محزون در فراق قائم آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)

1- خدايا! بلا بالا گرفته و رازهاي پنهان آشکار شده است. زمين تنگ شده. آسمان برکاتش را منع مي کند. پروردگارا! شکايت ما به درگاه توست. و در سختي و آساني، فرد مورد اعتماد ما تويي. خدايا! انتظار طولاني شده و ستمکاران و مفسدان ما را شماتت مي کنند. دادخواهي بر ما مشکل شده است.
سه‌شنبه، 27 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
محزون در فراق قائم آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)
محزون در فراق قائم آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)
محزون در فراق قائم آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)

نويسنده: رقيه نديري

شکايت

1- خدايا! بلا بالا گرفته و رازهاي پنهان آشکار شده است. زمين تنگ شده. آسمان برکاتش را منع مي کند. پروردگارا! شکايت ما به درگاه توست. و در سختي و آساني، فرد مورد اعتماد ما تويي.
خدايا! انتظار طولاني شده و ستمکاران و مفسدان ما را شماتت مي کنند. دادخواهي بر ما مشکل شده است.
خدايا! به درگاه تو شکايت آورده ايم. فقدان پيامبرمان و غيبت اماممان را.
خدايا! جان مان بر لب آمده است از سخت گيري روزگار و از فتنه هايي که بر روي هم انباشته اند.
خدايا!اتحاد دشمنان و کم بودن دوستان، مرگي مهلک است.
اگر تو نظر به لطف نکني، ما را ياري مقاومت نيست؛ اي آسان کننده همه سختي ها.

تولد خورشيد

نويسنده:سودابه مهيجي
چراغ ها را خاموش کنيد. چراغ هاي تمام خاک را خاموش کنيد و شمع ها را روشن... شمع هاي تولد... شمع هاي شب قدر... شمع هاي جشن ميلادي غريبانه. شمع هم اگر نبود اشک که هست. اشک ها، چراغاني امشبند در کوچه پس کوچه هاي زمين؛ اشک هاي شوق... اشک هاي انتظار. اشک هاي دل تنگي... اشک ها را بياوريد و دور هم بنشانيد. اشک ها را پنهان نکنيد؛ حاشا نکنيد. امشب، شب بزم اشک هاست. کوچه هاي آب و جارو شده. درهاي باز به شوق آمدن. گل هاي دسته دسته در کوي و برزن چيده شده.امشب مگر جشن ميلاد زمين است که تمام خاک را گل آذين کرده ايد؟...
امشب، شبي است که زمان را دو نيمه کرده است. نيمي پيش از امشب و نيمي پس از آن... در تقويم ها امشب نقطه عطف زمان است. امشب، شب تولد انتظار است. هيچ دلي تکليف خويش را با امشب نمي داند. هيچ چشم عاشقي نمي داند اين بزم را چگونه به سر برد؟... هديه هاي ميلاد را کجا ببريم، براي رساندن به دست صاحب اين جشن؟ شاد باشمان را پيش روي که زانو بزنيم و تبريک بگوييم؟ نقل هاي سرورمان را بر سر که بپاشيم؟
آه چه جشن غريبانه اي...

تو که آمدي...

نويسنده:سودابه مهيجي
تو که آمدي، جهان به ماجرايي عظيم دچار شد. به اضطرابي بي سابقه... . تو با کلمه اي سخت و ثقيل متولد شدي. با قصه اي که پيش از اين هرگز روايت نشده بود. با فلسفه اي که بدعت خداوند براي زمين بود. تو آمدي و براي نخستين بار «انتظار» با تو آمد. اين حقيقت عاشقانه و غم انگيز، اين سرنوشت ناگزير، هم زاد تو بود. حالا قرن هاست که انتظار بر تمام زمين سايه افکنده و عاشقان را در پنجه امتحان خويش مي فشرد. لحظه لحظه دل سپردگان را جان مي ستاند و دوباره جان مي بخشد. اينک شب ميلاد توست. چه مي شود کرد. تنها مي توان چراغ هاي دنيا را خاموش کرد و به ماه کاملي چشم دوخت که روشني اش را از رخسار تو گرفته است. ماهي که امشب زيبايي غم انگيزي است. ماه شعبان... ماه شب چارده... .
بايد ستارگان را آرام و بي صدا بشمريم... شايد يکي از اين همه سوسو چشم تو باشد که ما را مي نگرد... تو آيا آن بالا سوسوي اشک هاي زمينيان را مي بيني؟ مي شمري؟ امشب اشک هاي ما ستاره هاي روي زمينند. امشب زمين، ستاره باران تر از آسمان است. امشب هر اشکي در گوشه و کناري از خاک، بي صدا، با تو نجوا مي کند: اي عشق! اي انتظار! ميلادت مبارک... .

از غم انگيزي خاک به آرامش آسمان

نويسنده:سودابه مهيجي
سلام... اينجا زمين است و انسان تنهاست. انسان گريه مي کند... .زخم مي خورد... و هيچ درماني براي ظلم سراغ ندارد. اينجا زمين است و همه هستند جز يک نفر که جايش در تمام عکس هاي يادگاري خالي است. ما همه خوبيم... هنوز نفس مي کشيم و هنوز انتظار با ماست. ملالي نيست جز دوري شما. که دوري شما همه ملال هاست... . که همه ملال ها همان دوري شما هستند. اما به صورتي ديگر بدل شده. ملالي نيست جز دوري شما. اما اين، ملال کمي نيست. اينک انتظار تمام هستي مان را پر کند و هيچ کس به ميهماني اين همه اشک و نذر و تسبيح نيايد...
اينجا زمين است. صداي ما آيا به اوج آسمان آنجا که تو هستي، مي رسد؟ آيا آن قدر دور نيستيم که هيچ ناله و استغاثه اي به بارگاه تو راه نيابد؟ ما دور مانده ايم. ما به تبعيد زمين، به زندان خاک، سال هاست تن داده ايم و منجي را در خواب هاي خويش تنها ديده ايم، مثل خيالي دور از دست که هرگز اميد ديدنش را در خود سراغ نداريم.

کسي مي آيد

نويسنده:سودابه مهيجي
آن که مي گفت: «کسي مي آيد»، پس چرا نگفت آمدنش را بايد از کدامين سو انتظار کشيد؟ آن که مي گفت: «من خواب يک ستاره قرمز ديده ام»، چرا هرگز نگفت که در کدامين فصل از کدامين گوشه آسمان، باران مي شود و به زمين مي بارد؟... او نمي دانست که انتظار در چشم هاي انسان پينه خواهد بست و برکت از سفره ها و حرکت از جاده ها خواهد کوچيد و هيچ معجزه اي از گريبان انتظار سر بيرون نخواهد کرد. ما نيز گفته ايم بارها و بارها: «اليس الصبح بقريب»(1)... ما نيز چون
تسکيني به ناچار، اين واژگان از بر کرده را به زبان آورده ايم، هنوز چشم هاي مان کور نديده اوست. «زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت»...

چنين باشيم

نويسنده:فاطمه کارشناس
بانگي برآورد و مدهوش نزد علي (عليه السلام) جان سپرد. او را چه شده بود و چه شنيده بود، بايد خطبه همام را از زبان عارف ضمير جن و انس، امير بيان، علي (عليه السلام)شنيد.
همام:سيماي متقين، جلوه نور الهي است، سخنانشان راست، چشمانشان از حرام خدا پوشيده، گوش هاشان وقف اندوختن دانش گهربار، روزگارشان درمحنت وصحت، در عسر و يسر يکسان. نفسشان عفيف و دامانشان پاک. شب هاي تار را بر پا ايستاده در برابر محبوب، روزشان را آگاه و فهيم، قرائت قرآن را با تفکر و تدبر و جان خود را محزون و شفابخش قرآن مي بينند.
هر گاه يکي آنان را بستايد، با هراس و نگراني مي گويند: من به خود بيناترم و خداي من، عليم و خبيرتر به من. بارخدايا! مرا به آنچه مي ستايند، محاکمه مفرما و نيک تر از آن قرارم ده که مي گويند و لغزش ها و گناهانم را مستور و مغفور نما.
روزشان را به شب مي رسانند با زبان شکر و سپاس. و شب را به روز مي آورند با ياد پروردگار، با ياد رب العالمين، رحمان و رحيم، مالک يوم الدين.
او مي گفت و همام جان تهي مي کرد؛ همام مي دانست علي چه مي گويد.
علي از صفات متقين، از خصلت ها و ويژگي هاي ياران مي گفت. مي ديد روزي را که مردمان آن روزگار، امامشان غايب است. امامي که براي ظهورش، دست ياري مي طلبد، يار و ياور مي خواهد. علي مي ديد آنان که بايد لبيک گوي اين ندا باشند، چه صفاتي دارند.
علي آرام در گوش يک خردمند مي نوازد، تا اولوالالباب آن روزگار، سرمشق علي را مشق زندگي شان قرار دهند.

شادي اندک...

نويسنده:منيسه علي مرادي
سال هاست از دست خزان، گل سرخ مي ريزد، شمشاد مي شکند.
خورشيد با ابر سياه مي گريد، حتي ماهي کوچک عيد، زير تنگ مي خوابد!
راستي بلبل در چه حال است؟ نه انکار او نيز آواز نمي خواند.
و بهار پايان مي يابد.
اين دل انگيز ايام، به اندازه يک لبخند کوتاه پدر، وقت بازگشت از تکاپوي روزانه.
به اندازه يک بوسه شيرين مادر، از گونه طفلش، پايان مي يابد.
به همين زودي بهار پايان مي يابد.
آقا!دير زماني است به اين شادي اندک خويش خشنوديم.
تو بيا!
خنده هميشگي لب ها باش.
توبيا!
تا زمستان را جمع کنيم، برف را ذوب کنيم، از پشت سپيدار فرياد بزنيم؛
«ما ديگر همه سال در باغ ها گل داريم، زوزه باد خاموش است و بهار ديگر يک فصل نيست».
تو بيا!
دينار و درم اولي غصه مردم نباشد تا، هيچ شبحي شب هنگام از پرچين طمع بر حياط دارايي مردم ظاهر نشود.
يا که هر روز، دستي از تهي بودن خويش بر جريان هاي شلوغ، پل نشود.
تو بيا که
احساس ها، همه بغض شد، اشک شد، جاري شد، ايام گذشت و ما منتظريم که به يک باره بگويي: جمعه را آذين ببنديد؛ مي آيم. کي زمين چنين جمله اي را از خورشيد خواهد شنيد؟ ما منتظريم کي مي آيي؟
«جانا چرا نگويي غيبت بس است ديگر؟»
«عجل علي ظهورک مهدي! دلم شکسته»

پي نوشت :

1-هود:81.

منبع:اشارات، شماره 123




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط