نبرد آلواتان (1)

آتش سنگين رزمندگان و تعداد زياد آنها توانست به زودي نيروي ضد انقلاب را از داخل روستا و اطراف آن فراري دهد . نفرات گردان فاتح ، که در پيشاپيش آنها نيروهاي شناسايي در دسته هاي کوچک هفت نفره در حرکت بودند راه روستا را در پيش گرفتند . راه باريک روستايي رزمندگان را مجبور مي کرد که به ستون يک و يکي پشت سر ديگري حرکت کنند و همين مسئله تعداد آنها را بيشتر از آنچه واقعا" بودند نشان ميداد . فرمانده گردان مجبور بود با قدمهاي بلند ، بارها و بارها ابتدا و
دوشنبه، 2 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نبرد آلواتان (1)
نبرد آلواتان (1)
نبرد آلواتان (1)

نویسنده : سید سعید موسوی



فصل اول

آتش سنگين رزمندگان و تعداد زياد آنها توانست به زودي نيروي ضد انقلاب را از داخل روستا و اطراف آن فراري دهد . نفرات گردان فاتح ، که در پيشاپيش آنها نيروهاي شناسايي در دسته هاي کوچک هفت نفره در حرکت بودند راه روستا را در پيش گرفتند . راه باريک روستايي رزمندگان را مجبور مي کرد که به ستون يک و يکي پشت سر ديگري حرکت کنند و همين مسئله تعداد آنها را بيشتر از آنچه واقعا" بودند نشان ميداد . فرمانده گردان مجبور بود با قدمهاي بلند ، بارها و بارها ابتدا و انتهاي اين سف طويل را مورد بازديد قرار دهد و از امنيت نيروهاي خود مطمئن شود . دسته تامين که پشت سر نيروها حرکت مي کرد مسئوليت خطرناک جلوگيري از کمين دشمن را به عهده داشت ، نفرات اين دسته که معمولا" از چابکترين افراد گردان انتخاب مي شدند ، يک لحظه آرام و قرار نداشتند .
بوته ها و چمن زارهاي اطراف جاده ، درختان متفرق اطراف و تخته سنگهاي بزرگي که هر کدام مي توانست براي نفرات گردان خطر خيز باشد ا زچشم اين رزمندگان پنهان نبود . فرمانده وقتي ابتداي گردان را در آستانه ورود به روستا ديد ، فرمان توقف داد ، همه افراد درجاهاي خود ايستادند محمود بلافاصه با چالاکي از تخته سنگ نسبتا" بلندي بالا رفت . نگاهي به نفرات گردان انداخت و دستش را بالا برد ، وقتي دستش را پايين آورد همه نيروها بر زمين نشستند و منتظر دستور بعدي شدند . فرمانده در حالي که با دست راست اسلحه کلاشينکف را به ران پايش مي فشرد با دست چپ گوشي بي سيم را از دست بي سيم چي گرفت و تماس کوتاهي با نيروهاي پشتيباني برقرار ساخت . لحظه اي بعد لبخندي زد و به نفرات دستور بلند شدن و حرکت داد و خود نيز با عجله پيشاپيش گردان حرکت به سمت روستا را آغاز کرد . تعداد زيادي از مردم روستا از زن و مرد و کودک که صداي تيراندازي آنها را به خانه ها کشانده بود حالا با ورود رزمندگان به استقبال آمده بودند . صداي ساز و دهل از هر سو به گوش ميرسيد و هلهله و شادي تمامي روستا را پر کرد . زنها از روي پشت بامها نظاره گر صف طويل رزمندگان بودند و بچه ها هم براي آنها دست تکان مي دادند . با اشاره فرمانده تمامي نيروها به سرعت در کوچه هاي تنگ و باريک دهکده پراکنده شدند و چند دقيقه بعد که از امنيت روستا مطمئن شدند در زمين بزرگي جمع شدند . همگي از اينکه توانسته بودند بدون تلفات روستا را فتح کنند خوشحال بودند .
اهالي روستا براي اينکه خاطره اين پيروزي را جاودانه سازند دست به کار شدند ، گوسفنده ها را سر بريدند و اجاقها بلافاصله بر پا گرديد و ديگهاي بزرگ پلو بر روي آنها قرار گرفت . وقتي شب تاريکي را بر سر روستا کشيد ، شعله سرخ هيزم زير اجاقها تنها روشنايي شب بود که به چشم مي آمد . به دستور فرمانده ،نوجواني بر تخته سنگي قرار گرفت و کلمات اذان را در تمامي روستا فرياد زد . تعدادي از رزمندگان براي نگهباني از نيروها انتخاب شدند و سپس فرمانده به همراه روستاييان و رزمندگان ديگر به نماز ايستاد . پس از نماز پيرمردي جلو آمد و آماده شدن غذا را به اطلاع رساند ، با اشاره او سيني هاي بزرگ غذا به حرکت در آمد و حالا بعد از اين پيروزي شيرينت هيچ چيز به اندازه يک غذاي گرم با گوشت تازه به دل نمي چسبيد . بار ديگر صداي ساز و دهل . هلهله و شادي فضاي روستا را دربرگرفت و همه اهالي از کوچک و بزرگ در اين شايد سهيم شدند . اين شور و هيجان و اين شادي را ناگهان صداي شيهه اسباني که در تاريکي پاي بر زمين مي کوبيدند و هر لحظه نزديک ونزديکتر مي آمدند قطع کرد . نگهابانان بلافاصله سنگر گرفتند و اسلحه ها را به سمت تاريکي نشانه رفتند . سکوت همه جا را فرا گرفت ، همه نيروها به مقابل خود خيره شده بودند ولي هيچ چيز در تاريکي ديده نمي شد . حالا صداي سم اسبها که آرامتر به زمين کوبيده مي شد واضح تر به گوش مي رسيد ، فرمانده از جايش بلند شد کمي جلو آمد و به تاريکي چشم دوخت اسبي قهوه اي و در پشت سر او اسبي سياه مانند اشباحي سرگردان کم کم بيرون آمدند .
- ايست ! توقف کنيد .
اسبها از حرکت باز ايستادند ، هوا را همراه با سر و صداي زياد از بينتيهايشان بيرون دادند و چند بار سمهايشان را به زمين کوبيدند.
-کيستيد و از کجا مي آييد ؟ نگهبان بود که از آنها بازخواست مي کرد .
مردي که بر اسب قهوه اي سوار بود از روي اسب پايين آمد دستار قرمزي به سر داشت و قسمتي از آن را به صورتش کشيده بود ، دهانه اسب را به دست گرفت و چند قدم جلو آمد ، وقتي مقابل نگهبان که اسلحه را به طرفش گرفته بود قرار گرفت ، دستار را از روي صورتش کنا زد :
- آشنا هستم .
اهالي روستا بلافاصله او را شناختند ، يکي از آنها به طرف او دويد و کنارش ايستاد او بزرگ دهکده بود و در ميان اهالي از نفوذ و احترام خاصي برخوردار بود .
جواني که بر اسب سياه سوار بود هم جلوتر آمد او هم آدم غريبه اي نبود ، جواني بلند بالا با هيکلي تنومند و يکي از اهالي روستا . هر دو جلو آمدند و وقتي مقابل فرمانده قرار گرفتند ؛ ملا محمد گفت : «دخترم را بردند با سه دختر ديگر .»
و جوان با نفرت لبش را گزيد .
فرمانده نگاهي به جوان انداخت و بعد نگاهش روي پيرمرد متوقف ماند . ملا محمد سرش را پايين انداخت و گفت :«قرار بود زنش بشه».
با شنيدن اين حرف فرمانده لحظه اي چشم بر زمين دوخت و ناگهان از تاريکي و محيط کوچک روستا فاصله گرفت . مراسم عروسي خود ر ا به ياد آورد و همسرش را که کيلومتر ها دورتر از ميدان نبرد بي صبرانه منتظر او بود . اما او خيلي زود از عالم خيال بيرون آمد و دوباره به همان روستاي کوچک و دور افتاده برگشت ، هنگامي که ناراحتي اين جوان کرد را ديد نتوانست با خاطراتش لحظاتي را به شيريني و لذت بگذراند . بلافاصله به سمت جوان آمد ف او را در آغوش گرفت و گفت «غم مخور کاک .»
