روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوی (2)

تملق دوستي شاه يكي از صفاتي بود كه در بسياري از مواقع، نوكران و اطرافيان و حتي شخصيتهاي خارجي از آن سود مي‌بردند، تا به اهداف خود نزديك شوند. اين نقطه ضعف شاه چنان شديد بود كه بر هيچ‎يك از اطرافيانش پوشيده نبود. علم كه يكي از نزديكترين افراد به شاه بود، در كتاب خود آورده است كه يك روز از شاه پرسيدم آيا اجازه مي‌دهند نخست‌وزير و وزير خارجه را رسماً توبيخ كنم، «چون در محضر اعليحضرت به هيچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمي‌آورند». شاه با اين خواستة علم
سه‌شنبه، 3 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوی (2)
روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوی (2)
روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوی (2)

نويسنده: حسن فراهاني




تملق دوستي شاه

تملق دوستي شاه يكي از صفاتي بود كه در بسياري از مواقع، نوكران و اطرافيان و حتي شخصيتهاي خارجي از آن سود مي‌بردند، تا به اهداف خود نزديك شوند. اين نقطه ضعف شاه چنان شديد بود كه بر هيچ‎يك از اطرافيانش پوشيده نبود. علم كه يكي از نزديكترين افراد به شاه بود، در كتاب خود آورده است كه يك روز از شاه پرسيدم آيا اجازه مي‌دهند نخست‌وزير و وزير خارجه را رسماً توبيخ كنم، «چون در محضر اعليحضرت به هيچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمي‌آورند». شاه با اين خواستة علم مخالفت مي‌كند و به علم مي‌گويد «نديدي چطور وقتي با اردشير دست مي‌دهم جلوي من زانو مي‌زند». علم مي‌گويد «اين نوع اداي احترام همان اندازه بد است كه زياده‎روي در جهت مخالفش. آخرين باري كه در پاريس بوديم، اردشير همين كار را كرد و يكي از خبرنگاران فرانسوي از من پرسيد شاه ايران به عنوان رهبري اصلاح‌طلب و دموكرات شناخته شده، آن وقت چگونه مي‌تواند تحمل كند كه يكي از وزرايش در مقابل او اين چنين زانو بزند و به خاك بيفتد.» شاه اصلاً از اين حرف خوشش نمي‌آيد و به علم مي‌گويد «حق بود به او مي‌گفتي كه اردشير رعايت سنتهاي ملي مملكت را مي‌كند.» (16)
در رابطه با اين ماجرا همان چيزي را مي‌توان گفت كه علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نكردني است كه تا چه حد تملق و چاپلوسي مي‌تواند حتي باهوشترين آدمها را هم كور كند». به گفتة فريدون هويدا شاه دو تن از رؤساي جمهور آمريكا را مستوجب انتقاد مي‌دانست: (17) «فرانكلين روزولت» كه در سفرش به ايران در سال 1943 شاه را مجبور كرد به ديدارش برود و ديگري «جان كندي» براي آنكه، هيچگاه شاه را به عنوان يك شخصيت مهم توصيف نكرده بود.
در كتاب خاطرات پرويز راجي آمده است: «در ضيافت شام كه به افتخار 62 سالگي ”هارولد ويلسون“ نخست‌وزير سابق انگليس، توسط ”جرج وايدن فلد“ ترتيب يافته بود، شركت كردم ... ويلسون گفت: يكبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان يكي از بزرگترين رهبران دنيا توصيف كردم و شاه از اين تملق من خيلي خوشش آمده بود ...» (18)
پرويز راجي در كتاب خود از قول مصطفي فاتح نقل مي‌كند:
در ميان مشاوران شاه، از همه مطلع‌تر،‌ تواناتر و موذي‌تر، هويداست و بايد گفت كه هويدا بيش از هر كسي ديگر در ايجاد علاقة روزافزون شاه به تملق و چاپلوسي و نيز، دور ساختن او از توجه به واقعيات مقصر است. (19)
نظر شخصي راجي نسبت به شاه نيز در كتابش گفته شده است. او مي‌گويد:
كارنامة شاه آكنده است از: اتخاذ سياستهاي اقتصادي فاجعه‌انگيز، اشتباهات فراوان در اولويت دادن به مسائل غير ضروري، غرور و تفرعن در امور نظامي، عشق مفرط به سلاحهاي آتشين و پرنده، عطش سيري‌ناپذير به شنيدن تملق و چاپلوسي، بي‌احساسي كامل نسبت به احساسات مردم كشور، سخنرانيهاي پر از گزافه‌گويي‌ ممتد ... (20)
به اين خصلت تملق دوستي شاه به طور روشن و واضح در متن يك تلگراف سفارت آمريكا در تهران كه به وزارت امور خارجه ايالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.
