12.
[15]. طبقات ابنسعد، ج6، ص113.
[16]. بهجۀ الآمال، ج2، ص366؛ اسد الغابه، ج1.
[17]. بهجۀ الآمال، ج2، ص367.
[18]. بحارالأنوار، ج42، ص156؛ بهجۀ الآمال، ج2، ص367.
[19]. أعیان الشیعه، ج3، ص515.
[20]. اسد الغابه، ج1، ص152؛ أعیان الشیعه، ج3، ص515.