جوان کرد دستهاي فرمانده را که به پشت او گره خورده بودند ا زخود جدا کرد دست بر سينه او گذاشت و او را به عقب راند با خشم د رچشمان فرمانده نگاه کرد و گفت :«سمن گل را بردند ، زن من را »
محمود ساکت ماند و جوان کرد ادامه داد :«نبايد مي آمديد نبايد به روستا حمله مي کرديد !» «گل محمد » بعد از گفتن اين کلمات از فرمانده فاصله گرفت به طرف اسبش دويد . با دور شدن او ، محمود به ياد آخرين ملاقاتش با «کاک حاتم» ، افتاد و حالا حرفهاي او را به ياد مي آورد :«جناب فرمانده ناموس ما در خطره ، روستا امنيت نداره ، دخترها را مي برند ، گله ها را هم محصولاتمان را ، بايد کاري کرد !»

فصل دوم

گل محمد کنار چشمه نشسته بود و آخرين ملاقاتش را با سمن گل به ياد مي آورد . از وقتي ملا محمد او را به عقدش درآورده بود تقريبا" هر روز همين جا به ديدارش مي شتافت . با اسب به کنار چشمه مي آمد ، پياده مي شد و کوزه را از آب پر مي کرد و بعد به سمن گل کمک مي کرد که آن را به خانه برساند . هنوز تصوير سمن گل را با آن لباس زيباي محلي در ذهن داشت و وقتي دلش مي گرفت اين تصوير را بارها و بارها در ذهن مرور مي کرد و با خيال او وقتش را مي گذراند . ملا محمد آنها را در مجلسي ساده به عقد يکديگر در آورده بود و گل محمد هم قول داده بود به زودي مجلس عروسي بزرگي به راه بياندازد و تمامي روستا را وليمه دهد ولي با ورود آدمهايي که او آنها را نمي شناخت به روستا ، مراسم ازدواج روز به روز عقب افتاده بود ، آدمهايي که از شهرهاي مختلف به آنجا آمده بودند ، چند خانه را در اختيار گرفته بودند و با اسحله ، و ماشين هايشان در روستا رفت و آمد مي کردند . گاه گاه مردم روستا را در ميدان گاهي جمع مي کردند ؛ به سخنراني مي پرداختند و مي گفتند که براي نجات خلق کرد به اين روستا آمده اند . ميگفتند :«براي آرامش ، امنيت ، رفاه و سعادت خلق کرد به اينجا آمده ايم و به زودي کردها را نجات خواهيم داد .»
گل محمد معني حرفهاي آنها را نمي فهميد ، او احساس مي کرد قبل از اينکه آنها به روستا بيايند آرامش داشته و هر وقت دوست مي داشت به ملاقات سمن گل به کنار چشمه مي آمد ولي بعد از اينکه اين آدمها در روستا پيدايشان شده بود او مجبور بود که سمن گل را در خانه پدرش پنهان کند و مسئوليت آوردن آب را هم بپذيرد «از کلمات رفاه و سعادت هم چيز زيادي نمي فهميد ». او خودش را کاملا" مرفه و سعادتمند مي دانست صبح زود بر سر زمين حاضر مي شد و به کار مي پرداخت و هنگام غروب هم به خانه باز مي گشت ، خوب غذا مي خورد و وقتي صداي زنگوله بزها را همراه گله مي شنيد لذت مي برد ، سعادتش مي توانست هنگام ازدواج با سمن گل کامل شود و ديگر کمبودي احساس نکند . سمن گل بارها به او وعده داده بود که برايش بچه هايي قوي به دنيا بياورد که او را خوشحال کنند و وقتي بزرگ شدند بر روي زمين کمک کارش باشند ولي ورود غريبه ها به روستا همه چيز را خراب کرده بود .
گل محمد از کنار چشمه بلند شد ، سوار اسبش شد و قبل از اينکه حرکت کند به فرمانده و نيروهايش فکر کرد .
چضربه اي به پشت اسب زد و راه افتاد . وقتي به خانه رسيد مستقيما" به آغل گوسفندها رفت . فضاي داخل آغل تاريک بود لحظه اي ايستاد تا چشمهايش به تاريکي عادت کنند . گوسفندها دور او را گرفتند . از ميان آنها گذشت و به انتهاي آغل رفت . کنار ديوار زانو زد تکه چوبي به دست گرفت و با آن خاکهاي کف زمين را زد . چوب را به کناري انداخت و با دستهايش کار را ادامه داد . دقايقي گذشت عرق پيشاني اش را با پشت دست پاک کرد باز هم به کندن ادامه داد . حالا چيزي را که به دنبالش بود در زير خاک ديده مي شد . اسلحه برنو قديمي که با دقت در پارچه اي پيچيده شده بود و نايلوني بر روي آن قرار داشت . نايلون را کنار زد و پارچه ها را باز کرد . دستي به اسلحه کشيد و گرد و غبار را از آن پاک کرد . گلنگدن را کشيد و آن را امتحان کرد . وقتي از روي زمين بلند مي شد با خود گفت :«گل محمد تنهات نمي ذاره ، سمن گل ».

فصل سوم

- بايد اول خبردار شويم که دخترها را به کجا برده اند ، اين و اولين کار ماست .
محمود بعد از اينکه اين را گفت به سمت نقشه بزرگي که بر روي ديوار در اتاق فرماندهي نصب بود ، حرکت کرد . نفرات واحد اطلاعات و عمليات ، چشم به دهان فرمانده دوخته بودند و با دقت به حرفهاي او گوش مي کردند . او چوب بلندي را که به دست گرفته بود ، بر روي نقشه به حرکت در آورد و ادامه داد : اينجا و محور بانه به سردشت را به روي نقشه نشان داد و يا اينجا در مرز عراق ؟»
- هيچکس دقيقا" نمي داند . آنها بايد جاي امني براي مخفي کردن اسرا داشته باشند ، مخفيگاهي که ما از بيخبريم ، ما همچنين از سرنوشت ده پاسداري که در عملياتهاي قبل اسير داده ايم هم بي خبريم ، من از شما سئوال مي کنم اين جاي امن دشمن کجاست ؟ از سال 58 که درگيريها شروع شده تا امروز ، نيروهاي ما نقاط امن زيادي را براي آنها ناامن کرده اند ، ضد انقلاب فشار زيادي را متحمل شده و از شهرها دور شده و همچنين از خيلي از روستاها ، ما آنها را مجبور کرده ايم به سمت مرز حرکت کنند و در خيلي از جاها به خاک عراق پناه ببرند ولي آنها هنوز جاي امني دارند که ما از آن بي خبريم .
جوان قد بلندي که مسئوليت نيروهاي اطلاعات عمليات را به عهده داشت از ميان جمع بيرون آمد ، مقابل آنها قرار گرفت و در ادامه سخنان فرمانده گفت :« هيچکس تا حالا نتوانسته اطلاعات مفيدياز مخفيگاه ضد انقلاب به ما بدهد ، حتي نيروهاي پيش مرگ هم که به تمام مناطق آشنا هستند ، نتوانسته اند به ما کمکي بکنند و ضد انقلاب هم کاملا" سکوت کرده است و اين سکوت بسيار مرموز به نظر مي رسد .
محمود بار ديگر رشته سخن را به دست گرفت :«ما بايد هر چه زودتر اطلاعات کافي درباره مخفيگاههاي ناشناخته ضد انقلاب به دست بياوريم ، جان دوستان ما و همچنين دختران روستايي ربوده شده است در خطر است . ما بايد هر چه زودتر بر اساس اطلاعات صحيح عملياتي را براي نجات آنها طرح ريزي کنيم .»
سخنان فرمانده هنوز به پايان نرسيده بود که در اتاق فرماندهي چند بار محکم کوبيده شد . کسي که به در مي کوبيد ، جواني بود بسيجي از نيروهاي مخابرات گردان . در حاليکه نفس نفس مي زد ، مقابل فرمانده قرار گرفت و با عجله گفت : «خوب ... خبر مهمي دارم ، ب ... برادر کاوه».
فرمانده به طرفش آمد . دستش را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد . چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت : «خالا خبرت را بگو.»
جوان بسيجي که حالا کمي آرامش پيدا کرده بود ، شروع به صحبت کرد :«بالاخره ارتباط برقرار شد ، آنها پيامشان را دادند ، چيزي که منتظرش بوديد .»
محمود تبسم کرد و به نيروها نگاهي انداخت ، نيروهاي اطلاعات و عمليات هم از اين خبر خوشحال به نظر مي رسيدند .
فرمانده نگاهش را از نيروها گرفت ، رو به جوان بسيجي کرد و گفت : «ادامه بده »
-لحظاتي قبل راديو ضد انقلاب اطلاعيه آنها را پخش کرد ، آنها جشن بزرگي را در پيش دارند !
-جشن ! چه جشني ؟
-آنها مي خواهند عروسي راه بيندازند .
-عروسي ؟
گفتند که از روستاي «شبيه» غنيمت گرفته اندو مي خواهند عروسي راه بيندازند ، رئيس آنها مي خواهد ، چهار دختر روستا را يکجا به زني بگيرد و د راين مراسم مي خواهد ، مي خواهد ...
و جوان بسيجي به گريه افتاد ، او نتوانست به سخنان خود ادامه دهد . باران اشک تمام صورتش را پر کرد . تعدادي از نيروهاي داخل اتاق فرماندهي با تعجب به چهره او نگاه مي کردند و تعدادي ديگر سرها را پايين انداخته بودند . نگاهي به اين جوان رزمنده انداخت ، آهي کشيد و دستور داد براي او ليوان آبي بياورند . يکي از نيروها بلافاصله با ليوان آب بالاي سر جوان حاضر شد . فرمانده آب را به دست اي رزمنده داد و گفت : «آب را بخور و با نام خدا ادامه بده »
جوان بسيجي ليوان را از دست فرمانده گرفت ، چند جرعه نوشيد و بعد در چشمان کاوه نگاه کرد ، محمود گفت :خوب حالا ادامه بده ، ديگه چي گفتند ؟
جوان سعي کرد آرامش خود را حفظ کند ، سرش را پايين انداخت و ادامه داد : «گفتند که مي خواهند ... مي خواهند ده پاسدار اسير را در اين جشن سر ببرند .»
وقتي کاوه اين حرف را نشيد سنگيني عجيبي را در خود احساس کرد ، احساس کرد پاهايش تحمل نگهداري بدنش را ندارند ، به طرف ديوار حرکت کرد و سرش را به آن تکيه داد . براي اينکه قطرات اشکي را که در چشمانش جمع شده بودند پنهان سازد ، سرش را به پايين انداخت و به آرامش دستهايش را به چشمهايش کشيد .
او خود از نزديک با اجساد پاسداراني روبرو شده بود که در نهرهاي آب يا ميان جنگل بدون سر رها شده بودند . شنيدن اين خبر باعث شد که تمامي آن خاطرات تلخي که کاوه ، سعي مي کرد آنها را فراموش کند ، به يکباره بياد بياورد ، از وقتي به کردستان وارد شده بو د صحنه هاي فجيع زيادي ديده بود ، جسدهايي که با گلوله سوراخ سوراخ شده بودند يا بر روي درختان به دار آويخته شده بودند و يا زنده زنده دفن شده بودند ولي بريدن سر انسان صحنه اي بود که کاوه تحمل ديدن ديدن آن را نداشت . وقتي نام ده پاسدار را شنيد ، چهره تک تک آنها را به ياد آورد و لحظاتي را که در سختيهاي نبرد با آنها گذرانده بود و حالا آنها مي رفتند که در يک مجلس جشن و سرور به دست مرگ سپرده شوند . فرمانده اشکهايش را پاک کرد و به طرف دوستانش برگشت . نيروهاي اطلاعات براي اينکه مجبور نباشند چهره غمگين فرمانده خود را ببينند ، همگي سرها را پايين انداختند .
محمود نگاهش را از آنها گرفت و به طرف بي سيم چي جوان آمد ، دستش را روي شانه او گذاشت و گفت :«آيا خبر ديگري هم داري ؟»
بي سيم چي سرش را پايين انداخت :«ديگر خبري ندارم فرمانده ».و از جايش بلند شد ، قبل از اينکه از در خارج بشود ، برگشت ، مقابل فرمانده قرار گرفت و گفت :«گفتند در ارتباط بعدي محل جشن را اعلام خواهند کرد ».
با شنيدن اين سخن برقي از خوشحالي در چشمان فرمانده پديدار شد ، نگاهي به نيروها انداخت ، رزمندگان هم از شنيدن اين خبر خوشحال به نظر مي رسيدند ، به طرف جوان رزمنده آمد ، او را در آغوش کشيد و پيشاني محل جشن را بگويند !» به طرف دوستانش برگشت و در حالي که لبخند مي زد ، گفت :«مي شنويد دوستان آنها مي خواهند محل جشن را به ما بگويند ، يعني آنها شهامت اين کار را خواهند داشت ؟».

فصل چهارم

فرمانده بعد از اقامه نماز صبح ، شخصا" به اتاق مخابرات آمد . اکيپي که براي شنود مکالمات ضد انقلاب مامور کرده بود ، تمام شب گذشته را بيدار بوده و به کار مشغول بوده اند . آنها پشت دستگاههاي بي سيم نشسته بودند و دائما" خطوط تماس ضد انقلاب را که گاهي با رمز و گاهي بدون رمز با هم صحبت مي کردند ، کنترل مي کردند و يک گيرنده حساس هم ماموريت دريافت خبر از راديوي آنها را بر عهده داشت .
به محض ورود فرمانده ، مسئول اکيپ مخابرات از جايش بلند شد .
-خبري نشده است ؟
-هنوزر نه .
-فرکانس آنها را داريد ؟
-بله فرمانده .
-خط آنها را بگيريد و به بلند گو وصل کنيد .
-مسئول اکيپ بلافاصله ، گوشي بزرگي که به دستگاه وصل بود از آن جدا کرد و پيچ صدا را گرداند ، ابتدا صداي خش خشي بلند شد . چند لحظه بعد صداي دو نفر که با زبان کردي با هم صحبت مي کردند بگوش رسيد .
-مترجم را صدا کنيد .
-بلافاصله يکي از پيشمرگان کرد در اتاق مخابرات حاضر شد .
-چه مي گويند ؟
-جوان کرد با دقت به حرفهاي آنها گوش مي کرد و بعد از چند لحظه گفت :«براي نيرويشان پيام فرستادند .»
-پيام آنها چيست ؟
-جوان کرد بار ديگر با دقت به حرفهاي آنها گوش داد ، سعي کرد از حرفهاي آنها چيزي بفهمد ولي بي فايده بود .
-من چيزي نمي فهمم کاک ، صحبتشان رمزيه .
-محمود او را مرخص کرد ، يکبار طول اتاق را طي کرد ، دستها را از پشت به هم گره زد ، برگشت مقابل بي سيم ايستاد ، صداي خش و خش و مکالمه نامفهوم دو نفر به گوش مي رسيد ، چند بار ديگر طول و عرض اتاق را طي کرد ، نيروهاي مخابرات د رسکوت به او مي نگريستند ، به طرف در خروجي حرکت کرد ، ناگهان ايستاد ، به مسئول اکيپ نگاهي انداخت :
-اگر خبري شد بلافاصله مرا با خبر کن .
-بله
از اتاق مخابرات بيرون آمد ، با گامهاي سريع خودش را به سنگر فرماندهي رساند ، ايستاد ، به منبع آبي که در کنار سنگر قرار داشت نزديک شد ، آستينها را بالا زد و به آسمان نگاهي انداخت ، محل استقرار نيروهاي تيپ ويژه دره اي بود که با کوههاي بلند محصور شده بود ولي سنگر فرماندهي و اتاق مخابرات بر روي تپه اي واقع بود که فرمانده مي توانست ا زبالاي آن محل استقرار نيروها را زير نظر داشته باشد .
محمود دستهايش را زير شير آب گرفت ، آنها را شست و مشتي آب به صورتش پاشيد ، در همين لحظه يک نفر دوان دوان به طرف او آمد او کسي نبود جز مسئول اکيپ مخابرات ، در حالي که نفس نفس مي زد گفت :تماس گرفتند فرمانده تماس گرفتند !»
کاوه با خوشحالي پرسيد پيامشان را گرفتي ؟»
-بله .
-خوب بگو .
-آنها شما را هم به جشن دعوت کرده اند !
-محمود لبهايش را از هم گشود و تبسمي کرد :«خوب اين ميهماني کجا هست ؟»
-مسئول اکيپ مخابرات سرش را پايين انداخت و در سکوت به پاهاي فرمانده خيره شد .