سران همه كشورها، افرادي تنها هستند. ليكن شاه از بيشتر آنان تنهاتر است. وي به خاطر ثبات و امنيت و پيشرفت كشور بار بسيار سنگيني را شخصاً بر دوش مي‌كشد. مشاورانش نه در كابينه و نه در بيرون از آن، به وي درست خدمت نمي‌كنند و اين تا حدودي بدين سبب است كه فطرتاً به جاه‌طلبي‌هاي ديگران بدگمان است و همچنين بدين جهت كه فاقد همكاران واقعاً صالح است. حتي كساني كه حائز صلاحيتند بدان تمايل دارند كه آراء منفي به وي اظهار نكنند و از آن سنت ديرين ايراني پيروي كنند كه بايد به شاه چيزي بگويند كه مي‌پندارند خوش دارد بشنود و اين غالباً به صورت تملق‌گويي گزاف در مي‌آيد كه شاه به گونة حيرت‌انگيزي نسبت به آن حساس است. وي مردي است پرنخوت و پيرامونيانش اين را مي‌دانند. (21)
از مهم‎ترين ضعفهاي شخصيتي شاه، حس حسادت بود. هويدا در كتاب خود آورده است كه «شاه هرگز چشم نداشت كسي را ببيند كه مورد توجه مردم قرار دارد. محبوبيت مصدق و موفقيت او در ملي كردن نفت ايران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود. نيز در مورد حسنعلي منصور هم در بعضي محافل شنيده شد كه قتل او آنقدرها سبب ناراحتي شاه را فراهم نكرد. چون رفتار و گفتار او توانسته بود خيليها را به طرف منصور جلب كند.» (22)
هويدا در اين كتاب همچنين بيان مي‌كند كه: «علي اميني به علت آنكه با گروههاي مختلف سياسي در داخل و خارج كشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت. بعداً هم كه در سال 1967 شايعه به قدرت رسيدن دوباره اميني در تهران فراگير [شد]، من اين مسأله را در يكي از ملاقاتهايم به اطلاع شاه رساندم، ولي او با بي‌اعتنايي شانه‌اي بالا انداخت و گفت: «اميني يك سياستمدار واقعي نيست. چون موقعي كه او را به نخست‌وزيري منصوب كردم، اولين حرفش به مردم اعلام ورشكستگي مملكت بود. در حالي كه يك سياستمدار نبايد حرفي بزند كه بيهوده مردم را مضطرب كند ...» و بعد با ترشرويي اضافه كرد: «... بدتر از همه اينكه، موقع ديدارم از آمريكا، هر جا مي‌رسيدم اول از همه حال و احوال نخست‌وزير را از من مي‌پرسيدند و رفتارشان به صورتي بود كه گويي اصلا مرا به حساب نمي‌آورند ...» (23)
همچنين هويدا معتقـد است در زمان رژيم شاه، ايران تنها كشوري بود كه به جاي وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخست‌وزيري خود اين نام را انتخاب كرده بود و شاه هم نمي‌توانست نام انتخابي مصدق را بپذيرد و اين هم يكي ديگر نشانه‌هاي بغض شاه نسبت به مصدق بود.

روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوی (2)

ارسنجاني يكي ديگر از افرادي بود كه شاه با بركناري او نشان داد محبوبيت و موفقيت ديگران موجب شادماني او نمي‌شود. (24) حسن ارسنجاني كه برنامه اصلاحات ارضي را شروع كرده و محبوبيتي به دست آورده بود، توسط شاه بركنار شد. امير اسدالله علم در اين باره چنين مي‌گويد:
حسن ارسنجاني مردي با قدرت، سرسخت و مطلع بود. در سنين بيست سالگي دستيار قوام نخست‌وزير بود. اميني او را به مقام وزارت كشاورزي ارتقاء داد. من نيز وقتي نخست‌وزير بودم او را در اين سمت ابقاء كردم. او قبلاً برنامه اصلاحات ارضي را شروع كرده بود و در حالي كه اين طرح در دست اجرا بود، به هيچ‌گونه جرح و تعديلي در آن تن در نمي‌داد. علاوه بر همة اينها او دوست صميمي من بود. تنها نقطة ضعف او اين بود كه اعتقاد داشت هر چه مي‌گويد صحيح است و هر چه براي خودش مناسب است براي ديگران هم بايد خوب باشد تا مدتي محسنات او به عنوان يك خدمتگزار مردم به معايبش مي‌چربيد ولي در اين اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضي مي‌پنداشت و به علت مخالفت با سياست رسمي دولت مسائلي ايجاد كرده بود. شاه دستور بركناري او را صادر كرد ولي بعد او را به سفارت رم فرستاد. ارسنجاني در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و به‎رغم كوششهاي من رفته رفته از چشم شاه افتاد. (25)
