نیروهای مولد، زیربنا و رکن بنیادی هستند.
به عقیدهی مارکس، روابط تولیدی و نیروهای مولد همهی چیزهای دیگر را تعیین میکند. نیروهای مولد مناسبات تولیدی را تعیین میکنند، و مناسبات تولیدی نیز روبنا را. بخشهای گوناگون فرهنگ، مانند سیاست، علم، هنر و دین، از سوی مارکس روبنا دانسته شدهاند؛ نیروهای مولد، زیربنا و رکن بنیادی هستند. رشد آنها نیروهای شتاب کل فرآیند تاریخ را مهیا میکند.
تعداد کلمات: 2108 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 11 دقیقه
نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی
هدف تاریخ
تدوین کلاسیک برداشت مادی از تاریخ در 1859 در پیش گفتار مقالهای در نقد اقتصادی سیاسی آمد. این پیش گفتار ارزشش را دارد که به صورت کاملتر بیان شود:
انسانها در تولید اجتماعی وارد روابط تعیین شدهای میشوند که ضروری و مستقل از ارادهی آنهاست، این مناسبات تولیدی با مرحلهی معینی از شکل گیری نیروهای مولد مادی انسان مطابقت دارد. مجموعهی این مناسبات تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل میدهد یعنی زیربنایی واقعی را که روبنای حقوقی و سیاسی بر آن استوار است و شکلهای مشخصی از آگاهی اجتماعی با آن منطبق میشوند. شیوهی تولید زندگی مادی خصایص کلی جریانهای اجتماعی، سیاسی و معنوی زندگی را مشروط میکند. این آگاهی بشر نیست که وجود آنها را تعیین میکند، برعکس وجود اجتماعی آنهاست که آگاهیشان را مشخص میسازد. نیروهای مولد مادی در جامعه در مرحلهای از مراحل شکلگیریشان با مناسبات تولیدی موجود - یا به تعبیر حقوقی آن - با روابط مالکیتی که پیش از این در محدودهی آن عمل میکردند، مغایرت دارند. این مناسبات از قالبهای پیشرفت نیروهای مولد به غل و زنجیر آن تبدیل میشوند. بنابراین دوران انقلاب اجتماعی فرامیرسد. با تغییر زیربنای اقتصادی، تمام روبنای گسترده نیز تقریباً به سرعت زیرورو میشود. با در نظر گرفتن این دگرگونیها باید میان دگرگونی مادی اوضاع اقتصادی تولید، که میتواند به روشنی علوم طبیعی مشخص باشد، و صورتهای حقوقی، سیاسی، دینی، زیبایی شناختی، فلسفی، یا در یک کلام صورتهای ایدئولوژیکی، که انسانها در قالب آنها به وجود تضاد واقف میشوند و تا حل آن مبارزه میکنند فرق گذاشت (P 389-390).
اغلب گفته میشود که مارکس جامعه را به دو بخش «زیربنای اقتصادی» و «روبنا» تقسیم میکرد و بر این عقیده بود که زیربنا، روبنا را تعیین میکند. مطالعهی دقیقتر قطعهی بالا بیانگر تمایزی سه گانه است و نه دوگانه. جملهی نخست به مناسبات تولیدی اشاره دارد که مطابق با مرحلهی معینی از نیروهای مادی تولید است. درنتیجه ما با نیروهای تولیدی، یا آن طور که مارکس معمولاً آنها را میخواند، با «نیروهای مولد» آغاز میکنیم. نیروهای مولد باعث رشد مناسبات تولیدی میشوند و این مناسبات هستند - نه خود نیروها- که ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل میدهند. این ساختار نیز به نوبهی خود زیربنایی است که روبنا بر آن استوار میشود.
زمانی که نیروهای مولد تا مرحلهی استفاده از انرژی دستی توسعه یافته اند، مناسبات تولیدی عموماً ارباب و رعیتی است. این مناسبات و روابط همانند آن ساختار اقتصادی جامعه را شکل میدهند، و این ترکیب اقتصادی هم زیربنایی برای روبنای سیاسی و حقوقی فئودالیسم و دین و اخلاقیات خاص آن به وجود میآورد: دینی مستبد و اخلاقیاتی بر پایهی مفاهیم وفاداری، فرمانبرداری و وظیفه شناسی در برابر تکالیفی که جایگاه شخص در زندگانی بر عهدهاش میگذارد.
اگر دیدگاه مارکس را کمی دقیقتر بیان کنیم، منظور او روشنتر میشود. نیروهای مولد چیزهایی هستند که برای تولید کردن به کار میبریم؛ این چیزها شامل نیروی کار، مواد اولیه و دستگاههایی برای تبدیل مواد اولیه است. اگر آسیابانی برای آرد کردن گندمش آسیای دستی به کار ببرد، آسیای دستی یکی از نیروهای مولد خواهد بود.
مناسبات تولیدی، روابط انسانها با یکدیگر، یا انسانها با چیزهاست. شاید آسیابانی مالک آسیاب باشد، یا این که آن را از مالکش اجاره کرده باشد. مالک بودن و اجاره کردن مناسبات تولیدیاند. روابط میان انسانها نیز، مانند این که «جونز برای اسمیت کار میکند» یا «رمزباتم رعیت ارل واریک است»، مناسبات تولیدی به شمار میروند.
با نیروهای مولد شروع میکنیم. مارکس میگوید مناسبات تولیدی با مرحلهی تکامل نیروهای مولد مطابقت دارد. او در جایی این عقیده را خیلی بی پرده عنوان میکند:
آسیای دستی جامعهای با اراب فئودال، و آسیای بخار جامعهای با سرمایه دار صنعتی به ما میدهد (PP 205).
به بیان دیگر، زمانی که نیروهای مولد تا مرحلهی استفاده از انرژی دستی توسعه یافته اند، مناسبات تولیدی عموماً ارباب و رعیتی است. این مناسبات و روابط همانند آن ساختار اقتصادی جامعه را شکل میدهند، و این ترکیب اقتصادی هم زیربنایی برای روبنای سیاسی و حقوقی فئودالیسم و دین و اخلاقیات خاص آن به وجود میآورد: دینی مستبد و اخلاقیاتی بر پایهی مفاهیم وفاداری، فرمانبرداری و وظیفه شناسی در برابر تکالیفی که جایگاه شخص در زندگانی بر عهدهاش میگذارد.
مناسبات تولیدی فئودالی به این دلیل پدید آمدند که تکوین نیروهای مولد فئودالی را شتاب میبخشیدند- برای مثال آسیای دستی را. این نیروهای مولد به تکامل خود ادامه میدهند. آسیای بخار اختراع میشود. مناسبات تولیدی فئودالی برای امکان استفاده از آسیای بخار محدودیت ایجاد میکند. نیروی بخار زمانی بیشترین نتیجه بخشی را دارد که در کارخانههای بزرگ به کار گرفته شود. کارخانههای بزرگ هم نیازمند تمرکز کارگران آزاد است، نه سرفهایی که به زمین هایشان بسته هستند. به همین سبب رابطهی ارباب و سرف از بین میرود، و رابطهی سرمایه دار و کارگر جایگزین آن میشود. این مناسبات تولیدی جدید ساختار اقتصادی جامعه را به وجود میآورد و روبنای حقوقی و سرمایه داری، با دین و اخلاقیات خاص خود، بر روی آن شکل میگیرد: آزادی وجدای مذهبی، آزادی داد و ستد طبق قرارداد، حق برخورداری از دارایی شخصی، خودخواهی و رقابت جویی.
بیشتر بخوانید: از زمین به آسمان
بنا بر این ما جریانی سه مرحلهای را پیش رو داریم. نیروهای مولد مناسبات تولیدی را تعیین میکنند، و مناسبات تولیدی نیز روبنا را. نیروهای مولد رکن بنیادی هستند. رشد آنها نیروهای شتاب کل فرآیند تاریخ را مهیا میکند.
اما آیا این همه بیش از اندازه خام نیست؟ آیا باید این گفته را که آسیای دستی به ما ارباب فئودال میدهد و آسیای بخار سرمایه دار، جدی بگیریم؟ مارکس بی شک پذیرفته بود که اختراع نیروی بخار حاصل تفکر انسان بوده است، و تفکرات انسان نیز همان اندازه در ایجاد سرمایه داری نقش داشتهاند که آسیای بخار. آیا مارکس به عمد موضع خود را در قالب جملهای اغراق آمیز بیان نمیکند تا این گونه آن را به دیگران نشان بدهد؟
این پرسشی پیچیده است. مارکس در چندین جای دیگر هم با صراحت میگوید که نیروهای مولد همهی چیزهای دیگر را تعیین میکند. اظهارات دیگری هم هستند که بر تأثیر عواملی صحه میگذارند که متعلق به روبناست. مارکس به ویژه وقتی خودش اثری تاریخی را مینویسد، برای مثال هجدهم برومر لویی بناپارت، تأثیر اندیشهها و شخصیتها را دنبال میکند و جملههایی میگوید که کمتر معنای کلی جبرگرایانه دارد، مثلاً مینویسد:
انسانها تاریخ خود را میسازند، اما نه دقیقاً همان طوری که دلخواهشان است، آنها تاریخ را در موقعیتی که خودشان برگزیدهاند نمیسازند، بلکه آن را در شرایطی میسازند که مستقیماً با آن رودررو قرار گرفتهاند، و از گذشته به آنها انتقال یافته است (EB 300).
و دربارهی آغاز بیانیهی مانیفست کمونیست چه میشود گفت: «تاریخ همهی جوامعی که تا کنون وجود داشتهاند تاریخ جنگ طبقاتی است؟» اگر نیروهای مولد همه چیز را کنترل میکنند، آن وقت کشمکشهای طبقاتی هم چیزی نخواهد بود جز شکل ظاهری که این نیروها در آن پنهان شدهاند. پس چرا تاریخ را در قالب کشمکشهای طبقاتی شرح میدهیم؟ و اگر اندیشه و سیاست هیچ اعتبار واقعی ندارند، پس معنی این کار مارکس که وقت خود را، هم در تفکر و هم در سیاست، به آرمان طبقهی کارگر اختصاص داد، چه خواهد بود؟
پس از مرگ مارکس، انگلس این گفته او را که «عناصر اقتصادی تنها مؤلفهی تعیین کننده است» انکار کرد. انگلس پذیرفت که او و مارکس تا اندازهای دربارهی برداشت غلط پیش آمده دربارهی اهمیت نقش عامل اقتصادی مقصر بوده اند، زیرا آنها برای مقابله با اشخاصی که عناصر اقتصادی را کاملاً پس میزدند، بر جنبهی اقتصادی تأکید فراوان کرده بودند. انگلس نوشت که او و مارکس تأثیر بین ساختار اقتصادی و بقیهی اجزای روبنای را نادیده نگرفتهاند. آنها فقط میگفتند که «جنبش اقتصادی در نهایت خود را به صورت ضرورت مطرح میکند.» به گفتهی انگلس، مارکس تا آن اندازه از تعبیرهای نادرستی که از عقایدش میشد به خشم آمده بود که در واپسین سالهای عمرش میگفت: «فقط این را میدانم که مارکسیست نیستم.»
آیا انگلس راست میگفت؟ برخی انگلس را بدین سبب که با این حرف عقاید واقعی مارکس را کم رنگ کرده است، محکوم کردهاند اما برای درک منظور واقعی مارکس هیچ کس مانند انگلس، کسی که عمری دوست و همکار مارکس بود، در موقعیت مناسبتری قرار نداشت. همچنین، انتشار گروندریسه مارکس در این سال ها- که روایت آغازین و بازنویسی نشدهی سرمایه و دیگر طرح های ذهنی اوست که مهلت نیافت تکمیلشان کند- بیانگر آن است که در واقع مارکس نیز، مانند انگلس، برای نشان دادن برتری نیروهای مولد در تمام تعاملهایی که هستی آدمی را میسازند، گزارههایی چون «در تحلیل نهایی» را به کار میبرده است (G 495). درست یا نادرست نمیتوان با موضع انگلس پس از مرگ مارکس موافق نبود. انگلس تنها تفسیرگر واجد شرایط آرای مارکس به شمار میرفت، پس ناگزیر میبایست آنها را در هیئتی پذیرفتنی ارائه کند، طرحی که با نگرش عادی به تأثیر قاطع سیاست، دین یا حقوق بر نیروهای مولد، اهمیتش را از دست نمیدهد.
اما پس از پذیرش این که میان روبنا و نیروهای مولد «تعامل» برقرار است، آیا دوباره میتوانیم بگوییم تولید، روبنا را تعیین میکند و نه برعکس؟ این همان قضیهی قدیمی و شایع مرغ و تخم مرغ است. نیروهای مولد، مناسبات تولیدی را تعیین میکنند و تفکرات جامعه نیز با مناسبات تولیدی یکی هستند. این تفکرات به پیشرفت روزافزون نیروهای مولد منجر میشود، و در نتیجه مناسبات تولیدی جدیدی شکل میگیرد، و اندیشههای تازهای با این روابط متناظر میشوند. در این حرکت گردونهای گفتن این که نیروهای مولد نقش تعیین کننده را بر عهده دارند، همان اندازه بی معنی است که بگوییم تخم مرغ ضامن بقای نژاد مرغ است و نه برعکس.
این گفته که نیروهای مولد «آخرالامر» یا «در آخرین تحلیل» دیگر عوامل برهم کنش را مشخص میکند، ما را از دست این مشکل نمیرهاند. این گفته چه معنایی دارد؟ آیا بدین معناست که تکامل نیروهای مولد سرانجام کاملاً هدایت کننده روبناست؟ نیروهای مولد، مناسبات تولیدی را تعیین میکنند و تفکرات جامعه نیز با مناسبات تولیدی یکی هستند. این تفکرات به پیشرفت روزافزون نیروهای مولد منجر میشود، و در نتیجه مناسبات تولیدی جدیدی شکل میگیرد، و اندیشههای تازهای با این روابط متناظر میشوند. در این حرکت گردونهای گفتن این که نیروهای مولد نقش تعیین کننده را بر عهده دارند، همان اندازه بی معنی است که بگوییم تخم مرغ ضامن بقای نژاد مرغ است و نه برعکس.در این صورت «آخرالامر» فقط سبب طولانیتر شدن زنجیرهی علتها میشود، و ما هنوز هم با زنجیرهای مبتنی بر علت روبهرو هستیم و آنچه برایمان باقی مانده، حکایت بی روح و جبرگرایانهی این نظریه است.
از سوی دیگر، اگر «آخرالامر» فقط سبب طولانیتر شدن زنجیرهی جبرگرایی اقتصادی نمیشود، بلکه درواقع آن را میگسلد، به سختی میتوان درک کرد که سخن گفتن از رجحان نیروهای مولد چه معنایی دارد. شاید همان گونه که از پارهای که در فصل پیش از ایدئولوژی آلمانی نقل کردیم برمیآید، مراد این باشد که سیر تاریخ بشر تنها زمانی آغاز میشود که انسانها «تولید وسایل معاش خویش را آغاز کردند»، یا آن گونه که انگلس در سخنرانی خود بر گور مارکس گفت: «انسانها نخست باید بخورند، بنوشند، پوشاک و مسکن داشته باشند، تا پس از آن بتوانند به دنبال سیاست، علم، هنر، دین و جز آن بروند.» اما همین که سیاست، علم، هنر و دین پدید آمدند، آن گاه اگر انسان ها همان اندازه بر نیروهای مولد تأثیر بگذارند که نیروهای مولد بر آنها، دیگر این واقعیت که انسان ها نخست باید بخورند و بعد در پی سیاست باشند فقط ارزش تاریخی خواهد داشت، و دیگر این نکته اهمیتی مبتنی بر علت ندارد.
شاید با بیان این که سمت و سوی اقتصادی «آخرالامر» آشکار میشود و مهر خود را میزند، کوشیده باشیم بگوییم با آن که عوامل اقتصادی و غیراقتصادی بر یکدیگر تأثیر میگذارند، نیروهای مولد بهرهی بیشتری از تأثیر علی بردهاند، اما بر چه اساسی میتوان این را گفت؟ چگونه میتوان فرآیندهای روابط متقابل را تقسیم کرد و گفت کدام یک نقش بزرگتری بازی میکنند؟ نمیتوانیم قضیهی مرغ و تخم مرغ را با بیان این که وجود مرغ صرفاً از تخم مرغ نیست اما تخم مرغ نقش بیشتری در این باره دارد تا مرغ، حل کنیم.
از آن جا که راههای پذیرفتنیتری برای درک گفتههای تخفیف یافتهای که انگلس و -هرازگاهی- مارکس به کار برده اند، وجود ندارد، شاید تفسیر برداشت مادی از تاریخ درواقع مسئلهی انتخاب باشد بین جبرگرایی اقتصادی افراطی که اگر درست میبود، که به ظاهر نیست، کشفی دوران ساز بود، با برداشت معقولتری که در گروندریسه آمده است و مارکس در آن جامعه را یک «کلیت»، «کلی ارگانیک» میداند که همه چیز در آن با یکدیگر ارتباط دارد (G 99-100). جامعه را به صورت کلیت تلقی کردن، در قیاس با دیدگاهی که برای اندیشهها، سیاست، حقوق، دین و جز آن زندگی و تاریخ خاص خود را قائل است و آنها را از مسائل دنیوی اقتصادی مستقل میداند، بی شک گامی روشنگر بود. با این حال، نه تا آن اندازه که آن را «قانون تکامل تاریخ بشر» یا اکتشافی علمی در حد نظریهی تکامل داروین بدانیم. برای آن که قانون پیشنهادی ما را بتوان حرکتی در جهت پیشرفت علم دانست، باید آن قدر دقیق باشد که به ما امکان بدهد از آن نتایجی مشخص برداشت کنیم. این روشی برای آزمودن قوانین علمی پیشنهادی است، این که ببینیم آیا پیامدهایی که آنها پیش میکشند واقعاً اتفاق میافتد یا نه. تلقی جامعه چونان کلیتی به هم پیوسته همان اندازه ابزار دقیقی برای تحلیل تاریخی دانسته میشود که بلغور و دیگر مواد برای دیگ حلیم. هر چیزی را میتوان از آن نتیجه گیری کرد. هیچ مشاهدهای نمیتواند آن را رد کند.
منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.