معیار مدنیت (قسمت اول)

رواج معیار «مدنیت» به عنوان یک اصل هنجاری در روابط بینادولتی در دهه ۱۹۲۰ به نقطه اوج خود رسید. در مورد نزولش به طور بی واسطه میتوان اشاره کرد. نخست آنکه معیار مدنیت ظاهرا به صورت حق تعیین سرنوشت ملی (که به خودی خود با دموکراتیزه شدن ملی یکسان نیست) اصلاح شد.
شنبه، 24 آذر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معیار مدنیت (قسمت اول)
نگاهی به سری مبانی ومفاهیم تمدن نوین
 
چکیده:
رواج معیار «مدنیت» به عنوان یک اصل هنجاری در روابط بینادولتی در دهه ۱۹۲۰ به نقطه اوج خود رسید. در مورد نزولش به طور بی واسطه میتوان اشاره کرد. نخست آنکه معیار مدنیت ظاهرا به صورت حق تعیین سرنوشت ملی (که به خودی خود با دموکراتیزه شدن ملی یکسان نیست) اصلاح شد. ویلسون اصل تعیین سرنوشت ملی را، به دنبال جنگ جهانی اول، در کنفرانس پاریس اعلام کرد.

تعداد کلمات: 1152 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5  دقیقه
 
معیار مدنیت (قسمت اول)
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی

 چنان که گنگ یادآور می شود، کاربرد نظام‌مند معیار مدنیت پیشینه تاریخی مهمی دارد، در حالی که در سالهای نخست قرن بیستم به موضوع مرکزی روابط بین الملل تبدیل می شود. با اینکه این معیار را غالبا دولتهای بزرگ اروپایی به طور قهرآمیز بر غیراروپایی ها تحمیل می کردند، اما رهبران برخی کشورهای غیراروپایی نیز می خواستند با این معیار همسازی داشته باشند. آنها در اینجا به ویژه ژاپن به ذهن می آید) همراهی با این معیار را نوعی بلیت ورود به «جامعه بین المللی اروپا محور می دانند. دو نمونه دیگر را می توان ذکر کرد؛ در نخستین هفته های سال ۱۹۱۸ لنین اعلام کرد که اگر نظام نوبنیاد اتحاد شوروی تقویم گریگوری را نپذیرد، به عنوان یک عضو جامعه متمدن بین المللی جدی گرفته نمی شود، در سال ۱۹۱۲ سون بات سن رهبر جمهوری چین اعلام کرد که حکومت موقت او «تلاش می کند به بهترین وجه تکالیف یک ملت متمدن را انجام دهد تا واجد حقوق ملتی متمدن شود (نقل از 158 :1984 ,Gong). نمونه های دیگری را می توان ذکر کرد، اما نکته اصلی مورد نظر من واضح و روشن است. اندیشه های الیاس در باره فرایند مدنیت به این مسئله به قدر کفایت توجه نمی کنند که چگونه مدنیت در روابط بینادولتی به یک اصل نظامبخش تبدیل می شود و اینکه چگونه فرایند مدنیت گزینی به صورت الزامی «بیرونی» و سیاسی - فرهنگی بر دولت به ملتها عمل میکند؟ الیاس مفهوم فرایند مدنیت را اساسا به عنوان روندهای عینی ملزم کننده نفس، در برابر اجبار بیرونی، ارزیابی می کند، به این ترتیب از این امر غافل می ماند که چگونه فرایند متمدن شدن برای خود «حیات جهانی خاصی» کسب می کند.

رواج معیار «مدنیت» به عنوان یک اصل هنجاری در روابط بینادولتی در دهه ۱۹۲۰ به نقطه اوج خود رسید. در مورد نزولش به طور بی واسطه به دو نکته میتوان اشاره کرد. نخست آنکه معیار مدنیت ظاهرا به صورت حق تعیین سرنوشت ملی (که به خودی خود با دموکراتیزه شدن ملی یکسان نیست) اصلاح شد. ویلسون اصل تعیین سرنوشت ملی را، به دنبال جنگ جهانی اول، در کنفرانس پاریس اعلام کرد. بعد به کشورهایی که بعدها به کشورهای جهان سوم معروف شدند، تعمیم داده شد. نکته دوم این که زمینه ظهور اصول حقوقی نسبتا مستقل مربوط به بشریت را می توان در سالهای نخست قرن بیستم، که معیار مدنیت به طور مستقیم مطرح بود، پی جویی کرد. این نکته اخیر به ویژه با موضوع کار الیاس نسبت دارد، چرا که او غالبا دلنگران «بشریت» بود و متهم به این شده است که کارش جز قرائت بی وجهی از جامعه شناسی اگوست کنت نیست. لازم است در باره گرایش عمومى الیاس به تحولات فراگیر بلندمدت نیز به نکاتی اشاره کنیم. الیاس غالبأ (به رغم بدبینی اش در خصوص برخورد ابرقدرتها) به خوشبینی ناموجه و همین طور به آرمان شهرگرایی و ساده پنداری متهم شده است. جای ریشخند این جاست که تالکوت، شخص مورد نفرت الیاس، نیز به همین صفات متصف شده است. متأسفانه برخی از شاگردان و شیفتگان الیاس نیز ضمن مقایسه (تعصب آمیز) مقام ممتاز پارسونز در دانشگاه هاروارد با تلاش سخت الیاس در دستیابی به شناسایی دانشگاهی بر آتش این برداشتها میدمند. مسئله این است که گرچه پارسونز بر خلاف الیاس تجربه دردناک نامردمی گری فاشیسم آلمان را تجربه نکرد، اما بخش مهمی از دوره سازنده فعالیت فکری خود را در مخالفت با فاشیسم در سواحل شرقی آمریکا طی کرد (1991 ,Nielson). علاوه بر این کار دانشگاهی به پارسونز نیز در مراحل اول با دشواری کمی روبرو نبود. در هر حال این نکته شایان ذکر است که به پارسونز و الیاس به اتهام گناه واحدی حمله می شود. هردو اینها به تحول گرایی تک خطی ساده انگارانه متهم می شوند و انتقاد از اراده گرایی و فردگرایی نهادمند پارسونز نظیر خرده گیری بر الیاس به سبب تأکید او بر حرکت عام و جهانشمول به سوی خویشتنداری دم افزون در تاریخ است. بر هردو به سبب «چندبعدی نگری» و امتناع از بررسی تاریخ بشر بر مبنای یک عامل واحد خرده گیری شده است؛ دست کم تا زمانی که «چندبعدی نگری» از طریق نوشته های لوهان، الکساندر گیدنز و دیگران به یک اصل تبدیل نشده بود. پارسونز و الیاس هر دو معتقد بودند که تفسیر یا تبیین زندگی اجتماعی (یا تفسیر و تبیین هردو) بدون درکی از مرگ و اهمیت اجتماعی - فرهنگی جسم ممکن نیست. می توان به ذکر نکات منفی یا مثبت دیگری در اشتراک نظر این در ادامه داد که در این میان تشابه بین انگاره چهاربعدی (یا شاید در صورت جرئت بتوان گفت چهار کارکردی) آنها از «واحدهای پایا» در زمره تشابهات کم اهمیت نیست (1987 ,Elias).