حس حسادت شاه تا بدان حد پيش رفته بود كه حتي گاهي در مورد بعضي اقدامات همسرش نيز حسودي مي‌كرد. «در سال 1973 شهبانو طي نطقي كه از راديو تلويزيون هم پخش شد از متملقين و چاپلوسان انتقاد كرد و لزوم برقراري آزادي بيان را خاطر نشان ساخت. ولي بلافاصله پس از آن شاه اميرعباس هويدا را احضار مي‌كند و به او دستور مي‌دهد كه به شهبانو بگويد «ديگر نبايد از اين حرفها بزند» و امير عباس هويدا قبل از هر اقدامي برادرش فريدون را در جريان مي‌گذارد و از او مي‌پرسد تو مي‎گويي چه كار كنم؟ چطور مي‌توانم به خودم اجازة دخالت در كارهاي اين دو را بدهم؟ ... شاه چون خودش جرأت كاري را ندارد، موقعي كه مي‌بيند كسي ديگر توانسته است همان كار را انجام بدهد ناراحت مي‌شود ...» (26)
پرويز راجي سفير شاه در دربار باكينگهام در كتاب خود در خصوص علت بركناري ارتشبد فريدون جم (شوهر اول شمس پهلوي) از زبان خود فريدون چنين نقل مي‌كند:
يك روز ژنرال زاتيس فرمانده مستشاران آمريكايي در ايران با لبخندي به من گفت كه: «امروز بوسه مرگ را نثارت كردم. موقعي كه مفهوم اين جمله را از او پرسيدم، جواب داد: «در ملاقاتي كه با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترين ژنرال‌ها در ارتش ايران است».(27)
تيمسار جم با حالتي غمزده ادامه داد: «از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتي درآمد كه دست به هر كاري مي‌زدم به بن‌بست مي‌رسيدم ...» جم صحبتهايش را با اين عبارات به پايان برد كه «... وفاداري من نسبت به شاهنشاه جاي چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه مي‌دانم ولي هرگز موفق به يافتن پاسخي براي اين سئوال نشدم كه واقعاً چه خطايي از من سر زده است.» (28)
شاپور بختيار نيز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوي چنين مي‌گويد:
... نمي‌توانست بپذيرد كه كس ديگري هوش بيشتر، آراستگي بيشتر، قدرت بدني بيشتر، جذبه بيشتر يا ثروتي بيشتر از او داشته باشد، مي‌خواست خود از هر بابت برتر از همه باشد و در نتيجه در اطراف خود فقط آدمهاي تنگ‎مايه و فاسد را گردآورده بود ... (29)
همچنين باز به صراحت بيان مي‌كند:
... سواد و فرهنگ ديگران باعث خلق تنگي او مي‌شد، به درجه‌اي كه به كساني كه به ملاقاتش مي‌رفتند توصيه مي‌شد، ‌اگر به زبان فرانسه با او حرف مي‌زنند، عمداً چند غلط دستوري در حرف بگنجانند كه حسادت او تحريك نشود. با گذشت زمان، تحمل هيچگونه برتري ديگران را نداشت.(30)
حسادت شاه نسبت به بعضي از افراد مثل اميني آن قدر آشكار بود كه آمريكايي‎ها و انگليسي‎ها نيز متوجه آن شده بودند. باري روبين، در كتاب جنگ قدرتها در ايران، چنين مي‌گويد: «... نقش حساس اميني در مذاكرات نفت و شهرت و موقعيتي كه در جريان اين مذاكرات در محافل بين‌المللي به دست آورد براي شاه خوش‌آيند نبود. شاه در وجود او يك قوام‌السلطنه تازه و رقيب بالقوه‌اي براي قدرت خود مي‌ديد و به همين جهت وقتي زير پاي زاهدي را جارو كرد، اميني را هم از صحنه سياست داخلي ايران بيرون انداخت و او را به عنوان سفير ايران در آمريكا به واشنگتن فرستاد. فعاليتهاي اميني در آمريكا و شهرتي كه با چند نطق و مصاحبه در آمريكا به دست آورده بود، نگرانيهاي تازه‌اي براي شاه به وجود آورد و به همين جهت پيش از پايان مأموريتش در آمريكا به تهران احضار گرديد».(31)
شاه در دو دهة آخر سلطنتش همه كساني را كه احتمال داشت براي خود پشتوانه‌اي از وجهه مردمي دست و پا كنند، از روي برنامه، از قدرت كنار ساخت. جوليوس هلمز، سفير ايالات متحده معتقد بود: «سران همه كشورها، افرادي تنها هستند، ليكن شاه از بيشتر آنها تنهاتر است ...» (32)

شاه و اعتقادات مذهبي

در اين بخش، با تحـليل اعتقـادات مذهبي شاه، مي‎كوشيم تا دوگانگي او را در گرايش به مذهب و ضديت با دين نشان دهيم. اين مسئله را از دو جهت مي‎توان بررسي نمود؛ ابتدا نوع مذهبي كه شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشريح رؤياها و ضد و نقيض گوييهاي او كه مدعي بود در خواب امامان را زيارت كرده است.
شاه دوگانگي شخصيت داشت و اين موضوع بر تمام اعتقادات مذهبي او سايه افكنده بود. حالات روحي شاه را مي‌توان به آن ضرب‌المثل معروف شترمرغ تشبيه كرد كه هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، مي‌گفت من مرغم و وقتي مي‌گفتند تخم بگذار! مي‌گفت من شتر هستم. هنگامي كه تقويم اسلامي را به تاريخ شاهنشاهي تغيير داد، معتقد بود كه شاه ايران است و تاريخ او، تاريخ شاهنشاهي است و هنگامي كه به مسافرت مي‌رفت، روحاني دربار او را از زير قرآن عبور مي‌داد و يا معتقد بود از الهامات مذهبي و حمايت ائمه برخوردار است.
