پنجره را باز می کنم و نفس عمیقی می کشم؛ وای چه بوی خوبی! من عاشق این بو هستم؛ بوی عید؛ اصلا تمام سال را انتظار می کشم تا برسم به اینجا؛ به آخر سال که همه به هول و ولا می افتند تا همه چیز را برای سال نو آماده کنند. قشنگ ترین قسمتش هم خرید لباس نو است. آخ که من یکی چقدر ذوق می کنم همراه مامان بروم بازار و وای خدای من...!
باد سردی می خورد توی صورتم. سرما دیگر دارد زورهای آخرش را می زند. صدای اکرم خانم، همسایهی بغلی مان از توی حیاط شان می آید. گردن می کشم تا ببینم توی حیاط شان چه خبر است. اکرم خانم جاروی کهنه ای دستش گرفته، چکمهی پلاستیکی بلندی پوشیده و دارد هوار میکشد: « ببین چیکار کرده! گند زده به فرشی که با جان کندن تمیزش کرده بودم. نگاه کن تو رو خدا! برو گورت رو گم کن ببینم!»
جاروی کهنه شوت م یشود وسط حیاط ما و گربهی چاق و سفیدی که روی دیوار نشسته و چند وقتی است با پررویی تمام به خانهی اکرم خانم پیله کرده، میوی بلندی می کشد و می پرد کنار پنجرهی اتاق داداش مهدی. داداش مهدی نشسته روی صندلی چرخدارش و زل زده به من که دارم از پنجرهی طبقه بالا، حیاط اکرم خانم اینها را دید میزنم. هول می شوم، تندی پنجره را می بندم و شیرجه می زنم روی تختم.
نگاه تندوتیز داداش مهدی مثل میخ فرورفته توی چشم هایم؛ اصلا داداش از موقعی که تصادف کرده و نشسته روی ویلچر، یک مدل دیگر شده. بیشتر وقت ها سرش توی کتاب است و یا زل زده به جایی و دارد به یک چیزی فکر می کند و یا توی دفتر جلد چرمی قهوه ای اش یک چیزهایی می نویسد. دلم می خواهد بدانم چی توی آن دفتر نوشته؛ اما اگر از ده قدمی دفترش رد بشوم، سایه ام را با تیر می زند. خوشم می آید که خودش را نباخته و یک گوشه قنبرک نزده؛ اما درست نمی دانم دارد چی کار می کند. الان هم که با آن نگاه های سرزنش آمیزش مثل آدم برفی آبم کرد و انداخت یک گوشه!
-«میناجان، بپر برو از اکرم خانم اینها شلنگ بلندشان را بگیر تا کاشی های آشپزخانه را بشوریم!»
صدای مامان است. وای خدای من! من این قسمت را دوست ندارم. مثلا امروز، جمعه است و من دلم میخواهد استراحت کنم. کاش بگویند میناجان! یک گوشه بنشین زل بزن به درخت ها، هوا را بو بکش، رد گنجشک ها را بزن، یا ته تهش سبزه سبز کن، تخم مرغ رنگ کن، حاجی فیروز درست کن، برای سفره هفتسین طرح بده! حالا خواستی خانهی اکرم خانم اینها را هم یک کمی دید بزنی، اشکال ندارد بزن!
-«میناجان!»
ولوم صدای مامان دارد بالا می رود و این یک تهدید تروتمیز و محترمانه است. با صدای بلند میگویم: «چشم مامان جان!»
لباس های خیسم را درمی آورم و می اندازم روی تخت. اگر مامان ببیند، کلی غر می زند که تازه روتختی ات را شستم و هنوز عید نشده، همهی اتاقت را به هم ور کرده ای! دارم لباس می پوشم که مامان دوباره صدا می زند: -«میناجان...!»
وای خدای من! دارم از کت وکول می افتم؛ باز چه کارم دارد؟ کاشی های آشپزخانه را که حسابی سابیدم.
-«...ببین داداشت چی کارت داره؟»
یاد نگاه های فلفلی داداش می افتم و تنم یخ می کند؛ حتما می خواهد بابت فضولی چند ساعت پیش، دعوایم کند. حالا چه کار کنم؟
-«می... نا... جان!»
دوباره ولوم صدای مامان دارد می رود بالا و می گویم: «چشششم... ما... ما... ن... جااان!»
و آرام راه می افتم به طرف اتاق داداش. پشت در، نفسم را توی سینه حبس می کنم و دست گیره را می کشم پایین. اتاق ساکت است و داداش نشسته کنار پنجره و زل زده به درخت توت بی برگ و باری که دارد توی این هوا زور می زند برای جوانه زدن. کنار در می ایستم و سرم را پایین می اندازم. صندلی اش را می چرخاند طرفم و بعد از یک سکوت کشدار می گوید: «میدانی امروز داشتم به چی فکر می کردم؟»
آب دهانم را قورت می دهم و آهسته می گویم: «به چی؟»
می رود به طرف میز تحریرش و دست می کشد روی دفتر جلدچرمی و بعد از کمی سکوت می گوید: «به اینکه چه قدر جالب است. همهی ما منتظریم و دلمان می خواهد زودتر عید بیاید؛ حالا بعضی هایمان حسابی کار میکنیم و بعضی هایمان هم بدمان نمی آید از زیر کار دربرویم و فقط بنشینیم کنار پنجره و...»
حرفش را می خورد و من سرم را پایین می اندازم. از حرف هایش چیزی نمی فهمم؛ انتظار داشتم دعوایم کند. داداش دفتر را می گیرد توی دستش و می گیرد به طرفم: «دوست دارم بخوانیش.»
بی آنکه توی چشم های قهوه ای اش نگاه کنم، دفتر را می گیرم و می زنم بیرون. پله ها را چندتا یکی می کنم تا برسم به اتاقم. می پرم روی تخت و صدای جیرجیرش را درمی آورم. دفتر را باز می کنم. توی صفحهی اولش با خط خوش نوشته: «کاش همیشه منتظر باشیم. کاش به تکاپو بیفتیم و برای دیدن بهاری بزرگتر و باشکوه تر لحظه ها را بشماریم. کاش یادمان نرود که او هم همیشه منتظر است...»
تازه منظور داداش را می فهمم. دلم تاپ تاپ می کند تا زودتر دفترش را بخوانم.
باد سردی می خورد توی صورتم. سرما دیگر دارد زورهای آخرش را می زند. صدای اکرم خانم، همسایهی بغلی مان از توی حیاط شان می آید. گردن می کشم تا ببینم توی حیاط شان چه خبر است. اکرم خانم جاروی کهنه ای دستش گرفته، چکمهی پلاستیکی بلندی پوشیده و دارد هوار میکشد: « ببین چیکار کرده! گند زده به فرشی که با جان کندن تمیزش کرده بودم. نگاه کن تو رو خدا! برو گورت رو گم کن ببینم!»
جاروی کهنه شوت م یشود وسط حیاط ما و گربهی چاق و سفیدی که روی دیوار نشسته و چند وقتی است با پررویی تمام به خانهی اکرم خانم پیله کرده، میوی بلندی می کشد و می پرد کنار پنجرهی اتاق داداش مهدی. داداش مهدی نشسته روی صندلی چرخدارش و زل زده به من که دارم از پنجرهی طبقه بالا، حیاط اکرم خانم اینها را دید میزنم. هول می شوم، تندی پنجره را می بندم و شیرجه می زنم روی تختم.
نگاه تندوتیز داداش مهدی مثل میخ فرورفته توی چشم هایم؛ اصلا داداش از موقعی که تصادف کرده و نشسته روی ویلچر، یک مدل دیگر شده. بیشتر وقت ها سرش توی کتاب است و یا زل زده به جایی و دارد به یک چیزی فکر می کند و یا توی دفتر جلد چرمی قهوه ای اش یک چیزهایی می نویسد. دلم می خواهد بدانم چی توی آن دفتر نوشته؛ اما اگر از ده قدمی دفترش رد بشوم، سایه ام را با تیر می زند. خوشم می آید که خودش را نباخته و یک گوشه قنبرک نزده؛ اما درست نمی دانم دارد چی کار می کند. الان هم که با آن نگاه های سرزنش آمیزش مثل آدم برفی آبم کرد و انداخت یک گوشه!
-«میناجان، بپر برو از اکرم خانم اینها شلنگ بلندشان را بگیر تا کاشی های آشپزخانه را بشوریم!»
صدای مامان است. وای خدای من! من این قسمت را دوست ندارم. مثلا امروز، جمعه است و من دلم میخواهد استراحت کنم. کاش بگویند میناجان! یک گوشه بنشین زل بزن به درخت ها، هوا را بو بکش، رد گنجشک ها را بزن، یا ته تهش سبزه سبز کن، تخم مرغ رنگ کن، حاجی فیروز درست کن، برای سفره هفتسین طرح بده! حالا خواستی خانهی اکرم خانم اینها را هم یک کمی دید بزنی، اشکال ندارد بزن!
-«میناجان!»
ولوم صدای مامان دارد بالا می رود و این یک تهدید تروتمیز و محترمانه است. با صدای بلند میگویم: «چشم مامان جان!»
لباس های خیسم را درمی آورم و می اندازم روی تخت. اگر مامان ببیند، کلی غر می زند که تازه روتختی ات را شستم و هنوز عید نشده، همهی اتاقت را به هم ور کرده ای! دارم لباس می پوشم که مامان دوباره صدا می زند: -«میناجان...!»
وای خدای من! دارم از کت وکول می افتم؛ باز چه کارم دارد؟ کاشی های آشپزخانه را که حسابی سابیدم.
-«...ببین داداشت چی کارت داره؟»
یاد نگاه های فلفلی داداش می افتم و تنم یخ می کند؛ حتما می خواهد بابت فضولی چند ساعت پیش، دعوایم کند. حالا چه کار کنم؟
-«می... نا... جان!»
دوباره ولوم صدای مامان دارد می رود بالا و می گویم: «چشششم... ما... ما... ن... جااان!»
و آرام راه می افتم به طرف اتاق داداش. پشت در، نفسم را توی سینه حبس می کنم و دست گیره را می کشم پایین. اتاق ساکت است و داداش نشسته کنار پنجره و زل زده به درخت توت بی برگ و باری که دارد توی این هوا زور می زند برای جوانه زدن. کنار در می ایستم و سرم را پایین می اندازم. صندلی اش را می چرخاند طرفم و بعد از یک سکوت کشدار می گوید: «میدانی امروز داشتم به چی فکر می کردم؟»
آب دهانم را قورت می دهم و آهسته می گویم: «به چی؟»
می رود به طرف میز تحریرش و دست می کشد روی دفتر جلدچرمی و بعد از کمی سکوت می گوید: «به اینکه چه قدر جالب است. همهی ما منتظریم و دلمان می خواهد زودتر عید بیاید؛ حالا بعضی هایمان حسابی کار میکنیم و بعضی هایمان هم بدمان نمی آید از زیر کار دربرویم و فقط بنشینیم کنار پنجره و...»
حرفش را می خورد و من سرم را پایین می اندازم. از حرف هایش چیزی نمی فهمم؛ انتظار داشتم دعوایم کند. داداش دفتر را می گیرد توی دستش و می گیرد به طرفم: «دوست دارم بخوانیش.»
بی آنکه توی چشم های قهوه ای اش نگاه کنم، دفتر را می گیرم و می زنم بیرون. پله ها را چندتا یکی می کنم تا برسم به اتاقم. می پرم روی تخت و صدای جیرجیرش را درمی آورم. دفتر را باز می کنم. توی صفحهی اولش با خط خوش نوشته: «کاش همیشه منتظر باشیم. کاش به تکاپو بیفتیم و برای دیدن بهاری بزرگتر و باشکوه تر لحظه ها را بشماریم. کاش یادمان نرود که او هم همیشه منتظر است...»
تازه منظور داداش را می فهمم. دلم تاپ تاپ می کند تا زودتر دفترش را بخوانم.
نویسنده: سیده فاطمه موسوی