-پرسيدم محل اين ميهماني کجاست ؟
اما بي سيم چي جوان تمايلي نداشت که به اين سئوال فرمانده پاسخي بدهد .
فرمانده با تعجب به او نگاه کرد ، اين رفتار به نظرش غيرعادي مي آمد ، دست او را گرفت لبخندي زد و منتظر ماند .
جوان کم کم سرش را بالا آورد و در چشمهاي کاوه نگاه کرد ، چشمان فرمانده هنوز مي خنديدند ، دوباره سرش را پايين انداخت و با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت :«جن ... جنگل آلواتان !»
با صداي آلواتان خنده ناگهان از صورت فرمانده محو شد ، بلافاصله رويش را برگرداند و به دور دست خيره شد ، نفس عميقي کشيد ، و چند لحظه بعد در حاليکه ناراحتي تمام چهره او را فراگرفته بود ، پرسيد : «گفتي کجا؟»
و بي سيم چي جوان دوباره حرف قبلي خود را تکرار کرد . آري فرمانده درست شنيده بود ، دخترها را به جنگل آلواتان برده بودند و همچنين ده پاسداري که قرار بود سر ببرند ، محمود بي هدف شروع به راه رفتن کرد ، ايستاد ، يکبار ديگر به دور دست خيره شد ،احساس کرد سرش گيج مي رود و چشمانش تار شده اند . «جنگل آلواتان» دژ نفوذ ناپذير دشمن بود ، جنگلي بود سياه و تاريک با درختان تنومند و بوته زارهاي در هم ، جنگلي که دسترسي به اعماق آن غير ممکن بود ، جنگلي بود مرموز که سخنان اهالي آن را مرموزتر مي کرد و ترس را به انسان تحميل مي نمود و حالا ضد انقلاب مي رفت که جشن و عروسي را در اعماق اين جنگل مخوف برپا کند .

فصل پنجم

جنگل آلواتان اين جنگل سياه و اسرار آميز د رواقع جزء آخرين سنگرهاي دفاعي دشمن به حساب مي آمد ، سنگري که نيروهاي انقلاب عليرغم برتري که در بيشتر جاها کسب کرده بودند ، هنوز نتوانسته بودند به آن دسترسي پيدا بکنند . محمود خود بارها به اين منطقه از نبرد فکر کرده بود ولي هيچگاه راه حل مفيدي براي اين مسئله نيافته بود . اين جنگل به علت درختان بي شمار و تو در تو و همچنين وجود صخره ها و کوههاي خطرناک ، دژي طبيعي بود که نفوذ به آن غير قابل تصور بود و همچنين عقبه تدارکاتي آن که در خاک عراق قرار داشت مشکل مهمات و آذوقه ان را حل مي کرد .
دشمن به حدي از اين سنگر مطمئن بود که «حسن خان» فرمانده ضد انقلاب بارها اعلام کرده بود :«جنگل آلواتان سدي نفوذ ناپذير است و اگر پاسداران وديگر نيروهاي انقلاب بخواهند براي مقابله با ما به اين جنگل قدم بگذارند همه آنها را از بين خواهيم برد» و همچنين گفته بود :«اگر جمهوري اسلامي بتواند جاده بانهبه سردشت و اين جنگل را بگيرد ، اسلحه هايمان را زمين مي گذاريم وزن هايمان را طلاق مي دهيم .»
«آلواتان» مهمترين قسمت نبرد با گروههاي ضد انقلاب بود اين گروهها در اين جنگل و در پناه درختان کوهستاني آن ، مخفي گاههاي امني براي خود ساخته بودند و همين مسئله باعث مي شد که «حسن خان» اين طور با اطمينان از اين سنگر سخن بگويد.
ولي فرمانده به خوبي مي دانست که دير يا زود زماني فرا خواهد رسيد که او بايد در آخرين سنگر يعني در آلواتان با دشمن روبرو شود و نبرد آلواتان نبرد سهل و ساده اي نبود .
شايد اگر فرمانده فرصت بيشتري مي داشت مي توانست با آرامش خاطر نسبت به اين مسئله فکر کند و راههاي مختلفي را براي دسترسي به اين دژ نفوذ ناپذير بررسي کند . ولي اسارت ده پاسدار و دختران روستايي و در خطر بودن جان آنها او را مجبور مي کرد که سريعا" راه حل مناسبي راپيدا کند .
اما اين فرمانده جوان چگونه بايد اين مسئله را حل مي کرد ؟ مسئله اي که ديگران از حل ان عاجز بودند ؟ آلواتان و درختان بي شمارش در ذهن فرمانده رژه مي رفتند و او را به مبارزه مي طلبيدند و اوحالا تمام وقتش را به فکر کردن درباره اين جنگل نفرين شده مي گذراند .
شب که از نيمه گذشته بود سنگر فرماندهي را ترک کرد . همه جا تاريک بود ، به آسمان نگاهي انداخت ، ستاره ها د رفضايي غبارآلود به او چشمک مي زدند ، حرکت کرد ، چند قدم که دور شد ، ايستاد به پشت سر نگاهي کرد ، هيچ چيز در تاريکي ديده نمي شد ، اين بار قدمها را سريعتر برداشت ، مسافت زيادي را طي کرد ، دوباره ايستاد ، عرق پيشاني اش را با دست پاک کرد صورت سفيد و ريش کم پشت او زير نور ماه مي درخشيدند ، موهاي سياهش را به يک طرف مرتب کرد ، فانسقه را محکم کرد و دوباره حرکت کرد . وقتي به شکاف کوه رسيد بار ديگر ايستاد و به پشت سر نگاه کرد ، تمامي نيروها به جز نگهبانان ، درون سنگرها و استحکامات خود به خواب رفته بودند ، دستش را به صخره بزرگي گرفت و وارد شکاف کوه شد ، چند لحظه بي حرکت ايستاد تا چشمانش به تاريکي عادت کند ، حالا محل گودال را تشخيص مي داد ، گودالي بود که به شکل گور ، درون زمين ايجاد شده بود . وارد قبر شد يک جانماز کوچک ، يک مهر نماز يک قرآن نه خيلي بزرگ و يک شمع نيم سوخته همه آن چيزي بود که در اطراف گور ديده مي شد ، خم شد، با دو دست مقداري از خاکهاي درون قبر را کشيد و بعد وارد آن شد .
داخل گور خوابيد ، بعد چرخيد و سمت راست صورتش را بر روي خاک قرار داد و بي حرکت ماند ، حالا به مرده اي شبيه شده بود که اطرافيانش او را درون قر قرار داده و سپس تنهايش گذاشته اند و رفته اند .
قطره اشکي از گوشه چشمش سرازير شد لغزيد و زير سرش را مرطوب کرد ، کمي بيشتر خودش را به ديوار گور فشرد مقداري خاک از بالا به سر و رويش ريخت ، چشمانش را بست و زمزمه کرد :«راهي است که همه دير يا زود بايد برويم ».
نيم خيز شد ، درون قبر نشست چشمانش را بست ، سر و رويش را خاک فرا گرفته بود و به همان حالت رو به قبله نشست و شمع کوچک رادر بالاي قبر قرار داد و آن را روشن کرد ، فضاي داخل شکاف ناگهان روشن شد سجاده را پهن کرد و به نماز ايستاد ، چند دقيقه بعد نماز را به پايان برد و قرآن کوچک را در دست گرفت ف چشمانش را بست و زير لب چيزي زمزمه کرد . بعد قرآن را باز کرد ، اين آيه د رمقابل چشمانش قرار گرفت :«آنانکه گفتند که پروردگار ما خداست و در اين راه استقامت ورزيدند ، فرشتگان رحمت بر آنها فرود مي آيند و به آنان مژده مي دهند که از اين پس هيچ غم و اندوهي نداشته باشيدو شما را به بهشت موعود بشارت باد».
نگاهش را از آيات قرآن گرفت ، به شمعي که بالاي قبر قرار داشت چشم دوخت ، شعله شمع در برابر چشمان او مي رقصيد ، لبخند زد ، قرآن را بست و سجاد را جمع کرد ، به شمع نزديک شد و آن را خاموش کرد ، چند لحظه ديگر در قبر به همان حالت نشست ،وقتي چشمانش به تاريکي عادت کرد از آنجا بيرون آمد به آسمان نگاهي انداخت ، ستاره ها همچنان در آسمان مي درخشيدند ، دوباره لبخند زد ، نگاهش را از آسمان گرفت واز کوه سرازير شد .
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.