اسدالله علم در كتاب خاطراتش مي‌نويسد كه در روز هفتم آبان سال 1350 به خدمت شاه مي‌رود. در لابلاي گفتگوهايي كه آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم مي‌گويد: امروز روز شهادت حضرت علي(ع) است و به طوري كه مي‌بيني كراوات سياه بسته‌ام نه فقط به منظور رعايت ظواهر امر، بلكه به دليل ايمان عميقي كه به خداوند و امامانش دارم، بسيار احساس تسكين دهنده‌اي است، هر چند نمي‌توانم براي تو توضيح بدهم كه چرا؟ (33)
آيا شاه يك فرد لامذهب بود؟ و براي فريب توده‌هاي مردم در روز عاشورا روي صندلي در مسجد مي‌نشست و يا لباس احرام مي‌پوشيد و به زيارت كعبه مي‌رفت و يا درحرم مطهر امام رضا(ع) حاضر مي‌شد و زيارت مي‌كرد؟ و اگر مذهبي بوده و مردم را فريب نمي‌داد، چرا بي‌محابا مشروب مي‌خورد و با زنان بيشمار ارتباط داشت و خانواده‌اش غرق در فساد بودند؟
خشونت و اعمال زور در خانوادة پهلوي از سوي رضاخان و درگيري و روابط و مناسبات بدوي مابين رضاخان و تاج‌الملوك، اعتقاد مذهبي و ضديت با مذهب در ميان فرزندان رضاخان از تاج‌الملوك را به دو دسته مي‌توان تقسيم كرد: گرايش اعتقادي و عكس آن در ميدان غرايز باقي ‌ماند و مذهب غريزي و ضديت با مذهب نيز به شكل كاملاً بدوي نمايان شد. چنانچه اشرف و علي‌رضا ضد‌مذهب و محمدرضا و شمس مذهبي از نوع بدوي آن شدند.
دين بدوي صرفاً هنگامي حضور پيدا مي‎كند و فرد به آن متوسل مي‌شود كه موجوديت فردي او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بيماري حصبه و يا در حين سقوط از اسب به آن روي مي‌آورد. هر چند به لحاظ علمي، از رؤياهاي شاه مي‌توان اين گونه استنباط كرد كه عمق ناامني او را بروز مي‌داده، آن هم در موارد حساس و پرمخاطره كه فرد يا ناخودآگاه فرد آن را مي‌سازد؛ خود دوستي و خودمحوري شاه را بايد ناشي از دين بدوي او دانست.
تفاوت بين برداشت بدوي و برداشت فطري و الهي از دين در اين است كه دين بدوي فردي، منفي و مخرب است در حالي كه دين فطري و الهي، سازنده، آرامبخش، پويا و انساني مي‌باشد. اشتباه بزرگ انديشمندان غربي به خصوص، بعد از دوره رنسانس، يكسان گرفتن دين بدوي و دين الهي بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفي و مثبت زيرساخت اعتقادات خود را تكميل مي‌كند. جنبه مثبت، حقيقت جو، كمال‌جو، و خداگراست و بين ثابتها و متغيرها رابطه منطقي برقرار مي‌كند. اما جنبه منفي، بدوي، خودمحور، كينه‌توز، بي‌تفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفي سيستم‌سازي ذهن است، پس بيشتر به آن مي‌پردازيم. مذهب بدوي فرد را نسبت به اعتقاداتش بر پايه ترس و اضطراب پيش مي‌برد و انسان را به سوي دوگانگي سوق مي‌دهد و هنگام تهديد و ترس بلافاصله به مذهب متوسل مي‌شود و در مواقع امن كاملاً نسبت به آن بي‌تفاوت و حتي بر ضد آن عمل مي‌‎كند. نظير قبايل وحشي و بدوي هنگامي كه رعد و برق مي‌زد و تهديدهاي طبيعي شروع مي‌شد، بلافاصله با قرباني كردن سعي در خوابانيدن آن تهديدات داشتند. مذهب بدوي كينه‌ورز و در مسير ضد عشق‌ورزي عمل مي‌كند. اعتقادات مذهبي محمدرضا به دليل اضطراب و شرايط ناامن محيطي و تربيتي در دوران سلطنت در چهارچوب غرايز باقي ماند و هيچگاه از اين حيطه خارج نشد. به همين دليل دوگانگي باقي ماند.
مذهب بدوي زمان و مكان خاصي را نمي‌شناسد و رشد و نمو خود را در شرايط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو مي‌كند. حال چه آن فرد شاه باشد و در كاخ زندگي كند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهماني‌هايش افرادي چون رؤساي كشورهاي خارجي شركت داشته باشند و يا فرد در دور افتاده‌ترين قبايل وحشي زندگي كند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ريشه آن يكسان مي‌باشد و آن دوگانگي اعتقاد مذهبي اوست كه مدام بين قبول و انكار، كشاكش شديد دارد.
از مهم‎ترين مشخصات مذهب بدوي، خودپرستي و فردي بودن است و مطلقاً آن را تعميم نمي‌دهد و اوج اين نگرش بدوي مذهب در شمس پهلوي كه بعدها مسيحي شد، نمود پيدا كرد. شمس آگاهانه يا ناآگاهانه مي‌دانست آن مذهبي كه به غرايز او پاسخ مي‌دهد و پناهگاهي براي ناامني و ترس و اضطراب اوست، مسيحيت است. در مقابل محمدرضا و شمس، بايد اشرف و عليرضا را ماترياليست بدوي ناميد كه هر دو بي‌رحم و بي‌عاطفه، عاري از وجدان، فاسد و دنياگرا و قسي‌القلب بودند.
بايد به اين نكته اشاره كرد كه تقدير بدوي و ماترياليست بدوي هر دو در خودمحوري و خودپرستي يكسان هستند. علي‎رغم تفاوت ظاهري، هر دو از يك چشمه سيرآب مي‌شوند، آن هم ناخودآگاهي كه ويرانگر و مخرب است. فردي كه داراي دين بدوي مي‌باشد، فقط براي حفظ خود و موجوديت فردي خود، تبعيت محض از مذهب مي‌كند، اما به محض اينكه موجوديت فردي او از اين خطر مصون گشت، به همان نسبت از دين بدوي دور مي‌شود. از نوشتار زير كه در واقع بخشي از خاطرات شاه است مي‌توان به برخي از اعتقادات مذهبي محمدرضا پي برد:
كمي بعد از تاجگذاري پدرم دچار حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گريبان بودم و اين بيماري موجب ملال و رنجش شديد پدر مهربانم شده بود. در طي اين بيماري سخت، پا به دائرة عوالم روحاني خاصي گذاشتم كه تا امروز آن را افشا نكرده‌ام.
در يكي از شبهاي بحراني كسالتم مولاي متقيان علي ‌عليه‌السلام را به خواب ديدم كه در حالي كه شمشير معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در كنار من نشسته بود، در دست مباركش جامي بود و به من امر كرد كه مايعي را كه در جام بود بنوشم. من نيز اطاعت كردم و فرداي آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.
در آن موقع با آنكه بيش از هفت سال نداشتم با خود مي‌انديشيدم كه بين آن رؤيا و بهبود سريع من ممكن است ارتباطي نباشد. ولي در همان سال، دو واقعه ديگر براي من رخ داد كه در حيات معنوي من تأثيري بسيار عميق بر جاي نهاد.
در دوران كودكي تقريباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، كه يكي از نقاط منزه و خوش‌ آب و هواي دامنه البرز است، مي‎رفتيم. براي رسيدن به آن محل، ناچار بوديم كه راه پر پيچ و خم و سراشيب را پياده و با اسب طي كنيم.
در يكي از اين سفرها كه من جلو زين اسب يكي از خويشاوندان خود كه سمت افسري داشت، نشسته بودم ناگهان پاي اسب لغزيده و هر دو از اسب به زير افتاديم. من كه سبكتر بودم با سر به شدت روي سنگ سخت و ناهمواري پرت شدم و از حال رفتم. هنگامي كه به خود آمدم، همراهان من از اينكه هيچگونه صدمه‌اي نديده بودم، فوق‌العاده تعجب مي‌كردند. ناچار براي آنها فاش كردم كه در حين فرو افتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علي(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتي كه اين حادثه روي داد، پدرم حضور نداشت ولي هنگامي كه ماجرا را براي او نقل كردم، حكايت مرا جدي نگرفت و من نيز با توجه به روحية وي نخواستم با او به جدل برخيزم ولي هنوز خود هرگز كوچكترين ترديدي در واقعيت امر رؤيت حضرت عباس بن علي نداشتم. سومين واقعه‌اي كه توجه مرا به عالم معني بيش از پيش جلب نمود، روزي روي داد كه با مربي خود در كاخ سلطنتي سعدآباد در كوچه‌اي كه با سنگ مفروش بود قدم مي‌زدم. در آن هنگام ناگهان مردي را با چهره ملكوتي ديدم كه بر گرد عارضش هاله‌اي از نور مانند صورتي كه نقاشان غرب از عيسي‌بن مريم مي‌سازند، نمايان بود. در آن حين به من الهام شد كه با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بيشتر به طول نينجاميد كه از نظر ناپديد شد و مرا در بهت و حيرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربي خود سئوال كردم: او را ديدي؟ مربي متحيرانه جواب داد: «چه كسي را ديدم؟ اينجا كه كسي نيست!» اما من اين قدر به اصالت و حقيقت آنچه كه ديده بودم اطمينان داشتم كه جواب مربي سالخورده من كوچكترين تأثيري در اعتقاد من نداشت. امروز كه اين ماجرا را بيان مي‌كنم، شايد بعضي افراد، خصوصاً غربيها تصور كنند كه من خيالبافي مي‌كنم، يا آنچه ديده‌ام، يك حالت ساده رواني بوده است. ولي بايد به خاطر داشت كه ايمان به عالم روح و تجلياتي كه به حساب مادة در نمي‌آيد، از خصايص مردم مشرق زمين است و چنانكه بعدها دريافتم، بسياري از مردم باختر نيز همين ايمان و اعتقاد را دارند. وانگهي، من در آن موقع هيچگونه دليلي براي جعل اين موضوع و بيان آن براي مربي خود نداشتم وامروز نيز انتفاعي از لاف زدن در اين قبيل مسائل نمي‌برم و جز عدة معدودي از نزديكان من، كسي تاكنون از اين جريان مستحضر نبوده است وحتي پدرم كه هميشه خود را به او بسيار نزديك و صميمي مي‌دانستم، هرگز از اين موضوع كوچكترين اطلاعي پيدا نكرد. پس از اين واقعه، با وجود اينكه به بيماريهاي سخت از قبيل سياه سرفه، ديفتري و چند مرض شديد ديگر مبتلا شدم، هرگز مكاشفة ديگري براي من پيش نيامد. چنانكه در هشت سالگي مبتلا به بيماري جان فرساي مالاريا شدم و با نبودن وسايل مداواي امروزي، از اين بيماري به سختي نجات يافتم ولي در طي هيچ يك از اين بيماريها، رؤيايي مانند آنچه نقل كردم، نداشتم ... (34)
شاه پس از انتشار كتاب مزبور در يك سخنراني ديگري كه در قم داشت يك بار ديگر ماجراي سقوط از اسب را تعريف كرد. شاه براي آنكه بتواند به اين دروغ، جنبه واقعيت بدهد؛ مي‌گويد وقتي ماجرا را براي پدرم گفتم، او حرف مرا جدي نگرفت. شاه مي‌خواست با گفتن اين جمله ثابت كند كه دروغ نمي‌گويد.
شاه اين مطالب را در جاهاي مختلف تعريف كرده است. اگر خوب دقت كنيم تناقض بين حرفهاي او آشكار است. مثلاً در مصاحبه با اوريانا فالاچي، خبرنگار معروف ايتاليايي اين مطالب را به شرح زير تكرار مي‌كند كه در مقايسه با آنچه در كتاب مأموريت براي وطنم بيان كرده، تفاوتها و تناقضهاي آشكاري دارد.
شاهنشاه: «من تعجب مي‌كنم كه شما دربارة آن (الهام از پيغمبران) چيزي نمي‌دانيد. هر كسي از خواب‎ نما شدنهاي من خبر دارد. من آن را حتي در شرح حال خود نوشته‌ام. من در كودكي دو بار خواب‌ نما شدم. اولي وقتي كه پنج ساله بودم و دومي وقتي كه شش ساله بودم. اولين دفعه من امام آخر خود را ديدم. كسي كه بر اساس مذهب ما غايب شده است و روزي برخواهد گشت و دنيا را نجات خواهد داد ...» (35)
شاه در اين مصاحبه سفـر به امامزاده داوود و سقوط از اسب را اين گونه تعريف مي‌كند:
براي من حادثه‌اي پيش آمد. من روي صخره‌اي افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بين من و صخره [حايل] كرد. مي‌دانم چون او را ديدم، او را ديدم، او را به رأي‌العين ديدم. نه در رؤيا. حقيقت مطلق. آيا متوجه منظورم مي‌شويد؟ من تنها كسي بودم كه او را ديدم ... هيچ كس ديگر نمي‌توانست او را ببيند غير از من. چون ... اوه، متأسفم كه شما آن را درك نمي‌كنيد. (36)
شاه در كتاب مأموريت براي وطنم گفته بود كه اولين بار حضرت علي را در خواب ديده، در حالي كه در اين مصاحبه مي‌گويد اولين دفعه امام آخر را در خواب ديده است.
همچنين در آن كتاب گفته بود كه هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالي كه در اين مصاحبه ذكر مي‌كند كه امام زمان(ع) در هنگام سقوط از اسب به كمك او مي‌آيد. آيا از ديد شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟
محمدرضا در ادامة سخنانش در اين مصاحبه گفته بود:
حقيقت اين است كه من از طرف خدا برگزيده شده‌ام تا مأموريتي را انجام دهم ...
يكي ديگر از تناقض‌گوييهاي شاه در اين مصاحبه وقتي است كه اوريانا فالاچي سئوال مي‌كند آيا فقط اين خوابها را وقتي كه بچه بوديد، مي‌ديديد يا وقتي كه بزرگ هم شديد از آن خوابها مي‌ديديد؟ شاه در پاسخ به اين سئوال جواب مي‌دهد: «به شما گفتم كه فقط در دوران كودكي. در دوران بزرگي هرگز نديدم. فقط خوابهايي هر يك سال يا دو سال در ميان يا حتي هر هفت سال ـ هشت سال يكبار. من در پانزده سالگي دوبار از اين خوابها داشتم!»