   بیشتر بخوانید :   عوامل جهانی شدن و ارتباط آن با فرایند توسعه

رواج معیار «مدنیت» به عنوان یک اصل هنجاری در روابط بینادولتی در دهه ۱۹۲۰ به نقطه اوج خود رسید. در مورد نزولش به طور بی واسطه به دو نکته میتوان اشاره کرد. نخست آنکه معیار مدنیت ظاهرا به صورت حق تعیین سرنوشت ملی (که به خودی خود با دموکراتیزه شدن ملی یکسان نیست) اصلاح شد. ویلسون اصل تعیین سرنوشت ملی را، به دنبال جنگ جهانی اول، در کنفرانس پاریس اعلام کرد. بعد به کشورهایی که بعدها به کشورهای جهان سوم معروف شدند، تعمیم داده شد. نکته دوم این که زمینه ظهور اصول حقوقی نسبتا مستقل مربوط به بشریت را می توان در سالهای نخست قرن بیستم، که معیار مدنیت به طور مستقیم مطرح بود، پی جویی کرد. این نکته اخیر به ویژه با موضوع کار الیاس نسبت دارد، چرا که او غالبا دلنگران «بشریت» بود و متهم به این شده است که کارش جز قرائت بی وجهی از جامعه شناسی اگوست کنت نیست. لازم است در باره گرایش عمومى الیاس به تحولات فراگیر بلندمدت نیز به نکاتی اشاره کنیم. الیاس غالبأ (به رغم بدبینی اش در خصوص برخورد ابرقدرتها) به خوشبینی ناموجه و همین طور به آرمان شهرگرایی و ساده پنداری متهم شده است.
پیش از این به یکی از مسائل اساسی در تئوری اجتماعی غرب اشاره کردم که به قول آرناسون (450 : Arnason, 1987a ) عبارت است از تمایل به «معوق گذاردن» مقایسه جدی بین تمدن غرب و سایر تمدنهای معاصر (می توان گفت آرناسون از معدود کسانی است که به طور همه جانبه به مشکل دار بودن بحث های مبتنی بر سری سه گانه ملی گرایی، جهانی شدن و تجدد توجه کرده است (1990 ,Arnaspn). در این خصوص نیز لازم است به یک مقایسه با در واقع مقابله بین الیاس و پارسونز متوسل شویم. زیرا پارسونز در طول آخرین دهه عمر خود همزمان با دو موضوع پیوستگی تئوری غربی از یک سو، و آنچه را که خود «نظام جوامع مدرن» می خواند از دیگر سو، سروکار داشت. نتیجه تلاش در ترکیب کردن تحول اجتماعی و مدرنیزه شدن در غرب با تحلیل کم و بیش همزمان نظام جهانی، چنان که خود پارسونز نیز معترف بود، کاری پیچیده و نامطمئن بود. پارسونز استدلال می کرد که جوامع غرب متمایز از دیگر جوامع «ظرفیت انطباقی» بزرگتری کسب کرده اند و از سوی دیگر تأکید میکرد که ظرفیت انطباقی «لزوما جزء برتر ارزش عالی انسانی نیست» (3 :1971 ,Parsons). پارسونز ملاحظه دیگری را در این حکم وارد میکرد. نخست آنکه خاطرنشان می کرد که ارزیابی او در باره برتری ظرفیت انطباقی غرب «این احتمال را نفی نمی کند که ممکن است از منشأ اجتماعی - فرهنگی متفاوت با خصوصیات متفاوت نیز مرحله پسا تجدد توسعه ظاهر شود» (3 :1971 ,Parsons). پارسونز همچنین از اهمیت موضوع نفوذ فرهنگی سخن گفته است که به لحاظ بحث عمومی این کتاب اهمیت زیادی دارد). پارسونز با آگاهی به این که فرهنگ های غربی خود اجزای غیرغربی داشته اند، بر مسئله انضمام فرهنگی» تأکید میکند و نظریه «نظامهای گوناگونی» از جوامع در برابر نظام تحت هدایت غرب را رد می کرد.

مسلما پارسونز، به استقلال نسبی الزامات و فشارها در عرصه جهانی به عنوان یک کل در حال گسترش درک همه جانبه و پیشرفته ای نداشت، اما به برخی از مسائل مهم در این حیطه وقوف داشت. ذکر او از امکان تحول به مرحله پسا تجدد با توجه به بحث های جاری بسیار جالب توجه است. .
 
ادامه دارد..

منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)

بیشتر بخوانید :
  جامعه شناسی،انسان شناسی،مردم شناسی
  آغاز مردم شناسی
  انسان شناسی و کارکردگرایی

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما