تكهاي از آسمان
نويسنده: حميد محمدي
اسمش محمد بود، مادرش او را ميرزا صدا ميزند. او در سال 1433 در روستاي دره گرگ به دنيا آمد. دره گرگ روستاي كوچكي است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود كه پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، براي او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده كه مادر محمد را تنها و بيسرپرست ديد، دست به توطئه زد و زمينهاي آنها را بالا كشيد. مادر محمد مانده و پنج طفل يتيم. ميبايست هر طور شده، اين چند بچه را سر و ساماني بدهد. اين بود كه بار و بنديل ناچيزش را جمع كرد و ريخت عقب وانت و آمد تهران. خواهر كوچك خديجه و شوهرش استاد رضا، كوكب و بچههايش را پناه دادند.
فرداي آن روز، خاله خديجه، كوكب را همراهي كرد تا در خانههاي بالاشهر كار كند و شكم بچهها را سير كند اما كوكب بچههاي خوبي داشت. علي پسر بزرگش نوجوان بود و در كارگاه تشكدوزي مشغول شد. محمد هفت ساله هم همراه برادرش به كارگاه تشك دوزي رفت و خودش هم در خانه، با ابرهاي خرد شده پشتي پر ميكرد. همه اعضاي خانواده هر يك به نوعي كار ميكردند تا چرخ زندگي بچرخد.
اگرچه در ابتدا پيكر -صاحب تشكدوزي- با اكراه محمد كوچك را به شاگردي پذيرفت اما خيلي زود دريافت كه محمد از هوش سرشاري بهرهمند است. چند ماه بعد، محمد كوچكترين شاگرد كارگاه ولي ماهرترين آنها بود. مهارت محمد در دوخت تشك، پرده و ... باعث شد كه پيكر بتواند با هتلهاي چهارستاره و مهم تهران قرارداد ببندد و كار و بارش بهتر شود. اين موضوع ميبايست به نفع محمد هم باشد. اما آشنايي او با يكي از مبارزين مسلمان، مسير زندگي او را تغيير داد. اين جوان محمد را با مسجد، جلسات مذهبي و آن چه در آن جلسات ميگذشت، آشنا كرد. در اين جلسات بود كه محمد با امام خميني (ره) آشنا شد و توانست اين شخصيت بزرگ را بشناسد. در همين آشنايي بود كه او علت مخالفت و مبارزه امام (ره) را با شاه براي محمد توضيح داد. از اين به بعد محمد بروجردي، آمريكا و توطئههاي ريز و درشتش را شناخت و فهميد كه بيگانگان تا چه حد بر دستگاه حكومت شاه و برنامههاي او نفوذ دارند. همين آشنايي بود كه محمد را به مبارزه با رژيم شاه دعوت كرد.
با شركت در اين جلسات، محمد آگاهيهاي سياسي و مذهبي خود را بالا برد و رفته رفته رشد كرد. او كه فهميده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمريكا و اسرائيل آگاهي و پيروي از امام خميني (ره) است، همه همت خويش را در اين راه به كار بست. او شبها اعلاميههاي امام (ره) را در كوچه پس كوچهها ميبرد و به داخل خانهها و مغازهها ميانداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمند كه دور و برشان چه ميگذرد.
او با كساني كه سر و كار داشت، صحبت ميكرد و مسائل را برايشان توضيح ميداد. كمكم كارش به جايي رسيد كه تعدادي از جوانهاي مبارز و مسلمان را جمع كرد تا كارهاي بزرگتر و اساسيتري انجام دهند. اين گروه كه به گروه «توحيدي صف» معروف بود، كارهاي بزرگي براي پيروزي انقلاب انجام داد. گروه توحيدي صف، اگرچه گروهي مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژيم شاه را انتخاب كرده بود ولي با ساير گروههاي مسلح آن زمان فرق اساسي داشت. فرق اين گروه با بعضي گروههاي مسلح ديگر اين بود كه در هر كاري اجازه امام (ره)، اصليترين مسئله بود. آنها هر طرحي را كه ميريختند، قبل از به اجرا درآوردن آن با امام (ره)، يا يكي از نمايندگان مورد اعتمادشان تماس ميگرفتند و سئوال ميكردند اگر طرحشان تأييد ميشد، آن را اجرا ميكردند، و گر نه از آن صرف نظر ميكردند.
از جمله طرحهايي كه گروه توحيدي صف به رهبري محمد بروجردي انجام داد، انفجار كافهي خوانسالار بود. اين كافه كه محل عيش و عشرت آمريكاييان در ايران بود، مكاني بود كه جوانان ايراني را به فساد ميكشاند.
دو نفر مسئول اين كار شدند و بعد از مدتها رفت و آمد و آشنا شدن با نگهبانها توانستند به داخل كافه راه پيدا كنند. بعد از آن با طرح پيچيدهاي مقدار زيادي مواد منفجره را به داخل كافه بردند و آنجا را منفجر كردند. در اين انفجار تعداد زيادي مستشار آمريكايي كشته شدند و چنان ترسي در دل آمريكاييان افتاد كه تا مدتها در چنين جاهايي آفتابي نميشدند.
گروه توحيدي صف با اين كار به رژيم فهماند كه نميتوانند بدون توجه به خواست مردم مسلمان ايران هر كاري را انجام دهند. طرح ديگر اين گروه كه باز هم در جهت جلوگيري از تاخت و تاز بيگانگان بود، انفجار هليكوپتر نظامي بود. اين هليكوپتر كه چند مستشار آمريكايي در آن سوار بودند، منفجر شد و آنها به هلاكت رسيدند. با همين هدف، گروه توحيدي صف، يك ميني بوس حاوي چند نظامي آمريكايي را مورد هدف قرار داد و با انداختن دو نارنجك به داخل آن باعث كشته و زخمي شدن نظاميان آمريكايي شد. اين چند طرح دو هدف بزرگ داشت، يكي اين كه هم رژيم شاه و هم خود آمريكاييها خيال نكنند مردم از توطئههايشان خبر ندارند و يا كسي نيست كه جلو آنها بايستد. به اين وسيله ميخواستند به آنها بفهمانند كه اگر چه امام خميني (ره) را به خارج از ايران تبعيد كردهاند، اما ياران و پيروان او هستند و راه او را دنبال ميكنند. هدف دوم اين بود كه به جواناني كه دلشان خون بود و از كارهاي ضد مردمي رژيم شاه عصباني بودند، راه را نشان دهند و جهت مبارزه را ترسيم كنند. چرا كه آن زمان الگوي مناسبي نبود و ممكن بود اين جوانان به بيراهه كشيده شوند.
در اوج روزهاي انقلاب هم گروه توحيدي صف، طلايهدار بود. رساندن اعلاميههاي امام (ره) و نوارهاي سخنراني آن حضرت در كوتاهترين زمان به دست مردم، از جمله كارهاي اساسي گروه محمد بود، همچنين شركت كردن در تظاهرات به صورت مسلحانه و براي حمايت از مردم. آنها در بين مردم پخش ميشدند تا اگر جايي مأموران شاه قصد حمله به مردم را دارند، با آنها مقابله كنند.
عاقبت مبارزه مردم با همراهي و دلسوزي افرادي چون محمد بروجردي و يارانش، كار را به جايي رساند كه شاه مجبور شد از ايران فرار كند. با رفتن شاه زمزمه آمدن امام (ره) به وطن بر سر زبانها افتاد و اين زمزمهها كمكم جدي شد و در هفته اول بهمن ماه آمدن امام (ره) به وطن به صورت جدي مطرح شد.
براي ورود امام (ره) لازم بود كه گروهي مسلح، حفاظت از ايشان را بر عهده بگيرد. چرا كه ساواكيها و ضد انقلابها نميخواستند انقلاب به پيروزي برسد و بهترين راه براي به نتيجه نرسيدن انقلاب، نبودن امام (ره) بود. شوراي انقلاب بعد از بحث و گفتگوهاي زياد، گروه توحيدي صف را انتخاب كرد تا كار حفاظت از امام (ره) را هنگام بازگشت به وطن بر عهده گيرد. وقتي شهيد بهشتي و شهيد مطهري اين پيشنهاد را به محمد دادند، اشك شوق از چشمانش سرازير شد. مسئوليت بزرگي بود. آنها ميبايست از قلب و جان ملت ايران حفاظت ميكردند و او را سالم به منزل ميرساندند. كار، كار سخت و طاقتفرسايي بود. محمد حدس ميزد كه چه جمعيت انبوهي به خيابانها خواهند آمد. در ميان اين جمعيت چه ميشد كرد؟ آن هم مردمي كه سالها منتظر امامشان بودند و همه براي ديدن او بيتابي ميكردند. آنها ميبايست امام (ره) را كيلومترها از ميان چنين جمعيتي عبور دهند. از طرف ديگر، نيروهاي امنيتي شاه و ضد انقلاب هم بودند كه خيلي راحت ميتوانستند خودشان را ميان مردم پنهان كنند و دست به توطئه بزنند. اما با همه سنگيني بار، محمد مردانه پذيرفت و مقدمات كار را آماده كرد. مهمترين مسئله، آمادهسازي نيروها بود. توجيه آنها براي پيشامدهاي مختلف.
آن روز، يعني 12 بهمن سال 57، روزي بزرگ و سرنوشت ساز بود و كاري كه محمد و گروهش انجام دادند، كاري تاريخي.
بعد از آمدن امام (ره) به ايران و موفق شدن گروه صف در انجام امور، محمد براي پوشش دادن خبرهاي اقامتگاه امام (ره) يك شبكه تلويزيوني راه انداخت. بعد هم يك دستگاه گيرندهي قوي نصب كرد كه در روزهاي بيستم و بيست و يكم بهمن در پيروزي انقلاب نقش زيادي داشت. محمد از طريق اين دستگاه بيسيم مكالمات بين سران ارتش را گوش ميكرد و از فعل و انفعالات آنها با خبر ميشد و ميتوانست عكسالعمل مناسب نشان دهد. او از طريق همين بيسيم از طرح حمله آنها با تانك و زرهپوشها با خبر شد و نيروها را براي مقابله با آنها فرستاد. حتي از طريق همين بيسيم و گوش كردن به مكالمات بين سران ارتش به كودتايي كه در شرف وقوع بود، پي برد. وقتي خبر به امام (ره) رسيد، اعلاميهاي صادر كردند و از مردم خواستند كه خيابانها را ترك نكنند و به خانه نروند و باز از طريق گوش كردن به همين مكالمات بود كه محمد توانست بفهمد وضعيت داخل پادگانها چگونه است و افراد داخل آنها چند نفر هستند.
با پيروزي انقلاب توطئههاي دشمنان داخلي و خارجي هم شدت گرفت و ضرورت تشكيل نيروي نظامي وفادار به انقلاب به شدت حس ميشد. بعضي افراد فعال شوراي انقلاب هم اين ضرورت را حس كردند و اين مسئله را با امام (ره) درميان گذاشتند. امام (ره) دستور تشكيل چنين نيرويي را صادر كردند و محمد جزو هستهي اصلي شكلگيري سپاه پاسداران بود.
تشكيل سپاه، يعني جمع كردن تعداد زيادي نيروي جوان، يعني آموزش نظامي و فرهنگي و سياسي آنها تا بتوانند در شرايط انقلابي خاص آن دوره، هم با توطئههاي فرهنگي مبارزه كنند هم با دسيسههاي سياسي و نظامي. اين توطئهها در شهرهاي مرزي ايران بيشتر بود. مخصوصاً در كردستان كه به علت هممرزي با عراق، بيشترين توطئهها را به خود ديد. توطئههايي كه هم باعث ويراني آن سرزمين شد و هم باعث كشتار بسياري از مردمش. در چنين اوضاع و احوالي، محمد به فكر كردستان افتاد و براي برقراري آرامش، به آنجا نيرو فرستاد. اما اوضاع چنان به سرعت بحراني شد كه خطر سقوط شهر پاوه به ميان آمد و امام خميني(ره) طي فرماني همه نيروها را موظف به دخالت در آزادسازي پاوه كردند. ديگر جاي درنگ نبود و بروجردي روانه كردستان شد.
اگرچه قبل از ورود محمد به پاوه، آن شهر به وسيله ياران و نيروهايي كه او فرستاده بود، آزاد شده بود، اما دامنه توطئه چنان گسترده بود كه همه شهرهاي كردستان محل تاخت و تاز ضدانقلاب شده بود. محمد در همان زمان كه به مقابله با ضد انقلاب مشغول بود به تجزيه و تحليل اوضاع منطقه پرداخت و به اين نتيجه رسيد كه تنها راه نجات كردستان، تشكيل نيرويي از مردم كردستان است تا با داشتن سلاح و آشنايي با فرهنگ و زبان مردم بومي بتوانند به مقابله با توطئهها بپردازند. روي همين اعتقاد محمد سازمان «پيشمرگان كرد مسلمان» را تأسيس كرد و به آموزش و تجهيز آنها پرداخت. بسياري از افراد، حتي نزديكان، دوستان و همفكران محمد در اين كار با او مخالف بودند و مسلح كردن مردم كردستان را به صلاح نميدانستند. اما بروجردي آنچنان به اين مردم اعتقاد داشت كه نقشه خود را عملي كرد. وقتي اولين عمليات اين گروه و نقش آنها در آزادسازي كامياران مشخص شد، محمد بيشتر به درست بودن فكرش اميدوار شد. تشكيل سازمان پيشمرگان كرد مسلمان ضربه سختي به ضد انقلاب زد. با بودن اين گروه، ضد انقلاب خلع سلاح ميشد. افراد اين سازمان همه كرد بودند و هيچ اتهامي به آنها وارد نبود. با همت و پشتكار محمد و افراد سپاه و همكاري و همياري پيشمرگان كرد مسلمان، شهرهاي كردستان يكييكي آزاد شدند و از سلطه ضدانقلاب بيرون آمدند و مردم توانستند ثمرات و نتايج انقلاب را ببينند.
محمد در تمام عملياتها به مردم فكر ميكرد و به منافع آنها ميانديشيد. هر جا ذرهاي منافع مردم به خطر ميافتاد، نقشهاش را عوض ميكرد و طرح را طوري ميريخت كه به مردم ضرري نرسد. همه سفارشش به نيروها اين بود كه با مردم كردستان رودررو نشويد و آنها را از خود بدانيد. آنها را دوست بداريد و بدانيد كه براي خدمت به آنها به منطقه آمدهايد. مردم چنان با او صميمي بودند كه هر مشكلي برايشان پيش ميآمد، به سراغ او ميرفتند و از او كمك ميخواستند. حتي پدر و مادر كساني كه در صف ضد انقلاب بودند و رو در روي محمد ميجنگيدند از او ميخواستند كه بچههايشان را نجات دهد و كمكشان كند.
به طور مثال يكي از دوستانش از آنروزها اين چنين ميگويد:
«چند روزي بود كه محمد در فكر بود. وقتي براي كاري به خيابانهاي شهر ميرفت، كردهاي آوارهاي را ميديد كه كنار خيابان يا داخل ميدانها نشستهاند. حتي چند نفر از آنها پيش او آمده، درخواست كمك كرده بودند. محمد هرگز قيافه گريان جواني به نام رحيم را فراموش نميكرد. رحيم با هزار مكافات او را پيدا كرده بود. دم در سپاه بود كه جلو محمد را گرفت و گفت: برادر فرمانده! شما فرمانده غرب كشوريد! يعني اينجا! پس چرا به داد ما نميرسيد؟ ما از دست اين گروهها به تنگ آمدهايم.
در حالي كه اشكهايش جاري بود، ادامه داد: درست است كه توي كشور اسلامي، ما مسلمانها بيپناه باشيم و از دست گروهي نامسلمان آواره شويم؟ پس كي بايد به داد ما برسد؟
جوان ديگري كه در چند قدمي او ايستاده بود، گفت: شماها اگر نميتوانيد اقلاً اسلحه بدهيد، خودمان حسابشان را ميرسيم. دست خالي كه نميتوانيم.
پاسداري جلو آمد، دست جوان را گرفت تا او را دور كند. محمد دست او را كنار زد و آهسته گفت: بگذار حرفش را بزند. شنيدن حرف حق برايتان سخت نباشد.
بعد در حالي كه متأثر بود، گفت: چشم برادر جان! حتماً فكري به حالتان ميكنيم.
در تمام طول راه و حتي موقعي كه به مقر سپاه برگشتيم، در فكر جوان بود و حرفهايش. بايد كاري ميكرد. از چند نفر بچههاي كرمانشاه پرسوجو كرد و فهميد كه سپاه يكي از مهمانخانههاي مصادرهاي را به صورت انبار درآورده و از آن استفاده ميكند. محمد رو به ما گفت: جاي خوبي است. حداقل چند نفرشان ميتوانند آنجا ساكن شوند تا براي بقيه هم فكري بكنيم!
بعد از ظهر بود. چند نفر از پاسدارهاي كرمانشاهي را همراه كرد. سوار ماشيني شديم تا به مهمانخانه برويم، آنجا را ببينيم و اگر لازم بود، تميز و مرتبش كنيم تا براي سكونت آوارههاي سنندجي مناسب باشد. وقتي جلو مسافرخانه رسيديم، پاسدار جواني از اهالي كرمانشاه كه مسئول آنجا بود، جلو آمد و گفت: بفرماييد! يكي از همراهان محمد گفت: برادر بروجردي هستند. فرمانده عملياتي سپاه منطقه غرب كشور، آمدهاند اين جا را ببينند و اگر مناسب بود، تحويل آوارههاي سنندجي بدهند!
پاسدار جوان عصباني شد و بيتوجه به بروجردي و بقيه، رفت طرف ساختمان، جلو در ايستاد و گفت: من كسي را به داخل راه نميدهم. بايد نامه از فرمانده سپاه كرمانشاه بياوريد. ما فقط او را ميشناسيم. بروجردي جلو رفت و گفت: برادر جان، ما كه براي خودمان نميخواهيم. براي برادران كرد شما ميخواهيم. بنده خداها سرگردان خيابانها هستند!
پاسدار گفت: اينجا انبار ماست! برويد يك جاي ديگر گير بياوريد و بدهيد به آنها. اين جا كلي جنس جا دادهايم. چرا بايد تخليهاش كنيم؟
محمد گفت: جنسها را يك جاي ديگر جا ميدهيم. اسكان برادران شما ضروريتر است.
پاسدار جوان كه به شدت عصباني شده بود، قدم جلو گذاشت. سينهبهسينه محمد ايستاد و با پرخاش گفت: فكر ميكني كي هستي اين دستورها را ميدهي؟ اصلاً تو برو همان تهران خودتان. ما كردها ميدانيم چطور اينجا را اداره كنيم. مستشار هم نميخواهيم!
دستهاي جوان پاسدار ميلرزيد و رگهاي گردنش ورم كرده بود. در همين لحظه دستش را بالا برد و سيلي محكمي به گوش محمد زد.
يكي از پاسداراني كه همراه ما بود، جلو دويد. اسلحهاش را مسلح كرد و گرفت طرف جوان. محمد لوله اسلحه را گرفت طرف ديگر و آرام گفت: آرام باش برادر. چكار ميكني؟
همه بهتزده به اين صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت ميلرزيد. محمد قدمزنان چند قدمي از آن جا دور شد. همه ساكت ايستاده بودند. هيچ كس حرفي نميزد. جوان پاسدار، انگار يك باره به خود آمده بود. بغض گلويش را گرفت. ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد. گفت: چكار كردي احمق! زدي توي گوش فرمانده عمليات سپاه غرب كشور! ميداني چه كارت ميكنند؟! ميداني، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد، چكارت ميكنند؟
دهان جوان خشك شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهايش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه كساني كه گرداگردش ايستاده بودند، با ترحم به او نگاه ميكردند. او را به ديده محكومي ميديدند كه تا چند ساعت ديگر به سزاي اعمالش ميرسد. يكي گفت: خودت را بدبخت كردي! جلو چشم اين همه آدم زدي تو گوش او. همين الان خبر ميرسد به گوش فرمانده سپاه كرمانشاه و ميآيند دست بسته ميبرندت. همين امشب ميفرستندت تهران و آنجا هم دادگاه نظامي. در شرايط جنگ ميزني تو گوش فرماندهات؟
جوان با ترس به آنها نگاه ميكرد. شايد چند بار تصميم گرفت اسلحهاش را بردارد و فرار كند. فكر كرد جرمش سنگينتر ميشود. تازه بين اين همه سپاهي چطوري فرار كند. حتماً از پشت ميزنندش. مگر ميشود توي روز روشن و بين اين همه سپاهي مسلح فرار كرد؟
در همين حال، بروجردي آرام به طرف او برگشت. با همان آرامشي كه رفته بود. آهسته قدم برميداشت. با دست عرق پيشانيش را پاك كرد. به دو سه قدمي جوان كه رسيد، لبخندي چهرهاش را پر كرد. جوان فكر كرد، خنده تمسخر است. دارد به ريش او و به حماقت او ميخندد. ولي محمد تا يك قدمي جوان پيش رفت. دست او را گرفت و پيش چشمان حيرتزده جوان و ساير پاسدارها دست او را محكم توي دست گرفت. بعد با همان لبخندي كه چهرهاش را پر كرده بود، رو به او گفت: انگار خيلي خستهاي! يكي از اين برادرها ميماند اينجا، شما همراه ما بيا مركز. چند روزي برو مرخصي! برو استراحت كن. خستگي زياد رويت اثر گذاشته!
پاسدار جوان هاج و واج به محمد چشم دوخته بود. اصلاً انتظار چنين حرفي را نداشت. توي گوش فرمانده ناحيه غرب كشور زده بود و ميدانست جريمهاش چيست. ولي حالا محمد او را به مرخصي ميفرستاد.
بعد از بازديد مسافرخانه، جوان پاسدار همراه ما به مقر سپاه آمد. در بين راه و در ساختمان سپاه، مهر و محبت محمد به جوان بيشتر شده بود. لحظهاي لبخند از چهرهاش محو نميشد. وقتي محمد برگه مرخصي را به دستش داد، جوان به گريه افتاد. روي دو زانو نشست و دست محمد را گرفت تا ببوسد. اما محمد اجازه نداد و فوراً خم شد و صورت او را بوسيد. جوان، با صورت گريان بلند شد و با صدايي كه از شدت بغض مفهوم نبود؛ عذر خواست.
محمد گفت: برو برادر استراحت كن. برو خودت را اذيت نكن.
يك بار ديگر پيشاني او را بوسيد. جوان همانطور كه نشسته بود، به محمد نگاه كرد. از پشت پرده اشك تكهاي از آسمان را ميديد كه پاك بود و آبي و صاف، و محمد كه در گوشه آن ميخنديد.
محمد نه تنها بر اطرافيان بلكه بر ضد انقلاب هم تأثيرگذار بود. همين جوانها كه اسلحه دست گرفته بودند و با محمد و نيروهايش ميجنگيدند، وقتي به اسارت درميآمدند، از اخلاق و رفتار محمد دچار حالتي ميشدند كه افكار گذشته را از دست ميدادند و از محمد چارهجويي ميكردند. بسياري از اين زندانيان از محمد ميخواستند كه برنامهاي اجرا كند تا ديگر جوانها در دامان ضدانقلاب نيفتند.
اصولاً دلسوزي محمد نسبت به مردم كردستان حد و مرز نداشت. به آنها از صميم قلب احترام ميگذاشت. جالب اين كه مردم كردستان نيز، به او علاقمند شده و برادرانه دوستش داشتند. جاذبه محبتآميز بروجردي آن قدر نيرومند بود كه اطفال معصوم كُرد، به محض ديدن او، به سويش ميدويدند، با او بازي ميكردند و محمد شاد و خندان، دست نوازش بر سرشان ميكشيد. همزمان، به گسترش سازمان رزم قواي سپاه كه فرماندهاي با صلابت و اخلاص را ميطلبيد، مشغول بود. بسياري از همين عناصر، بعدها جزو نخبهترين فرماندهان يگانهاي رزمي سپاه، چه در كردستان، و چه در ساير جبهههاي دفاع مقدس 8 سال ملت ايران شدند. از جمله شاگردان و همراهان برگزيدگان نامي اين معلم كبير در بين سرداران سپاه اسلام ميتوان به:
- سردار شهيد «حاج احمد متوسليان»، فرمانده سپاه مريوان، بنيانگذار لشكر 27 مكانيزه محمد رسولالله (ص) و فرمانده عمليات قرارگاه نصر.
- سردار شهيد «ناصر كاظمي»، فرمانده سپاه كردستان، نخستين فرمانده تيپ ويژه شهدا و فرمانده شهر پاوه.
- سردار شهيد «علي گنجيزاده»، دومين فرمانده تيپ شهدا.
- سردار شهيد «حاج محمدابراهيم همت»، فرمانده سپاه پاوه، دومين فرمانده لشكر 27 مكانيزه رسول الله (ص) و فرمانده سپاه 11 قدر.
- سردار شهيد «سعيد گلاب»، مسئول آموزش عقيدتي سپاه منطقه 7.
- سردار شهيد «صادق نوبخت»، فرمانده سپاه غرب كرخه.
- سردار شهيد «حاج علي اصغر اكبري»، فرمانده سپاه سردشت.
- سردار شهيد «ناصر صالحي»، فرمانده سپاه پاوه.
- سردار شهيد «غلامعلي پيچك»، و «محسن حاج بابا».
- سردار شهيد «مختار تولي خانلو»، فرمانده سپاه باينگان.
- سردار شهيد «علي فضلخاني»، مسئول يگان پدافند قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) اشاره كرد.
يكي از كارهاي مهم ديگر بروجردي، تشكيل نيروي آموزشديده و منسجم از بچههاي سپاه بود. اين گروه كه به «تيپ ويژه شهدا» معروف بود، بيشترين نقش را در آزادسازي شهرها داشت. فرماندهان اين تيپ از بهترين پاسداران كردستان بودند؛ افرادي مثل شهيد ناصر كاظمي.
محمد چنان به كردستان و مردم آن منطقه فكر ميكرد كه درست زماني كه شهيد حجتالاسلام محلاتي نمايندهي امام (ره) در سپاه پيشنهاد فرماندهي كل سپاه را به محمد داد، او نپذيرفت و خودش پيشنهاد كرد فرماندهي تيپ ويژه شهدا را به او بدهند، تا اين تيپ از هم نپاشد و دچار مشكل نشود. چون فكر ميكرد اگر اين تيپ از هم بپاشد، ديگر نيرويي نيست تا از كردستان دفاع كند. اما مسئول ناحيهي غرب، صلاح نميدانست محمد را كه در حد فرماندهي كل سپاه هست، به فرماندهي يك تيپ بگمارد. او فكر ميكرد كه اين مسئوليت براي شخصيتي مثل بروجردي كم است. ولي محمد آن قدر اصرار كرد تا عاقبت پذيرفتند و حكم فرماندهي تيپ ويژه شهدا را به او دادند.
عمليات براي آزادسازي جاده سردشت -پيرانشهر ادامه داشت. مرحله اول عمليات يك هفته طول كشيد و با موفقيت پايان يافت، اما شهادت شهيد ناصر كاظمي فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت كه شادي اين پيروزي به دهان بچهها مزه كند.
محمد، گنجزاده را به عنوان فرمانده تيپ، به جاي ناصر كاظمي معرفي كرد. مرحلهي بعدي عمليات شروع شده بود. محمد لحظهاي استراحت نداشت. دلشوره داشت و هر لحظه منتظر حادثهاي بود تا اين كه خبر شهادت گنجيزاده را هم به او دادند. اين خبر او را از پا درآورد. اما وقتي به فكر بچههايي كه مشغول عمليات بودند افتاد، سعي كرد بر خود مسلط شود. ميدانست كه نيروها خسته و بيتاب هستند. چند عمليات پشت سر هم، آن هم در سرماي كشندهي كردستان و شهادت فرماندهان و همرزمانشان همه را از پا درآورده بود.
محمد به ميان نيروها رفت و خود فرماندهي آنها را به دست گرفت. هم بايد عمليات را پيش ميبرد و هم روحيه نيروها را بازسازي ميكرد. محل استقرار نيروها جايي در دامنه صاف و هموار كوه بود. پايين دستشان جاده بود و بالا سرشان كوه. آن طرف جاده و روي يال روبهرو هم نيروهاي كاوه مستقر بودند. با آمدن بروجردي بچهها نيرو گرفتند. محمد نقشه جديدي كشيد. دست به عمليات زدند. اما جاي بدي گير افتاده بودند. آن قدر درگير بودند كه حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا اين كه يك روز ظهر، محمد به نماز ايستاده بود. بعد از نماز حال عجيبي پيدا كرد. رو به يكي از نيروهايش گفت: امروز چه روزي است؟ دل من بدجوري آشوب است!
- مگر نميدانيد؟ امروز عاشورا است!
اشك چشمان محمد را پر كرد. به ياد دوستان شهيدش افتاد؛ به ياد امام حسين (ع) كه در چنين روزي و در چنين ساعتي آخرين نمازش را خوانده؛ آن هم زير باران تير. مثل امروز كه نيروهاي او زير آتش ضدانقلاب بودند. رو به يكي از نيروهايش كرد و گفت به بچهها بگو جمع شوند. ميخواهيم عزاداري كنيم.
او لبخندي زد و گفت: چه ميگوييد؟ اين جا و عزاداري؟ سرمان را ميآوريم بالا، ميزنندمان. چطور جمع شويم؟ مگر خود شما تجمع بيش از سه نفر را ممنوع نكردهايد!
- براي عزاداري امام حسين (ع) فرق ميكند.
- ولي هر لحظه يك خمپاره اينجاها زمين ميخورد!
- عجله كن.
او به آن طرف دره اشاره كرد و با حالتي خاص گفت: بچههاي كاوه آن طرف زمينگير شدهاند. اگر نتوانيم به دادشان برسيم، همهشان قتل عام ميشوند.
محمد ادامه داد: براي كمك به آنها ميخواهيم عزاداري كنيم. چند روز است داريم ميجنگيم ولي حتي يك قدم هم جلو نرفتهايم. ميخواهيم از آقا امام حسين (ع) كمك بگيريم.
او دور و بر را نگاه كرد. كمي بالاتر يك شكاف كوچك بود. بچهها را جمع كرد و همه نشسته سينه زدند.
نوحهخواني و سينهزني، خستگي چند هفتهاي بچهها را از بين برد. وقتي مراسم تمام شد، صداي تكبير بچهها در كوه پيچيد. نيروها كه جان گرفته بودند، به سوي ارتفاعات هجوم بردند. صداي تكبير آنها به نيروهاي كاوه رسيد. آنها هم جان گرفتند و صداي تكبيرشان بلند شد. ضدانقلاب كه ترسيده بود، پا به فرار گذاشت. ساعتي بعد نيروهاي دو طرف دره به هم رسيدند و يكديگر را در آغوش گرفتند. او كه محمد او را براي جمع كردن نيروها فرستاده بود، به گوشهاي پناه برده و گريه ميكرد. محمد پيش او رفت و گفت: ميبيني ما چه منابع انرژي داريم و گاهي ازشان غافل ميشويم؟ ديدي چطور بچهها نيرو گرفتند؟
بعد از اينكه محمد به فرماندهي تيپ شهدا گمارده شد، همه توانش را در اين راه گذاشت. او منطقه را بررسي كرد و جاي مناسبي براي ايجاد پادگان در نظر گرفت؛ زمين بسيار بزرگي كه هم كنار جاده اصلي بود و هم از نظر موقعيت نظامي در جاي مناسبي قرار داشت تا خطري افراد داخل پادگان را تهديد نكند.
روزي كه بروجردي ميخواست براي بازديد محل استقرار تيپ برود، از دوستانش خداحافظي كرد و و از همه حلاليت طلبيد.
در آن چند روز اخير برخوردهاي بروجردي طوري بود كه همه براي او احساس خطر ميكردند. به سفارش يكي از دوستانش اجازه ندادند محمد تنها برود و يك ماشين با تيربار او را اسكورت كرد. اما وقتي به سه راه نقده رسيدند، محمد افراد اسكورت را مجبور كرد تا برگرداند و خودش تنها روانه شد.
ماشين راه افتاد. كمي جلوتر ماشين او به وسيله مين ضد تانك منفجر شد. عجيب اين كه قدرت انفجار مين ضد تانك به قدري بالاست كه ميتواند يك تانك را از كار بيندازد و متلاشي كند، اما در آن حادثه فقط محمد بروجردي مجروح شد و بقيه سالم ماندند. اما شدت جراحات محمد آن قدر زياد بود كه چند لحظه بعد روح پاكش به ملكوت پيوست.
سردار شهيد «حاج همت»، دربارهي مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردي در تاريخ پرفراز و فرود انقلاب اسلامي و دفاع مقدس، 6 ماه پيش از شهادتش در كربلاي خيبر گفته بود:
«... بروجردي شناخته نشد. بروجردي هنوز، نه بر ملت ايران و نه بر تاريخ ما شناخته نشده. تصور من اين است كه زمان بسياري بايد سپري شود تا بروجردي شناخته بشود. شايد خون رنگين بروجردي، اين بيداري را در ما بوجود بياورد!»
منبع: نشریه فکه - ش 73
/خ
فرداي آن روز، خاله خديجه، كوكب را همراهي كرد تا در خانههاي بالاشهر كار كند و شكم بچهها را سير كند اما كوكب بچههاي خوبي داشت. علي پسر بزرگش نوجوان بود و در كارگاه تشكدوزي مشغول شد. محمد هفت ساله هم همراه برادرش به كارگاه تشك دوزي رفت و خودش هم در خانه، با ابرهاي خرد شده پشتي پر ميكرد. همه اعضاي خانواده هر يك به نوعي كار ميكردند تا چرخ زندگي بچرخد.
اگرچه در ابتدا پيكر -صاحب تشكدوزي- با اكراه محمد كوچك را به شاگردي پذيرفت اما خيلي زود دريافت كه محمد از هوش سرشاري بهرهمند است. چند ماه بعد، محمد كوچكترين شاگرد كارگاه ولي ماهرترين آنها بود. مهارت محمد در دوخت تشك، پرده و ... باعث شد كه پيكر بتواند با هتلهاي چهارستاره و مهم تهران قرارداد ببندد و كار و بارش بهتر شود. اين موضوع ميبايست به نفع محمد هم باشد. اما آشنايي او با يكي از مبارزين مسلمان، مسير زندگي او را تغيير داد. اين جوان محمد را با مسجد، جلسات مذهبي و آن چه در آن جلسات ميگذشت، آشنا كرد. در اين جلسات بود كه محمد با امام خميني (ره) آشنا شد و توانست اين شخصيت بزرگ را بشناسد. در همين آشنايي بود كه او علت مخالفت و مبارزه امام (ره) را با شاه براي محمد توضيح داد. از اين به بعد محمد بروجردي، آمريكا و توطئههاي ريز و درشتش را شناخت و فهميد كه بيگانگان تا چه حد بر دستگاه حكومت شاه و برنامههاي او نفوذ دارند. همين آشنايي بود كه محمد را به مبارزه با رژيم شاه دعوت كرد.
با شركت در اين جلسات، محمد آگاهيهاي سياسي و مذهبي خود را بالا برد و رفته رفته رشد كرد. او كه فهميده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمريكا و اسرائيل آگاهي و پيروي از امام خميني (ره) است، همه همت خويش را در اين راه به كار بست. او شبها اعلاميههاي امام (ره) را در كوچه پس كوچهها ميبرد و به داخل خانهها و مغازهها ميانداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمند كه دور و برشان چه ميگذرد.
او با كساني كه سر و كار داشت، صحبت ميكرد و مسائل را برايشان توضيح ميداد. كمكم كارش به جايي رسيد كه تعدادي از جوانهاي مبارز و مسلمان را جمع كرد تا كارهاي بزرگتر و اساسيتري انجام دهند. اين گروه كه به گروه «توحيدي صف» معروف بود، كارهاي بزرگي براي پيروزي انقلاب انجام داد. گروه توحيدي صف، اگرچه گروهي مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژيم شاه را انتخاب كرده بود ولي با ساير گروههاي مسلح آن زمان فرق اساسي داشت. فرق اين گروه با بعضي گروههاي مسلح ديگر اين بود كه در هر كاري اجازه امام (ره)، اصليترين مسئله بود. آنها هر طرحي را كه ميريختند، قبل از به اجرا درآوردن آن با امام (ره)، يا يكي از نمايندگان مورد اعتمادشان تماس ميگرفتند و سئوال ميكردند اگر طرحشان تأييد ميشد، آن را اجرا ميكردند، و گر نه از آن صرف نظر ميكردند.
از جمله طرحهايي كه گروه توحيدي صف به رهبري محمد بروجردي انجام داد، انفجار كافهي خوانسالار بود. اين كافه كه محل عيش و عشرت آمريكاييان در ايران بود، مكاني بود كه جوانان ايراني را به فساد ميكشاند.
دو نفر مسئول اين كار شدند و بعد از مدتها رفت و آمد و آشنا شدن با نگهبانها توانستند به داخل كافه راه پيدا كنند. بعد از آن با طرح پيچيدهاي مقدار زيادي مواد منفجره را به داخل كافه بردند و آنجا را منفجر كردند. در اين انفجار تعداد زيادي مستشار آمريكايي كشته شدند و چنان ترسي در دل آمريكاييان افتاد كه تا مدتها در چنين جاهايي آفتابي نميشدند.
گروه توحيدي صف با اين كار به رژيم فهماند كه نميتوانند بدون توجه به خواست مردم مسلمان ايران هر كاري را انجام دهند. طرح ديگر اين گروه كه باز هم در جهت جلوگيري از تاخت و تاز بيگانگان بود، انفجار هليكوپتر نظامي بود. اين هليكوپتر كه چند مستشار آمريكايي در آن سوار بودند، منفجر شد و آنها به هلاكت رسيدند. با همين هدف، گروه توحيدي صف، يك ميني بوس حاوي چند نظامي آمريكايي را مورد هدف قرار داد و با انداختن دو نارنجك به داخل آن باعث كشته و زخمي شدن نظاميان آمريكايي شد. اين چند طرح دو هدف بزرگ داشت، يكي اين كه هم رژيم شاه و هم خود آمريكاييها خيال نكنند مردم از توطئههايشان خبر ندارند و يا كسي نيست كه جلو آنها بايستد. به اين وسيله ميخواستند به آنها بفهمانند كه اگر چه امام خميني (ره) را به خارج از ايران تبعيد كردهاند، اما ياران و پيروان او هستند و راه او را دنبال ميكنند. هدف دوم اين بود كه به جواناني كه دلشان خون بود و از كارهاي ضد مردمي رژيم شاه عصباني بودند، راه را نشان دهند و جهت مبارزه را ترسيم كنند. چرا كه آن زمان الگوي مناسبي نبود و ممكن بود اين جوانان به بيراهه كشيده شوند.
در اوج روزهاي انقلاب هم گروه توحيدي صف، طلايهدار بود. رساندن اعلاميههاي امام (ره) و نوارهاي سخنراني آن حضرت در كوتاهترين زمان به دست مردم، از جمله كارهاي اساسي گروه محمد بود، همچنين شركت كردن در تظاهرات به صورت مسلحانه و براي حمايت از مردم. آنها در بين مردم پخش ميشدند تا اگر جايي مأموران شاه قصد حمله به مردم را دارند، با آنها مقابله كنند.
عاقبت مبارزه مردم با همراهي و دلسوزي افرادي چون محمد بروجردي و يارانش، كار را به جايي رساند كه شاه مجبور شد از ايران فرار كند. با رفتن شاه زمزمه آمدن امام (ره) به وطن بر سر زبانها افتاد و اين زمزمهها كمكم جدي شد و در هفته اول بهمن ماه آمدن امام (ره) به وطن به صورت جدي مطرح شد.
براي ورود امام (ره) لازم بود كه گروهي مسلح، حفاظت از ايشان را بر عهده بگيرد. چرا كه ساواكيها و ضد انقلابها نميخواستند انقلاب به پيروزي برسد و بهترين راه براي به نتيجه نرسيدن انقلاب، نبودن امام (ره) بود. شوراي انقلاب بعد از بحث و گفتگوهاي زياد، گروه توحيدي صف را انتخاب كرد تا كار حفاظت از امام (ره) را هنگام بازگشت به وطن بر عهده گيرد. وقتي شهيد بهشتي و شهيد مطهري اين پيشنهاد را به محمد دادند، اشك شوق از چشمانش سرازير شد. مسئوليت بزرگي بود. آنها ميبايست از قلب و جان ملت ايران حفاظت ميكردند و او را سالم به منزل ميرساندند. كار، كار سخت و طاقتفرسايي بود. محمد حدس ميزد كه چه جمعيت انبوهي به خيابانها خواهند آمد. در ميان اين جمعيت چه ميشد كرد؟ آن هم مردمي كه سالها منتظر امامشان بودند و همه براي ديدن او بيتابي ميكردند. آنها ميبايست امام (ره) را كيلومترها از ميان چنين جمعيتي عبور دهند. از طرف ديگر، نيروهاي امنيتي شاه و ضد انقلاب هم بودند كه خيلي راحت ميتوانستند خودشان را ميان مردم پنهان كنند و دست به توطئه بزنند. اما با همه سنگيني بار، محمد مردانه پذيرفت و مقدمات كار را آماده كرد. مهمترين مسئله، آمادهسازي نيروها بود. توجيه آنها براي پيشامدهاي مختلف.
آن روز، يعني 12 بهمن سال 57، روزي بزرگ و سرنوشت ساز بود و كاري كه محمد و گروهش انجام دادند، كاري تاريخي.
بعد از آمدن امام (ره) به ايران و موفق شدن گروه صف در انجام امور، محمد براي پوشش دادن خبرهاي اقامتگاه امام (ره) يك شبكه تلويزيوني راه انداخت. بعد هم يك دستگاه گيرندهي قوي نصب كرد كه در روزهاي بيستم و بيست و يكم بهمن در پيروزي انقلاب نقش زيادي داشت. محمد از طريق اين دستگاه بيسيم مكالمات بين سران ارتش را گوش ميكرد و از فعل و انفعالات آنها با خبر ميشد و ميتوانست عكسالعمل مناسب نشان دهد. او از طريق همين بيسيم از طرح حمله آنها با تانك و زرهپوشها با خبر شد و نيروها را براي مقابله با آنها فرستاد. حتي از طريق همين بيسيم و گوش كردن به مكالمات بين سران ارتش به كودتايي كه در شرف وقوع بود، پي برد. وقتي خبر به امام (ره) رسيد، اعلاميهاي صادر كردند و از مردم خواستند كه خيابانها را ترك نكنند و به خانه نروند و باز از طريق گوش كردن به همين مكالمات بود كه محمد توانست بفهمد وضعيت داخل پادگانها چگونه است و افراد داخل آنها چند نفر هستند.
با پيروزي انقلاب توطئههاي دشمنان داخلي و خارجي هم شدت گرفت و ضرورت تشكيل نيروي نظامي وفادار به انقلاب به شدت حس ميشد. بعضي افراد فعال شوراي انقلاب هم اين ضرورت را حس كردند و اين مسئله را با امام (ره) درميان گذاشتند. امام (ره) دستور تشكيل چنين نيرويي را صادر كردند و محمد جزو هستهي اصلي شكلگيري سپاه پاسداران بود.
تشكيل سپاه، يعني جمع كردن تعداد زيادي نيروي جوان، يعني آموزش نظامي و فرهنگي و سياسي آنها تا بتوانند در شرايط انقلابي خاص آن دوره، هم با توطئههاي فرهنگي مبارزه كنند هم با دسيسههاي سياسي و نظامي. اين توطئهها در شهرهاي مرزي ايران بيشتر بود. مخصوصاً در كردستان كه به علت هممرزي با عراق، بيشترين توطئهها را به خود ديد. توطئههايي كه هم باعث ويراني آن سرزمين شد و هم باعث كشتار بسياري از مردمش. در چنين اوضاع و احوالي، محمد به فكر كردستان افتاد و براي برقراري آرامش، به آنجا نيرو فرستاد. اما اوضاع چنان به سرعت بحراني شد كه خطر سقوط شهر پاوه به ميان آمد و امام خميني(ره) طي فرماني همه نيروها را موظف به دخالت در آزادسازي پاوه كردند. ديگر جاي درنگ نبود و بروجردي روانه كردستان شد.
اگرچه قبل از ورود محمد به پاوه، آن شهر به وسيله ياران و نيروهايي كه او فرستاده بود، آزاد شده بود، اما دامنه توطئه چنان گسترده بود كه همه شهرهاي كردستان محل تاخت و تاز ضدانقلاب شده بود. محمد در همان زمان كه به مقابله با ضد انقلاب مشغول بود به تجزيه و تحليل اوضاع منطقه پرداخت و به اين نتيجه رسيد كه تنها راه نجات كردستان، تشكيل نيرويي از مردم كردستان است تا با داشتن سلاح و آشنايي با فرهنگ و زبان مردم بومي بتوانند به مقابله با توطئهها بپردازند. روي همين اعتقاد محمد سازمان «پيشمرگان كرد مسلمان» را تأسيس كرد و به آموزش و تجهيز آنها پرداخت. بسياري از افراد، حتي نزديكان، دوستان و همفكران محمد در اين كار با او مخالف بودند و مسلح كردن مردم كردستان را به صلاح نميدانستند. اما بروجردي آنچنان به اين مردم اعتقاد داشت كه نقشه خود را عملي كرد. وقتي اولين عمليات اين گروه و نقش آنها در آزادسازي كامياران مشخص شد، محمد بيشتر به درست بودن فكرش اميدوار شد. تشكيل سازمان پيشمرگان كرد مسلمان ضربه سختي به ضد انقلاب زد. با بودن اين گروه، ضد انقلاب خلع سلاح ميشد. افراد اين سازمان همه كرد بودند و هيچ اتهامي به آنها وارد نبود. با همت و پشتكار محمد و افراد سپاه و همكاري و همياري پيشمرگان كرد مسلمان، شهرهاي كردستان يكييكي آزاد شدند و از سلطه ضدانقلاب بيرون آمدند و مردم توانستند ثمرات و نتايج انقلاب را ببينند.
محمد در تمام عملياتها به مردم فكر ميكرد و به منافع آنها ميانديشيد. هر جا ذرهاي منافع مردم به خطر ميافتاد، نقشهاش را عوض ميكرد و طرح را طوري ميريخت كه به مردم ضرري نرسد. همه سفارشش به نيروها اين بود كه با مردم كردستان رودررو نشويد و آنها را از خود بدانيد. آنها را دوست بداريد و بدانيد كه براي خدمت به آنها به منطقه آمدهايد. مردم چنان با او صميمي بودند كه هر مشكلي برايشان پيش ميآمد، به سراغ او ميرفتند و از او كمك ميخواستند. حتي پدر و مادر كساني كه در صف ضد انقلاب بودند و رو در روي محمد ميجنگيدند از او ميخواستند كه بچههايشان را نجات دهد و كمكشان كند.
به طور مثال يكي از دوستانش از آنروزها اين چنين ميگويد:
«چند روزي بود كه محمد در فكر بود. وقتي براي كاري به خيابانهاي شهر ميرفت، كردهاي آوارهاي را ميديد كه كنار خيابان يا داخل ميدانها نشستهاند. حتي چند نفر از آنها پيش او آمده، درخواست كمك كرده بودند. محمد هرگز قيافه گريان جواني به نام رحيم را فراموش نميكرد. رحيم با هزار مكافات او را پيدا كرده بود. دم در سپاه بود كه جلو محمد را گرفت و گفت: برادر فرمانده! شما فرمانده غرب كشوريد! يعني اينجا! پس چرا به داد ما نميرسيد؟ ما از دست اين گروهها به تنگ آمدهايم.
در حالي كه اشكهايش جاري بود، ادامه داد: درست است كه توي كشور اسلامي، ما مسلمانها بيپناه باشيم و از دست گروهي نامسلمان آواره شويم؟ پس كي بايد به داد ما برسد؟
جوان ديگري كه در چند قدمي او ايستاده بود، گفت: شماها اگر نميتوانيد اقلاً اسلحه بدهيد، خودمان حسابشان را ميرسيم. دست خالي كه نميتوانيم.
پاسداري جلو آمد، دست جوان را گرفت تا او را دور كند. محمد دست او را كنار زد و آهسته گفت: بگذار حرفش را بزند. شنيدن حرف حق برايتان سخت نباشد.
بعد در حالي كه متأثر بود، گفت: چشم برادر جان! حتماً فكري به حالتان ميكنيم.
در تمام طول راه و حتي موقعي كه به مقر سپاه برگشتيم، در فكر جوان بود و حرفهايش. بايد كاري ميكرد. از چند نفر بچههاي كرمانشاه پرسوجو كرد و فهميد كه سپاه يكي از مهمانخانههاي مصادرهاي را به صورت انبار درآورده و از آن استفاده ميكند. محمد رو به ما گفت: جاي خوبي است. حداقل چند نفرشان ميتوانند آنجا ساكن شوند تا براي بقيه هم فكري بكنيم!
بعد از ظهر بود. چند نفر از پاسدارهاي كرمانشاهي را همراه كرد. سوار ماشيني شديم تا به مهمانخانه برويم، آنجا را ببينيم و اگر لازم بود، تميز و مرتبش كنيم تا براي سكونت آوارههاي سنندجي مناسب باشد. وقتي جلو مسافرخانه رسيديم، پاسدار جواني از اهالي كرمانشاه كه مسئول آنجا بود، جلو آمد و گفت: بفرماييد! يكي از همراهان محمد گفت: برادر بروجردي هستند. فرمانده عملياتي سپاه منطقه غرب كشور، آمدهاند اين جا را ببينند و اگر مناسب بود، تحويل آوارههاي سنندجي بدهند!
پاسدار جوان عصباني شد و بيتوجه به بروجردي و بقيه، رفت طرف ساختمان، جلو در ايستاد و گفت: من كسي را به داخل راه نميدهم. بايد نامه از فرمانده سپاه كرمانشاه بياوريد. ما فقط او را ميشناسيم. بروجردي جلو رفت و گفت: برادر جان، ما كه براي خودمان نميخواهيم. براي برادران كرد شما ميخواهيم. بنده خداها سرگردان خيابانها هستند!
پاسدار گفت: اينجا انبار ماست! برويد يك جاي ديگر گير بياوريد و بدهيد به آنها. اين جا كلي جنس جا دادهايم. چرا بايد تخليهاش كنيم؟
محمد گفت: جنسها را يك جاي ديگر جا ميدهيم. اسكان برادران شما ضروريتر است.
پاسدار جوان كه به شدت عصباني شده بود، قدم جلو گذاشت. سينهبهسينه محمد ايستاد و با پرخاش گفت: فكر ميكني كي هستي اين دستورها را ميدهي؟ اصلاً تو برو همان تهران خودتان. ما كردها ميدانيم چطور اينجا را اداره كنيم. مستشار هم نميخواهيم!
دستهاي جوان پاسدار ميلرزيد و رگهاي گردنش ورم كرده بود. در همين لحظه دستش را بالا برد و سيلي محكمي به گوش محمد زد.
يكي از پاسداراني كه همراه ما بود، جلو دويد. اسلحهاش را مسلح كرد و گرفت طرف جوان. محمد لوله اسلحه را گرفت طرف ديگر و آرام گفت: آرام باش برادر. چكار ميكني؟
همه بهتزده به اين صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت ميلرزيد. محمد قدمزنان چند قدمي از آن جا دور شد. همه ساكت ايستاده بودند. هيچ كس حرفي نميزد. جوان پاسدار، انگار يك باره به خود آمده بود. بغض گلويش را گرفت. ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد. گفت: چكار كردي احمق! زدي توي گوش فرمانده عمليات سپاه غرب كشور! ميداني چه كارت ميكنند؟! ميداني، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد، چكارت ميكنند؟
دهان جوان خشك شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهايش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه كساني كه گرداگردش ايستاده بودند، با ترحم به او نگاه ميكردند. او را به ديده محكومي ميديدند كه تا چند ساعت ديگر به سزاي اعمالش ميرسد. يكي گفت: خودت را بدبخت كردي! جلو چشم اين همه آدم زدي تو گوش او. همين الان خبر ميرسد به گوش فرمانده سپاه كرمانشاه و ميآيند دست بسته ميبرندت. همين امشب ميفرستندت تهران و آنجا هم دادگاه نظامي. در شرايط جنگ ميزني تو گوش فرماندهات؟
جوان با ترس به آنها نگاه ميكرد. شايد چند بار تصميم گرفت اسلحهاش را بردارد و فرار كند. فكر كرد جرمش سنگينتر ميشود. تازه بين اين همه سپاهي چطوري فرار كند. حتماً از پشت ميزنندش. مگر ميشود توي روز روشن و بين اين همه سپاهي مسلح فرار كرد؟
در همين حال، بروجردي آرام به طرف او برگشت. با همان آرامشي كه رفته بود. آهسته قدم برميداشت. با دست عرق پيشانيش را پاك كرد. به دو سه قدمي جوان كه رسيد، لبخندي چهرهاش را پر كرد. جوان فكر كرد، خنده تمسخر است. دارد به ريش او و به حماقت او ميخندد. ولي محمد تا يك قدمي جوان پيش رفت. دست او را گرفت و پيش چشمان حيرتزده جوان و ساير پاسدارها دست او را محكم توي دست گرفت. بعد با همان لبخندي كه چهرهاش را پر كرده بود، رو به او گفت: انگار خيلي خستهاي! يكي از اين برادرها ميماند اينجا، شما همراه ما بيا مركز. چند روزي برو مرخصي! برو استراحت كن. خستگي زياد رويت اثر گذاشته!
پاسدار جوان هاج و واج به محمد چشم دوخته بود. اصلاً انتظار چنين حرفي را نداشت. توي گوش فرمانده ناحيه غرب كشور زده بود و ميدانست جريمهاش چيست. ولي حالا محمد او را به مرخصي ميفرستاد.
بعد از بازديد مسافرخانه، جوان پاسدار همراه ما به مقر سپاه آمد. در بين راه و در ساختمان سپاه، مهر و محبت محمد به جوان بيشتر شده بود. لحظهاي لبخند از چهرهاش محو نميشد. وقتي محمد برگه مرخصي را به دستش داد، جوان به گريه افتاد. روي دو زانو نشست و دست محمد را گرفت تا ببوسد. اما محمد اجازه نداد و فوراً خم شد و صورت او را بوسيد. جوان، با صورت گريان بلند شد و با صدايي كه از شدت بغض مفهوم نبود؛ عذر خواست.
محمد گفت: برو برادر استراحت كن. برو خودت را اذيت نكن.
يك بار ديگر پيشاني او را بوسيد. جوان همانطور كه نشسته بود، به محمد نگاه كرد. از پشت پرده اشك تكهاي از آسمان را ميديد كه پاك بود و آبي و صاف، و محمد كه در گوشه آن ميخنديد.
محمد نه تنها بر اطرافيان بلكه بر ضد انقلاب هم تأثيرگذار بود. همين جوانها كه اسلحه دست گرفته بودند و با محمد و نيروهايش ميجنگيدند، وقتي به اسارت درميآمدند، از اخلاق و رفتار محمد دچار حالتي ميشدند كه افكار گذشته را از دست ميدادند و از محمد چارهجويي ميكردند. بسياري از اين زندانيان از محمد ميخواستند كه برنامهاي اجرا كند تا ديگر جوانها در دامان ضدانقلاب نيفتند.
اصولاً دلسوزي محمد نسبت به مردم كردستان حد و مرز نداشت. به آنها از صميم قلب احترام ميگذاشت. جالب اين كه مردم كردستان نيز، به او علاقمند شده و برادرانه دوستش داشتند. جاذبه محبتآميز بروجردي آن قدر نيرومند بود كه اطفال معصوم كُرد، به محض ديدن او، به سويش ميدويدند، با او بازي ميكردند و محمد شاد و خندان، دست نوازش بر سرشان ميكشيد. همزمان، به گسترش سازمان رزم قواي سپاه كه فرماندهاي با صلابت و اخلاص را ميطلبيد، مشغول بود. بسياري از همين عناصر، بعدها جزو نخبهترين فرماندهان يگانهاي رزمي سپاه، چه در كردستان، و چه در ساير جبهههاي دفاع مقدس 8 سال ملت ايران شدند. از جمله شاگردان و همراهان برگزيدگان نامي اين معلم كبير در بين سرداران سپاه اسلام ميتوان به:
- سردار شهيد «حاج احمد متوسليان»، فرمانده سپاه مريوان، بنيانگذار لشكر 27 مكانيزه محمد رسولالله (ص) و فرمانده عمليات قرارگاه نصر.
- سردار شهيد «ناصر كاظمي»، فرمانده سپاه كردستان، نخستين فرمانده تيپ ويژه شهدا و فرمانده شهر پاوه.
- سردار شهيد «علي گنجيزاده»، دومين فرمانده تيپ شهدا.
- سردار شهيد «حاج محمدابراهيم همت»، فرمانده سپاه پاوه، دومين فرمانده لشكر 27 مكانيزه رسول الله (ص) و فرمانده سپاه 11 قدر.
- سردار شهيد «سعيد گلاب»، مسئول آموزش عقيدتي سپاه منطقه 7.
- سردار شهيد «صادق نوبخت»، فرمانده سپاه غرب كرخه.
- سردار شهيد «حاج علي اصغر اكبري»، فرمانده سپاه سردشت.
- سردار شهيد «ناصر صالحي»، فرمانده سپاه پاوه.
- سردار شهيد «غلامعلي پيچك»، و «محسن حاج بابا».
- سردار شهيد «مختار تولي خانلو»، فرمانده سپاه باينگان.
- سردار شهيد «علي فضلخاني»، مسئول يگان پدافند قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) اشاره كرد.
يكي از كارهاي مهم ديگر بروجردي، تشكيل نيروي آموزشديده و منسجم از بچههاي سپاه بود. اين گروه كه به «تيپ ويژه شهدا» معروف بود، بيشترين نقش را در آزادسازي شهرها داشت. فرماندهان اين تيپ از بهترين پاسداران كردستان بودند؛ افرادي مثل شهيد ناصر كاظمي.
محمد چنان به كردستان و مردم آن منطقه فكر ميكرد كه درست زماني كه شهيد حجتالاسلام محلاتي نمايندهي امام (ره) در سپاه پيشنهاد فرماندهي كل سپاه را به محمد داد، او نپذيرفت و خودش پيشنهاد كرد فرماندهي تيپ ويژه شهدا را به او بدهند، تا اين تيپ از هم نپاشد و دچار مشكل نشود. چون فكر ميكرد اگر اين تيپ از هم بپاشد، ديگر نيرويي نيست تا از كردستان دفاع كند. اما مسئول ناحيهي غرب، صلاح نميدانست محمد را كه در حد فرماندهي كل سپاه هست، به فرماندهي يك تيپ بگمارد. او فكر ميكرد كه اين مسئوليت براي شخصيتي مثل بروجردي كم است. ولي محمد آن قدر اصرار كرد تا عاقبت پذيرفتند و حكم فرماندهي تيپ ويژه شهدا را به او دادند.
عمليات براي آزادسازي جاده سردشت -پيرانشهر ادامه داشت. مرحله اول عمليات يك هفته طول كشيد و با موفقيت پايان يافت، اما شهادت شهيد ناصر كاظمي فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت كه شادي اين پيروزي به دهان بچهها مزه كند.
محمد، گنجزاده را به عنوان فرمانده تيپ، به جاي ناصر كاظمي معرفي كرد. مرحلهي بعدي عمليات شروع شده بود. محمد لحظهاي استراحت نداشت. دلشوره داشت و هر لحظه منتظر حادثهاي بود تا اين كه خبر شهادت گنجيزاده را هم به او دادند. اين خبر او را از پا درآورد. اما وقتي به فكر بچههايي كه مشغول عمليات بودند افتاد، سعي كرد بر خود مسلط شود. ميدانست كه نيروها خسته و بيتاب هستند. چند عمليات پشت سر هم، آن هم در سرماي كشندهي كردستان و شهادت فرماندهان و همرزمانشان همه را از پا درآورده بود.
محمد به ميان نيروها رفت و خود فرماندهي آنها را به دست گرفت. هم بايد عمليات را پيش ميبرد و هم روحيه نيروها را بازسازي ميكرد. محل استقرار نيروها جايي در دامنه صاف و هموار كوه بود. پايين دستشان جاده بود و بالا سرشان كوه. آن طرف جاده و روي يال روبهرو هم نيروهاي كاوه مستقر بودند. با آمدن بروجردي بچهها نيرو گرفتند. محمد نقشه جديدي كشيد. دست به عمليات زدند. اما جاي بدي گير افتاده بودند. آن قدر درگير بودند كه حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا اين كه يك روز ظهر، محمد به نماز ايستاده بود. بعد از نماز حال عجيبي پيدا كرد. رو به يكي از نيروهايش گفت: امروز چه روزي است؟ دل من بدجوري آشوب است!
- مگر نميدانيد؟ امروز عاشورا است!
اشك چشمان محمد را پر كرد. به ياد دوستان شهيدش افتاد؛ به ياد امام حسين (ع) كه در چنين روزي و در چنين ساعتي آخرين نمازش را خوانده؛ آن هم زير باران تير. مثل امروز كه نيروهاي او زير آتش ضدانقلاب بودند. رو به يكي از نيروهايش كرد و گفت به بچهها بگو جمع شوند. ميخواهيم عزاداري كنيم.
او لبخندي زد و گفت: چه ميگوييد؟ اين جا و عزاداري؟ سرمان را ميآوريم بالا، ميزنندمان. چطور جمع شويم؟ مگر خود شما تجمع بيش از سه نفر را ممنوع نكردهايد!
- براي عزاداري امام حسين (ع) فرق ميكند.
- ولي هر لحظه يك خمپاره اينجاها زمين ميخورد!
- عجله كن.
او به آن طرف دره اشاره كرد و با حالتي خاص گفت: بچههاي كاوه آن طرف زمينگير شدهاند. اگر نتوانيم به دادشان برسيم، همهشان قتل عام ميشوند.
محمد ادامه داد: براي كمك به آنها ميخواهيم عزاداري كنيم. چند روز است داريم ميجنگيم ولي حتي يك قدم هم جلو نرفتهايم. ميخواهيم از آقا امام حسين (ع) كمك بگيريم.
او دور و بر را نگاه كرد. كمي بالاتر يك شكاف كوچك بود. بچهها را جمع كرد و همه نشسته سينه زدند.
نوحهخواني و سينهزني، خستگي چند هفتهاي بچهها را از بين برد. وقتي مراسم تمام شد، صداي تكبير بچهها در كوه پيچيد. نيروها كه جان گرفته بودند، به سوي ارتفاعات هجوم بردند. صداي تكبير آنها به نيروهاي كاوه رسيد. آنها هم جان گرفتند و صداي تكبيرشان بلند شد. ضدانقلاب كه ترسيده بود، پا به فرار گذاشت. ساعتي بعد نيروهاي دو طرف دره به هم رسيدند و يكديگر را در آغوش گرفتند. او كه محمد او را براي جمع كردن نيروها فرستاده بود، به گوشهاي پناه برده و گريه ميكرد. محمد پيش او رفت و گفت: ميبيني ما چه منابع انرژي داريم و گاهي ازشان غافل ميشويم؟ ديدي چطور بچهها نيرو گرفتند؟
بعد از اينكه محمد به فرماندهي تيپ شهدا گمارده شد، همه توانش را در اين راه گذاشت. او منطقه را بررسي كرد و جاي مناسبي براي ايجاد پادگان در نظر گرفت؛ زمين بسيار بزرگي كه هم كنار جاده اصلي بود و هم از نظر موقعيت نظامي در جاي مناسبي قرار داشت تا خطري افراد داخل پادگان را تهديد نكند.
روزي كه بروجردي ميخواست براي بازديد محل استقرار تيپ برود، از دوستانش خداحافظي كرد و و از همه حلاليت طلبيد.
در آن چند روز اخير برخوردهاي بروجردي طوري بود كه همه براي او احساس خطر ميكردند. به سفارش يكي از دوستانش اجازه ندادند محمد تنها برود و يك ماشين با تيربار او را اسكورت كرد. اما وقتي به سه راه نقده رسيدند، محمد افراد اسكورت را مجبور كرد تا برگرداند و خودش تنها روانه شد.
ماشين راه افتاد. كمي جلوتر ماشين او به وسيله مين ضد تانك منفجر شد. عجيب اين كه قدرت انفجار مين ضد تانك به قدري بالاست كه ميتواند يك تانك را از كار بيندازد و متلاشي كند، اما در آن حادثه فقط محمد بروجردي مجروح شد و بقيه سالم ماندند. اما شدت جراحات محمد آن قدر زياد بود كه چند لحظه بعد روح پاكش به ملكوت پيوست.
سردار شهيد «حاج همت»، دربارهي مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردي در تاريخ پرفراز و فرود انقلاب اسلامي و دفاع مقدس، 6 ماه پيش از شهادتش در كربلاي خيبر گفته بود:
«... بروجردي شناخته نشد. بروجردي هنوز، نه بر ملت ايران و نه بر تاريخ ما شناخته نشده. تصور من اين است كه زمان بسياري بايد سپري شود تا بروجردي شناخته بشود. شايد خون رنگين بروجردي، اين بيداري را در ما بوجود بياورد!»
فرازي از وصيتنامهي شهيد
منبع: نشریه فکه - ش 73
/خ