وقتي اوريانا فالاچي مي‌پرسد «چه خوابهايي؟» شاه در پاسخ مي‌گويد: «خوابهايي كه اساس آن بر رازهاي باطني من است. خوابهاي مذهبي.» (37)
محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود «پس از اين واقعه (در شش سالگي) با وجود آنكه به بيماريهاي سخت از قبيل سياه سرفه،... مبتلا شدم، هرگز مكاشفة ديگري براي من پيش نيامد ... رؤيايي مانند آنچه نقل كردم، نداشتم». محمدرضا در اين كتاب كلمة هرگز را به كار مي‌برد. حتي در مصاحبه با اوريانا نيز مي‌گويد: «در كودكي، در دوران بزرگي هرگز نديدم ...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن اين جمله كه «فقط خوابهايي هر يك سال يا دو سال در ميان يا حتي هر هفت ـ هشت سال يكبار. من در 15 سالگي دو بار از اين خوابها داشتم ...». حرف اول خود را نقض مي‌كند.
محمدرضا در همين مصاحبه، غريزه را با خدا اشتباه مي‌گيرد و چنين مي‌گويد:
... من به طور پيوسته احساس پيش از وقوع دارم و آن درست به اندازة غريزه‌ام، قوي است. حتي آن روز كه آنها مرا از شش پايي (6 قدمي) هدف گلوله قرار دادند، اين غريزه‌ام بود كه نجاتم داد. چون وقتي كه آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غريزي به يك نوع چرخش دوراني به دور خود مبادرت كردم و در يك لحظه قبل از آنكه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به كناري كشيدم و گلوله به شانه‌ام اصابت كرد. يك معجزه... فقط كار يك معجزه بود كه مرا نجات داد... شما بايد به معجزه اعتقاد داشته باشيد. بر اثر يك معجزه كه توسط خداوند و پيغمبران اراده شده بود نجات يافتم. من مي‌بينم كه شما ديرباور هستيد. (38)
در اين بخش از سخنانش محمدرضا ابتدا مي‌گويد: «اين غريزه‌ام بود كه نجاتم داد» و در آخر مي‌گويد: «بر اثر يك معجزه كه توسط خدا و پيغمبران اراده شده بود نجات يافتم». از مقايسه اين دو جمله با يكديگر، چه مي‌توان گفت؟ آيا در نظر محمدرضا غريزه و خدا يكسان بودند؟
حال اگر فرض را بر اين بگذاريم كه محمدرضا چنين خوابهايي را نيز ديده است! باز هم اثرات محيطي و روحي در آن خوابها يقيناً تأثيرگذار بوده كه نياز به تفسير دارد.
اصولاً خوابهايي كه يك فرد مي‌بيند صحيح‌ترين و منعكس‌كننده‌ترين واقتيهاي دروني او مي‌باشد. چون فرد به زبان رؤيا و تجزيه و تحليل رؤيا آگاهي ندارد آن را بازگو مي‌كند و در جهت نفع شخصي خود از آن بهره‌برداري مي‌كند. در حاليكه اضطراب ناشي از روابط اجتماعي و بازتاب آن در رؤيا به زبان ديگر و كاملاً پيچيده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهاي خود مي‌كند. البته نمي‌خواهيم بگوئيم كه همه افراد هر نوع خوابي كه مي‌بينند ناشي از اضطراب و ناامني آنان است چون ما درباره ناخودآگاه و دوگانگي شخصيت بحث مي‌كنيم كه مهم‎ترين علائم و نگرش بيمارگونه يك فرد مي باشد. بر همين اساس ملاك تجزيه و تحليل رؤياي شاه بر علم اسطوره شناسي متمركز است.
رؤياهايي كه شاه در كتاب پاسخ به تاريخ از آنها ياد مي‌كند صرفاً به اين دليل است كه خود را مذهبي و پاي‎بند به اسلام نشان دهد. در حالي كه تفسير رؤياهاي شاه نشان مي‌دهد كه او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلكه رويكرد او به اسلام و بهره بردن از اشكال آن به دليل به خطر افتادن موجوديت فردي او مي‌باشد.
زمان خواب ديدن بسيار با اهميت است. شاه مي‌گويد در كودكي خواب ديدم. محمدرضا دوران كودكي رعب و وحشت زيادي از پدرش داشت و رضاشاه نيز در شيوه تربيت و براي ساختن روحية محمدرضا، سراسر سختي و خشونت بود و القاء ترس را براي ايجاد نظم درمحمدرضا بالا مي‌برد.
در عكسي كه از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران كودكي محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و عليرضا لباس نظامي بر تن دارند كه اين خود بيان‎كننده نگرش رضاخان به محمدرضا مي‌باشد. شيوه تربيتي رضاخان اضطراب و ناامني شديدي در محمدرضا ايجاد كرده بود. چون محمدرضا در هنگام ديدن خواب مذكور هنوز در دوران كودكي و به دور از مسائل سياسي به سر مي‌برده است؛ به طور طبيعي بالاترين قدرت را پدرش، رضاشاه مي‌دانسته و به دليل رعب و وحشت از او در خواب به حالتي مضطرب و بيمارگونه احساس كودكي خود را صادقانه بروز مي‌دهد. او قطعاً شنيده بود كه بالاتر از قدرت رضاخان بايد قدرت مافوق طبيعي امامان باشد. به همين دليل در شكل كاملاً تصويري حضرت علي را مي‌بيند كه با يك دست به او جامي مي‌دهد كه معني آن حمايت از اوست و در دست ديگر شمشيري است كه او براي محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب مي‌كند.
خواب محمدرضا نه تنها ريشه مذهبي ندارد، بلكه به دليل ناامني شديد و ترس از شرايط موجود بوده است. حتي رويايي كه محمدرضا در ماجراي افتادن از اسب تعريف مي‌كند نيز ريشه در تهديد موجوديت فردي او دارد.
رفتار رضاخان با محمدرضا به گونه‌اي بود كه مدام براي اشتباهاتش او را ملامت مي‌كرده و با خشونت از تكرار اشتباه منع‎اش مي‌ساخته است. چنين برخوردي در مقابل اشتباه‎هاي كودك، او را دچار گيجي و بلاتكليفي و عدم اعتماد به نفس مي‌كند به صورتي كه كودك ديگر نمي‌داند چه كاري اشتباه و چه كاري درست است.
محمدرضا هنگام خطر هميشه كساني را مي‎ديده است كه قدرت مافوق داشته باشند. چون هيچگاه در صادقانه‌ترين حالات بياني خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همين دليل، هنگام سقوط از اسب شمايل حضرت عباس را مي‌بيند.
دين بدوي محمدرضا كه بر اثر تجربه اسلامي و بهره‌بري از سنتهاي اسلامي، تنها در شكل بروز مي‌كند، باعث فريب محمدرضا شد. به طوري كه تصور مي‌كرد امامان او را تأييد مي‌كنند و در مواقع خطر به كمك او مي‌آيند.
فرح پهلوي در مصاحبه‌اي به مناسبت سالروز سقوط رژيم پهلوي خطاب به مجري راديو 24 ساعته لس‌آنجلس دربارة مذهب شاه و اعتقادات مذهبي او چنين گفته است: «شاه اعتقادات مذهبي نداشتند و به خصوص در اين سالهاي آخر حكومتشان كه مرتباً مورد مدح و چاپلوسي قرار مي‌گرفتند به شدت بي‌دين شده بودند و حتي بدشان نمي‌آمد كه توصيه اميرعباس هويدا را به كار ببندند (هويدا از شاه خواسته بود تا رسميت دين اسلام را لغو و به بهائيان اجازه فعاليت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت مي‌ترسيدند و وحشت داشتند كه مردم عليه ايشان دست به شورش بزنند. به همين خاطر از هويدا خواستند تا دولت در خفا وسيله رشد بهائيان را فراهم كند ...» (39)
... ادامه دارد.

پی نوشت ها :

16. علم، امير اسدالله؛ همان، ج 1، صص 222ـ 223.
17. هويدا، فريدون؛ سقوط شاه، انتشارات اطلاعات، 1373، صص 140ـ 141.
18. راجي، پرويز؛ خدمتگزار تخت طاووس، ترجمة ح .ا. مهران، انتشارات اطلاعات، ص 61.
19. همان، ص 124.
20. لوئيس، ويليام؛ و، لدين، مايكل؛ هزيمت يا شكست آمريكا، ترجمه احمد سميعي گيلاني، ص 44.
21. لوئيس، ويليام؛ همان،‌ ص 44.
22. هويدا، فريدون؛ همان، ص 141.
23. همان، ص 140.
24. همان، ص 141.
25. علم، امير اسدالله؛ همان، ص 107.
26. هويدا، فريدون؛ همان، ص 141.
27. همان.
28. راجي، پرويز، همان، ص 110.
29. بختيار، شاپور؛ يكرنگي، ترجمه مهشيد امير شاهي، نشر نو، صص 114ـ 115.
30. همان، ص 58.
31. روبين، باري؛‌ جنگ قدرتها در ايران، ترجمة محمود مشرقي، انتشارات آشتياني.
32. لوئيس، ويليام؛ و لدين، مايكل؛ همان، صص 33 و 34.
33. علم، امير اسدالله؛ همان، ج 1، ص 391.
34. پهلوي، محمدرضا؛ مأموريت براي وطنم، ج 6، صص 87 ـ 89.
35. فالاچي، اوريانا؛ مصاحبه با تاريخ‌سازان جهان، انتشارات جاويدان، ج 2، ص 292.
36. همان.
37. همان، ص 293.
38. همان، صص 293ـ 294.
39. راديو 24 ساعته لس‌آنجلس، 21/11/1378 و هفته‌نامه پنجشنبه، سال سوم، شماره 95، ص 11.

منبع: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط